کِرمی در اُرکستر
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
در آن روزگاری که من کارمند ارکستر سمفونیک بودم، زارو در شمار نوازندگان >ضربی< ارکستر بود. سازهای ضربی و به عبارت دیگر >توپخانهء ارکستر< را چندین طبل با بشقابهای مسینی که به دو طرفشان آویخته و چند عدد چوب کوتاه و بلند که می توانند به آرامی زمزمه سر دهند و یا به سختی غرش آغاز کنند تشکیل میدهد. هیچ کس جز خود زارو حق نداشت به >توپخانه< دست بزند. تنها خود او بود که طبل ها را پاک و مرتب میکرد، پوشش آنها را برمیداشت و بار دیگر همچون کودکان قنداق پیچشان میکرد. اکثر نوازندگان آرزو دارند روزی به صف استید واقعی در آیند. در واقع همهء آنها چنیناند، اما گرفتاریهای زندگی این گونه آرمانها را برباد میدهد و خود نوازندگان را به سازهائی فرمانبر مبدل میکند. در آن میان تنها زارو بود که هنرمند ملهمی باقی ماند. روح موسیقی، روح خود او بود. یادم میآید که به من میگفت: - تو همه اش از ویلون و پیانو حرف میزنی، حال آن که >توپخانه< خودش به تنهایی یک پا سمفونی است؟ البته من به هیچ روی مدعی آن نیستم که موسیقی را به خوبی درک میکردم؛ از این جهت در جوابش گفتم: - من فقط متصدی حرارت مرکزی تالار هستم و وظیفهام این است که نگذارم انگشتهایتان یخ بزند. اما تا حالا شنیده بودی ادعا کنم حرارت مرکزی هم خودش یکپا سمفونی است؟ به هرتقدیر جروبحث کردن با زارو و نیز با ویلونیست اول ارکستر کار عبثی بود تازه فیسوافاده و ادعاهای ویولونیست اول را میشد توجیه، چرا که یک رهبر ارکستر پرآوازه در برابر چشم همهء تماشاگران فقط دست اورا میفشارد و به نام او از همهء اعضای ارکستر ابراز تشکر میکند.
این ویولونیست اول است که از جانب همهء نوازندگان ارکستر، باحجب و تبختر لبخند بر لب میآورد و در همان حال، احساس حقارتی را که همهء آنها به هنگام تمرینها تحمیل کردهاند و انزجاری را که از رهبر ارکستر که در جریان تمرینها بدترین ناسزاها را بارشان میکند به دل دارند به بوتهء فراموشی میسپارد.
اما این حالت در مورد همه، یا دقیقتر بگویم در مورد زارو مصداق پیدا نمیکرد.
در بدو امر چنین به نظر میرسد که نوای ساز ضربی کمترین وجه اشتراکی با اصل موسیقی ندارد چرا که مهمترین وظیفهء طبال چیزی جز شمردن نیست. او مدام میشمارد. چوبهای بلند یا کوتاه را توی دستش میگیرد و آنها را بر طبل میکوبد. ضربهئی محکم یا ضربهئی ملایم. او قادر است اصواتی شبیه غرش وعدههای دوردست را که رفتهرفته به غرش توپخانه مبدل میشود از بل بیرون بیاورد. میتواند بشقابهای برنجی طرفین طبل را توی دستش بگیردو ازآنها صدائی شبیه به پانگ یا پینگ - اصواتی دقیق و حساب شده- خارج کند. وظیفه دارد که بی وقفه و بدون احساس خستگی بشمارد و باز هم بشمارد.
من که به اقتضای شغلم موظف بودم همیشه و در جریان همهء تمرینها،در تالار حضور داشته باشم توفیق یافته بودم که درک معنای موسیقی را تا حدی فرا بگیرم، اما مهمترین نکتهئی که دستگیرم شد دشواری و ناسپاسی این حرفه بود.
