قربانی علم
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
آقای پایا [۱] سالهاست که بعنوان کارمند دون اشل در دفتر بخشداری کار میکند. او با حرارت و جدی، و بقول رئیس بخشداری کارمند محترمی است. بیست سال است که با حقوق ناچیزش میسازد و دلش را به مواعید روسای شهرستان مبنی به تبدیل او بکارمند رسمی خوش کرده و کار میکند و وظیفهی چهار و پنح نفر را انجام میدهد.
او همانطوریکه پایهی اداریش ایحاب میکند، مودب و مطیع است... رئیس اداره را عالیترین موجود جهان میداند و در برابر او لرزه بر اندامش میافتد، همچنانکه زمانی در برابر معلمش دچار رعشه میشد. سواد زیادی ندارد (درگواهینامهاش ذکر شده که کلاس چهارم ابتدایی را تمام کرده است، اما بعلت داشتن حافظهای قوی کارمند ارزندهای بشمار میاید. احتیاجی به صورت مجلسها و دفاتر یادداشت ندارد، زیرا تمام اوراق و همهی اعداد آنها را از حفظ میداند. اما مطلب بهمین جا ختم نمیشود، او هر بخشنامه و شمارهی آن و حتی شمارهی «روزنامهاداری [۲]» را که بخشنامهی مورد بحث در آن چاپ و منتشر شده است، بیاد دارد. نه رئیس و نه منشیهای اداره هرگز نگاهی به پروندهها و روزنامهها نمیاندازند، زیرا که در صورت احتیاج به اشاره یا استناد بچیزی، با احضار آقای پایا فوراً مشکلشان رفع میشود. پایا بهمنزلهی یک دفتر اطلاعات زنده است و غالباً مواردی پیش میآید که او موفق نمیشود براحتی در صندلی خود مستقر شود: مدام، از اتاقی به اتاق دیگر احضار میشود و شمارههای مورد نیاز را ذکر میکند.
آقای پایا در زندگی خصوصی نیز بقول آقای بخشدار، مرد بسیار محترمی است. هرگز پا به قهوهخانه نمیگذارد. یگانه تفریح و سرگرمی او آناست که پس از پایان کار اداری دوری در شهر بزند و بخانه برگردد. نزد بیوه زنی بنام میلوا [۳] سکونت دارد. خانه این زن پنج اتاق دارد که دوتایش را اجاره میدهد. در یکی از این اتاقها آقای سیما استآنویوویچ [۴] که کمتر در خانه پیدایش میشود سکونت گزیده است. این مرد مأمور وصول مالیات است. اما اطاق دیگر را که از اتاق استانویوویچ کوچک تراست، آقای پایا که بر خلاف مأمور وصول مالیات اوقات فراغت خود را همیشه در خانه میگذارند، اشغال کرده است.
آقای پایا پنج سال است نزد این بانوی بیوه پانسیون کامل است و مثل خانه خود احساس راحت میکند. هر روز صبح ببازار میرود و تمام مایحتاج خانم میلوا را خریداری میکند، او بفکر تهیه هیزم و سایر احتیاجات خانه نیز هست. بیوه میلوا کراراً در باره او گفته است:
- -کاملا جای شوهر مرحومم را پر کرده است!
اما این ادعا آنقدر ها هم مقرون به حقیقت نیست، زیرا آقای پایا «از هر لحاظ» جای آن مرحوم را پر نکرده است، او فقط ببازار میرود، برای خانه دلسوزی میکند و هر شب هم با خانم میلوا به بازی ورق میپردازد.
البته نمیتوان منکر شد که آقای پایا میکوشد در موقع بازی ورق، پای خود را آزادانه تر از آنچه که مناسبات عادی اجازه میدهد زیر میز دراز کند، یا اینکه یواشکی سر صحبت را به موضوع وسوسه کننده زیر بکشاند؛ مثلا ضمن بر زدن ورقها، بطور ضمنی میپرسد:
- ـ آیا هیچ شده است، شوهر مرحومتان را در خواب ببینید؟
بیوه زن با ساده دلی جواب میدهد:
- -چطور بگویم؟ آقای پایا، آنمرحوم حالا هم مانند زمان حیاتش رفتاری چون خوک دارد.
آقای پایا با تعجب میپرسد:
- -چطور؟
- -چه بگویم! نشد یکبار بخوابم بیاید و مانند دیگران بوی کندر بدهد و کلمات شیرین و تسکین دهندهای در گوشم نجوا کند....
