بِتِلهایم و تجربهٔ شوروی
این مقاله در حال بازنگری است. اگر میخواهید این مقاله را ویرایش کنید لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. اگر میخواهید نکتهای را در مورد پیادهسازی این متن یادآوری کنید لطفاً در صفحهٔ بحث بنویسید. |
از: رالف میلیباند
شارل بتلهایم کتابی دارد بهنام «نبرد طبقات در اتحاد جماهیر شوروی» دورهٔ اول این کتاب (۲۳ - ۱۹۱۷) اخیراً بهنام «مبارزهٔ طبقاتی در اتحاد شوروی» بهفارسی ترجمه شده است. آن چه در اینجا میخوانید نقدی است از رالف میلیباند که در سال ۱۹۷۵ بر متن فرانسوی این اثر نوشته است.
شارل بتلهایم در پیشگفتار کتاب نبرد طبقات در شوروی ۲۳ - ۱۹۱۷ اشاره میکند که مدت چهل سال در باب جامعهٔ شوروی تحقیق میکرده است و باز بنا بهگفتهٔ خود او تا چند صباحی پس از کنگرهٔ بیستم سال ۱۹۵۶ هیچ دلیلی نداشته است که اتحاد شوروی، بهرغم تمامی «مشکلات و تناقضات»، بنابر اعتقاد همیشگی بتلهایم، نتواند بهسوی سوسیالیسم و کمونیسم حرکت کند. درواقع بتلهایم میاندیشید کنگرهٔ بیستم حزب خود نمایانگر این امر است که حزب کمونیست اتحاد شوروی قابلیت آن را دارد که هر گاه «اشتباهات» او نیاز بهاصلاح داشته باشد بهانتقاد از خود بپردازد. بتلهایم از آن زمان بهبعد تغییر عقیده داده است. لیکن ارزش دارد که در همه جانبه بودن این تغییر بررسی عمیقتری صورت گیرد. زیرا اکنون بتلهایم معتقد است که اتحاد شوروی یک کشور سرمایهداری از نوع خاص آن است (هرچند که چندان خاص هم نیست، چرا که مثلاً مینویسد: «این قوانینِ انباشت سرمایهداری و در نتیجه قوانین سود است که استفاده از ابزار تولید را تعیین میکند.») و این کشور «سرمایهداری دولتی» توسط یک «بورژوازی دولتی» اداره میشود که هدفش سلطهگری در داخل کشور و امپریالیسم در خارج از کشور است. بههر حال، بتلهایم گمان نمیکند که چنین وضعی ناشی از نوعی تغییر تأسفبارِ ضدانقلابی باشد که در این بیست و چند سال اخیر بهوقوع پیوسته است. بلکه این تغییرات را ناشی از تمرکز چندین گرایش میداند که از همان آغاز انقلاب شوروی وجود داشته است. بنابراین، او در صدد است که در چند کتاب - که کتاب حاضر نخستین جلد آن است - با توجه بهترتیب زمانی این فرآیند تاریخی را توضیح دهد.
البته این نظر که تحولاتی که پس از نخستین سالهای انقلاب در اتحاد شوروی حاصل شد نتیجهٔ منطقی و یا اجتنابناپذیر گرایشهای نخستین است ابداً دیدگاه تازهئی نیست. یک چنین نظری اگر مضمون غالب نوشتههای در این زمینه نباشد، امّا بهشکلهای متفاوتی مضمون خیلی از آنها بوده است. بهویژه آثاری که نظری خصمانه بهبلشویسم دارند و استالینیسم را با تمام دهشتبارش نتیجهٔ «اجتنابناپذیر» لنینیسم و حتی مارکسیسم میدانند از همین دیدگاه سود جستهاند. بتلهایم بهنوبهٔ خود از نقطهٔ مخالف این طیف در این باره مینویسد. یعنی از دیدگاهی که میتوان آن را دورنمای مائوئی یا چینی توصیف کرد. مقولاتی نیز که او از آنها سود میجوید مقولاتی است که رهبران کمونیست چین برای تحلیل اتحاد شوروی در زمان معاصر بهکار میبرند. بتلهایم آشکارا میگوید که نظریات فعلی وی درباره اتحاد شوروی و انکشاف آن در طی زمان، تا حد بسیار زیادی تحت تأثیر تجربهٔ چین - یا آنچه او از این تجربه میفهمید - شکل گرفته است. کار بتلهایم جاهطلبانهترین و جامعترین تلاش «غربی»، در بهکارگیری مقولات مائوئی است بهمنظور روشن کردن تاریخ اتحاد شوروی - و این مجلد بهروشنگری پنج سال نخستین تجربهٔ شوروی اختصاص یافت است. در واقع همین نکته این کتاب را جالب میکند. زیرا واقعاً چیز تازهئی بهواقعیت تاریخی آن سالها نمیافزاید و بسیار سرسری از این مسایل میگذرد. حق این بود که در باب این کتاب، بهعنوان نوعی نظریه و تفسیر سوسیالیستی، قضاوت کرده شود، و هم از آغاز باید بگویم که بهنظر من گرچه این مجلد از کتاب بهعنوان یک بخش بسیار بد مرا تکان داده است، امّا خالی از فایده نیست. چون بتلهایم نویسندهٔ سوسیالیست ارجمندی است، و این واقعیت که کتاب او ضعفهای فلجکنندهٔ فراوانی دارد ما را بهفهم مقولاتی میبرد که او بهکار میگیرد، یعنی مقولاتی که امروزه رواج عام دارد. وانگهی مسایلی که در اینجا مطرح شده امروزه از اهمیت خاصی برخوردار است، و از آن جا که بتلهایم در آنها بهبحث پرداخته، ایجاب میکند که بهآنها دقیقاً توجه کرده شود.