یک نوازندهء ارکستر نه تنها مغز و عضلاتش را به کار میگیرد، بلکه مساله آتیهء درخشانش نیز - دست کم در نخستین سالهای آغاز کارش، یعنی در زمانی که گمان میبرد در شمار مشاهیر عالم هنر در خواهد آمد - برایش مطرح میشود. و از همین روست که به حکم اجبار، درشتگوئیهای مردی را که چوبی در دست دارد و آن را در فضا به هر سو حرکت میدهد تحمل میکند.
آری، نوازندگی حرفهئی است تلخ و حقارت بار.
ما معمولا نوازندگان را در تالارهای غرقه در نور و آراستهء کنسرت مشاهده میکنیم که با اسموکینگها یا فراکهای خوشدوختشان روی صحنه جلوس کردهاند و آثار زیبای موسیقیدانان را جرا میکنند. اما به هنگام تمرینها با کت و شلوارهای فرسودهشان - لباسهائی که هر روز بر تن دارند - در تالار حضور مییابند و بسته به میزان شهرت یا حرارت و حساسیت مردی که ارکستر را رهبری میکند، ساعتهای متوالی- سه، چهار و گاه حتی پنج ساعت - مینوازند. این تمرینها زیر نور کم فروغ و رنگ پردیدهء چراغهای مخصوص نت خوانی و در میان گرد و غبار سالن (چنین است وضع تالار کنسرت در روزهای عادی) آغاز میشود و انجام میگیرد. هر نوازندهئی در ساعت غیرتمرین مشغلهئی دارد، که بعد از تمام تمرین ناگزیر است به سراغ آن بشتابد. اکثرشان عصرها یا شبها در کافه و رستورانهای مختلف شهر نوازندگی میکنند. برخی از آنها نیز کلاس درس خصوصی دارند. بعد از پایان جلسات تمرین برچهره های عرق کرده و خاکستری رنگشان ممکن نیست حتی سایهئی از شوق و رضایت مشاهده شود. آن ها در لحظه ئی که رهبر ارکستر عرق از چهره میزداید و کتش را میپوشد و میگوید: <خوب، انگار برای امروز کافی است> از شدت خستگی و اندوه و نفرت، منگ و بهتزده به نظر میآیند.
تنها کسی که مهر اندوه و ملال برچهرهاش نقش نمیبست زارو بود. بر رخسار او حتی اندک اثری از ویرانی و نفرت مشاهده نمیشد. این ویرانی و نفرت را برچهرهء دیگر نوازندگان - که در دستهای رهبر ارکستر جز یک ساز سمفونی آسمانی چیزی نبودند- بارها و بارها دیده بودم. زارو بعد ختم جلسهء تمرین چوبهای طبلش را با احتیاط جمع میکرد. گرد و غبار <توپ> را با یک تکه جیر به دقت میزدود و با دهانش ضرب میگرفت: <داـ دا ـ دی، داـ داـدی …>و در همان حال،چشمهای سیاهش پرفروغ میشد. در این گونه مواقع رو میکرد به یکی از نوازندگان و میگفت: «خدایا چه تمی؟ خدای بزرگ ، چه تم قشنگی؟» اما در آن میان کسی را نه حالی بود نه مجالی تا دربارهء »تم« با او جروبحث بنشیند.لاجرم خودش را مخاطب قرار میداد و با خود میگفت: »محشره؟ واقعا که محشره؟«
گاهی اوقات به تماشای تمرینهای انفرادیش می رفتم. او در خانهاش طبل نداشت، اما با وجود این به تمرین میپرداخت. رو به روی دفترچهء نت مینشست، سرش را با وزن موسیقی به حرکت در میآورد و سرگرم شمردن میشد. در این حال انسان میتوانست آرزوهای او را توی چشمهایش بخواند. در عالم خیال، چوبهای کوتاه نامرئی و بشقابهای برنجی را به دست میگرفت و مینواخت. در این گونه مواقع چناچه به اتاقش پا مینهادم. آرام و خاموش روی صندلی مینشستم تا مگر سمفون صامتی را که به زعم زارو طنین آن در فضای اتاقش پیچیده بود و کلبهء محقرش را به تالارپرنور کنسرت ماننده میکرد قطع نکنم. مرغ سعادت آشکارا بر اتاقش بال و پر میگشود. این سعادت در کلبهء محقر او - کلبهئی که در عین حا به عنوان آشپزخانه نیز مورد استفاده قرار میگرفت و میز ناهار خوریش پوشیده از خرده نان و هوایش آکنده از بوی کالباس و پیاز خام بود - به شکل گنبد کلیسا و آسمان پرستاره جلوهگر میشد.