- -چطور مگر؟
- -همینطور دیگر! این خوک حالا هم که مرده است همهاش بفکر کارهای زشت میافتد و ... حتی خجالت میکشم بگویم که ...
آقای پایا فورا موقعیت مناسب را میقاپد و میگوید:
- -خوب، پس اینطور، اما شما... چطور بشما بگویم... چون شما از مردم زنده فرار میکنید...
- -خوبه، خوبه آقای پایا، میدانم صحبت را میخواهید به کجاها بکشانید!
آقای پایا که میکوشد خود را تبرئه کند، میگوید:
- -به هیچجا نمیخواهم بکشانم. من فقط میگویم که... من در اینجا... من دیگر خودمانی هستم... شما نمیتوانید بگوئید که من...
خانم میلوا توی صحبتش میدود و میگوید:
- -در این باره اصلا با من صحبت نکنید. اولا به خاطر داشته باشید که من زن نجیبی هستم، ثانیا در گذشته هم اینکار را با مستأجرینم امتحان کردهام، ولی آنها پس از اینکارها دیگر کرایه اتاق را نمیپرداختند.
بدیهی است پس از این جواب قاطع، برای آقای پایا چارهای جز اینکه بحث را قطع کند و به بازیش ادامه دهد.
بار دیگر آقای پایا میکوشد سر صحبت را بنحو دیگری باز کند:
- -خانم میلوا تصدیق کنید که همینطوری، سر هیچی بازی کردن اصلا لطف ندارد. بردن مفت و مجانی چه فایدهای دارد؟
- -بیایید سر یک دینار [۵] بازی کنیم.
- -نه، اینهم جالب نیست. من هر شب میبازم و این باختها در آخر ماه سر به سی دینار خواهد زد.
- -پس سر چی بازی کنیم؟
آقای پایا با هیجان جواب میدهد:
- -سر همان دیگه... مثلا... اگر ما...
- -آقای پایا، باز شما به همان موضوع اشاره میکنید. بخاطر داشته باشید که من از آن آدمها نیستم که شرافتشان را سر قمار میبازند!
بدین ترتیب، همهٔ تلاشهای آقای پایا به عدم موفقیت منجر میشد. ولیکن این امر بهیچوجه جریان مسالمت آمیز و خالی از دغدغه زندگی آندو را مختل نمیساخت.
آرامش زندگیشان را چیز دیگری بهم زد؛ آقای سیما، مأمور وصول مالیات، یعنی همان کسی که یکی از اطاقها را در اجاره داشت، به شهر دیگری منتقل شد و اطاق خالی ویرا معلم جوان مدرسه ملی چهار کلاسهٔ شهر اجاره کرد. مرد جوان که چندی پیش تحصیلات خود را در دانشکده به اتمام رسانیده (و شاید هم نرسانیده) بود، بشهر آمد و پس از شرکت در کنکور موفق شد محل دبیری علوم طبیعی را اشعال کند.
او با تودهٔ انبوهی کتاب در اتاق سکونت گزید و خود را در کتابهایش مستغرق ساخت. روزهای نخست برای صرف نهار و شام به قهوه خانه میرفت، ولی بعد او هم با خانم میلوا موافقت کرد که غذا را در خانه صرف کند، و به این ترتیب، سر سفره عدهشان به سه نفر رسیده بود. میهمان جدید را «پروفسور» نامیدند. او سر سفره تقریبا حرف نمیزد و شامش را در حالیکه کتابی در دست داشت میخورد. آقای پایا و خانم میلوا، حتی مجبور شده بودند بخاطر او از ورق بازی عادی خود صرفنظر نمایند، بطوریکه آقای پایا دیگر داشت یواش یواش نسبت بمیهمان جدیدالورود احساس نارضایت میکرد.
اما این وضع دیری نپائید و آنها توانستند یکدیگر را بهتر بشناسند. حتی شبی آقای پایا و «پروفسور» گشتی دور شهر زدند و «پروفسور» سر سفره کمی حرافتر شد.
بین مرد جوان که تازه خدمات خود را آغاز نموده بود و کارمند دون اشل که بیست سال تمام سابقه خدمت داشت، دوستی واقعی بوجود آمد بازی ورق بدست فراموشی سپرده شده بود و هر شب پس از پایان شام، آقای پایا و «پروفسور» باطاق دبیر علوم طبیعی پناه میبردند و در آنجا مباحث جالبی صرفا پرباره مسائلی که ارتباط مستقیم با مواد تدریسی «پروفسور» داشت، بین آنها درمیگرفت.
