چند خطابه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۱۰ توسط Hadis (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۵

چند خطابه

از میرزا آقا عسگری

خطابۀ هشتم

از هفت دریای خون و

از هفت قلعۀ طلسم

می‌آید

در هلهلۀ جاذبه و جادو

با ترانه‌ئی شگفت.

بر بال‌های پریشان باد

و بر بال‌های روشن باران می‌آید

تا بر پردۀ تاریک

به‌الیاف نور

شعری بنویسد

و در چشمۀ رؤیای یاران و بسیاران

سنگی درافکند!

پنجره به‌پنجره

نامش

تکرار می‌شود:

«- شورشگرم

بگیریدم!

قانون را فرمان نمی‌برم

تا پذیرای وحشیگری آدمی نباشم.

من غاصبان را

بر درگاه تسلیم

زانو نمی‌زنم.»

دروازه به‌دروازه برگردانی

آواز می‌شود:

«قلم در قلب من فرو کن

و شعری بنویس

که خوشایند ستمگران نباشد.»

میان جادبه و جادو

بر اسبی زینت بسته و سرخ

می‌آید

پس به‌ناگهان

مردانی در کوچۀ شورش

شمشیر برمی‌کشند

و میدان به‌میدان

آزادی

پرچم سرخش را

بر گردۀ بادها برمی‌افرازد.

خطابۀ نهم

خر پایان

با گام‌های سنگین

بر خاک می‌روند

و پوزه بر مرواریدهای عشق می‌چرخانند

آواز دهان‌شان همه نفرین است و

به‌زشتکاری

بر کارفرمایان جهان، سَرَند

هر تنابنده که معبود ایشان را

زانوی بیعت بر زمین نساید

به‌جانب قربانگاه برده می‌شود

در زمانمکانِ فروغلتیده بر نطعِ آتشین

در معبد من

-کارخانه‌ها-

آواز مرگ می‌خوانند

***

از کوچه‌ها، هیولائی در گذر است

بوی مردگان

با نفسش

درآمیخته،

به‌پنجره‌های روشن

سنگ می‌افشاند

و سُم در زلالی چشمۀ خلق

فرو می‌کند

خرچنگی را ماننده است

این آفرینۀ بر مخمل عشق غنوده

که ستارۀ شعور را

تا متلاشی کند

به‌صخرۀ زشت فرو می‌کوبد.

سپیده را آشفته می‌کند

این شب‌زی.

***

از قعر تاریکترین درهّ‌ها به‌فراز بَر شدند

و بر خاکِ پهنه‌ورِ من

با گام‌های سنگین می‌روند

خر پایان

با هیولائی در پیش

***

تا آن هنگام

که هر دروازه را کلونی اداره می‌کند

حاشا

حاشا که عشق

همچون رؤیای آینده

از دریچۀ من

سرزیر نکند

تا آن هنگام که شادی هر دریچه را

اندوهی از گل اندوه فَراهم دارند

حاشا که بر بام بلند

آوازهای خِرد را

جاری نکنم.

خطابۀ دهم

سپیدۀ ناب

در من منتشر می‌شود

و اوزان عروضی

در توفان اندیشه

گم می‌شوند!

هنگامی که از تو می‌سرایم.

هر ترانه، جرعۀ زلالی از تُست

که علف را بیدار می‌کند

و بهار را

از رگ گیاه و درخت عبور می‌دهد.

در هلهلۀ حضور تو

مردگان

از اعماق برمی‌خیزند

و برکت بر خرمنگاه خیمی می‌زند.

صدایت، هوهویِ خون است در قعر استخوان‌ها

و بارانی که ننگِ نو موبدان را

از پیراهن جهان می‌شوید

و تولدی

کز دهلیز مرگ می‌وزد.    

***

در دوردست

کودکان ایلاتی

چشم به‌راهِ خورجینی از الفبایند-

بر تَرکِ اسب تو

تا انتهای تشنگیِ قبیله خواهم تاخت.

***

نام تو

در چشمۀ فلسفه

ستارۀ غلتانی‌ست

و مرواریدی

که در اعماق اقیانوسی از خون

شکل می‌گیرد،

با این همه

نام تو را

در رگهایم حمل می‌کنم

آزادی!

خطابۀ یازدهم

سردار

از اعماقِ اندوهش

با پرچمی شکسته می‌رود

غولواره‌ای فروشکسته را ماننده است.

ارمغانش به‌تمامی

نِبِشتاری به‌زبان خنجر بود

بر تختگاهِ سینۀ کارورزان.

او را، گوهرِ مردانگی به‌خلل بود

کلاه گوشه‌اش اما، به‌شوکت

از آفتاب

چرخان‌تر.

ترک‌خوردگی طبقه‌اش را

همواره

از نعرۀ آلوده به‌مرگِ چریکان می‌انباشت

اینک در انتهای شکسته سری

با پرچمی پوسیده بر شانه

می‌گذرد.

طبل عزائی بر او نواخته می‌شود

همه از فرودِ گامواره‌اش بر سنگفرش،

پنداری از مراسم تدفین خویش باز می‌گردد

که چشمانش در کبودی مرگ گریان است.

به‌تماشای جهانیان بگذارید این شکسته را

که تاجِ شاهوارش

ستاره‌ئی فرو پاشیده را ماند

آه، چه تندیس‌های مقدسی در کارگاهِ خلق

که فروریخت!

و چه سرداران دلاوری

که به‌زهرچشمی مچاله شدند!

به‌تماشا بگذارید این عکسِ کهنه را

در گذرگاه تاریخ

که زیبائیش

هم در زبونی اوست

در اعماق اندوهش

سردار

از برابر مرگ خویش

رژه می‌رود

بی که شیپورها

بر مقدمش

آهنگی بیفشانند.

خطابۀ سیزدهم

یاغی

با هلهلۀ شمشیرش

بر دروازه‌های بسته

نعره می‌کشد

در آبگینۀ پیشانیش

قطرات ماه می‌دود،

و از سر انگشتانش

توفان ستاره

بر می خیزد،

دخمۀ تاریک را

به‌آواز سپیده

پرده برمی‌گیرد

و نَفَس تیرۀ دریچه را

فانوسی از کلام می‌آویزد:

- «تارهائی

از هفت بیابانِ خنجر و نمک

با پاهای برهنه می‌باید گذشت!»

می‌گوید و از قعر اندام خویش برمیخیزد

از گلوی چنگش

آهنگ نبرد آخرین برون می‌تراود.

با سبزیِ سرو و سرخیِ زبانش

یاغی

در مدرسه ایستاده است.

با پیراهن زلال خونش

یاغی

در کارخانه می‌چرخد،

با اسب شفاف و خورجین ترانه‌اش

یاغی

از ژرفگاه جنگل و مه برمی‌آید.

یاغی

در اندام شهروندان ایستاده است

و با هلهلۀ شمشیرش

بر دروازه‌های بسته

می‌خروشد.