زارو معمولا میگفت:
- این که نوازندهها خاکستری رنگ شدهاند و از موسیقی هم لذتی نمیبرند تقصیر خود آنها است. پیش از آن که جای خودشان را توی ارکستر پیدا بکنند میروند زن میگیرند، و تا بیایند به خودشان بجنبند بچهدار میشوند. بعدش هم هی باید زور بزنند تا پول لباس و اجارهء خانه و خرج تحصیل بچه هایشان را در بیاورند. به این ترتیب ناچار میشوند به درس خصوصی دادن و ساز زدن توی کافهها رو بیاورند و استعداد خودشان را تباه کنند. اول استعدادشان را به باد میدهند بعد هم آرزوهاشان را. وقتی شش دانگ حواس انسان پیش اجاره خانه باشد البته که موسیقی در وجودش میمیرد. هنر، تا دلت بخواهد بوالهوس است و احتیاج به رنگهای درخشان دارد. اگر هنر فقط با رنگ خاکستری نفس بکشد خاموش میشود و میمیرد. به من و اتاقم نگاه کن؟ درست است که مثل قصر نیست اما در عوض اجارهاش ارزان و مناسب است. از این وضع راضیم، چون که شب و نصف شب مجبور نمیشوم بی خوابی بکشم و فکر این که میتوانم سر برج اجاره خانه را کف دست مالک ساختمان بریزم یا نه پدرم را بسوزاند. خوشم از این که میتوانم با خیال راحت دراز بکشم و به نغمههای پنج ضربی موسیقی ملی سرزمین روسیه فکر بکنم و از کمالشان لذت ببرم. یک چنین لذتی، رنگین کمانی است از یاقوت و زمرد. در این حال موسیقی درست مثل یک لالائی وجودم را نوازش میدهد. گرفتاریهای روزمره با آن رنگهای خاکستری و کثیفشان قادر نیستند این موسقی را تیره و کدر کنند. این کلبهئی که میبینی قصر رنگینکمان من است. اما لازم است بدانی که هیچ زنی به این قصر راه ندارد.آخر وقتی که عشق به صورت عادت در بیاید و تازگی خودش را از دست بدهد،اجاره خانه و پول شیرفروش این جور حرفها در ردیف اول اهمیت قرار میگیرد و درست در همین وقت است که انسان رنگ خاکستری را استنشاق میکند و هنر هم لاجرم میمیرد؛ و غالبا عشق هم همراه هنر جان به جان آفرین تسلیم میکند.
چنین بود سخنان زارو.
اندکی پیش از برگزاری جشن سالگرد تاسیس ارکستر سمفونیک، رهبر ارکستر جدیدی به شهرمان آمد. ارکستر سمفونیک در این جشن با شکوه قرار بود سمفونی تازهء سیبلیوس را برای نخستین بار اجرا کند. در آن روزها سمفونی مورد بحث را که در محافل مختلف موسیقیدانان وموسیقی شناسان جر و بحث فراوانی برانگیخته بود یک اثر بسیار انقلابی به شمار میآوردند. مردم شهرمان، طی سه هفتهء پیاپی با ایراد نطق و خطابه و برگزاری ضیافت ها مقدم آن رهبر ارکستر را گرامی داشتند. اما اعضای ارکستر، در ساعات روز، در جریان تمرینها از خلق تند و غیرقابل تحمل او به جان می آمدند. کتش را در می آورد و کار تمرین را آغاز میکرد. موی سفیدش که بی شباهت به یال شیر نبود بر فرق سرش میجنبید، دستهایش را در فضا به حرکت در میآورد، پا بر زمین میکوبید، در حرفهایش خشونت به کار میبرد و نوازندهها را بعد از نواختن چند میزان متوقف میکرد که مثلا:«دوباره از می شروع کنید!» آنها بار دیگر از سر میگرفتند و رفتهرفته با دقت کمتری مینواختند، و اقای رهبر ارکستر بعد از چند میزان بار دیگر نعره میکشید که: «دوباره از می!»
