خونخواهی! ۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهء ضمیر
تا اینجا:
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهء خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار میگیرند کتی کشته میشود و میکی به طرزی مجزه آسا از مرگ خلاصی مییابد ولی چندین ماه در بیمارستان بستری میماند.
اکنون میکی فیلیپس اندکی بهبود یافته، تقاضا کرده است با رئیس خود سروان «آندریوز» ملاقات کند.
سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس میآید و به او اطلاع میدهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.
... سروان آندریوز برای آنکه این اضطراب را نبیند، چشمهای خود را برگرداند و گفت:
ـ مقصودم این نبود... منظورم بیشتر عاشقی بود که ممکن است کتی او را از خود رانده باشد... کسی که احتمالا پیش از شما با او آشنائی داشته و کینهای از او بدل گرفته باشد.
جوابی نشنید. تشنج دردناکی دهان میکی را از شکل انداخت و قطرههای اشک چشمانش را پر کرد، و زیر لب، با صدای شکستهای گفت:
ـ کتی...
سروان آندریوز دریافت که در این موقع، بزرگ ترین نیکی در حق این مرد غمزده، آن است که با درد خود تنهایش بگذارد. و به همین سبب کلاه خود را برداشت و گفت:
ـ بچه جان، باز هم به این مساله فکر کنید. عاقبت با همکاری خود شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. من دوباره به دیدنتان خواهم آمد.
آندریوز به راه افتاد و طول اتاق را طی کرد. ولی همین که میخواست از آستانه در بگذرد، میکی او را صدا زد:
ـ جناب سروان!
ـ چه میخواهید؟
ـ یک موضوع دیگر هست که از روی آن هم میتوانم خیال کنم که این دو نفر اهل مغرب بودهاند: لهجهشان... لهجهشان عیناً مثل لهجهء مغربیها بود.... در هر حال آن یکی که جوانتر بود، لهجهاش...
سروان آندریوز آهسته گفت:
ـ با وجود این، بنظرم میرسد از دهان خود شما شنیدم که گفتید، هیچیک از آن دو نفری چیزی نگفتند.
میکی حرف او را به این شکل تصحیح کرد:
ـ باستثنای وقتی که من در را باز کردم... آن اول که در را باز کردم نفر جوانتر پرسید: منزل میکی فیلیپس اینجاست؟ ـ و پس از آن بود که وارد خانه شدند...
میکی فیلیپس لحظهای خاموش شد. باز هم از تجسم آن ساعات اضطراب آور، دهشتی بر همهء وجودش چیره شد. سپس ناگهان گفت:
ـ جناب سروان، این مرد، در حینی که بروی من چشم دوخته بود، پرسید که منزل میکی فیلیپس اینجاست یا نه.... جناب سروان حتی مرا نمیشناختند! تنها چیزی که دستشان بود، اسم و آدرس بود. شاید این اسم و آدرس را هم از دفتر تلفن درآورده بودند!
صدایش گوشخراش شده بود... در آستانهء حمله صرع بود. سروان آندریوز نگاهی به راهرو انداخت و بیکی از پرستارها اشارهای کرد، میکی فریاد میزد:
ـ اشتباه بود... جناب سروان... اشتباه وحشتناک، اشتباه دهشت آور!.. آدرسی که دستشان بود، اشتباه بود.
پرستار وارد اطاق شد و کوشید مجروح را آرام سازد. میکی نگاه وحشت زدهآی بروی او انداخت و بی آنکه مقاومتی نشان بدهد به روی بستر دراز شد.
نگاهش به نقطهئی دوخته شده بود... بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
ـ اشتباه است... اشتباه محض..
سروان آندریوز از بیمارسان خارج شد و از یک کابین تلفن همگانی به مرکز پلیس تلفن زد و دستور داد:
ـ دربارهء همه افراد این شهر که نامشان میکی فیلیپس باشد، تحقیق کنید.
اما پیش از آنکه از کابین تلفن بیرون رود بیاختیار به دفتر تلفن نگاهی کرد، آن را برداشت و ورق زد: حرف «م»... متاسفانه سرپاسبان میکی فیلیپس یگانه میکی فیلیپسی بود که نامش در دفتر تلفن دیده میشد. نام خانوادگی سه یا چهار نفر دیگر از افراد شهر «فیلیپس» بود، اما اسم کوچک هیچ یک از «فیلیپس» ها «میکی» نبود.
