افسانهٔ کوه منتظر

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۴ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۲۴ توسط Hadis (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳

راوی : روزگاری در غرب کسی شعری سرود که می گوید :

آواره را به خانه مخوان

گرچه این نخسیتین یورش او

به دروازه نامرئی است

با ضربه های سبک خاموش بمان

زیرا که زمان اکنده از سرنوشت است

به نخستین کوبش بر دروازه نامرئی

سرنوشت پاسخ می گویدچه آوا یا نوای دلکشی!چه آه یا زمزمه شیرینی!

پیش آی ، باشد که خداوندگار زندگی

حتی برای مرگ باشد .

گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره نامتناهی وجود همواره آن را می خوانده ام.

و این شعر مرا به یاد یکی از قصه های کهن مان می اندازد قصه ای که آن هم از گستره نامتناهی وجود آمده است.این قصه افسانه ای است که هیچ کس نمی داند از چه دوره ئی به ما رسیده و هم از این رو است که افسانه همه دوران ها و به غم انگیزی این شعر است هرچند شاید که چندان هم غم انگیز نباشد .چون غم واژه کشداری است و چه بسا که پایان آن به شادی هم برسد .نمی دانم .موضوع ست پیچیده ئی است .


افسانه من، اما ،بسیار ساده است .به گونه یکی از آن زنان سالخورده است .با اندامی دوتا،که در دنیا دیگر نه کاری برای کردن داردنه حرفی برای گفتن و نه امیدی به ... - با این همه چیزی خاص : یک نگاه ،یک آرزو،یک راز رادر چشمانش حفظ کرده است.

افسانه من هم رمز و راز خودش را دارد.درباره تخته سنگی ست فراز کوهی - تنهاو رو به دریا و به شکل زنی - که هیچ نمی گوید : گویی که از سپیده دم زمان آنجا بوده و بازگشت مردی را انتظار می کشد. و مردانی به سراغش آمده اند و کوشیده اند از سکوتش سر درآرند. و مرد ها که زیرک بوده اند به همه چیز پی برده اند آن ها دیگر قصه اش را می دانند آنها می دانند از کجا آمده است و در انتظار کیست.


و این ها شخصیت های قصه اند:

شوهر و زنش

پیرمرد ماه و بانوی ماه

نوکر پیر

طالع بین

و ماهیگیر


خب ،خانم ها و آقایان،این ها شخصیت افسانه ما هستند و چنان که ابداعات زبان شاعرانه چینی است . اما آرامش درون چیز دیگری است.پیمانی است با خویشتن خویش که من فاقد آنم.به همین سبب است که من همیشه سعی دارم برای این شادی - که حس می کنم لیاقتش را ندارم - دلیلی پیدا کنم . کم ترین چیزی به وحشتم می اندازد .برای مثال همین که از دیروز فهمیده ام تو دختر خوانده پدرت هستی.

زن : (می خندد) پس به این علت است که همه روز را با م سرسنگین بودئی؟


شوهر: چرا این را به من نگفته بودی؟

زن:خدای من !من حتی به یادش هم نبودم . در خانه پدرم کسی جز نوکر پیرمان آن را نمی داند .باید همو این را به تو رفته باشد.مدت ها پیش پدرم طی یکی از سفر هایش مرا پیدا کرد و به فرزندی پذیرفت -آن وقت من موجودی کوچک بودم و چیزی را به یاد ندارم (سعی می کند دستش بیندازد ) پس تو از اینکه با دختر سر راهی فقیری ازدواج کرده ای ناراحتی، ها ؟ آه ،اگر فقط می دانستم ....

شوهر: ( او را به سوی خود می کشد و به دقت نگاهش می کند )من از بین همه زنها ترا انتخاب کردم.

زن :و من چه؟ من ترا انتخاب نکردم ؟ فقط تو به طرف من آمدی ،همین ؟

شوهر : عجیب است ; آخر چرا تو نه هیچ کس دیگر ؟ و آیا واقعاَ من خودم انتخاب کردم؟از همان اولین لحظه دیدارمان همه چیز ترتیب یافته بود. می شود گفت که همه کائنات دست به هم داده بود تا ما دو نفر همدیگر را بیابیم.طالع بین ها هم دروغگویند.آنها آینده را پیش بینی می کنند اما آینده ئی وجود ندارد : این مائیم که آینده را می سازیم ... و با وود این ،گاه آدمی احساس می کند که همه چیز پیشایش ترتیب داده شده است .