ابتدا چنین بنظر میرسید که «پروفسور» از تنویر افکار آقای پایا لذت میبرد، ولیکن بعدا معلوم شد مسائلی را که باید روز بعد، سر کلاس مطرح کند، روی آقای پایا تمرین مینمود بدین ترتیب بیچاره آقای پایا مجبور شد طی چند ماه متوالی سیر تا پیاز دوره جانور شناسی و معدن شناسی و خدا میداند چه چیزهای دیگری را گوش کند.
این موضوع به طرز غیرعادی آقای پایا را تحت تأثیر قرار داد و بقول معروف شروع کرد به تغییر ماهیت... در محیط خود به کلی چیز دیگری شد: دیگر مانند گذشته در گفتگوهای همکاران خود شرکت نمیکرد، بلکه همهاش مترصد بود موقعیتی دست دهد تا بتواند یکی دو جمله علمی جا بزند. مثلا اگر یکی از کارمندان دون اشل میگفت:
- -نگاه کنید، ابر، سراسر آسمان را پوشانده است؛
آقای پایا فورا رشته کلام را بدست میگرفت و با وقار اظهار میداشت:
- -چنانچه ابرها خشک و دارای الکتریسیته باشد در صورت تغییر مکان، دو قطبشان با هم برخورد میکند و روشنائی خیرهکنندهای بوجود میآورد که ما آن را برق مینامیم، اما اگر ابر دارای رطوبت باشد...
یکبار هم یکی از کارمندان دون اشل اظهار داشت که ظهر گوشت سرخ کرده خورده و این نهار در دیگی که بجای سرپوش درش را با کاغذ گرفته بودند تهیه شده بود، آقای پایا گفت که چنانچه غذای مورد بحث در «دیگ پاپن» طبخ میشد، خوشمزهتر ازآب درمیآمد، بعد کاغذی را پشت و رو کرد و پس از ترسیم نقشه «دیگ پاپن» توضیحات مفصلی درباره این نوع دیگ بهمهٔ حاضران داد.
منشی اداره از او میپرسید:
- -آقای پایا، چهات شده، نکند عاشق شده باشی؟
آقای پایا با لحن محکمی جواب میداد:
- -خیر!
- -پس چه خبر است؟ تو دیگر حتی یک نامه، یک شماره و یک بخشنامه را بخاطر نداری!
برای توضیح این مسأله، آقای پایا قانون ارشمیدس را که میگوید: «هرگاه جسم جامدی را در ظرفی مملو از آب فرو بریم، باندازهُ حجم جسم، آب از ظرف خارج خواهد شد»، مورد بحث قرار میداد و بدین نحو میخواست بگوید که علم همان جسم جامد است که در مغز او جای گرفته و بمیزان حجم خود شمارههای نامهها و بخشنامهها را از مغزش خارج ساخته است.
البته آقای محرر شادمانه میخندید و احتمال میرفت که کار بهمین جا ختم شود، اما ناگهان واقعهٔ مهمتری رخ داد که گمان میرود آثار آن تاکنون نیز در آرشیوهای ادارهٔ بخشداری محفوظ باشد.
«پروفسور» جوان علاوه بر سخنرانیهائی که هر شب پس از صرف شام و حتی ضمن گردشهای قبل از خواب، بعنوان تمرین بخورد آقای پایا میداد، نظریات علمی مختلفی را نیز با وی در میان میگذاشت و بدین ترتیب تدریجاً تمام شمارههای نامهها بخشنامهها را از مغز او خارج میکرد. مثلا به آقای پایا توضیح میداد که زمین گرد است، ماه سیاره است و یا دربارهٔ طب، طبیعت، تکنولوژی و بسیاری مسائل مختلف دیگر صحبت میکرد.
آن شب خواب از چشمان آقای پایا پریده بود. زیر پتو دست به پشت خود میکشید و سعی میکرد باقیمانده دم تکامل نایافتهاش را («پروفسور» اینطور باو گفته بود) بیابد و بالاخره هم وقتی خواب او را در ربود، خواب عجیبی دید. دید خانم میلوا ماده میمون کوچکی است که بازیکنان از درختی بدرختی میپرد و خود او پیر میمون نری است که پشمش ریخته و در حالی که دمش را بین پاهایش جمع کرده است تلاش میکند تا خود را به میمون مادهٔ معصوم که بالای درختی تاب میخورد برساند.
