خونخواهی! ۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهء ضمیر
تا اینجا:
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهء خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار میگیرند کتی کشته میشود و میکی به طرزی مجزه آسا از مرگ خلاصی مییابد ولی چندین ماه در بیمارستان بستری میماند.
اکنون میکی فیلیپس اندکی بهبود یافته، تقاضا کرده است با رئیس خود سروان «آندریوز» ملاقات کند.
سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس میآید و به او اطلاع میدهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.
... سروان آندریوز برای آنکه این اضطراب را نبیند، چشمهای خود را برگرداند و گفت:
ـ مقصودم این نبود... منظورم بیشتر عاشقی بود که ممکن است کتی او را از خود رانده باشد... کسی که احتمالا پیش از شما با او آشنائی داشته و کینهای از او بدل گرفته باشد.
جوابی نشنید. تشنج دردناکی دهان میکی را از شکل انداخت و قطرههای اشک چشمانش را پر کرد، و زیر لب، با صدای شکستهای گفت:
ـ کتی...
سروان آندریوز دریافت که در این موقع، بزرگ ترین نیکی در حق این مرد غمزده، آن است که با درد خود تنهایش بگذارد. و به همین سبب کلاه خود را برداشت و گفت:
ـ بچه جان، باز هم به این مساله فکر کنید. عاقبت با همکاری خود شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. من دوباره به دیدنتان خواهم آمد.
آندریوز به راه افتاد و طول اتاق را طی کرد. ولی همین که میخواست از آستانه در بگذرد، میکی او را صدا زد:
ـ جناب سروان!
ـ چه میخواهید؟
ـ یک موضوع دیگر هست که از روی آن هم میتوانم خیال کنم که این دو نفر اهل مغرب بودهاند: لهجهشان... لهجهشان عیناً مثل لهجهء مغربیها بود.... در هر حال آن یکی که جوانتر بود، لهجهاش...
سروان آندریوز آهسته گفت:
ـ با وجود این، بنظرم میرسد از دهان خود شما شنیدم که گفتید، هیچیک از آن دو نفری چیزی نگفتند.
میکی حرف او را به این شکل تصحیح کرد:
ـ باستثنای وقتی که من در را باز کردم... آن اول که در را باز کردم نفر جوانتر پرسید: منزل میکی فیلیپس اینجاست؟ ـ و پس از آن بود که وارد خانه شدند...
میکی فیلیپس لحظهای خاموش شد. باز هم از تجسم آن ساعات اضطراب آور، دهشتی بر همهء وجودش چیره شد. سپس ناگهان گفت:
ـ جناب سروان، این مرد، در حینی که بروی من چشم دوخته بود، پرسید که منزل میکی فیلیپس اینجاست یا نه.... جناب سروان حتی مرا نمیشناختند! تنها چیزی که دستشان بود، اسم و آدرس بود. شاید این اسم و آدرس را هم از دفتر تلفن درآورده بودند!
صدایش گوشخراش شده بود... در آستانهء حمله صرع بود. سروان آندریوز نگاهی به راهرو انداخت و بیکی از پرستارها اشارهای کرد، میکی فریاد میزد:
ـ اشتباه بود... جناب سروان... اشتباه وحشتناک، اشتباه دهشت آور!.. آدرسی که دستشان بود، اشتباه بود.
پرستار وارد اطاق شد و کوشید مجروح را آرام سازد. میکی نگاه وحشت زدهآی بروی او انداخت و بی آنکه مقاومتی نشان بدهد به روی بستر دراز شد.
نگاهش به نقطهئی دوخته شده بود... بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
ـ اشتباه است... اشتباه محض..
سروان آندریوز از بیمارسان خارج شد و از یک کابین تلفن همگانی به مرکز پلیس تلفن زد و دستور داد:
ـ دربارهء همه افراد این شهر که نامشان میکی فیلیپس باشد، تحقیق کنید.
اما پیش از آنکه از کابین تلفن بیرون رود بیاختیار به دفتر تلفن نگاهی کرد، آن را برداشت و ورق زد: حرف «م»... متاسفانه سرپاسبان میکی فیلیپس یگانه میکی فیلیپسی بود که نامش در دفتر تلفن دیده میشد. نام خانوادگی سه یا چهار نفر دیگر از افراد شهر «فیلیپس» بود، اما اسم کوچک هیچ یک از «فیلیپس» ها «میکی» نبود.
وقتی که بیرون میرفت، با خود گفت:
ـ سرنوشت چه بازیهائی دارد! مسخره بازی را ببین که جان انسانی باید وابسته به لیست سادهء دفتر تلفن باشد!
فردای آن روزی که سروان آندریوز برای ملاقات به بیمارستان آمد، میکی فیلیپس را به یک اطاق هشت تختخوابی انتقال دادند. اما تفریحات خارجی هیچگونه تأثیری در او نداشت. همیشه در آن عالم خاموشی و سکوت خویس منتظر لحظهای بود که از زندان گچی خود آزاد شود.
