خونخواهی! ۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
تقریباً شب بود که بخانهاش بازگشت. راه خاکی و تنگی که در پیش داشت بر اثر آن بهار خشک و بی باران مثل سنگ سخت شده بود. میکی فیلیپس وقتی که اتومبیل خود را در این سمت براه انداخت ناگهان بیاختیار بدوبیراه گفتن آغاز کرد. بخصوص هر وقت که از ساعت ۱۸ تا نیمه شب مأمور خدمت بود، بیش از هر وقت دیگر متوجه میشد که خانهاش چهقدر از مرکز شهر پرت افتاده است .... در واقع، میکی فیلیپس یگانه پاسبان ناحیه بود که باین ترتیب در بیرون شهر گوشه گرفته بود.
ماشین خود را جلو انبار قدیمی و مخروبهئی که بدان «گاراژ» لقب داده بود نگهداشت. گرچه این «ارتقاء مقام» هم موضوعی صددرصد مجازی بود زیرا که هنوز هم، با داشتن لقب «گاراژ» پر بود از مشتی اسباب و اشیاء کهنه و فرسوده ... زنش «کتی» که در مقابل حرفهای کفرآمیز همیشه از کوره در میرفت، با خشم به او گفته بود:
ـ عجب! اسباب و اشیاء کهنه!.... همه این چیزها اسباب و اثاثهء قدیمه است و جز تعمیز بچیزی احتیاج ندارد.
رایحهء چمنی که تازه آبپاشی شده بود و عطر گلهائی که کتی با عشق و علااقه بسیار در آغوش این زمین بایر پرورش میداد، در آن هوای گرم موج میزد درست است که میکی فیلیپس یگانه پاسبانی بود که باین ترتیب در نقطهای بیرون از شهر زندگی میکرد، اما در عوض یگانه پاسبانی هم بود که زنی مثل «کتی» داشت. این مزرعه، رؤیای کتی و مظهر گرامیترین آرزوهای او بود. و اگر کتی ماه آسمان زا هم از او خواستار میشد، میکی هیچگونه تردیدی بخود راه نمیداد و برای آنکه ماه آسمان را برای کتی خود بیاورد، بسوی فضای بیکران بحرکت درمیآمد.
خوشبختانه کتی هم جز «میکی» و خانهای در بیرون شهر و خلاصه ده دوازده بچه «پر داد و فریاد» چیز دیگری از خدای آسمان و زمین نمیخواست ...
وقتی که میکی از پلههای کرم خورده و چوبی جلو عمارت بالا میرفت در دل خود میگفت که اجرای این سومین آرزوی کتی، بسته با ساعت و شاید دقیقه است! و وقتی که قیافه نازنین و دلفریب کتی در چهارچوب در پدیدار شد این اندیشه بصورت حقیقت درآمد.
هماندم چشمش به پیراهن تازهء او افتاد اما پیش از آنکه مطابق رسم و آئین به اظهار محبت شامگاهی دست زده باشد، کلمهای دربارهء پیراهن تازه بزبان نیاورد. و کتی که عاقبت از آغوش شوهر خود بیرون آمد، از فرط لذت چون گل سرخ شده بود .... بشدت نفس میزد و کمی آزرده شده بود.
ـ بسیار خوب، سرکار پاسبان .....
میکی در راه مثل گردن کلفتی بضرب پاشنه بست و شوخی کنان گفت:
ـ بیا ببینم، زن ... به مرد خودت نزدیکتر شو ... بپر ببینم!..
زن دستهایش را پیش آورد و او را از خود دور ساخت.
ـ میکی، دست بردار!..
