چهار شعر از لئوناردو عالیشان
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
چهار شعر از
لئوناردو عالیشان
شاعر ایرانی، ساکن یوتا (آمریکا)
1
زمستانی طولانی
از کشتگاه
با سری خمیده
بازمی گردم.
حتّی سگم نیز
مرا مقصر میداند.
2
بچه پولداری که
حوصلهاش سر رفته
سکّۀ طلایش را
بهآسمان میفرستد
و سقوطش را
در دستهای صورتی رنگ خود
تماشا میکند...
ما میگوئیم
«این هم یک روز دیگر!»
و بهخانه باز میگردیم.
3
درخت سیبی هست
در گلوگاه من
که از آن
مردی را
آونگ کردهاند.
اگر دهان میگشایم و روی میگردانی
بگردان،
اما بهقدمت عشق سوگند
که تباهی من از می و افیون نیست.
اوست که در گلوگاهم آویخته است و
میپوسد
آرام آرام...
4
کودکی خردسال، در دلم
آواز خواند و خواند
چندان که لبان عنّابش چروکید
و صدای سبزش پژمرد.
طنین صدها صدا میگذرد
از دالانهای تاریک و تنگ
چون ارواح پریده رنگ
با زنگ خاطره،
و قناریها
خون سرفه میکنند...
کودکی خردسال، در دلم
آواز خواند و خواند
و ساکنان تپههای سبز
چوپانان جوان بودند و گوسفندان پیر.
از آنچه بود
جز ردّ پای سگ گلّه
هیچ نمانده است،
و پژواکِ نالهئی
زوزۀ گرگ را میشکند...
کودکی خردسال،در دلم
آواز خواند و خواند
و پریان دریائی در سکوت
گوش فرا دادند
ماهیان گوشتخوار
در مویرگهای گرم
از استخوان و فلس و گیسوان نرم
میگذرند.
جزایر
متروکند
و مرگ میوههای استوائی
بر شاخههاست...
کودکی خردسال، در دلم
آواز خواند و خواند
و نوازش نسیمی
بر چهرۀ من گذشت.
بادها را میخوانند
پنجرههای شکسته
بهدالانها و تپهها
بر جزایر و بر برگ سست پیوند
که همچون سرود کودک خردسال
سرانجامش بر سفرۀ سرد سنگ است
و سرنوشتش
در سفرنامۀ باد.