زارو خودش را بر فراز المپ حس میکرد. با هیجان بسیار چهرهء عرق کردهاش را خشک میکرد و میگفت:«این مرد راستی راستی نابغه است. چه روح پرشوری؟ او، خدای آتشفشانهاست؟» ودر همان حال، سایرنوازندگان غرولندکنان زیرلب میگفتند:«ابلیس!…جلاد!…مردمآزار!»
و بدین گونه بود که سرانجام موسیقی یا دقیقتر بگویم سمفونی خلق میشد. بعد از این تمرینها اصوات هفتاد و دو ساز مختلف به اشارهء دستهای سحرآمیز رهبر ارکستر درهم میآمیخت و طنین این نوا در فضای تالار کنسرت چنان بود که گوئی همهء اصوات فقط از یک ساز خارج میشود. هنگامی که ارکستر به قسمت پیانیسیمو میرسید انسان تصور میکرد که این ترانه را یک روح ساز کرده است. میپنداشت دیوارهای تالار است که در گوشش زمزمه میکند. گمان میبرد که این نوا از جهانی دیگر به درون تالار تراویده است، سقف تالار به کناری میرفت و آسمان بلندی و بیکرانگی آسمان جلوهگر میشد.
زارو خپله، همچون درندهئی که آماده جهیدن باشد در جای خودش میخکوب میشد. با توجهی آمیخته به احترام به رهبر ارکستر چشم میدوخت، وزنها را میشمرد و لبهایش رابا حالتی بسیار زیبا - انگار که قصد بوسیدن دارد - جمع میکرد.
و اما دستهایش؟ دستهای سفید واندکی گوشتالودش! - این دستها، حتی آن گاه که آنها را با حالتی عاشقانه برپوست طبل مینهاد تا طنینش را خفه کند، باز هم مینواختند. او خود همچنان به شمردن ادامه میداد ولی دستهایش حتی در لحظه های سکوت طبل - سکوتی که طبل ها بیش از دیگر سازها دارند - از نواختن و جنبیدن باز نمیایستادند. دستهایش جنب و جوش صامتی داشتند. مدام چوبها را عوض میکردند و هم چنان که زارو تا فرا رسیدنآن لحظهء بزرگ که میبایست چوبها را با ضرباتی ظریف و شکوهمند بر طبل فرود آرد به شمردن ادامه میداد، آنهارا با حرکاتی نامحسوس نوازش میکردند.ابزار کارش را برای برای برپاکردن جشن، برای آن لخظهء بزرگ که طبل به صدا در میآمد آماده میکرد.و این، لحظه تکنوازی طبل بود. در این موقع برسیمای گوشتالود و سفید زارو - چهره ئی به سفیدی عاج - حالت جذبه ئی بی غل و غش نمایان میشد، سبیل تنکش به بالا میجهید و چشمهایش درخشان و پرفروغ میشد.
هفتادو دو انسان فراکپوش،در تالاری غرقه در نور نشسته به رهبری یکی از مشهورترین رهبران اروپا سرگرم اجرای موسیقی آسمانی بودند.بدون شک بسیاری از علاقهمندان موسیقی با خود می اندیشیدند:« کاش من هم نوازندهء ارکستری بودم! چه زندگی زیبایی دارند؟زیستن در عالم موسیقی، جشنی است جاودانه!» آخر نه این که از این جمع هیچ یک را توفیق آن نبود که در جلسات تمرین ارکستر حضور داشته باشد؟!