وقتی که بیرون میرفت، با خود گفت:
ـ سرنوشت چه بازیهائی دارد! مسخره بازی را ببین که جان انسانی باید وابسته به لیست سادهء دفتر تلفن باشد!
فردای آن روزی که سروان آندریوز برای ملاقات به بیمارستان آمد، میکی فیلیپس را به یک اطاق هشت تختخوابی انتقال دادند. اما تفریحات خارجی هیچگونه تأثیری در او نداشت. همیشه در آن عالم خاموشی و سکوت خویس منتظر لحظهای بود که از زندان گچی خود آزاد شود.
*
یکی از اعضای امور اداری پلیس روزی از روزها به بیمارستان آمد تا از تصمیمی که باید دربارهء جسد کتی گرفته شود و از ترتیبی که مناسب تر باشد، جویا شود.
میکی جواب داد:
ـ خودش همیشه میگفت که میل دارد جنازهاش سوزانده شود.
ـ پس من با گورستان تماس میگیریم تا آنچه را که لازم باشد انجام دهند... مگر اینکه خودتان بخواهید دستور مخصوصی بدهید.
میکی گفت: با همین ترتیب کاملا موافقم. من دستور مخصوصی ندارم....
کارمند پلیس، پیشانی خود را پاک کرد. از اینکه توانسته بود دربارهء اینگونه موضوع ها حرف بزند، مسرور بود.
ـ باز هم باید مدت کوتاهی همین طور بی حرکت بمانید... میل دارید از منزلتان لباس یا چیز دیگری برایتان بیاورم؟
ـ بلی. اگر ممکن است، بی زحمت یکدست لباس و یکی دو پیراهن برای من بیاورید. همین و بس... بنظرم رولور من هم آنجا باشد.
ـ ما رولورتان را همان روز پیدا کردیم و هنوز هم پیش مااست.
ـ بسیار خوب... انگار دیگر عرضی ندارم.
ـ در باره خانهتان نیز اگر مثلا قسطی مانده باشد،...
میکی گفت:
ـ خیال دارم آن را بفروشم.... شما از آن دلال املاک.... بنظرم اسمش «برت سیمونز» باشد.... بله، همین است.... لطفاً ازش خواهش کنید سری به اینجا بزند تا در این باره با هم مذاکره کنیم.
ـ بسیار خوب... این کار را هم انجام خواهم داد.
*
سیمونز، دلال املاک، مردی مقبول و فوقالعاده فعال بود که در سایهء کوشش و جنب و جوش خود کارها را بزودی فیصله میداد.
میکی باو گفت:
ـ آنچه من میخواهم این است که پول خود را بدست بیاورم و دیگر هم اسم این خانه را نشنوم.
ـ اما اسباب و اثاثه و رختها چه میشود؟
ـ همه را بفروشید. رختها را هم به فقرا بدهید.... دیگر هیچکدامشان بدرد من نمیخورد.
ـ بسیار خوب.... هر اقدامی لازم باشد صورت میدهم.
ـ هرچه زودتر بهتر....
*
یکماه پس از آن تاریخ، گچ را باز کردند. طبیب باتفاق متخصص دیگری بدقت همه مفصلهای شانهها و آرنجها را معاینه کرد: شکستگی مچ چپش هنوز کاملا جوش نخورده بود و میبایست همچنان این بازو را مدتی بگردن خود بیاویزد.... متخصص نیز برنامهای برای او تجویز کرد که در سایه آن بتواند روز بروز به ورزش بیشتری بپردازد.
این متخصص مرد صاحب تجربهای بود و میکی با دقت و وسواس بسیار، به عقاید او احترام میگذاشت. در روزهای نخستین، درد، تحمیل ناپذیر بود و گمان میبرد که هیچ گونه پیشرفتی نخواهد کرد. اما روزی که توانست بتنهائی صورت خود را اصلاح کند و لباس بپوشد، روز بزرگی بود. اول ماه سپتامبر وقتی که او را به آسایشگاه پاسبانان انتقال دادند، به طرزی کاملا محسوس بهبود یافته بود.