اکونومیسم (Economism)
بتلهایم تحلیلش را با حکمی که اکنون اشتهار عام یافته آغاز میکند. او میپندارد که بزرگترین اشتباهی که جنبش کارگری از بینالملل دوم تا بینالملل سوم با آن درگیر بوده (و همین اشتباه تمامی تجربهٔ شوروی را نیز فرا گرفته) - «اکونومیسم» است. بتلهایم اگرچه این واژه را بهشکلی دلبخواه و ولنگارانه بهکار برده امّا از آن برای تفسیر سه مسألهٔ متفاوت سود جسته است. مسألهٔ اول این اعتقاد است که مالکیت جمعی ابزار تولید با تغییر سوسیالیستی مناسبات تولیدی همزمان است، یا دست کم چنین تغییری را لزوماً بهدنبال دارد. مسألهٔ دوم (که با مسألهٔ اوّل رابطه دارد) این اعتقاد است که توسعهٔ نیروهای تولیدی «اولویت» دارد. بهعبارت دیگر، فرض است که مناسبات سوسیالیستی تولید بهسطح معینی از توسعه نیروهای تولید وابسته است [و یا این که قبل از چنین مناسباتی باید چنین سطحی از توسعه وجود داشته باشد. م.] سومین خطای اکونومیسم، بنا بر یک چنین گزارشی، این باور است که: چون مالکیت خصوصی از میان برود و سرمایهداران نابود شوند، خصلت همهٔ ارگانهای قدرت، و بهویژه دولت، دیگرگون خواهد شد، و آنها منعکسکننده و حتی مجسمکنندهٔ دیکتاتوری پرولتاریا خواهند بود.
بتلهایم در این اعتقاد که این مسایل کژدیسیهای بزرگ مارکسیسم است، مسلماً برحق است. در حقیقت این نکته را میتوان بهطور کلیتری مورد توجه قرار داد: بهبیان ساده، اکونومیسم شکلی از تقلیلگرائی تاریخی و جامعهشناسانه است که هرگونه توضیح و طرح را که بر آن استوار باشد بهشکست محکوم میکند. با این همه، باید دو صفت بهچیزی که بتلهایم از این امر ارائه میدهد، افزود. اوّل، این که شک است که کژدیسی اکونومیستی مارکسیسم بهاین شدت و حدّتی باشد که بتلهایم ارائه میکند. این کژدیسی حتی در آن فاصلهٔ زمانی که عمدتاً بهخاطر هدفهای سلطهجویانهٔ بینالملل سوم، بهرهبری یا فشار استالین، بهشکل غالبش وجود داشت باز چنین ابعادی نداشت، اکونومیسم را نباید در زمینهٔ بد جلوه دادن پدیدههائی که نیاز بهتعمق بیشتری دارد بهکار برد، و نباید آن را تنها پاسخ موجود [آن مسأله] دانست. اگرچه در جنبش کارگری قبل از استالینیسم نیز کژدیسی اکونومیستی وجود داشت امّا بهسادگی میتوان دربارهٔ آن اغراق کرد. امّا، نکته دوم، که مهمتر است، این است که تقبیح اکونومیسم بهشیوهٔ بتلهایم این خطر را دارد که عوامل اقتصادی را ناچیز جلوه دهیم (یعنی آن عواملی که هر برداشتی هم از آنها بشود، هرگز «اقتصادی» صرف نیستند). مسلماً یکی از نتایج ناچیز جلوه دادن عوامل اقتصادی آن روی سکهٔ اکونومیسم است که گاهی «ارادهگرائی» هم نامیده شده است.