میکی در اطاق به تعقیب او پرداخت. کتی روی کاناپه جست و پشتی کاناپه را میان خود و او حائل ساخت. میکی فیلیپس که به زور خود اطمینان داشت لبخندی زد. کتی که از نفس افتاده بود، زبان گلگون خود را از میان دو رشته دندان سفید نمایان ساخت .... با دست خود حلقههای آشفته موی انبوه و قهوهای رنگ خود را سامانی داد و خوش و خندان گفت:
ـ پیراهن تازهام را دیدی؟
چشمهایش او را میخورد .... کتی از پناهگاه سست و ناپایدار کاناپه بیرون آمد و پیش بند خود را در آورد و بسوی او پیش رفت. دامن خود را با دستش هموار ساخت، بالای پیراهنش را درست کرد و با قیافه شیطنت باری خرامان خرامان براه افتاد.
ـ خوب؟ بگو ببینم میپسندی؟
ـ عجب حرفی میزنی!... اما بگو ببینم کجا قصد داری این پیراهن را بپوشی؟
ـ میخواهم بهمین ترتیب در خانه بپوشم ....
ـ چه بهتر از این .... برای آنکه این پیراهن وسوسه انگیز را جلو چشم مردم نمیتوان بتن کرد .... راستی بگو ببینم، این پیراهن زیبا را بچه ترتیبی باید درآورد؟
ـ اگر عاقل باشی و همه اسفناجهای خود را بخوری شاید بتوانم نشانت بدهم.
کتی، با احتیاط به پشت کاناپه رفت و شتابان بسمت آشپزخانه براه افتاد. میکی که تیز تر از او بود، در حین عبور، با کف دست خود ضربت سختی به «پشت» او نواخت.
کتی پشت در ناپدید شد و مثل کسی که به سکسکه افتاده باشد، دادش درآمد:
ـ اوی ـ اوی ـ اوی !...
میکی به اطاق خود رفت. کت و رولور و کفش خود را درآورد. پیراهن شسته و رفتهای بتن کرد و آنوقت چشمش به تختخواب بزرگ افتاد و بروی سعادتی که در انتظار وی بود لبخند زد ...
وقتی که نصف غذای خود را خورد با اضطراب پرسید:
ـ پس آن اسفناجها که گفتی چه شد؟
کتی گفت:
ـ حرفی بود که زدم ... برای هر گونه اعتراضی درباره غذا خواهشمند است به مدیر مهمانخانه مراجعه فرمائید.
ـ اما من میخواهم که این معامله را دست بدست با زن ارباب خاتمه بدهم!
ـ عزیزم، کمی صبر و حوصله داشته باش. تمام شب فرصت داریم ... و تمام فردا در اختیار ما است!
ـ میترسم که اینطور نباشد، جانم ... فردا، روز پاسداری من است.
کتی از کوره در رفت:
ـ چه گفتی! فردا روز تعطیل تو است. اکنون که بخانه آمدهای بیشتر از بیست ساعت اضافه کار کردهای!
میکی توضیح داد:
ـ عده کم است ... دو نفر از افراد ما ... ناخوش هستند.
کتی روی خود را برگرداند. از دروغ مقدسی که میکی برای پنهان داشتن حقایق تلخ شغل خود بزبان میآورد آگاه بود. در حقیقت آن دو پاسبان بدبخت ناخوش نبودند. یکی از ایشان بنام گروهبان دوفی کشته شده بود و دیگری پاسبانی باسم روسو، پس از آنکه در جریان مخمصهای نزدیک راه آهن چندین زخم برداشته بود، در بیمارستان ناحیه وضع وخیمی داشت.
میکی از اینکه در خانه خودش بود، خود را بسیار خوشبخت میدانست. نتیجهء این تقلیل افراد برای او این شده بود که نیمی از بیست و چهار ساعت تعطیل او از میان برود.
و چون با وجود همهء این چیزها، شانس این را داشت که در کانون خانوادگی خود باشد، لازم بود که حداکثر استفاده را از این شانس خود بکند، «کتی» اندکی اخم درهم کرد. اما وقتی که نوبت خوردن بستنی دسرش رسید، «کتی» تصمیم خود را گرفته بود.
وقتی که میخواست ظرفها را از روی میز بردارد، میکی گفت:
ـ میخواهم بتو کمک کنم.