بسرعت قوای خود را بازیافت. در دو هفتهء اوایل کار به ورزشهای آسانی در سالون ورزش اکتفا میکرد اما در اواخر ماه، مچش دیگر بکلی جوش خورده بود، به طوری که میتوانست به بازیهای دیگری هم بپردازد. آن اوایل، اشتهای خوب و شبهای آرامی داشت. منتها حیف که روحیهاش این قوس صعودی را نمیپیمود.
کابوسهای دهشتآور بار دیگر باو حملهآورد.... اکنون چه بسا شبها که زوزهکشان از خواب میجهید، در حالی که عرق از سر و رویش میریخت و با اشباح ناپیدائی کشمکش داشت؛ و بیماران دیگر که هم اتاق او بودند، ناگزیر برای آرام کردن او بستر خود را ترک میگفتند.
***
عاقبت روزی فرارسید که بیخوابیها از میان رفت و..
غروب روز یکشنبهای، در حدود شش ماه پس از قتل کتی، پزشک روانی مدت درازی با میکی صحبت کرد و در پایان این صحبت چنین نتیجه گرفته شد که باز هم بهترین معالجه ها برای میکی، کار کردن است.
مردی که صبح فردای آنروز جلو سروان آندریوز پدیدار شد، دیگر چندان اختلافی با میکی فیلیپس سابق نداشت.... اگر چه کمی لاغر شده بود، سیمایش همان سیمای شش ماه پیش بود؛ اما چانهاش از انرژی بیشتری خبر میداد، و دهانش چین خشونت آمیزتری بخود گرفته بود. چشمهایش خیره خیره مینگریست و مثل این بود که پردهای نگاهش را فرا گرفته است. اما سروان آندریوز میدانست که پشت این چشمهای بیفروغ تصمیم سخت و کینه جویانهای نهفته است.
دوستانه دست یکدیگر را فشردند. سروان آندریوز گفت:
ـ از این تجدید دیدار بسیار خوشحالم....
اما در عین حال، از سؤالی که روی لبان میکی مشاهده میکرد و طرح آن اجتناب ناپذیر مینمود، تا اندازهای بیم داشت.
هماندم میکی پرسید:
ـ جناب سروان، بگوئید ببینم کار در چه مرحلهای است؟
سروان آندریوز همهء فعالیتهائی را که در زمینهء تحقیق صورت گرفته بود، نکته به نکته، برای او شرح داد:
ـ ما تصویر قاتلها را در سراسر کشور پخش کردهایم اما تاکنون هیچ نتیجهای بدست نیامده است.... همچنین برای اینکه ببنیم در این شهر یا در اطراف آن اشخاص دیگری باسم میکی فیلیپس هستند یا نیستند تحقیق کردهایم اما باستثنای شما شخص دیگری را باین اسم نیافتهایم.
میکی گفت: ـ بعبارت دیگر در همان مرحلهای هستیم که بودیم.
سروان اظهار داشت:
ـ در حال حاضر در همان مرحله هستیم.... اما ترتیب کار را چنان دادهام که شما بتوانید به شیکاگو بروید و خودتان عکسهای تبهکاران را در اداره مرکزی پلیس ببینید. تقریباً عکس همهء افرادی که با پلیس و دستگاه عدالت سر و کاری پیدار کردهاند و سابقه هائی در این زمینه دارند، در آنجا هست.
وقتی که بروی میکی فیلیپس نظر انداخت، مشاهده کرد که بنقطهای در خلاء خیره شده است.
عاقبت گفت:
ـ جناب سروان، آیا میتوانید به من مرخصی بدهید؟
ـ آری، پسر جان.... اگر هنوز حالتان ششدانگ خوب نشده باشد، هیچ اشکالی ندارد. موافقم....
میکی حرف خود را تکمیل کرد:
ـ مرخصی یکساله....
ـ بچه جان، شما در پبی خیال باطلی هستید.... دست از این چیزها بردارید.
ـ محال است.