در متن حاضر، این ناچیز جلوه دادن [عوامل اقتصادی] ناشی از خوشبینی زیاد بهتجربهٔ چین است. بهاین ترتیب بتلهایم ادعا میکند: «نمونه چین نشان میدهد که لازم نیست (و در واقع خطرناک است) که ابتدا پایههای عینی یک جامعه سوسیالیستی را بسازیم و تغییر روابط اجتماعی متناسب با سطح بالاتر نیروهای تولیدی را بهبعد موکول کنیم.» لیکن نمونهٔ چین نتیجهٔ مشابه آنچه را بتلهایم استنتاج میکند «نشان» نمیدهد. تجربهٔ چین نمایانگر این نکته است که میزان ابداعات بسیار بیشتر از آن چیزی است که تعصب استالینیستی توصیه میکرد، وانگهی چنین ابداعاتی در زمینههای متفاوت چین در شرایط اقتصادی نامساعدتر از آن چه چشمانداز خام اکونومیستی نشان میدهد امکانپذیر است. امّا خود چینیها در ناچیز جلوه دادن وزنهٔ عوامل اقتصادی (تا چه برسد بهنادیده گرفتن آنها) کمتر دخیل بودهاند تا بسیاری از ستایشگرانشان. و این خود امتیاز آنهاست. و واقعاً چهگونه میشد که در کشوری که هنوز هم از هر نظر عقب افتاده است چنین نباشد؟ بتلهایم خود کاملاً از معنای توسعهنیافتگی آگاه است و درنتیجه میکوشد که آن را در قالب خود بگنجاند، یعنی تکامل نیروهای تولیدی و تغییر سوسیالیستی مناسبات تولیدی باید بهمثابهٔ «وظایف مشترک» بهشمار آید. بتلهایم میگوید این همان چیزی است که حزب کمونیست چین در قالب عبارت «انقلاب کنید و تولید را بهپیش ببرید» بیان میکند. امّا چنین بیان و شعارهائی نه تنها مسایل عملی بلکه مسایل نظری را هم، که پائین بودن سطح نیروهای تولید در راه ایجاد جامعه سوسیالیستی بهوجود میآورد، حل نمیکند، البته این را باید از این گونه ادعاهای لفظی که چنین جامعهئی بهوجود آمده است یا اینجا و آنجا در حال بهوجود آمدن است متمایز کرد. بتلهایم با تأسف اشاره میکند که مارکس و لنین نیز هرگز بهنحو همهجانبهئی از آن چه او آن را تفکر اکونومیستی مینامد مبرا نبودهاند. امّا اکونومیسم، بهمعنائی که مقصود بتلهایم است، این نیست که ما سطح انکشاف تولید را بهمثابهٔ عامل اصلی محدودکننده بهشمار آوریم! اکونومیسم یعنی تعیین حدودی آنچنان تنگنظرانه که امکان ابداع سوسیالیستی را از میان میبرد؛ و نیز معنای دقیقتری هم دارد که اشاره است بهاین عقیده که سطح عالی نیروهای تولیدی تحت ماهیت جمعی ضرورتاً و بهطور خودکار مناسبات سوسیالیستی تولید را بهوجود میآورد. ورای چنین تعاریفی «اکونومیسم» درمان بیخطر افسونخوانی و ظفرنمونی است، گرچه دیگر نمیتوان آن را اکونومیسم خواند.
بههمین ترتیب، پافشاری بتلهایم در این مورد که استحالهٔ (Transformation) حقوقی مالکیت برای ایجاد استحالهٔ مناسبات تولید کافی نیست ما را در هوشمندی بتلهایم بهشک میاندازد. این مسأله حقیقت دارد امّا رد کردن معیار «صرف» ملی کردن که امروزه حتی در میان مارکسیستها رایح شده است متضمن این خطر است که اصولاً اهمیت چنین معیارهائی را بهمثابهٔ شرط لازم رسیدن بههر چیز دیگر بیارزش کنند. ملی کردن بهمعنای اجتماعی کردن نیست. لیکن اجتماعی کردن - اگر اصلاً اقبالش را داشته باشیم - استحالهٔ حقوقی مالکیت را اقتضاء میکند.
بتلهایم در تأکیدی که بر مناسبات سوسیالیستی تولید میکند برحق است، اما میتوان پرسید که منظور واقعی او از این سخن چیست؟ یکی از ضعفهای اصلی کتاب او دقیق نبودن در این زمینه است. او در جائی این مناسبات را چنین تعریف میکند: «آن شکل از فرآیند اجتماعی تملک» (احتمالاً این بدان معنی است که چه کس چه چیزی بهدست میآورد) و «آن مقامی که شکل این فرآیند بهکارگزاران تولید میدهد» یعنی «مناسباتی که در تولید اجتماعی آنها ایجاد شده است» (احتمالاً بدین معنی که چه کسی چه کاری را و تحت چه شرایطی انجام میدهد). لیکن این مسلماً فقط اشارهئی است بهپرسشهائی که میبایست مطرح شود. افزون بر این، بتلهایم این مناسبات تولید را در داخل جامعیت مناسبات اجتماعی قرار میدهد. مناسباتی که همه از درون بههم پیوستهاند و بهمنظور خلقِ جامعه سوسیالیستی میبایست «انقلابی» شوند. بتلهایم نیز اشاره میکند که خلق جامعه سوسیالیستی یعنی رسیدن بهآن نظام اجتماعی که وجه تمایز اساسی آن محو تقسیم اجتماعی «کار مدیریت» و «کار اجرائی» است. یعنی، جدائی بین کار یدی و کار فکری، و تفاوت بین شهر و روستا و کارگران و دهقانان باید از میان برود.