با دست محکمی او را بسوی صندلی چرمی، نزدیک رادیو، راند و گفت:
ـ نه، عزیزم .. تو آنجا بنشین و استراحت کن.
وقتی که «کتی» با دستهائی پر از ظرف بسوی آشپزخانه میرفت، میکی رادیو را باز کرد تا به اخبار مسابقهای که در جریان بود گوش بدهد. اما از بس در اندیشه سرنوشت گروهبان دوفی و «تصادف» این روسو بدبخت بود، نتوانست چندان توجهی به اخبار مسابقه داشته باشد. و در دفعهء سوم وقتی که کتی از آشپزخانه بازگشت، بزحمت میتوانست باو بگوید که مسابقه چند بر چند است.
وقتی کتی شوهر خود را دید که دستهایش بحال تشنج آمیزی روی دستهء صندلی افتاده و قیافهاش از شدت خشم تغییر یافته است، ناگهان از حرکت باز ماند.
میکی بخود فشار آورد و لبخندی زد. اما «کتی» گول این لبخند را نخورد. روی زانوهای او نشست و از روی محبت لبهای خود را بر چشمهای او و پس از آن بر دهان او نهاد و گفت:
ـ عزیزم، بزودی شانس بتو روی خواهد آورد. اول آنکه تو مثل دیگران پاسبان سادهای نیستی ...: تو میکی فیلیپس هستی. دوم آنکه از لحاظ هوش و فراست بالاتر از همه پاسبانهای دنیا هستی. ـ و آنوقت با انگشت خود استخوان بینی و پس از آن خط منحنی ابروان پرپشت و قهوهای رنگ او را نوازش داد، دستش در موهای سیخسیخ وی که مثل بروس کوتاه زده شده بود از حرکت بازماند ـ خودم میدانم، تو آن قدر هوش و فراست داری که نگذاری پیر و فرسوده شوی ... وانگهی دهان ظریف تو آنقدر زیبا است که نباید خرد و خمیر و خستهاش کنی.
ـ شاید بتوانم با یک کلاه خود در این شهر بگردم تو چه عقیدهای داری؟
ـ هر طور که دلت میخواهد، گلیم خود را از آب در بیار اما بشرط آنکه صحیح و سالم نزد من برگردی ... من همین را از تو میخواهم و بچهها نیز همین را میخواهند.
میکی زیر لب گفت:
ـ بچهها؟ کدام بچهها؟
ـ خوب، خودت میدانی
لبهای کتی بجستجوی لبهای او پرداخت و میکی زبان او را به نرمی دندان گرفت.
کتی ـ دست و پا زنان جیغ زد:
ـ چه میکنی!
ـ خوب ... راجع به بچهها ... حرف میزدی ...
ـ آره ... خیال میکنی که من مادر خوبی باشم؟
ـ برای آنکه بتوانم اظهار عقیده کنم شاید لازم باشد که موضوع را از نزدیک ببینم. میل داری مختصری نشانم بدهی ...
«کتی» نفس زنان گفت:
ـ این دیگر جزء بازی نبود!
و خود را از میان بازوان میکی نجات داد ... و چون هوس و هیجان شوهر خود را دید گفت:
ـ در اینصورت بیا به سالون خلوت من برویم. ـ و خود جلو افتاد و با ناز و دلبری پائین دامن خود را بدست گرفت.
در آن لحظهای که کتی میخواست وارد اطاق خوا بشود بتندی بطرف در رفت و اطمینان یافت که چفت در انداخته شده است. در این گوشه دور افتاده، بندرت مهمانی بخانهشان میآمد. اما ناگزیر همیشه انتظار میرفت که میسیز کرال کنجکاو که با گربههای خود در مسافتی کمتر از یک کیلومتر منزل داشت ناگهان احتیاج مبرمی به ملاقات همسایهها پیدا کند.
از آستانه اطاق کتی را دید که، پشت بسوی او، سرگرم در آوردن پیراهن خویش است. چشم به آئینه دوخت و لبخند زد، از آن لبخندها که باید پیروزمندانه بحساب بیاید.