عصر همان روز، پس از پایان برنامهء کنسرت، به افتخار همهء نوازندگان ارکستر سمفونیک ضیافتی برگزار شد. طبعا رهبر ارکستر در مرکز توجه همگان قرار داشت. من نیز توفیق پیدا کردم که در ضیافت مورد بحث شرکت کنم، زیرا به هر تقدیر من نیز به آن جمع تعلق داشتم. میز رنگین، غذاهای متنوع، مشروب خوب و فراوان. نطق و خطابه و آوازخوانی. سرور و شادمانی وجود همگی را پر کرده بود.رهبر ارکستر به یک انسان معمولی مبدل شده بود و اکثر نوازندگان را «تو» خطاب میکرد. مثلا ویولونیست اول را در آغوش گرفت و اطمینانش داد که مردی است هنرمند، «یک هنرمند واقعی» و از این که به هنگام تمرینها او را «یک صنعتکار ناچیز» مینامید از او پوزش طلبید.
جام های مشروب پیاپی پر و خالی میشد. چندین جام را به رسم ابراز شادمانی بر زمین کوبیدند و شکستند. جو ضیافت بعد از ساعات نیمه شب، رونق تازهای گرفت: بحثی سخت پرشور دربارهء سمفونی جدیدی که اجرا کرده بودند در گرفت. نوازندگان سرهای خود را به کلاههای کاغذی آراسته بودند. روی فراکهای شان پولک های الوان کاغذی چسبیده بود. بر کاکل سیاه قیرگون زارو سعی فراوان داشت که در بحث همگان شرکت کند اما هر بار که لب به سخن میگشود تا ابراز عقیده ئی کند شنونده ای نمییافت. همه با هم حرف میزدند و به میان سخن یکدیگر میدویدند، اما صدای آمرانهء رهبر ارکسترکه اکنون به قدر کافی سرش گرم شده بود رساتر از دیگر صداها طنین انداز می شد. روی یال شیریش یک کلاه مندرس عهد ناپلئون خودنمائی میکرد که به آهگ استدالالهای کوبنده اش میجنبید. برشانهء کتش جوی باریکی از رب گوجه فرنگی ماسیده بود. با صدای رسائی که داشت گفت:
- دلم میخواهد خودتان فکر بکنید! آخر،من نمیفهمم این آقای سیبلیوس چه خیال کرده؟ چطور به خودش جرئت داده که تصاویر کهنهء ملی و روستایی را لای خصوص ناب و گستاخ بچپاند؛ درست مثل این است که انسان بردارد گلهای شقایق را روی دیوار کلیسا نقاشی کند!
زارو به پا خاست. سبیلش در زیر آن بینی کاغذی میلرزید. صدا لبهایش به یک اندازه مرتعش بود. اما یاس و درماندگی سرانجام به او جرئت بخشید،چنان که صدایش استوار شد و در میان همهمهء عمومی طنین انداخت:
- مائسترو! مائسترو! یک دنیا عذر میخواهم! بنده با عقیدهء شما موافق نیستم! اجازه بدهید نظر خودم را بگویم. لطفا گوش کنید!
و درباره این اثر بحثانگیز، داد سخن داد. راجع به سبکهای رمانتیسم و کلاسی سیسم، شیوههای تنظیم و هماهنگ کردن سازها،نوآنس اصوات و نیز دربارهء تحولات قوانین کمپوزیسیون و مطالب دیگری که اکنون از بادم رفته است سخن گفت: رفته رفته عصبیتر میشد و زبانش لکنت پیدا میکرد. تقریبا همهء حضار سکوت اختیار کرده بودند. در آن حالت، آکنده از شور و هیجان دستهایش را از هم میگشود و آنها رابه حرکت در میآورد. نگاه آن چشمهای سیاه که به سیمایش وقار و هیبتی میبخشید بالای بینی کاغذیش شعلهوار بود.
