خونخواهی! ۲

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۶ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۰۲ توسط MadjidPlus (بحث | مشارکت‌ها) (پایان صفحه ۱۱۰)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۸

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهء ضمیر

تا اینجا:

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهء خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار می‌گیرند کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی مجزه آسا از مرگ خلاصی می‌یابد ولی چندین ماه در بیمارستان بستری می‌ماند.

اکنون میکی فیلیپس اندکی بهبود یافته، تقاضا کرده است با رئیس خود سروان «آندریوز» ملاقات کند.

سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس می‌آید و به او اطلاع می‌دهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.

... سروان آندریوز برای آنکه این اضطراب را نبیند، چشمهای خود را برگرداند و گفت:

ـ‌ مقصودم این نبود... منظورم بیشتر عاشقی بود که ممکن است کتی او را از خود رانده باشد... کسی که احتمالا پیش از شما با او آشنائی داشته و کینه‌ای از او بدل گرفته باشد.

جوابی نشنید. تشنج دردناکی دهان میکی را از شکل انداخت و قطره‌های اشک چشمانش را پر کرد، و زیر لب، با صدای شکسته‌ای گفت:

ـ کتی...

سروان آندریوز دریافت که در این موقع، بزرگ ترین نیکی در حق این مرد غمزده، آن است که با درد خود تنهایش بگذارد. و به همین سبب کلاه خود را برداشت و گفت:

ـ بچه جان، باز هم به این مساله فکر کنید. عاقبت با همکاری خود شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. من دوباره به دیدنتان خواهم آمد.

آندریوز به راه افتاد و طول اتاق را طی کرد. ولی همین که می‌خواست از آستانه در بگذرد،‌ میکی او را صدا زد:

ـ جناب سروان!

ـ چه می‌خواهید؟

ـ یک موضوع دیگر هست که از روی آن هم می‌توانم خیال کنم که این دو نفر اهل مغرب بوده‌اند: لهجه‌شان... لهجه‌شان عیناً مثل لهجهء مغربی‌ها بود.... در هر حال آن یکی که جوانتر بود، لهجه‌اش...

سروان آندریوز آهسته گفت:

ـ با وجود این، بنظرم می‌رسد از دهان خود شما شنیدم که گفتید،‌ هیچیک از آن دو نفری چیزی نگفتند.

میکی حرف او را به این شکل تصحیح کرد:

ـ باستثنای وقتی که من در را باز کردم... آن اول که در را باز کردم نفر جوانتر پرسید: منزل میکی فیلیپس اینجاست؟ ـ و پس از آن بود که وارد خانه شدند...

میکی فیلیپس لحظه‌ای خاموش شد. باز هم از تجسم آن ساعات اضطراب آور، دهشتی بر همهء وجودش چیره شد. سپس ناگهان گفت:

ـ جناب سروان، این مرد، در حینی که بروی من چشم دوخته بود، پرسید که منزل میکی فیلیپس اینجاست یا نه.... جناب سروان حتی مرا نمی‌شناختند! تنها چیزی که دستشان بود، اسم و آدرس بود. شاید این اسم و آدرس را هم از دفتر تلفن درآورده بودند!

صدایش گوشخراش شده بود... در آستانهء حمله صرع بود. سروان آندریوز نگاهی به راهرو انداخت و بیکی از پرستارها اشاره‌ای کرد، میکی فریاد می‌زد:

ـ اشتباه بود... جناب سروان... اشتباه وحشتناک، اشتباه دهشت آور!.. آدرسی که دستشان بود،‌ اشتباه بود.

پرستار وارد اطاق شد و کوشید مجروح را آرام سازد. میکی نگاه وحشت زده‌آی بروی او انداخت و بی آنکه مقاومتی نشان بدهد به روی بستر دراز شد.

نگاهش به نقطه‌ئی دوخته شده بود... بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:

ـ اشتباه است... اشتباه محض..

سروان آندریوز از بیمارسان خارج شد و از یک کابین تلفن همگانی به مرکز پلیس تلفن زد و دستور داد:

ـ دربارهء همه افراد این شهر که نامشان میکی فیلیپس باشد، تحقیق کنید.

اما پیش از آنکه از کابین تلفن بیرون رود بی‌اختیار به دفتر تلفن نگاهی کرد، آن را برداشت و ورق زد: حرف «م»... متاسفانه سرپاسبان میکی فیلیپس یگانه میکی فیلیپسی بود که نامش در دفتر تلفن دیده می‌شد. نام خانوادگی سه یا چهار نفر دیگر از افراد شهر «فیلیپس» بود، اما اسم کوچک هیچ یک از «فیلیپس» ها «میکی» نبود.