فردای آنروز وقتی از خواب برخاست، قبل از هر کاری در آئینه نگریست تا یقین حاصل کند که واقعاً میمون نیست و پس از حصول اطمینان، متفکر و اندیشناک رهسپار اداره شد.
آنروز با همکاران خود تقریباً صحبتی نکرد، اما عصر همان روز ضمن گردش خود با «پروفسور» او را بحرف کشید تا شک و تردیدش رفع شود.
- -خوب آقای «پروفسور»، گیرم من که کارمند ناقابلی هستم از نسل میمون بوجود آمده باشم، ولی...
اما آقای پایا جرأت نکرد سخنش را تمام کند، جرأت نکرد بپرسد که آیا کارمندان عالیرتبه هم از میمون بوجود آمدهاند؟ توضیحات مجدد «پروفسور» دربارهٔ پیدایش بشر شک و تردید آقای پایا را از بین برد و فردای آنروز وقتی در اداره حاضر شد ضمن گفتگو با همکارانش تعمداً صحبت را بموضوع پیدایش بشر کشانید. او خود را برای هر گونه مباحثه و جنجالی آماده کرده بود، زیرا هنوز تحت تأثیر استدلال «پروفسور» قرار داشت.
موقعیکه همکارانش او را بباد تمسخر گرفتند، فریاد کشید:
- -بله، بله دوستان، همهٔ ما از نسل میمون بوجود آمدهایم!
متصدی تنظیم صورت مجلسها پرسید:
- -خوب، بگو به بینم آقای سوتا[۶] محرر اداره نیز از نسل میمون بوجود آمده است؟
- -البته
یکی از کارمندان دون اشل با خصومت و عصبانیت و با صدای زیرش پرسید:
- -آقای رئیس اداره چطور؟
آقای پایا دست و پایش را گم کرد. در درونش، آقای پایای سابق که رئیس اداره را عالیترین موجود جهان میدانست و آقای پایای کنونی که تحت تأثیر علم قرار داشت، برای لحظهای بمبارزه برخاستند. شخصیت دوم پیروز شد و با قاطعیت جواب داد:
- -آقای رئیس اداره هم از نسل میمون بوجود آمده است!
همان کارمند دون اشل که صدای زیری داشت پرسید:
- -آقای رئیس ادارهٔ ما میمون است؟
- -نمیگویم او میمون است، بلکه میگویم از میمون بوجود آمده است.
همان کارمند خصمانه ادامه داد:
- -خوب،اگر هم او میمون نباشد، پس پدر یا جد او میمون بودهاند و معلوم میشود که بهر حال از خانوادهٔ میمون است؛ اینطورنیست؟
آقای پایا سکوت کرد، زیرا خود او هم ناگهان از ابراز این نظریه دچار وحشت شده بود. اما وقتی همان کارمند سئوالش را تکرار کرد، برای او چارهای جز ایستادگی باقی نماند.
البته همکار آقای پایا همهٔ این ماجرا را به عرض محرر و محرر هم بعرض بخشدار رسانید.
رئیس اداره پس از استماع این مطلب گفت:
- -آه، خدا لعنتش کند، میبینم که در این اواخر مغزش خوب کار نمیکند.
محرر تأیید کرد:
- -کاملا دیوانه شده است!
لحظهای بعد آقای پایا با تردید وارد اطاق کار رئیس اداره شد... یقین داشت که تمام اظهاراتش را بعرض بخشدار رسانیدهاند.
بمحض اینکه پا در آستانه در گذاشت، رئیس اداره فریاد کرد:
- - آه، آمدی؟ حقیقت دارد که تو در برابر همهٔ کارمندان اداره مرا میمون خواندهای؟
آقای پایا با ترس و وحشت جواب داد:
- -نخیر، آقای رئیس، خدا را گواه میگیرم!
- -نخیر چیه؟ همه این موضوع را شنیدهاند.
- -منظورم شما نبودید... بلکه بطور کلی دربارهٔ بشر صحبت میکردم...
- -بشر کیه! من کاری به بشر ندارم! تو دربارهٔ من و والدینم و اجدادم صحبت میکردی.
آقای پایا در حالیکه به لکنت زبان دچار شده بود، گفت:
- -این... این... تمام نوع بشر...
- -گوش کن، خودت را به نفهمی نزن و به سئوالم جواب بده؛ گفتهای که من میمونم یا نه؟
- -نخیر!
- -گفتهای که من از میمون بوجود آمدهام؟
آقای پایا چشمانش را بزمین دوخت و در حالیکه از شدت وحشت میلرزید، با صدای آهستهای جواب داد:
- -تمام نوع بشر...