رهبر ارکستر که دستها را بر سینه چلیپا کرده بود با دقت بسیار - دقتی که تنها به هنگام تماشا کردن لکهء چربی تازهئی بر فراک نظیف اعمال میشود - به نوازندهء خپله چشم دوخته بود. کلاه ناپلئونی مائسترو بر کف تالار افتاده بود. سرانجام سرش را با غرور ونخوت بالا گرفت و بی آن که به کسی بنگرد پرسید:
- این آقا کی باشند؟ - زارو، طبال ارکستر. - هوم، زارو! آقا را باش! طبالباشی!... پس این طور، آقای زارو! شما بهتر است حواست پیش طبلت باشد. فراموش نکن که به چوب زدن طبل موسیقی نمیگویند. تازه جالب این است که آقا سعی میکند سمفونی را برای من توضیح بدهد! میدانی؟ تو در ارکستر فقط یک کرم هستی!
آن وقت پشتش را رد به زارو بخث قطع شده را از سر گرفت. انگار نه انگار.
بار دیگر همهمه از سر گرفته شد اما به نظرم میرسید که سکوت عجیبی را بر آن جلسه حکمفرما شده. این سکوت شوم* زارو را تنگ در حلقهء محاصرهء خود گرفت. به گوشهسی از تالار ضیافت پناه برده بود و در این حال کوتاهتر از آن مینمود که بود. چنان بود که انگار بینی کاغذی و گوشه های سبیل و لب زیرینش فرو افتاده است.
دیگران همگی حسابی سرحال مینمودند. باید صمیمانه اعتراف کنم که من اکنون همهء جزئیات ضیافت آن شب را به خاطر ندارم، با این همه لحظهء خروج از سالن را که نگاهم به زارو افتاده بود فراموش نکردهام: یکه و تنها. با کلاه کوچکش و با یک بطر شامپانی که لای زانوهایش داشت روی پلهء دماغش را بالا میکشید و دانههای اشک روی گونههایش میغلتیدند. این آخرین خاطرهئی است که از آن کنسرت با شکوه در خاطرم به جای مانده است.
«مائسترو» پیش از ترک شهرمان میبایست در یک کنسرت دیگر شرکت میجست و ارکستر را رهبری میکرد.
در همان نخستین جلسهء تمرین از مشاهدهء وضع زارو به حیرت افتادم: زارو به کلی تغییر یافته بود. با گونههای فرو افتاده، بدون شور و حرارت روزهای پیشین - درست مثل ماشینی خودکار- میشمرد و انجام وظیفه میکرد. رنگ صورتش به سفیدی رنگ و روی اموات بود. گمانکردم بیمار است. بعد از پایان تمرین به اتفاق هم بیرون آمدیم. گفتم: - زارو، خسته به نظر میآئی. جوابم را نداد،چانهاش را در یقهء پالتویش کرد و خاموش و بیصدا به راه رفتن ادامه داد. سرانجام پرسید:
- تو شنیدی که گفت «کرمی در ارکستر»؟...آن کرم، منم، من، زارو! کرمی در ارکستر. بعد از من دعوت کرد به خانهاش بروم. تشکر کردم و به عذر دیروقت بودن سعی کردم تا از اجابت دعوتش سر باز بزنم؛ اما پشت در خانهاش که رسیدیم وجود مرا یکسره فراموش کرده بود: در را جلو صورتم محکم بههم کوبید و مرا پشت در گذاشت.
در جلسهء تمرین بعدی رفتارش سخت عجیب بود. بعد از پایان تمرین سعی کردم ببینمش؛ قصد داشتم دلداریش بدهم. دم در خروجی جلوش را گرفتم و گفتم:
- گوش کن زارو، حرفهای یارو را فراموش کن. آن شب مست بود. تازه ماها هم همگی مست بودیم. بیشتاب به طرف من چرخید و نگاه مه گرفتهاش را به من دوخت در نگاهش نفرتی عمیق موج میزد، نفرتی سرد و کدر، نفرتی گنگ و ناسالم. خاموش ماند، رویش را برگرداندو بهراه خود رفت.