ـ اگر اشتباه نکرده باشم، تقاضای شما این است که هم دعای خیر من بدرقه راهتان باشد و هم دستگاه من در این شکار انسان از شما پشتیبانی کند. و خوب میدانید که هیچیک از این دو کار از من ساخته نیست.
میکی همچنان خاموش بود.
سروان در دنباله حرفهای خود گفت:
ـ گوش بدهید. خیال میکنم بهترین راهها آن باشد که شما کمی باین مسأله فکر کنید..... برای من محال است که بشما یکسال مرخصی بدهم.
ـ پس در اینصورت استعفای مرا قبول بفرمائید.
سروان آندریوز با قلبی فشرده، به میکی فیلیپس که نشان خود را بروی میز میگذاشت، چشم دوخته بود، عاقبت گفت:
ـ من نمیخواهم درباره این قضیه با شما بحث کنم، اما میتوانم یکی دو روز باین امید که تغییر عقیده بدهید، بهتان مجال بدهم.
ـ آیا آن قدر به من مجال میدهید که به شیکاگو بروم و عکس این اشخاص را ببینم؟
ـ در اینصورت، آنچه میتوانم بگویم، این است که در حدود دو روز موضوع استعفای شما را بصورت رسمی در نمیآورم. اما اگر در آیندده از شیکاگو راجع به شما چیزی بپرسند، مجبور خواهم بود بگویم که دیگر عضو دستگاه ما نیستید.
ـ تشکر میکنم، جناب سروان، خدا حافظ.
سروان آندریوز سر خود را کمی خم کرد. سپس تا وقتی که چشمش سیاهی نرفته بود و حروف جلو چشمش برقص در نیامده بود، غرق مطالعهء کاغذی شد.
در دل خود گفت:
ـ اگر این واقعه برای من که پنجاه و پنج سال از سنم گذشته است اتفاق افتاده بود نمیدانم چه میکردم؛ وای به وقتی که انسان بسن او باشد...
میکی پیش از آن چندین بار به شیکاگو رفته بود و «لوپ» شیکاگو یعنی مرکز شهر را خوب میشناخت. در یکی از مهمانخانه های وسط شهر منزل گرفت و عصر آنروز به ادارهء پلیس رفت و همانجا کارآگاهی او را به اطاق کوچکی برد که بسیار روشن بود. و پیش از آنکه وی را با آن دو مجله بزرگ پر از عکس تنها بگذارد، اظهار داشت.
ـ چنانکه میدانید، در اینجا تعداد بیشماری عکس داریم.
سپس با کنجکاوی بروی او نگریست و پس از آنکه توفیق او را از خداوند مسئلت کرد، از اتاق خارج شد.
چند ساعت به این ترتیب گذشت و میکی با دقت بسیار و صفحه بصفحه همه این عکسها را نگاه کرد... نزدیک نصف شب بود که دیگر چشمهایش سیاهی رفت. لای آلبوم، جائی را که رسیده بود علامت گذاشت و برای آنکه استراحتی بکند به مهمانخانهء خود بازگشت.
هماهوی «لوپ» (مرکز شیکاگو) پیش از سپیده دم از خواب بیدارش کرد. ساعت شش صبح بود که در میان همهمه و غوغای دوایر پلیس پشت میز کار خود نشست و موقع ظهر به مهمانخانه بازگشت تا چشمهای سوزان خود را بوسیلهء چند «کمپرس» تسکین بدهد. دو ساعت بعد دوباره به ادارهء پلیس رفت و سرگرم پروندهها شد. اکنون دیگر چندان امیدی نداشت که بتواند شکار خود را بدام اندازد...
وقتی که بیش از چند صفحه از مجلد دوم نمانده بود همان پاسبانی که روز پیش در ادارهء پلیس از وی استقبال کرده بود با بستهای کاغذ که در دست داشت وارد شد: و وقتی که از نامرادی میکی اطلاع یافت سری تکان داد و گفت:
ـ خوب، بنابراین ممکن است این اشخاص هنوز پرونده ای در ادارهء آگاهی نداشته باشند.
سپس اوراقی را که در دست داشت بطرف او دراز کرد و گفت:
ـ بگیرید... این کاغذها هم اعلانهائی است که پلیس در جست و جوی تبهکاران دیگری منتشر کرده... بعض اینها مال خیلی پیش است و هنوز در فهرستها وارد نشدهاند.