گیرم چنین باشد، امّا همان گونه که بتلهایم مکرراً و بهدرستی پافشاری کرده است، چنین نظامی باید در یک فرآیند طولانی و دشوار و دردناک پدید آید، (حتی اگر فرض کنیم که تحقق کامل آن امکانپذیر باشد). در این میان مشکل مناسبات سوسیالیستی تولید، که میبایست بهمثابهٔ بخشی از این فرایند طولانی دشوار و دردناک بهشمار آید، همچنان باقی است. مشکل اساسی تعیین معیارهائی است که قضاوت در این زمینه را ممکن میسازد که آیا در این زمینه پیشرفتهائی صورت میگیرد یا نه؟ و هر چه معیارها دقیقتر، بهتر. لیکن بتلهایم اصلاً در تعیین چنین معیارهائی کمکی نمیرساند، و در واقع چیزی ندارد که بهنام چنین معیارهائی ارائه دهد. بتلهایم بهما میگوید «پرولتاریا با استقرار قدرت طبقاتی خود و با ملی کردن چند کارخانه این امکان را - امّا فقط امکان را - بهدست میآورد که فرایند واقعی تولید را انقلابی کند، و در نتیجهٔ مناسبات نوین تولید، تقسیم اجتماعی توین کار و نیروهای تولیدی نوینی بهوجود آورد. تا زمانی که چنین وظیفهئی انجام نگرفته مناسبات قبلی تولید سرمایهداری و همچنین اَشکال تجلّی و اَشکال ایدئولوژیکیئی که این مناسبات در آنها نمودار میشوند، پایدار میماند. تا این وظیفه بهتمامی انجام نگرفته باشد، یعنی اگر بخشی از آن مناسبات قبلی تغییر یافته باشد، گذار سوسیالیستی در راه است. و میتوان از «جامعه سوسیالیستی» سخن گفت. چرا میتوان از این «فرایند گذار» بهعنوان عامل تعیینکننده یک «جامعهٔ سوسیالیستی» سخن گفت روشن نیست. اما آشکار است که حتی با کنار گذاشتن این مسأله بههیچ وجه بهپرسشی که ابتدا مطرح شده بود پاسخی داده نشده است. یعنی که آیا این «فرآیند گذار» واقعاً متضمن چیزی که نهادی (یا بههر اصطلاح دیگر) خوانده میشود هست؟ چه کسی چه چیزی بهدست میآورد؟ چه کسی اداره میکند؟ تحت چه شرایطی؟ بتلهایم پاسخ این پرسشها را یا نمیداند یا نمیگوید. چیزی که او میگوید این است که این فرآیند گذار «مبارزهٔ طبقاتی» نوینی را در بر دارد و بحثی که بتلهایم در این کتاب در زمینهٔ این مبارزه میکند نه فقط بهپرسشهائی که بهدلیل «مناسبات سوسیالیستی تولید» مطرح میشوند پاسخی نمیدهد بلکه خود نیز پرسشهای دیگری هم مطرح میکند.
بورژوازی دولتی
بتلهایم در اوایل کتابش اشاره میکند که: «برای انهدام» مناسبات تولید سرمایهداری و «محو» طبقات متخاصم، یعنی پرولتاریا و بورژوازی، وجود دیکتاتوری پرولتاریا و دولت یا اشکال جمعی مالکیت کافی نیست. بورژوازی میتواند اشکال متفاوتی، و عمدتاً شکل بورژوازی دولتی را بهخود بگیرد.» بهرغم این واقعیت که در تحلیل بتلهایم مفهوم بورژوازی دولتی بهوضوح اهمیت بسیار دارد، وی آن را بهتفصیل مورد بحث قرار نمیدهد. این بهویژه نمایانگر این نکته است که بهدلیل روشن نبودن این مفهوم او نمیتواند آن را در کتابش «بپروراند». اما بتلهایم میگوید که این مفهوم «بیانگر این امر است که بهسبب نظام موجود مناسبات اجتماعی و پراتیک اجتماعی مسلط، بهجای آن که وسایل تولید و محصولات در اختیار تولیدکنندگان مستقیم باشد، در اختیار کامل کارگزاران باز تولید اجتماعی است، هر چند که این وسائل رسماً بهدولت تعلق داشته باشد.»
بهجای آنکه وسائل تولید و محصولات در اختیار تولیدکنندگان مستقیم باشد، بهسبب نظام موجود مناسبات اجتماعی و پراتیک اجتماعی مسلط در اختیار کامل کارگزاران بازتولید اجتماعی است. هر چند که این وسائل رسماً بهدولت تعلق داردم» بتلهایم بعداً در زیرنویس شرح میدهد که چون بورژوازی دولتی انسجام یافت سپس از راه مناسباتی که با وسائل تولید دارد، از طریق نقش آن در تقسیم اجتماعی کارگران رو سهمی که از ثروت تولید شده میبرد، و همچنین از طریق «پراتیک طبقاتیش» مشخص میشود.»