- -یعنی چه؟ باین ترتیب تو مدعی هستی که آقای فرماندار هم از نسل میمون بوجود آمده است؟
آقای پایا چون سنگ سکوت کرد.
- -تو مدعی هستی که آقای وزیر هم از نسل میمون بوجود آمده است؟
آقای پایا در حالیکه تمام عضلات و اعصابش جدا جدا میلرزید، به سکوت خود ادامه داد.
- -پس عزیزم تو میگوئی که آقای مطران[۷] هم از نسل میمون است؟
آقای پایا بکلی لب از سخن فرو بست!
- -پس عزیز من، تو میگوئی که...
در اینجا خود آقای رئیس هم جرأت نکرد آنچه را که آغاز نموده بود تمام کند. آقای پایا هم با شنیدن این سئوال ناتمام، دچار رعشهٔ شدیدی شد. اکنون او متوجه شده بود که تا چه اندازه به علم، علم نکبتی که اینهمه فلاکت و بدبختی برای مردم مسالمت جو و آبرومند ببار میآورد، آلوده شده است. در این لحظه خواست زانو بزند، دست آقای رئیس را ببوسد و اظهاراتش را تکذیب کند، اما موفق به اینکار نشد، زیرا رئیس فریاد کشید
- -احمق یاوهگو! برو بیرون!
و در را گشود تا پایا را بیرون براند، بعد رو کرد به آقای سوتا محرر اداره که شاهد تمام این صحنه بود، و دستور داد از آقای پایا توضیحات کتبی گرفته شود.
نیمساعتی هم نگذشت که در برابر آقای پایای نگون بخت نامهای که در طی آن از او خواسته شده بود کتباً علل ناسزاگوئی و بی احترامیاش را نسبت به مهمترین شخصیتهای کشور توضیح دهد، قرار گرفت. آقای پایا مدتی طولانی نگاه اندوهبار خود را بروی کاغذ دوخت، بعد بفکر فرو رفت که چگونه آغاز کند و چه بنویسد. پس از مدتی کاغذ سفیدی برداشت تا چرک نویس نامهاش را تهیه کند و چنین آغاز کرد:
«وقتی انسان پشت خود را لمس کند، میتواند در قسمت تحتانی... ».
و بلافاصله متوجه شد که مقدمه احمقانهای است، پس کاغذ را پاره کرد و روی کاغذ دیگری چنین نوشت:
«تا زمانیکه خود را بعلم مشغول نکرده بودم، کارمندی شایسته و فرد محترمی بشمار میآمدم، این مسأله را می توانند رؤسای بنده گواهی... »
ولیکن این سبک نیز بنظرش ابلهانه آمد. احساس میکرد عریضهاش باید جنبهٔ ندامت آمیز داشته باشد و لازم است ندامتش از همان سطور نخست استنباط شود.بهمین علت چنین آغاز کرد:
- بنام پدر و پسر و روحالقدس، آمین! اینجانب که از بدو تولدم مسیحی مؤمنی بودهام و یکی از افراد وفادار کشورم هستم و بقوانین مملکتی معتقد و وفادار...»
در اینجا پی برد که بعلت صحنهای که لحظهای پیش در اطاق رئیس اداره رخ داده و باعث اغتشاش افکارش شده، قادر نخواهد بود چیز معقولی بنویسد، بهمین علت از پشت میز برخاست بطرف اتاق کار آقای سوتا، محرر اداره رفت و اجازه ورود خواست. پس از ورود باتاق محرر، تقاضا نمود توضیحات کتبی خود را روز بعد تسلیم کند. محرر که خود را نیز بعلت اینکه آقای پایا استدلالش را درباره پیدایش بشر از او شروع کرده بود، توهین شده تلقی میکرد، با لحن جدی و خشن پرسید:
- -چرا فردا؟
- -حالا مضطربم و احتیاج زیادی به خواب و تفکر دارم
- -فکر نمیخواهد برادر؛ تمام حرفهایت را پس بگیر و استدعای عفو و بخشش کن، والا...
- -بله، بله، همین کار را خواهم کرد!
آقای محرر دلش بحال او سوخت و اجازه داد آقای پایا توضیحاتی را که با جملهٔ «بنام پدر و پسر و ...» آغاز نموده بود باتمام در جیبش گذاشت و بخانه رفت.