سرانجام روز اجرای کنسرت وداع فرا رسید. گرچه در کنسرت های بسیاری حضور یافته بودم، با این همه تا حدی احساس بی ابی و ناراحتی میکردم چرا که آن شب وظیفهء مخصصی به من محول شده بود. میبایست دسته گلهائی را که مانند روزهای ختم و عزاداری سراسر راهرو تالار را پوشانده بود به رهبر ارکسترو ویولونیست اول تقدیم کنم.
کنار در جنبی صحنه ایستاده بودم و به مجموعهء اصوات عجیب و درهم برهم سازهای مختلفی که کوکشان میکردند و هم چنین به تمرینهای کوتاه انفرادی که تا ظاهر شدن رهبر ارکستر فضای تالار را پر کرده بود گوش میدادم. زارو بیحرکت سر جای خود نشسته بود. دستهای عاری از حیاتش روی طبل قرار داشت و نگاهش به فضای تالار دوخته شده بود. انسان از مشاهدهء او به یاد مومیائیها میافتاد.
هنگامی که رهبر ارکستر ظاهر شد و تالار از کف زدنها و هلهلهء تماشاگران به لرزه درآمد نیز زارو همچنان بیحرکت سر جای خود نشسته بود، دستهایش را برای برپا داشتن جشن آماده نکرد. چوبهای طبل را عاشقانه میان دستهایش نگرفت. در میان آن همه همهمه به نظرم آمد که سکوتی ناگهانی - سکوتی وحشتناک - بر تالار حکمفرما شده است - این سکوت همچون دیوار سفیدی زارو را احاطه کرده بود. نگران و مضطرب شدم. حتی در لحظهای که رهبر ارکستر چپبش رابلند کرد و سارسر تالار در خاموشی مطلق فرو رفت، باز هم نتوانستم این اضطراب را از خودم دور کنم. زارو را میدیدم که چشمهای سیاه و بیحالتش را به مائسترو دوخته بود.
سرانجام طنین نخستین آکوردهای سمفونی در فضای تالار پیچید. به چهرهء زارو نگریستم و از شدت اضطرابم کاسته شد. داشت وزنها را میشمرد و شش دانگ حواسش متوجه موسیقی بود. لحظهئی بعد چوبهای طبل را توی دستش گرفت. من با همهء جملههای این سمفونی آشنا بودم و لحظه پیشش را به خود گرفت اما ناگهان حادثهء غیرمنتظرهئی رخ داد: در این قسمت از سمفونی، طنین موسیقی میبایست رساتر شود و نوازندهء طبل وظیفه داشت ریتم آنرا حمایت و تقویت کند و به مرحلهء بالاتری ارتقا دهد. البته زارو چوبهایش را بر طبل فرود آورد، اما چگونه؟ بنای ترکیب با شکوه اصوات داشت شکاف برمیداشت و فرو میریخت. کافی بود انسان به چشمهای شنوندگان نگاه کند تا به این مطلب پی ببرد. در نگاهشان نگرانی و عدم رضایت موج میزد. جمعیت رفتهرفته همهمه سر داد. رنگ صورت مائسترو از شدت خشم و غضب به سبزی گرائید.
سرانجام به حقیقت قضیه پیبردم!
زارو در شمارش خود دچار اشتباه شده بود. مقدار اشتباهش به اندازهء یک هشتم ضرب بود. البته نمیتوانم به درستی مشخص کنم که در وارد آوردن ضربه بر طبل تعجیل یا تاخیری روی داده بود، اما قدر مسلم آن که زارو اشتباه کرده بود. او قسمت ویژهء خود را اجرا کرده بود اما اکنون پیش درآمد بدون همراهی طبل ادامه یافته بود. این اشتباه را نمیشد رسوائی نامید، بلکه احتمالا میتوانست ناکامی و عدم موفقیت سادهئی به شمار رود. مائسترو همچنان به رهبری خود ادامه داد. از این پس، ضربههای کوتاه و خفهء طبل دقیق و حساب شده بود.