میکی گفت: ـ همه را خواهم دید. متشکرم.
همینطور سر به هوا، اعلانهای پلیس را ورق زد. مثل اینکه هر گونه امیدی را از دست داده بود... این اوراق را بهم سنجاق زده بودند و پارهای از آنها از فرط دستکاری چنان کهنه و فرسوده شده بود که دیگر سیمای تبهکاران بسختی تشخیص داده میشد و خواندن متن اعلان ها بی دردسر میسر نبود. پانزده بیست اعلان را ورق زد... لحن آنها یکسان بود و حکایت از آن میکرد که پلیس بجرم اذاله بکارت، اختلاس، کلاهبرداری، قتل و جنایت، سرقت مسلحانه، هتک عفت، تجاوز و تعدی به اطفال و به جرم های دیگر در جستجوی اشخاص مختلفی است.
وقتی که به ورقهء بیست و یکم رسید، فریادی در گلویش خفه شد: خودش بود! همان که جوانتر و بلندتر بود؛ همان که تیغ سلمانی بدست داشت... محال بود که اشتباه کرده باشد: عکسی که در مقابل خود میدید، روشن و واضح بود و شباهت باصل خود داشت!
دست لرزان خود را پیش برد که آن را از اوراق دیگر جدا کند. اما تغییر عقیده داد. اکنون دیگر قضیه ربطی به پلیس نداشت؛ میکی تصمیم گرفته بود که این «شکار انسان» را خودش به تنهائی انجام دهد... نمیتوانست این سند را بدزدد؛ این بود که بار دیگر با حرص و ولع نظری به متن اعلان انداخت:
مردی که به جرم صدور چک بیمحل تحت تعقیب پلیس است. اسم ـ لورابرتز، معروف به «ماهی سفید» جرم ـ از آزادی موقت خود استفاده کرده، روز سیزدهم اوت گریخته است. قد ـ یک متر و هشتادوپنج سانتیمتر. وزن ـ ۹۵ کیلو. علائم مشخصه ـ جای زخم در پشت گوش راست. ملاحظات ـ احتمال میرود که در آرایشگاهها مشغول کار باشد. با زنان هرجائی رفت و آمد دارد. مظنون به پا اندازی است. آدرس او در موقع فرار ـ خانهء شماره ۱۳۱۸ ـ خیابان «بیکن» در کانزاس سیتی ـ (میسوری) تعقیب او ممکن است با خطراتی همراه باشد.» * |
میکی چندین بار آن را مرور کرد تا کمترین جزئیاتش، چون سیمای مردی که مدت پنجماه شبهای او را از کابوس لبریز کرده بود در ذهنش نقش بندد. برای آنکه بداند این اعلان در چه زمانی از طرف پلیس کانزاسسیتی انتشار یافته است نظری بتاریخ آن انداخت: بیش از یکسال از تاریخ انتشار آن گذشته بود... باین ترتیب جای پائی در میان دیده نمیشد، باوجود این مبداء حرکتی پیدا شده بود.
غیرت تازهای باو دست داد و به تفحص باقی صفحات آلبوم پرداخت، به این امید که شاید تصویر آن جانی دیگر را هم پیدا کند. اما نتیجهای بدست نیاورد.
وقتی که پروندهها را پس میداد، کوشید قیافهء آرام و آسودهای بخود بگیرد، اما ناگزیر دستهایش را در جیبهایش نگهداشت تا لرزش آنها را پنهان بدارد.
ـ چیزی پیدا نشد؟
ـ نه... چیزی پیدا نشد... با وجود این بسیار متشکرم... و معذرت میخواهم که اسباب زحمتتان را فراهم آوردم.
ـ اختیار دارید... دلتان میخواهد یک فنجان قهوه بخورید؟
ـ نه متشکرم. باید برگردم حالا دیگر لابد کفر سروان درآمده...
بی هیچ عجلهئی از عمارت خارج شد. اما همینکه بوسط خیابان رسید شروع بدویدن کرد. نیمساعت بعد صورت حساب خود را خواست و از میان ماشینهای بیشماری که در بحبوحهء روز باینسو و آنسو میرفت بطرف جنوب، بسمت کانزاس سیتی براه افتاد.