*
یکی از اعضای امور اداری پلیس روزی از روزها به بیمارستان آمد تا از تصمیمی که باید دربارهء جسد کتی گرفته شود و از ترتیبی که مناسب تر باشد، جویا شود.
میکی جواب داد:
ـ خودش همیشه میگفت که میل دارد جنازهاش سوزانده شود.
ـ پس من با گورستان تماس میگیریم تا آنچه را که لازم باشد انجام دهند... مگر اینکه خودتان بخواهید دستور مخصوصی بدهید.
میکی گفت: با همین ترتیب کاملا موافقم. من دستور مخصوصی ندارم....
کارمند پلیس، پیشانی خود را پاک کرد. از اینکه توانسته بود دربارهء اینگونه موضوع ها حرف بزند، مسرور بود.
ـ باز هم باید مدت کوتاهی همین طور بی حرکت بمانید... میل دارید از منزلتان لباس یا چیز دیگری برایتان بیاورم؟
ـ بلی. اگر ممکن است، بی زحمت یکدست لباس و یکی دو پیراهن برای من بیاورید. همین و بس... بنظرم رولور من هم آنجا باشد.
ـ ما رولورتان را همان روز پیدا کردیم و هنوز هم پیش مااست.
ـ بسیار خوب... انگار دیگر عرضی ندارم.
ـ در باره خانهتان نیز اگر مثلا قسطی مانده باشد،...
میکی گفت:
ـ خیال دارم آن را بفروشم.... شما از آن دلال املاک.... بنظرم اسمش «برت سیمونز» باشد.... بله، همین است.... لطفاً ازش خواهش کنید سری به اینجا بزند تا در این باره با هم مذاکره کنیم.
ـ بسیار خوب... این کار را هم انجام خواهم داد.
*
سیمونز، دلال املاک، مردی مقبول و فوقالعاده فعال بود که در سایهء کوشش و جنب و جوش خود کارها را بزودی فیصله میداد.
میکی باو گفت:
ـ آنچه من میخواهم این است که پول خود را بدست بیاورم و دیگر هم اسم این خانه را نشنوم.
ـ اما اسباب و اثاثه و رختها چه میشود؟
ـ همه را بفروشید. رختها را هم به فقرا بدهید.... دیگر هیچکدامشان بدرد من نمیخورد.
ـ بسیار خوب.... هر اقدامی لازم باشد صورت میدهم.
ـ هرچه زودتر بهتر....
*
یکماه پس از آن تاریخ، گچ را باز کردند. طبیب باتفاق متخصص دیگری بدقت همه مفصلهای شانهها و آرنجها را معاینه کرد: شکستگی مچ چپش هنوز کاملا جوش نخورده بود و میبایست همچنان این بازو را مدتی بگردن خود بیاویزد.... متخصص نیز برنامهای برای او تجویز کرد که در سایه آن بتواند روز بروز به ورزش بیشتری بپردازد.
این متخصص مرد صاحب تجربهای بود و میکی با دقت و وسواس بسیار، به عقاید او احترام میگذاشت. در روزهای نخستین، درد، تحمیل ناپذیر بود و گمان میبرد که هیچ گونه پیشرفتی نخواهد کرد. اما روزی که توانست بتنهائی صورت خود را اصلاح کند و لباس بپوشد، روز بزرگی بود. اول ماه سپتامبر وقتی که او را به آسایشگاه پاسبانان انتقال دادند، به طرزی کاملا محسوس بهبود یافته بود.
بسرعت قوای خود را بازیافت. در دو هفتهء اوایل کار به ورزشهای آسانی در سالون ورزش اکتفا میکرد اما در اواخر ماه، مچش دیگر بکلی جوش خورده بود، به طوری که میتوانست به بازیهای دیگری هم بپردازد. آن اوایل، اشتهای خوب و شبهای آرامی داشت. منتها حیف که روحیهاش این قوس صعودی را نمیپیمود.
کابوسهای دهشتآور بار دیگر باو حملهآورد.... اکنون چه بسا شبها که زوزهکشان از خواب میجهید، در حالی که عرق از سر و رویش میریخت و با اشباح ناپیدائی کشمکش داشت؛ و بیماران دیگر که هم اتاق او بودند، ناگزیر برای آرام کردن او بستر خود را ترک میگفتند.
***
عاقبت روزی فرارسید که بیخوابیها از میان رفت و..
غروب روز یکشنبهای، در حدود شش ماه پس از قتل کتی، پزشک روانی مدت درازی با میکی صحبت کرد و در پایان این صحبت چنین نتیجه گرفته شد که باز هم بهترین معالجه ها برای میکی، کار کردن است.
مردی که صبح فردای آنروز جلو سروان آندریوز پدیدار شد، دیگر چندان اختلافی با میکی فیلیپس سابق نداشت.... اگر چه کمی لاغر شده بود، سیمایش همان سیمای شش ماه پیش بود؛ اما چانهاش از انرژی بیشتری خبر میداد، و دهانش چین خشونت آمیزتری بخود گرفته بود. چشمهایش خیره خیره مینگریست و مثل این بود که پردهای نگاهش را فرا گرفته است. اما سروان آندریوز میدانست که پشت این چشمهای بیفروغ تصمیم سخت و کینه جویانهای نهفته است.