در مدت سکوت میان قسمتهای اول و دوم، زارو از سیمای رهبر ارکستر چشم برنمیداشت. چنین به نظر میرسید که در همهء این مدت سرگرم شمارش است. از لحظهئی که ارکستر اجرای قسمت آداجیو را شروع کرد، همهء توجه ملامتبار مائسترو به روی زارو متمرکز شد و درست در همین هنگام بود که در حادثهء بسیار تاثرانگیزی روی داد: حادثهای که تا مدتها نقل محافل موسیقی شهر ما شد. طبل، سکوت کرده بود. در این قسمت زمزمهء ملایم طبل میبایست روح پرتلاطم موسیقی را تقویت کند و برشور آن بیافزاید، اما طبل زارو لب از زمزمه فرو بسته بودو ترنم موسیقی هم چنان ادامه داشت لیکن به سبب عدم برخورداری از حمایت طبل، سخت رنگ پریده و بیروح مینمود. جملههای زیبای موسیقی در این جا به طور قطع به چارچوب احتیاج داشت. موسیقی، طرح و نور و سایهء خود را از دست داده بود.
مائسترو اشارهء صریحی به سوی طبال کرد. فس فس نفسهای سنگینش در سراسر تالار شنیده میشد. در حالی که به طرف زارو چرخیده بود ارکستر را با مشتهای گره کرده رهبری میکرد.
چیزی شبیه یک لبخند بر چهرهء زارو نقش بست.
روزی تابلویی دیده بودم که تصویر مرد مجکوم به اعدامی در لحظهء اجرای حکم بر آن نقاشی شده بود. به لولهء تفنگها چشم دوخته بود و میخندید. آشکار بود که بر مرگ پیروز شده است. لبخند چهرهء زارو نیز چنین بود.
شرح رویدادهای بعدی بسیار دشوار است. اگر بتوان سمغونی را له کرد، لگدگوب کرد و غبارش را به فضا فرستاد، درست همان حادثهئی صورت خواهد گرفت که آن شب بر سر سمفونی آمد. و این کار به دست یکی از ناچیزترین نوازندگان ارکستر - به دست مردی از خدمهء طبل، و انسانی که در واقع در شمار نوازندگان نیست - صورت گرفته بود. این بار، ساز «ضربی» حجاب سکوت را دریده بود. ضربههای مقطع و مکرر طبل طنین انداز شد و رفته رفته به غرش کر کننده مبدل شد؛ غرشی که وای سازهای دیگر را در میان دریای ناهماهنگیهای خود غرق کرد. هر کسی احساس میکرد که از اوج آسمانها بر زمین فرو کوفته له و لورده شده است. جمعیت به پا خاست و همهمهء ناله آسائی سر داد.
در همان لحظهئی که مائسترو چوب خود را به میز کوبید تا نوازندگان را از ادامهء کار باز دارد زارو نیز به پا خاست، چوبهای طبل را بر زمین انداخت، سرش را در برابر رهبر ارکستر خم کرد و پیش از آن که مجال سخن گفتن بدهد به سوی جمعیت چرهید، تعظیم غرائی کرد و دمی بعد نگاهش را از آنان برگرفت و بیآن که به پشت سر خود بنگرد صحنه را ترک گفت.
بدیهی است که آن شب اجرای کنسرت متوقف شد. تصور میکنم بعضیها خبر این واقعه را که در جراید فردای آن شب به چاپ رسید و نیز عزیمت ناگهانی مائسترو را از شهرمان هنوزهم به خاطر داشته باشند.
زارو ناپدید شد و از آن روز به بعد دیگر کسی او را ندید.
ترجمهء سروژ استپانیان