۵
آدرس اخیر «لورا برتز» معروف به «ماهی سفید» با زمین بایری واقع در یکی از محلههای مرکزی شهر مطابقت داشت.
میکی فیلیپس که مجبور بود در جائی منزل داشته باشد در یک عمارت نیمه مخروبه و بی آسانسور که به وسیلهء زن به اسم «کورال بلیک» اداره میشد، اطاقی پیدا کرد... کورال بلیک زنی چهل ساله بود و مانند همهء زیبا رویانی که حسن وجاهتشان به تباهی گرائیده است، دهان افسرده و نگاه حریص داشت.
*
مرد جوان و زیبا روی و خوش اندامی به مهمانخانهء او آمده، در دفتر واردین، اسم خود را «جومارین» ثبت کرده بود و خانم کرال بلیک که از جان و دل میخواست نظر لطف این مرد جوان را به جانب خویش جلب کند، مثل کسی که وجود خود را برای جریان همهء کارهای دنیا لازم میداند، مدام در این گوشه و آن گوشهء اطاق وی میجنبید و خود را سرگرم میکرد.
«جومارین» عاقبت بهر زحمتی که بود توانست شر این وجود مزاحم را از سر خود رفع کند.
اتاق، مجهز به یک تختخواب و یک صندلی و یک کمد و یک دستشوئی و یک گنجه کوچک بود. پنجرهء بلندی بطرف حیاط اندرونی تنگی بازی میشد و جومارین در آنطرف حیاط پنجرهای دید که قرینهء پنجرهء اطاق خودش بود.
صبح بود و باد شدید ماه نوامبر در حیاط بیداد میکرد. جومارین چهارده ساعت متوالی ماشین رانده بود و جز دو بار که چند لحظهای برای خوردن قهوه ماشین را نگهداشته بود، در هیچ جای دیگر توقف نکرده بود. روی تختخواب باریک دراز شد تا پشت خود را که گوئی آتش گرفته بود، و چشمهایش را که میسوخت، تسکین بدهد و در عین حال به حساب دارائی خود نیز رسیدگی کند.
در کمربندی که زیر لباس، روی گوشت تن خود بسته بود، کمی بیش از دو هزار دلار پول نقد داشت که از فروش خانهاش برای او مانده بود...
اسم و مشخصات آن مرد سلمانی را نیز در دست داشت و مطمئن بود که لورابرتز در گذشته بدین محله رفت و آمد میکرده است. از اینها گذشته، ماشینی نیز داشت که یکسال کار کرده بود و بدون شک بسیار مرتب و منظم بود... اما نمرهء آن باسم مردی موسوم به میکی فیلیپس به ثبت رسیده بود.
این ماشین با وضعی که در حال حاضر داشت عامل خطری شمرده میشد و لازم بود که آن را از سر خود واکند.
*
باین ترتیب تا ظهر استراحت کرد. سپس برخاست، استحمام کرد، صورت خود را تراشید، پیراهن خود را عوض کرد و بیرون رفت.
با فروش ماشین خود هزار و پانصد دلار دیگر به دست آورد، سپس به نزد فروشندهئی رفت که ماشین های دست دوم میفروخت و با پرداخت صد دلار از ذخیرهء خود، ماشینی خرید که ساخت اروپا بود، و نمرهء ماشین تازه را باسم «جومارین» به ثبت رسانید و بطرف مهمانخانه خود بازگشت.
در این محله تعدادی کارخانه و مغازه ارزان فروشی و چند میخانه، به وضعی درهم و برهم در کنار عمارتهای کهنه سازی دیده میشد... این عمارتها نیز، اغلب به مسافرخانه تبدیل شده بود. «جومارین» ابتدا به مغازه سلمانی رفت و همانجا، در اثنای اصلاح موی سر خود، اطلاع یافت که «لورابرتز» در یکی از آرایشگاههای نزدیک، موسوم به آرایشگاه «کوستلو» کار میکرده است و از مدتی پیش ناپدید شده.