بتلهایم در این تدوین و بیان، چون بسیاری موارد دیگر، یک فرض را مسلم میپندارد. یعنی فرضی که باید روشن شود، یا لااقل بهبحث گرفته شود، و آن وجود بالفعل یک «بورژوازی دولتی» است. این مفهمومی است که مستلزم شکلبندی کاملاً دقیق طبقاتی است و باید ماهیت دقیق آن را تعیین کرد. اما چنین خواستی بیهوده است. بتلهایم آشکارا بهنسخهٔ افراطی تز «طبقهٔ جدید» اعتقاد آورده است. او تاریخ ظهور چنین طبقهئی را هم نخستین روزهای انقلاب بلشویکی میداند. بهنظر میرسد بتلهایم معتقد باشد که بر اثر تقسیم کار، عدهئی در دستگاه دولتی یا حزب «کار مدیریت» را بهعهده میگیرند و «بورژوازی دولتی» را بهوجود میآورند و به «مبارزهٔ طبقاتی» یا «پرولتاریا» میپرازند. چنین برداشتی بهسختی میتواند بهمثابهٔ جامعهشناسی فرآیندهای پیچیدهٔ قشربندی و تسلط، که بخشی از فرآیند استقرار رژیمهای جمعی و بهخصوص اتحاد شوروی است، بهکار رود- آن الگوئی که [در مورد بورژوازی دولتی] از طریق صفاتی که میتوان از بخشهای مختلف کتاب استنباط کرد چندان که باید پیشرفته نیست. آن صفات را میتوان بهشرح زیر خلاصه کرد:
نخست، بتلهایم مینویسد: «این تصور کاملاً غلط است که همه کسانی را که شغل مدیریت در صنعت یا در دستگاههای اقتصادی و اداری را (در سالهای بعد از انقلاب) اشغال کردند جزء بورژوازی دولتی بدانیم.» چون برخی از این مشاغل «توسط کمونیستها» اشغال شد و کمونیستها تا جائی که این مشاغل بهآنها امکان میداد در راه گسترش آرمان پرولتاریائی کوشیدند و تا سرحد امکان بهکارگران کمک کردند که خود را از روابط بورژوائی رها کنند، و بهابتکاراتشان میدان عمل دادند.» این کادرها، که عموماً حقوقشان در حد همان حقوق کارگران بود، بخشی از بورژوازی دولتی بهحساب نمیآیند بلکه جزء پرولتاریا هستند «و از نظر مادی و ایدئولوژیکی در آن ادغام شدهاند یا اغلب خود پایگاه طبقاتی پرولتری دارند.» در کتاب روشن نشده است که پراتیک گسترش آرمان پرولتاریائی چیست؟ تصویر ارائه شده متضمن این است که؛ بعضی از کادرها رأس این یا آن دستگاه قدرت قرار دارند، جزء بورژوازی دولتیاند حال آن که هستند افرادی که در رأس همین دستگاههای قدرت دارند و جزء بورژوازی دولتی بهشمار نمیآیند. چنین تصویری آشکارا بهبورژوازی دولتی دلبخواهترین و ذهنیترین محتوی را میدهد. بهجز مسأله درآمد این کادرها که آن هم میتواند خیلی ساده از طریق عواید متفرقه و مداخله مختلف افزایش یابد، عضویت در بورژوازی دولتی بر معیاری کاملاً نامتشخص استوار است. این معیار ممکن است توسط قدرت بالاتری وضع گردد. در چنین صورتی مسلماً این امکان وجود دارد که این قدرت بالاتر امروز یک کمونیست، فردا یک عضو بورژوازی دولتی و یا هر وقت دیگری چیز دیگری باشد.
تأثیری که مشخصه ذهنی یا خارجی برجای میگذارد از طریق دومین صفتی که بتلهایم ذکر کرده است یعنی آن چه که توسط حزب انقلابی ایجاد میگردد تحکیم میشود. چون «خصلت پرولتری» حزب «فقط در صورتی میتواند تداوم یابد که وحدت ایدئولوژیک آن بر اساس اصول مارکسیسم انقلابی استوار باشد و بر طبق این اصول عمل کند. که در نتیجه یک پیشاهنگ انقلابی بهوجود میآید که از پشتیبانی تودهٔ کارگران برخوردار خواهد بود. بههر حال چون بتلهایم زحمت روشن کردن محتوای این وحدت را بهخود نمیدهد ما در فهم مطلب چندان موفق نیستیم. اما آن چه بتلهایم بهما میگوید این است که «تعریف خط مشی انقلابی پرولتری نمیتواند صرفاً وابسته به«رأی اکثریت» باشد خواه این رأی در مجلس عوام یا مجلس کارگران بهدست آید، و خواه در کنگرهٔ حزب پرولتری مجرب هم هنگام بروز یک موقعیت کاملاً جدید معمولاً فقط یک اقلیت راه صحیح را در مییابد.» با در نظر گرفتن این امر، تعجبی ندارد که بتلهایم برداشت تقریباً انعطافپذیری از دیکتاتوری پرولتاریا داشته و مشکلی در این باب نداشته باشد که دیکتاتوری پرولتاریا را با دیکتاتوری حزب، در سالهای پس از انقلاب بلشویکی، یکی بداند و از انزوای روزافزون حزب و «خودمدار شدن» آن استفاده کند و یکسره خبر از ظهور بورژوازی دولتی بدهد. چون «راه صحیح» یافته و اقلیت بهصورت مبشر آن قلمداد شد (اگر کسی بهآن تعلق داشته باشد یا آن را تصدیق کند) همهٔ مشکلات آسان میشود.