دوستانه دست یکدیگر را فشردند. سروان آندریوز گفت:
ـ از این تجدید دیدار بسیار خوشحالم....
اما در عین حال، از سؤالی که روی لبان میکی مشاهده میکرد و طرح آن اجتناب ناپذیر مینمود، تا اندازهای بیم داشت.
هماندم میکی پرسید:
ـ جناب سروان، بگوئید ببینم کار در چه مرحلهای است؟
سروان آندریوز همهء فعالیتهائی را که در زمینهء تحقیق صورت گرفته بود، نکته به نکته، برای او شرح داد:
ـ ما تصویر قاتلها را در سراسر کشور پخش کردهایم اما تاکنون هیچ نتیجهای بدست نیامده است.... همچنین برای اینکه ببنیم در این شهر یا در اطراف آن اشخاص دیگری باسم میکی فیلیپس هستند یا نیستند تحقیق کردهایم اما باستثنای شما شخص دیگری را باین اسم نیافتهایم.
میکی گفت: ـ بعبارت دیگر در همان مرحلهای هستیم که بودیم.
سروان اظهار داشت:
ـ در حال حاضر در همان مرحله هستیم.... اما ترتیب کار را چنان دادهام که شما بتوانید به شیکاگو بروید و خودتان عکسهای تبهکاران را در اداره مرکزی پلیس ببینید. تقریباً عکس همهء افرادی که با پلیس و دستگاه عدالت سر و کاری پیدار کردهاند و سابقه هائی در این زمینه دارند، در آنجا هست.
وقتی که بروی میکی فیلیپس نظر انداخت، مشاهده کرد که بنقطهای در خلاء خیره شده است.
عاقبت گفت:
ـ جناب سروان، آیا میتوانید به من مرخصی بدهید؟
ـ آری، پسر جان.... اگر هنوز حالتان ششدانگ خوب نشده باشد، هیچ اشکالی ندارد. موافقم....
میکی حرف خود را تکمیل کرد:
ـ مرخصی یکساله....
ـ بچه جان، شما در پبی خیال باطلی هستید.... دست از این چیزها بردارید.
ـ محال است.
ـ اگر اشتباه نکرده باشم، تقاضای شما این است که هم دعای خیر من بدرقه راهتان باشد و هم دستگاه من در این شکار انسان از شما پشتیبانی کند. و خوب میدانید که هیچیک از این دو کار از من ساخته نیست.
میکی همچنان خاموش بود.
سروان در دنباله حرفهای خود گفت:
ـ گوش بدهید. خیال میکنم بهترین راهها آن باشد که شما کمی باین مسأله فکر کنید..... برای من محال است که بشما یکسال مرخصی بدهم.
ـ پس در اینصورت استعفای مرا قبول بفرمائید.
سروان آندریوز با قلبی فشرده، به میکی فیلیپس که نشان خود را بروی میز میگذاشت، چشم دوخته بود، عاقبت گفت:
ـ من نمیخواهم درباره این قضیه با شما بحث کنم، اما میتوانم یکی دو روز باین امید که تغییر عقیده بدهید، بهتان مجال بدهم.
ـ آیا آن قدر به من مجال میدهید که به شیکاگو بروم و عکس این اشخاص را ببینم؟
ـ در اینصورت، آنچه میتوانم بگویم، این است که در حدود دو روز موضوع استعفای شما را بصورت رسمی در نمیآورم. اما اگر در آیندده از شیکاگو راجع به شما چیزی بپرسند، مجبور خواهم بود بگویم که دیگر عضو دستگاه ما نیستید.
ـ تشکر میکنم، جناب سروان، خدا حافظ.
سروان آندریوز سر خود را کمی خم کرد. سپس تا وقتی که چشمش سیاهی نرفته بود و حروف جلو چشمش برقص در نیامده بود، غرق مطالعهء کاغذی شد.
در دل خود گفت:
ـ اگر این واقعه برای من که پنجاه و پنج سال از سنم گذشته است اتفاق افتاده بود نمیدانم چه میکردم؛ وای به وقتی که انسان بسن او باشد...
میکی پیش از آن چندین بار به شیکاگو رفته بود و «لوپ» شیکاگو یعنی مرکز شهر را خوب میشناخت. در یکی از مهمانخانه های وسط شهر منزل گرفت و عصر آنروز به ادارهء پلیس رفت و همانجا کارآگاهی او را به اطاق کوچکی برد که بسیار روشن بود. و پیش از آنکه وی را با آن دو مجله بزرگ پر از عکس تنها بگذارد، اظهار داشت.
ـ چنانکه میدانید، در اینجا تعداد بیشماری عکس داریم.
سپس با کنجکاوی بروی او نگریست و پس از آنکه توفیق او را از خداوند