زن : تو چه وقت از پرسیدن دست برمی داری؟فکرش را بکن چه خواهد شد وقتی پسرمان هم زبان باز کند.آن وقت شما دو تا مرا در سئوال های تان غرق خواهید کرد; به گمانم دیگر باید بگذارم فراز کنم ...

شوهر : (به مهربانی)زن کوچک عزیزم (صدای گریه کودکی شنیده می شود)

زن :باید بروم.

او را ترک می کند و به طرف صندلیش بر می گردد.مرد تنها در وسط صحنه باقی می ماند و با بازوهای روی هم افتاده و چشمان اندیشمند به دوردست ها خیره می ماند. مثال.jpg پیرمرد ماه و بانوی ماه را می بینیم.

پیرمرد : (کتابش را می بندد و کش و قوس می رود ) برای امروز کافی است !آه،دخترک عزیزم ،دیگر دارم پیر می شوم.مثال.jpg

خواهید دید نقش خودشان را هم به خوبی ایفا خواهند کرد.آنها منتظر اشاره منند تا قصه شان را برای شما تعریف کنند.


و این لظه برای من لحظه ئی متعالی و در عین حال دردناک است! می توانم به آنها بگویم :(( حرف نزنید!همان جا که هستید بمانید!)) برای یک ثانیه، ثانیه ئی دیگر و ثانیه های دیگر - ثانیه های بسیاری که تا دقیقه ها ،ساعت عا،روز هاريالهفته هاو سال ها ادامه یابد- و آن ها هم در صندلی هاشان خشکشان واهد زد و چیزی نخواهند گفت این عمل ،منطقی هم واهد بود.اصلا چرا باید سعی کنیم که قصه سکوت را به سخن درآوریم؟


اما چه سودآن ها دیگر به اینا آمده اند تا قصه شان را برای شما باز گویند.و قصه هم دیگر نوشته شده است.ورق های فال مدت هاست که رو شده از همان آغاز روشده بود.



شوهر دست زنش را می گیرد با هم راه می افتند و آرام به سوی تماشاگران می آیند.


شوهر : (خیلی جدی)این زن من است.

زن :(شادمانه)و این هم شوهر من است.

شوهر : تازگی ها ازدواج کرده ایم.

زن: نه،نه، مدت ها است که ازدواج کرده ایم (با انگشتانش می شمارد) درست دوازده ماه و و نوزده روز.

شوهر:درست است.تو حافظه خوبی داری.اما به نظر من انگار همین دیروز بود . نه هم خیلی نزدیک است و هم خیلی دور...(زن لبخند می زند)احمقانه است ، نه؟ با این همه به گمانم آدم وقتی عاشق باشد این را می گوید.

زن : (محبت آمیز) ما یک پسر هم داریم.

شوهر: که عیناَ شبیه توست.

زن: نه ،عیناَ شبیه توست.

شوهر: خب، پس،شبیه هر دوی ماست. سه قطره اب که از آسمان چکیده(مضطربانه) راستی، کجاست؟

زن: خواب است،عزیزم (می خندد) تو همیشه این واهمه را داری که کسی بیاید و چیزی را از تو بدزدد - زنت یا بچه ات را.

شوهر: درست است. من همیشه واهمه دارم چون هیچ نمی توانم شادیم را توصیف کنم. من در این دنیای خونبار تنها بودم.تنها با رویاهایم.یا گذشته ام، با دلهره هام.و حالا اینجایم- و سه نفرم که بزودی چهار... و پنج... و شش نفر می شود. کار می کنم، می خورم، می خوابم و هر روز به روز دیگر می ماند. درز دیگر گونه ئی نیست.شادم،و در عین حال از این حضور زمان، که هیچ پایانی ندارد وحشت دارم.خیلی ساده است، من همیشه در انتظار وقوع حادثه ای هستم.... آه،بگذریم. به گمانم دارم خل می شوم.