اما در واقع این اقلیت نیست که بتلهایم از آن بهعنوان وسیلهٔ ضدیت با تشکل و استحکام بورژوازی دولتی سود میجوید. بلکه این وسیله رهبر بزرگ است - و این سومین صفت این «الگو» است. اگر چه این امر بهوضوح بیان نشده اما این آن چیزی است که بتلهایم پس از ۱۹۱۷، بهساختن کیش شخصیت لنین میپردازد. او از لنین بهمثابهٔ رهبر همه چیز دانی یاد میکند که بهچنان مکانیسمی مجهز است که در مواقع نادری که ممکن است اشتباهی از او سر بزند خود را تصحیح میکند. باید افزود که اغلب این اشتباهات را افراد دیگر بهدلیل کاربرد غلط سیاستها و نظریات درست لنین، مرتکب شدهاند. در این دورنما لنین کاملاً آگاهانه بهعنوان نمونهٔ دقیق نخستین صدر مائو قالبریزی شده است و حتی با همان کلماتی که اغلب برای توصیف رهبری مائو بهکار برده شده است توصیف میشود. بدبختانه، نیروهائی که لنین علیه آنها میجنگید - مانند هر گرایش مخالف دیگر - بسیار قوی بودهاند و نتیجهاش این بود که بورژوازی دولتی انکشاف و استحکام یافت. قبل از این که این موضوع را بیشتر بشکافیم باید توجه کرد که بتلهایم از «نیروی مخالف» دیگری هم یاد میکند. او این نیرو را مقاومت کارگران میخواند که سدی در راه امکان استحکام بورژوازی دولتی میسازد. اما این مقاومت، شکل ابتدائی مبارزهٔ طبقاتی است که واقعاً نمیتواند اثری بگذارد. بسیار شایان توجه و روشنگر است که بتلهایم آنگاه که بهاین نوع از «مبارزهٔ طبقاتی» میرسد بهسبب رجوع مکرر بهپراتیک پرولتری و غیره دچار تردید و احتیاط میشود. وی همچنین در مورد راهی که ممکن است از طریق آن اجرای مسایل دموکراتیک نهادی شود - و این اهمیت اساسی دارد - چیزی برای گفتن ندارد. قالب کلی اندیشهٔ بتلهایم او را بر آن میدارد که در ارگانهای قدرت بیشتر به«کمونیستها» اعتماد کند. یعنی بهاقلیتی که «راه صحیح» را میدانند و بهقائد اعظمی اعتماد کند که قادر است «برخلاف جریان شنا کند».
از لنینیسم تا استالینیسم
بتلهایم هم، مانند هر نویسندهٔ دیگری که از موضعگیری دربارهٔ انقلاب شوروی مینویسد، اشاره میکند بهاین که پس از فروکش کردن شوق و شور انقلابی، حمایت [مردم از بلشویکها] کاهش یافت. اما باید گفت که شیوهٔ ارائه بتلهایم نه فقط چیزی بهدانش ما نمیافزاید بلکه از بعضی نظرهای مهم نیز بهآن چه میدانیم آسیب میرساند. این شیوهٔ معرفی را میتوان بهویژه در سه مورد مهم، بهاین ترتیب مشخص کرد:
در آغاز باید گفت که کیش شخصیت لنین چندان مورد تأکید قرار گرفته است که سایر رهبران بلشویک این دوران را در هاله عمیقی از تاریکی فرو میبرد. مسأله این نیست که این نوشته یک تاریخنگاری بورژوازی دولتی یا «دور از انصاف» است - اگر چه این دو صفت در موردش صادق است - اما مسألهٔ بسیار مهمتر این است که این نوشته تا حدود زیادی مباحثاتی را که در آن سالها جریان داشت از قلم میاندازد. این واقعیت است که درست در زمان بحران عمیق انقلابی بحثهائی در زمینه مسائل مهم و حیاتی میان جناحهای مخالف در میگرفت بالقوه بهگوش میرسید. در نوشته بتلهایم فقدان اغلب این مباحث عظیم بهچشم میخورد. بتلهایم درک درستی از نزندگی حزب بلشویک میان سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱ و حتی برای یک دوره کوتاه پس از ۱۹۲۱ ندارد. حال آن که برای فهم دوران بعدی بهیاد داشتن این مناظرات اهمیت اساسی دارد. همچنین باید بهیاد داشت که محدودیتهای شدید سال ۱۹۲۱ بهعنوان یک معیار موقتی که تحت شرایط بحرانهای عظیم قابل توجیه بود در نظر گرفته شد نه بهمثابه یک پیروزی بزرگ در راه وحدت حزب!
در نوشته بتلهایم فقدان این مناظرات و کمی علاقهٔ او بهگرایشات مختلف درون حزب زیاد تعجبآور نیست. آخر اگر همیشه حق با لنین بود، پس هر کس که با لنین بهمخالفت بر میخاست و از پشتیبانی قلبی و مبرم او خودداری میکرد همیشه باید اشتباه کرده باشد. چنین مخالفینی میباید بهخاطر انحراف راست یا انحراف چپ یا انحراف چپ و راست یا بهعنوان عناصر خرده بورژوا یا آنارشیستهای سندیکالیست (Anarcho - Syndicalist) یا بهاتهام داشتن گرایشهای اکونومیستی یا در هر حال بههر دلیل که باشد باید گنهکار بوده باشند. پس چنین مخالفینی نمیتوانند چندان جدی باشند. در فهرست اعلام کتاب بتلهایم از تروتسکی فقط پنج، شش بار و از بوخارین هم فقط در همین حدود نام برده شده است. عملاً هیچ چهرهٔ انقلابی دیگری صلاحیتهای استالین را نداشته که ابداً در این فهرست گنجانیده شود. در حقیقت در این داستان هیچ چهرهئی جز لنین اینقدر ظاهر نمیشود و اگر شخصیت دیگری وارد میشود فقط در نقش یکی از طرفداران (یا مخالفین) درامی است که لنین چهرهٔ متمایز آن است. اگر بگوئیم که برای نگارش تاریخ آن سالها چنین شیوهئی عبث و گمراهکننده است بههیچ وجه از بزرگی لنین نکاستهایم.