پس از آنکه همه جای خیابان را زیر پاگذاشت،عاقبت تصمیم گرفت که آدرس آرایشگاه کوستلو را از فروشندهای بپرسد. اما جوابی که گرفت، یاس آور بود: فروشنده جواب داد که کوستلو، شش هفت ماه پیش دکان خود را بسته است.
میکی گفت: ـ روشنتر بگویم، من در جستجوی مردی باسم لورابرتز هستم.
ـ عزیزم، نمیشناسم... من هرگز پا به آن آرایشگاه نگذاشتهام.
میکی به مهمانخانه خود بازگشت و بمحض ورود برختخواب رفت. پشتش هنوز بشدت درد میکرد و اگر میخواست که آن شب سرحال باشد، علاجی جز این نداشت که چند ساعتی بخوابد و استراحت کند.
ساعت شش بیدار شد. هوا تاریک بود اما در اطاقی که روبروی اطاق او در آنطرف حیاط قرار داشت، روشنائی چراغی بچشم میخورد. زن جوانی که موهای سرش به طلای سفید میماند، با سستی و اهمال، از رختخوابی که ملحفههای کهنهای داشت بیرون آمده کنار تختخواب نشسته بود. پس از مدتی بجلو خم شد و موهای بلند طلائیش بر رانهای برهنهاش فرو ریخت؛ و آنوقت، مثل کسی که رنج میبرد، بدنش از جلو به عقب به نوسان درآمد. عاقبت برخاست، لباس منزلی بتن کرد و در حمام ناپدید شد و میکی دوباره به چرت زدن پرداخت. مدتی بعد، وقتی که از نو بیدار شد صدائی از اتاق او را متوجه آن سو کرد. اکنون کرکرهای های آن اتاق بسته بود و از پس آن صداهای آشفتهء زن و مردی بگوش میآمد. ساعت از ده گذشته بود که میکی برخاست و دست و روی خود را شست، در تاریکی لباس پوشید و بیرون رفت.
سرمای جانسوزی بود و رفت و آمدی در خیابانها دیده نمیشد. مسیری برای خود تعیین کرده بود که از مهمانخانه متوجه سه جهت مختلف بود. ابتدا به میخانهء پرازدحامی رفت در انتهای پیشخوان نشست و در حینی که لیوان آبجو را آهسته آهسته مینوشید، به حرفهای مرد گوش داد.
مشتریان این میخانه عبارت از کارگران و دکانداران محله بودند.
پس از خوردن آبجو خود، باز هم مدتی در آنجا ماند... نمیدانست چه امیدی از ماندن در این میخانه. شاید انتظار داشت که وسیلهای یا علامت و قرینهای بدست آورد... از هیچکس سوالی نکرد، زیرا آدم غریبی که خیلی کنجکاو باشد، بیدرنگ در نظر مردم جاسوس یا پاسبان و یا کارآگاه جلوه میکند.
از ساعت ده شب تا صبح، به ده دوازده میخانه سر زد. اما گرچه هیچ گونه اطلاع جالبی بدست نیاورد، در عوض توانست با یکی دو عرق فروش خوشروی پرچانه آشنا شود.
وقتی به اتاق خود برگشت و کلید را در سوراخ قفل فرو برد، زن موطلائی در حینی که آهنگی زیر لب زمزمه میکرد، از سرسرا گذشت.
زن با قدمهای لرزانی راه میرفت و کیف کاغذی کوچکی را در دو دست خود گرفته بود. وقتی که از نزدیکی میکی میگذشت، توازن خود را از دست داد تنهای باو زد و بر زمین افتاد... میکی بیک دست او را بلند کرد. زن چشمهایش را بروی او دوخت و بریده بریده گفت:
ـ وای وای... چقدر اینجا تاریک است! با دندانهای پوسیدهء خود لبخندی به او ارزانی داشت و گفت:
ـ معذرت میخواهم، عزیزم...
سپس همچنانکه لبخند میزد، کیف خود را برداشت و خرامان خرامان براه افتاد... از دندانهای خرابش که بگذریم، خالی از لطف و ملاحتی نبود.
ـ میآئی، عزیزم؟... بیا با هم گیلاسی بزنیم.