زن : شاید علتش ان جنگ درونی توست

شوهر: ممکن است... آن جنگ،آن نگهبانی دراز شبانه در حضور مرگ. روزی بی پایان تا حصول پیروزی. دیگر شبی نبود، تنها مکث هایی برای استراحت بود ما نمی خوابیدیم، فقط استراحت می کردیم. و افق همیشه شعله ور بود. چشم هایت را باز می کردی و همه چیز را قرمز می دیدی; چشمات رو می بستی و همه چیز سیاه می شد. فقط دو رنگ وود داشت: قرمز و سیاه. نگ باعث می شود که خیلی چیز ها را فراموش کنی. چیز هایی که با بازگشت آرامش یال باز می گردند.

زن: (دهان شوهر را می بندد ) این ها همه را فراموش کن عزیزم. گذشته ات را که من هیچ از آن نمی دانم فراموش کن. جنگی را که هر دو از سر گذرانده ایم فراموش کن. زنده کردن مرده ها چه خاصیتی دارد تو در آن روز که همدیگر را یافتیم زاده شده ای. آن چه پیش از ان اتفاق افتاده اهمیتی ندارد. ما شادیم و این تنها چیزی است که اهمیت دارد. دیگر یزی نپرس . به دریا نگاه کن که آرام کنار خانمان و چون شیشه زیر آفتاب قرار دارد و به ان بادبان های سفید در آن دور ها.که چون کبوتران سفید بر بام ها زه بسته ی سبز نشسته اند نگاه کن ما نگ را برده ایم. من دوستت دارم و همه چیز روبه راه است.

شوهر: (اندیشه کنان) آرامش ...زنی زیر سقفی پوشیده از زه ی سبز. این از

بانو: اولاَ من ((دخترک عزیز)) تو نیستم، ثانیاَ تو همیشه پیر بوده ئی، و بلاخره تو چه وان باشی چه پیر هیچ ارتباطی به من ندارد.

پیرمرد: (متبسم) می دانم می دانم فقط می خواستم با یکی حرف زده باشم.آخر، عزیز من، هر کس بعد از انجام کارش می خواهد گپ مختصری بزند اما تو آنقدر خست کلام داری که من باید هر بار برای بازکردن دهانت تمهیدی به کار بزنم و الب آنکه هر بار هم به تله می افتی

بانو: تو یلی ناقلایی!

پیرمرد: می دانم. می دانم. اما تو بلاخره باید یک روز قبول کنی که با من کنار بیائی. ما اینجائیم که تا پایان جهان به بشریت خدمت کنیمو به پایان هان هم یلی انده- البته این به رئیس مربوط است که او هم هنوز تصمیمی در این باره نگرفته (مکث می کند)هیچ آن روز های خوش سرآغاز یادت می آید که فقط چند تا پسر و دختر روی زمین بود؟ چه شوری داشتیم! من هیچ گاه آن هیان بامداد را که می خواستم سرنوشت دو انسان را پیوند بزنم از یاد نمی برم. آن وقت ها کار چقدر سبک بود فقط چند اسم در دفتر ثبت موالید وود داشت و من وقت کافی داشتم که مناسب ترین زوج ها را انتخاب کنم و ازدواج های قشنگی راه بیندازم. اما انها انقدر سریع زیاد شدند که طولی نکشید همه زمین را پر کردند و از آن پس دیگر نه استراتی باقی ماند و نه شعری. من حتی وقت کافی برای پیوند همه ی آنها ندارم و هر سال عده ی زیادی از دختران و پسران عزب باقی می مانند چه حیف!

بانو: (اندیشمند و اندوهگین) بله،روزهای خوش گذشته، در آن سرآغاز که نستین عاشقان شب ها زیر چشمان من ردش می کردند و چقدر زیبا بودند!من مذوب و شیفته تنها محرم رازشان و شاهد همه قول و قرار هایشان بودم و آینه ئی که همدیگر را در آن می دیدند و می شناختند... و درختان و گل های اطراف عطرشان را به بالا ، به سوی من می فرستادند تمامی زمین چیزی ز مبت و صفا نبوداما الا همه چیز زشت و زمین بیمار شده است من دیگر ماه جذامیان و جانیان و گدایان و نومیدانم. سگ ها به سویم پارس می کنند از عاشقان چندانی نمانده ، که آنها هم از میان می روند زیرا که باید دایم کار کنند و به ندرت نگاهی به من می اندازند. من