ثانیاً بتلهایم در رابطه با همین شیوهٔ نگارش، ویژگیهای پدیدهٔ خودمداری قدرت بتلهایم بلشویکها را که در سالهای بعد از انقلاب پیدا شد بر میشمارد. او بهویرانی عظیم آن سالها، بهقحطی، بیماری، خرابی، جنگ دولت و اشغال کشور اشاره میکند. در اثر آن هفت و نیم میلیون نفر مردند و چهار میلیون نفر هم در جنگ در اثر بیماریهای مسری، گرسنگی و سرما جان خود را از دست دادند. چنین شرایطی مسلماً از هواداران بلشویکها که اکنون در رأس قدرت بوند، میکاست و در نتیجه بهدنبال خود تمرکز قدرت از طرف بلشویکها را ایجاب میکرد. نتیجهٔ چنین تمرکز قدرتی محو نسبی یا انهدام ارگانهای تودهئی، بهخصوص شوراها بود که در ۱۹۱۷ بهابتکار خود تودهها پدیدار گشته بودند. شگفتیآور نیست که چنین موقعیتی میباید تورم عظیم بوروکراسی را هم از نظر تعداد و هم از نظر قدرت پدید آورد.
همه این فرآیند اکنون بهصورت کاملاً مستند وجود دارد. اما بتلهایم نسبت بهآن نظر خاصی دارد. بهنظر او تقریباً در همین زمان یک بورژوازی دولتی در جریان شکل گرفتن بود. بتلهایم در پایان کتابش اشاره میکند که اکثر بلشویکها مفاهیمی چون بوروکراسی و کژدیسی بوروکراتیک را بهجای آنچه او تحلیل طبقاتی مینامد بهکار میبردند و بهاین ترتیب «مناسبات سیاسی و ایدئولوژیک بورژوائی» را، یعنی آن مناسباتی را که این پدیده «بوروکراتیک» تنها جلوهٔ ظاهری آن بود، پردهپوشی میکردند. در این جا دو نکته قابل توجه است. اولین نکته که معتبر است این است که؛ در تحلیل تجربه شوروی مفاهیم «بوروکراسی» و «کژدیسی بوروکراتیک» خیلی بهکار رفته است و این در واقع مفری بوده است برای رهائی از یک [تحلیل] جامعهشناختی جدی از چنین تجربهئی. اما نکته دوم چندان معتبر نیست، چون بتلهایم از ما میخواهد که مفاهیم بورژوازی دولتی و مبارزهٔ طبقاتی را بهجای بوروکراسی و کژدیسی بوروکراتیک بهکار بریم. بی آن که بتواند آن مفاهیم را ذرهئی توجیه کند. این امکان وجود دارد که ما ناچار از گزینش این «الگو» شویم. امّا در کتاب بتلهایم هیچ چیزی وجود ندارد که چنین گزینشی را توجیه کند و این مسأله بهخصوص در رابطه با سالهای اول انقلاب کاملاً توجیهناپذیر است.
این مرا بهسومین، و بهجهاتی، بهمهمترین نکته میرساند. بتلهایم در دورهٔ اولیهٔ انقلاب یک دولت بورژوائی را در شرف تکوین میبیند. و بهاین وسیله میان تاریخ قبلی و تاریخ بعدی یک حلقهٔ رابط ایجاد میکند. تکاملی آرم و خطی ممتد که از ۱۹۱۷ بهبعد کشیده میشود و لنینیسم و استالینیسم را بهمثابه بخشی از یک فرآیند واحد و متمول در بر میگیرد.
اما چنین دورنمائی موذیگرانه و گمراهکننده است. چون میان دوران لنین و استالین یک دنیا تفاوت وجود دارد. در تاریخنگاری سوسیالیستی مسائلی وجود دارد که مهمتر از نشان دادن خیلی آشکار جدائی میان لنینیسم و استالینیسم است. نه بهاین دلیل که از نظر سیاسی راحتتر است بلکه بهاین دلیل که از نظر تاریخی صحیحتر است. نوشته بتلهایم بنا بهدلایلی که در مقدمه کتابش آمده و بهخاطر نظر او درباره نقش استالین درست بهعکس [این سنت] است.
بتلهایم در مقدمه میگوید که: استالین «با خشونتی انعطافناپذیر در بهکار بردن معیارهائی که دورنماهای حزب ایجاب میکرد پشتکار بهخرج داد. این معیارها از آن استالین نبوده بلکه از طرف «تقریباً کل» حزب مورد تأیید قرار گرفته بود. این کل اکثریت اعضای حزب را که احیاناً مخالف این یا آن معیار مشخص هم بودند در بر میگرفت.» لابد چنین امری برای عناصر مختلف و مخالف در اپوزیسیون ضد استالین هم صادق است: بهاستثنای این یا آن «معیار مشخص». آنها واقعاً با استالین موافق بودند. بهعلاوه «تقریباً کل» حزب با او موافق بود. چون استالین در واقع «تزهای لنینیستی» سوسیالیسم را در یک کشور اجرا میکرد و از این طریق اعتماد بهنفس حزب و کارگران را احیاء میکرد».