بنظر میرسید که بهتر بود آقای پایا به اداره مراجعت میکرد. توضیحاتی را که با جملهٔ «بنام پدر و پسر و... » آغاز نموده بود باتمام میرسانید، اما چون اجازه یافته بود جواب خود را یکروز بتعویق اندازد، بدیهی است که تمام ماجرا را برای «پروفسور» تعریف کرد. نخست «پروفسور» به هیجان آمد و موقعی هم که آرامش خود را باز یافت، متکبرانه گفت:
- -نامه را رو میزم بگذارید، من خودم بآنها جواب خواهم داد.
آقای پایا دچار وحشت شد و ملتمسانه گفت:
- -این... میفهمید، خدمت اداری من، باین جواب بستگی دارد... بیست سال خدمت بدون توبیخ...
اما «پروفسور» در جواب او به تفصیل شرح زندگانی گالیله، هوس[۸] و لوتر[۹] و بطور کلی مردانی را که بخاطر علم و پیشرفت بشریت دچار خسران شده بودند تعریف کرد. اظهارات «پروفسور» به آقای پایا جرأت بخشید و قرار بر این شد که متن جواب را «پروفسور» تهیه کند.
دبیر علوم طبیعی تمام شب را مشغول نوشتن جواب بود که بیشتر به یک اثر علمی شباهت داشت تا نامهٔ اداری، در این نامهٔ جوابیه چنین عباراتی هم بچشم میخورد:
- «واقعیات علمی را ممکن نیست بتوان با کاغذها و شمارهها از بین برد»، «حقیقت، تا ابد پاینده است اما حکومت و زور پدیدهای است موقت و زود گذر»، به نسبت افزایش فشار و تعدی علیه علم، امکان پیروزی آن نیز افزایش مییابد»، و بالاخره هم در پایان نامه تأیید شده بود که بشر از نسل میمون خاصی بوجود آمده است.
در همان موقعی که «پروفسور» تقریباً تمام شب را در اتاق خود مشغول تحریر نامهٔ جوابیه بود، آقای پایا در حالیکه زیر پتویش دراز کشیده بود، خوابهای عجیب و غریبی میدید. دید دم بخشدار را محکم بدست گرفته و رها نمیکند و در همین موقع لوتر و هوس و گالیله و بیوه زن صاحبخانه، یعنی خانم میلوا، بدفاع از او برخاستهاند. بعد سر و کلهٔ خوک مرحوم پیدا شد و خانم میلوا را بدنبال خود کشید، گالیله هم فحش کاری شدیدی با رئیس اداره آغاز کرد، بطوریکه ژاندارمها سر رسیدند و آنها را از یکدیگر جدا کردند ولی آقای پایا بهیچوجه حاضر نبود دم رئیس اداره را رها کند.
صبح، وقتی خیس عرق از خواب بیدار شد، دید گرهٔ بند تنبان خود را محکم در دست گرفته است.
آقای پایا توضیحات کتبی را که در شش صفحه تنظیم شده بود تسلیم محرر اداره کرد و ظهر همانروز حکم خاتمه خدمت خود را دریافت کرد.
میگویند او یک سال تمام با ندامت و گرسنگی دست به گریبان بود. در ظرف این مدت اطاق خود را در پانسیون خانم میلوا تخلیه نمود، دوستی خویش را با «پروفسور» قطع کرد و علایقش را با علمی که قربانی آن شده بود، برید. درست در همان ساعتی که آقای پایا از علم کناره گرفت، تمام شمارههای ورودی و خروجی، طبق قانون ارشمیدس، دوباره بمغز او راه یافتند. فقط بهمین علت بود که مجدداً بکار خود پذیرفته شد.
پاورقیها
- ^ Paya
- ^ روزنامه رسمی دولت، که قوانین و آئین نامهها و مصوبات و اصطلاحات بخشنامههای جدید در آن به چاپ میرسیده است.
- ^ Mileva
- ^ Sima Stanoyovitch
- ^ دینار واحد اصلی پول صربستان است و مساوی است با یکصد پارا
- ^ Sevta
- ^ مطران، کشیش بزرگ یک ناحیه است.
- ^ Jon Huss (۱۳۶۴-۱۴۱۵) اصلاح طلب نامدارچک و روحانی مخصوص ملکهٔ چکسلواکی، که در رأس کلیساس کاتولیگ، حضرت عیساس مسیح قرار دارد. هوس سرانجام برای خاطر معتقداتش زنده در آتش سوزانده شد.
- ^ مارتین لوتر (۱۵۴۶-۱۴۸۲) از روحانیون آلمان بود که علیه سوء استفادههای دربار واتیکان قیام کرد.