وقتی که بیرون می‌رفت، با خود گفت:

ـ سرنوشت چه بازیهائی دارد! مسخره بازی را ببین که جان انسانی باید وابسته به لیست سادهء دفتر تلفن باشد!

فردای آن روزی که سروان آندریوز برای ملاقات به بیمارستان آمد، میکی فیلیپس را به یک اطاق هشت تختخوابی انتقال دادند. اما تفریحات خارجی هیچگونه تأثیری در او نداشت. همیشه در آن عالم خاموشی و سکوت خویس منتظر لحظه‌ای بود که از زندان گچی خود آزاد شود.

*

یکی از اعضای امور اداری پلیس روزی از روزها به بیمارستان آمد تا از تصمیمی که باید دربارهء جسد کتی گرفته شود و از ترتیبی که مناسب تر باشد، جویا شود.

میکی جواب داد:

ـ‌ خودش همیشه می‌گفت که میل دارد جنازه‌اش سوزانده شود.

ـ پس من با گورستان تماس می‌گیریم تا آنچه را که لازم باشد انجام دهند... مگر اینکه خودتان بخواهید دستور مخصوصی بدهید.

میکی گفت: با همین ترتیب کاملا موافقم. من دستور مخصوصی ندارم....

کارمند پلیس، پیشانی خود را پاک کرد. از اینکه توانسته بود دربارهء اینگونه موضوع ها حرف بزند، مسرور بود.

ـ باز هم باید مدت کوتاهی همین طور بی حرکت بمانید... میل دارید از منزلتان لباس یا چیز دیگری برایتان بیاورم؟

ـ بلی. اگر ممکن است، بی زحمت یکدست لباس و یکی دو پیراهن برای من بیاورید. همین و بس... بنظرم رولور من هم آنجا باشد.

ـ ما رولورتان را همان روز پیدا کردیم و هنوز هم پیش مااست.

ـ بسیار خوب... انگار دیگر عرضی ندارم.

ـ در باره خانه‌تان نیز اگر مثلا قسطی مانده باشد،...

میکی گفت:

ـ خیال دارم آن را بفروشم.... شما از آن دلال املاک.... بنظرم اسمش «برت سیمونز» باشد.... بله، همین است.... لطفاً ازش خواهش کنید سری به اینجا بزند تا در این باره با هم مذاکره کنیم.

ـ بسیار خوب... این کار را هم انجام خواهم داد.

*

سیمونز، دلال املاک،‌ مردی مقبول و فوق‌العاده فعال بود که در سایهء کوشش و جنب و جوش خود کارها را بزودی فیصله می‌داد.

میکی باو گفت:

ـ آنچه من می‌‌خواهم این است که پول خود را بدست بیاورم و دیگر هم اسم این خانه را نشنوم.

ـ اما اسباب و اثاثه و رختها چه می‌شود؟

ـ همه را بفروشید. رختها را هم به فقرا بدهید.... دیگر هیچکدامشان بدرد من نمی‌خورد.

ـ بسیار خوب.... هر اقدامی لازم باشد صورت می‌دهم.

ـ‌ هرچه زودتر بهتر....

*

یکماه پس از آن تاریخ، گچ را باز کردند. طبیب باتفاق متخصص دیگری بدقت همه مفصلهای شانه‌ها و آرنجها را معاینه کرد: شکستگی مچ چپش هنوز کاملا جوش نخورده بود و می‌بایست همچنان این بازو را مدتی بگردن خود بیاویزد.... متخصص نیز برنامه‌ای برای او تجویز کرد که در سایه آن بتواند روز بروز به ورزش بیشتری بپردازد.

این متخصص مرد صاحب تجربه‌ای بود و میکی با دقت و وسواس بسیار، به عقاید او احترام می‌گذاشت. در روزهای نخستین،‌ درد، تحمیل ناپذیر بود و گمان می‌برد که هیچ گونه پیشرفتی نخواهد کرد. اما روزی که توانست بتنهائی صورت خود را اصلاح کند و لباس بپوشد، روز بزرگی بود. اول ماه سپتامبر وقتی که او را به آسایشگاه پاسبانان انتقال دادند، به طرزی کاملا محسوس بهبود یافته بود.

بسرعت قوای خود را بازیافت. در دو هفتهء اوایل کار به ورزشهای آسانی در سالون ورزش اکتفا می‌کرد اما در اواخر ماه،‌ مچش دیگر بکلی جوش خورده بود، به طوری که می‌توانست به بازیهای دیگری هم بپردازد. آن اوایل، اشتهای خوب و شبهای آرامی داشت. منتها حیف که روحیه‌اش این قوس صعودی را نمی‌پیمود.