این نوع بیان بسیار آشنا است. چنین زبانی قبلاً هم برای فرو نشاندن حساسیت سیاسی و اخلاقی نسلهای سوسیالیست بهخدمت گرفته شده است. بتلهایم بار دیگر چنین فرصتی را پدید میآورد و نمونههائی از کاربرد این زبان را بهدست میدهد. بهاین ترتیب استالین با اتخاذ مواضع «لنینیستی» در بهگردش آوردن فرآیند استحالهئی کمک کرد که دامنه بسیار وسیعی داشت. تحولی که میباید شرایط لازم برای دفاع از شوروی و تشدید تجزیه در اردوی امپریالیسم را بهوجود آورد. همین شرایط شوروی را قادر ساخت که در شکست دادن هیتلریسم قاطعانه شرکت کند و از این قبیل یاوهسرائیها... هیچ نشانهئی در دست نیست که بتلهایم این احتمال را در نظر گرفته باشد که استالین عامل مصائبی باشد که نه فقط در شوروی بلکه طی سالهای قدرت مطلق او، در جنبش جهانی سوسیالیسم در سراسر جهان، رخ داد. شکی نیست که «خطاهای فاحش» رخ داد اما «در شرایطی که اواخر سالهای بیست در اتحاد شوروی حکمفرما بود و حزب بلشویک خود را در محاصره آنها یافت این خطاها احتمالاً از نظر تاریخی اجتنابناپذیر بود.»
آنچه در اینجا بسیار مهم است مبتذل بودن دفاع از استالینیسم نیست. حتی این واقعیت هم مهم نیست که بتلهایم معتقد است: شوروی از زمان مرگ استالین از بد بهبدتر رسیده است. مسأله عمدهتر در متن حاضر پیوند دادن سالهای اولیه انقلاب با سالهای استالینیسم است که قبلاً بهآن اشاره شد. بتلهایم اشاره میکند که «خطاهائی» که استالین مرتکب شد «سرمشقی برای پرولتاریای جهانی» بهشمار میآید. اما کشف این مطلب که از نظر بتلهایم این سرمشق چیست بسیار آموزنده است: این خطاها «بالاخره نشان داد که بعضی از شیوههای حمله بهسرمایهداری توهمی بیش نبود و فقط بهتحکیم بورژوازی در داخل دستگاههای سیاسی و اقتصادی کمک کرد.» البته ممکن است چند «سرمشق» دیگر هم قصابی استالینیستی گرفته شود. امّا نکته اصلی همین جاست. «این درسها که توسط لنین از تجربهٔ مشابه اما محدود «کمونیسم جنگی» بیرون کشیده شده بود، [در تجربهٔ استالین] مورد تأیید قرار گرفت.»
این برداشت که اصولاً وجه تشابهی میان تجربه کمونیسم جنگی و استالینیسم وجود دارد دقیقاً قلب واقعیت است. بعضی از آن خسارات فراوان و نیز آن ظلمها و بیعدالتهائی را که در سالهای نخست پیش آمد میتوان مستقیماً بهخود لنین نسبت داد. اما هیچ وجه تشهابی میان دورهئی که لنین در رأس انقلاب بود با تجربه بعدی وجود ندارد. همچنین نمیتوان این بحث را جدی تلقی کرد که سالهای اولیه راهگشای سالهای بعد بود. این برداشت در مسئلهٔ خاص مورد بحث هم کاملاً گمراهکننده است. مسلماً تمرکز قدرت و «شیوه نظامی» مسلط بر امور بهاستالین کمک کرد که بهقدرت برسد اما اگر بخواهیم بیش از این بگوئیم در واقع تفاوت کیفی عظیمی را که میان این دو دوره وجود دارد مخدوش کردهایم. این تفاوت کیفی، در واقع امکان «نابود کردن» و زندانی کردن میلیونها نفر را در دوران استالین بهوجود آورد و باعث ایجاد رژیم پلیسی مقتدری شد که با ایجاد وحشت و سرکوب هرگونه نشانه انتقاد از استالین و سیاستهای وی را نابود کرد. چنین بود استالینیسم و چنین چیزی را که نه در تئوری و نه در عمل نباید بهلنینیسم نسبت داد. نباید هر قضاوتی که در مورد لنینیسم روا باشد فقط بهخاطر یک کاوش ساده تاریخی سرمشق یا نسخه اولیه اکونومیسم کرد. بتلهایم با این کار بهروشن کردن تجربه شوروی آسیبی بزرگ میرساند. سوسیالیستها بهدانستن [حقایق] تجربه شوروی نیاز حیاتی دارند. بتلهایم میخواهد چنین نیازی را برآورده کند، اما نمیتواند. او فقط یک گره کور را با گره کور دیگری عوض میکند.
برگردان ف. اباذری