و آنوقت قدقدکنان در دنبالهء تعارف خود چنین گفت:
ـ بیا، عزیزم، بیا با هم گیلاسی بزنیم... نترس، پولش را هم من میدهم...
میکی گفت: ـ نه... امشب نه.... متشکرم.
زن اخمهایش را در هم کرد و گفت:
ـ بگو ببینم... نکن عضو انجمن مبارزه با فساد هستی؟
ـ نه... فقط خسته هستم... همین و بس...
ـ اوه! خوب پس... اشکالی نداره منهم دارم از خستگی میمیرم... خدا حافظ، عزیزم.
میکی همینکه به اطاق خود رسید، لباسش را در آورد، روی لبهء تختخواب نشست و چشمهایش را به پنجرهء روشن اتاق روبرو دوخت.... اطلاع یافته بود که لورابرتز با زنهای هرجائی رفت و آمدهائی داشته... دلال محبت نیز بوده است.. این زن شاید شخصا با او آشنائی نزدیک نداشت اما ممکن بود محتملا اسم او را شنیده باشد... اما معاشرت با زنان هر جائی یا غیر آن، چیزی بود که میکی هنوز علاقهای بدان نداشت: خاطرههایش هنوز سخت تازه بود.... همچنانکه چند ساعت پیش در مقابل بدن عریان این زن تأثر و هیجانی در خود ندیده بود. تصور اینکه با این زن عشقبازی کند یا دستش با اندام او تماس حاصل کند، از برای او نفرتبار و تهوع آور بود.... این احساس به هرجائی بودن زن ربطی نداشت... علت بزرگ این تنفر آن بود که این زن، «کتی» نبود!
آنگاه، به روی تختخواب خود دراز شد و در اندیشهء «کتی» فرو رفت.... کتی را، و وضعی را که کتی در قبال او داشت... و بدن گرم و سوزان او را که به سینهء خود میفشرد... همه را به یاد آورد...
از اینکه توانسته بود برای نخستین بار خاطره او را بیاد آورد و از یادآوری این خاطره اشک نریزد، تعجب کرد و به شگفت درآمد.
پس از آنکه چندین روز در همه میخانه های اطراف گشت زد، متوجه شد که این روش، گذشته از خطر ها و تصادفهائی که ممکن است در بر داشته باشد، خرج کمر شکنی نیز دارد... به طور قطع لازم بود که پیش از ته کشیدن ذخیره خود وسیلهای برای پول درآوردن پیدا کند و تصادفاً خیلی زود توانست آنچیزی را که جست و جو میکرد، در ستون آگهیهای دروس حرفهای پیدا کند. مضمون اعلان بدین شرح بود:
تربیت مدیر و متصدی، برای میخانه ها. در کلاسهای کارآموزی ما شرکت فرمائید تا وسایل رفاه خود را از هر حیث فراهم آورید. گواهینامههائی که داده میشود بتصدیق سندیکا رسیده است آ ـ ۱۸۲۰۴رک |
هر میخانه، برای استراق سمع محل قابل ملاحظهای است... متصدی بار، اغلب محرم اسرار مشتریان است... شاید باین ترتیب میتوانست اخبار و اطلاعات جالبی بدست آورد و در عین حال شغلی هم داشته باشد که اگر در موقع مقتضی به پول احتیاج پیدا کرد دست خالی نماند.
باین ترتیب در کلاسهای کارآموزی ثبت نام کرد و با پرداخت یکصدو بیست و پنج دلار وجه و صرف دو هفته وقت از قرار روزی شش ساعت، قوانینی را که دربارهء بدمستی در ملاء عام وجود داشت از بر کرد و فنون شستشوی گیلاس ها و تهیهء انواع و اقسام کوکتل ها را فرا گرفت و پانزده روز بعد، امتحان خود را داد.
*
آنروز وقتی که به منزل خود باز میگشت برف ریزی میآمد. و هنوز از پله ها بالا نرفته بود که در اتاق خانم بلیک باز شد. زن چهل ساله تا کنار نردهها پیش رفت و چشمهای درشت خود را که آرزوی عشق و نوازش در آن خوانده میشد، بروی او دوخت... پرسید:
(بقیه دارد)