ادگار لی ماسترز
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
شعر آمریکا:
ادگار لی ماسترز
23 اوت 1869 در خانوادهئی مقدس و مذهبی در گارنت از ایالت کانزاس به جهان آمد... دوران تحصیلات خود را بهطور نامرتب در ایلی نویس گذراند، آنگاه بهشیکاگو رفت و پس از اتمام دورۀ حقوق وکیلی زبردست از کار درآمد.
نخستین مجموعۀ اشعارش در بیست و نه سالگی انتشار یافت که آن را با تواضعی بسیار و با تکریمی ضمنی از «کتاب رباعیات» عمر خیام، «کتاب اشعار» نامیده بود.
دومین مجموعۀ خود را در 1905 بهنام «خون پیامبران» با امضای مستعار دکستر والیس و سومین مجموعه را پنج سال بعد با عنوان «ترانهها و غزلها» و با امضای مستعار وبسترفورد انتشار داد.
در این مدت ماسترز چند نمایشنامه هم منتشر کرده بود که از آن جمله است، «ماکسی می لیان» (1902)، آلیتا (1907)، هرزه گرد (1908)، برگهای درخت 1909، و همچنین به سال 1904 سلسله مقالاتی نیز تحت عنوان واحد «خوابگاه ستارهئی تازه» منتشر کرد. گرچه هم این مقالات و هم آن نمایشنامهها امضای خود او را داشت، و با اینکه این آثار برای شهرت هر نویسندهئی کافی است، مغذلک شور و غرور اثر بعدی وی چیز دیگری است.
ماسترز که کثافت و ابتذال محیط یکسره فلجش کرده بود، به آیندۀ خود یقین نداشت و در شرح حال خویش تحت عنوان «در امتداد رودخانۀ اسپون» (1936) چنین مینویسد:
«خیال میکنم در تمام تاریخ انگلستان و امریکا، زندگی هیچ شاعری بهتلخی زندگی من در لوئیستان نبوده است... من آنجا میان جماعتی میزیستم که نفسشان هر طبع حساسی را مسموم و منحرف میکند یا بهتر بگویم: میکُشد.»
ماسترز از چهرههای درخشان جنبش ادبی شیکاگو (1912) بود. در 1914 پیوند خود را از شعر کلاسیک گسست و بهنگارش ثبت زمان خود پرداخت: همان نوشتههای کوتاه و مختصری که شهرت اورا جاودانی کرد.
«گلچین رودخانۀ اسپون» مجموعهای است از کتیبههای نزدیک بهدویست گور، که در آن شیوهئی شگفتانگیز بهکار گرفته شده است.
در این کتاب، فرض شده است که مردگان یک شهر قرون وسطائی حقایقی از زندگی خود را بر لوح گور خویش حک کردهاند. بر اساس این اتّهامات بدون پرده که بسیاریشان مکمل یکدیگرند، آن شهر دوباره بنا میشود و با تمام دسیسهها، دوروئیها، کینههای احمقانۀ خانوادگی، قربانیها، و پیشرفتهای کاملا اتفاقی، بار دیگر بهزندگی آغاز میکند.
یکنواختی زندگی ادگار لی ماسترز در آن شهر آرام، و نیز شکست آرمانهای او همه در اوراق ظاهراً مغشوش این کتاب تلفیق یافته است همچنین اخلاقیات و آداب، انواع و اقسام اصوات، و حتی صدای خود ماسترز که زیر نام «شاعر کوچک» پنهان شده است و درباره «انتخاب فورم» مطالبی بیان میکند، در آن بهگوش میآید... این کتاب توفیقی خارقالعاده و بینظیر بهدست آورد.
با هر حمله به دین کتاب (که بیپردگی وحشتناکِ آن دشمنان بیشماری برایش تراشیده بود) گروهی بر خوانندگان آن افزوده شد. از آن تقلید کردند، آن را بهصورت قطعات احمقانۀ هزلی درآوردند، ناسزاها بدان گفتند و حتی آن را «قطعۀ احمقانهئی از یک روزنامه نگارِ پَست» نام دادند، امّا سرانجام پس از فرونشستن همۀ جارو جنجالها، کتاب، مقام خود را بهمنزلۀ «فصل بزرگی در تاریخ ادبیات آمریکا» بازیافت و برجای شایستۀ خود نشست.
ماسترز با کتاب «گلچین رودخانۀ اسپون» به اوج شهرت رسید و سپس بهسادگی از یاد رفت زیرا بار دیگر بهسبک کلاسیک بازگشت و یکی پس از دیگری آثار بیارزش و پیش پا افتاده انتشار داد، چنان که یکی از ناقدان ادبی دربارۀ این دوران از شاعری و نویسندگی وی نوشت: «اینها خلاصههائی است سخت مفصل، شروحی است بس سست و بیارزش.»
میان سالهای 1935 و 1938، تألیفات ماسترز از لحاظ تعداد باورنکردنی شد. در مدتی کمتر از سه سال یک شرح حال از خود، یک رمان، سه شرح حال مفصل، و سه مجموعۀ شعر منتشر کرد که نتیجۀ همۀ آنها یکی بود، و آن اینکه «استعداد شگرف این مرد، با شتابی سرسامآور به سوی انحطاط میرود!»
در 1937 کتابی نشر داد بهنام «دنیای جدید» در این کتابِ نیمه حماسی، نویسنده کوشش شگفت آوری به خرج داده است که تاریخ و فلسفه و حقوق و ادبیات را بهشکل مضحکی با یکدیگر تلفیق کند.
«سکوت» که از دیوان «ترانهها و هجونامهها» (1916) انتخاب و ترجمه شده نمونهئی از آثار دوران نخستین شاعری اوست.
سکوت
سکوت دریاها را و سکوت ستارگان را میشناسم و سکوت شهر را – بههنگامی که از تلاش و تکاپو باز میایستد و سکوت مردی را و بانوئی را و سکوتی را که برای بیانش میباید موسیقی بهیاری سخن آید و سکوت جنگلها را، پیش از آنکه نسیم بهاران بهوزش برخیزد و سکوت بیمار را، بههنگامی که دیدگانش گِرداگِرد اتاق را مینگرد.
و من میپرسم: «زبان، آیا «از برای بیان چه گونه احساسی است؟ «جانور بیزبانِ صحرائی، در سوگ فرزندش که بهیغمای فنا رفته است «تا دیرگاه مینالد، «و ما در پیشگاهِ حقایق زبان در کام کشیدهایم «چرا که توان سخن گفتنمان نیست!»
پسرکی کنجکاو از سربازی سالخورده که در آستانۀ دکۀ عطاری نشسته بود پرسید: «پای خود را چه گونه از دست دادهای؟» سرباز سالخورده بهسکوت میگراید و آنگاه با پسرک چنین میگوید: «آن را خرسی دریده است.» پسرک حیرت میکند، و سربازِ سالخورده، لال و زبون، بارقۀ باروت و تندرِ توپها را بهخاطر میآورد و بانگ زجر دیدگان را و از پا درآمدنِ خود را جراحان بیمارستان را و تیغههای جراحی را و زمانی دراز را در بستر...