جیجک علیشاه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۴۴ توسط Elham (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۳

‌‌ذبیح بهروز:

جیجک علیشاه

یا
اوضاع سابق دربار ایران


تجدید چاپ این اثر با اجازهٔ خانوادهٔ بهروز صورت گرفته است.

تصاویر ضمیمه اثر روترو اشلیت است که برای شناخت تیپ‌ها و لباس‌های آن دوره از هفته‌نامهٔ ملانصرالدین نقل شده است.

پردهٔ اول

یک تالار که به‌قدر یک زرع از زمین نمایشگاه بلندتر است


اشخاص این پرده

بیگربیگی: حاکم شهر، با سرداری و کلاه تخم‌مرغی و صدای کلفت و تکبیرآمیز.

حاجی‌علی اصفهانی: تاجر، با عبا و عمامهٔ شیر و شکری و لهجهٔ اصفهانی. عارض است، مالش را در راه دزدها برده‌اند.

یک زن: با چادر و چاقچور. عارض است.

یک دختر: به‌سن هشت سالگی، دختر زن پیش.

فراش‌باشی: با لباس معمولی فراشی.

چندین نفر عارض زن و مرد: با لباس‌های مختلف و متداول.


پرده بالا می‌رود

عارض‌ها (باصدای بلند): - آی، به‌فریاد ما برسید! آخ، چه کنیم؟

فراش‌ها (مردم را باترکه می‌زنند): - مردکه، خفه‌شو! چرا زور میدی؟... باجی، نفست بگیره!

یک عارض پیر: - ای آقای فراشباشی، ده روزه هر روز صبح تا شوم اینجا معطلم. آخر به‌داد منم برسید!

حاجی علی اصفهانی (با لهجه اصفهانی و فریاد بلند): - آخ، مالم رفتِس... آخ، جونم رفتس... آخ، هَمِش رفتس... آخ، هر چه بود رفتس...

فراش‌باشی (به‌فراش‌ها): - بزنید تو سرِ این پدرسوخته‌ها! چرا این قدر داد می‌زنید؟ زنکه صَب کن!...

فراش‌ها مردم را می‌زنند.
بیگلربیگی با همراهانش از پشت تالار داخل می‌شوند.

حاجی علی اصفهانی (باصدای بلند): - آخ، چه کنم! وای، چه کنم! آخ، به‌دادم برسید!... مالم رفْتِس جونم رفتِس... آه، هر چه داشتم رفتِس! آخ، رفتس...

بیگلربیگی (می‌نشیند به‌اطراف نگاه می‌کند.. همراهانش می‌نشینند): - پِه! این مرد که چرا این قدر جیغ می‌زند!

حاجی علی اصفهانی: - آخ، مالم رفتِس، جونم رفتس، هَمِش رفتس... اِهی ...

گریه‌ می‌کند.

بیگلربیگی: - این مردکه را بیارید ببینم چشه، چی میگه... سرِ ما را خورد!

حاجی علی را فراش‌ها پیش می‌کشند.

حاجی علی (با حالت پریشان، دست‌ها را از عبا بیرون نیاورده): - آخ، آقای بیگلربیگی، به‌دادم برس!... مالم رفتس، جونم رفتس، آخ، هَمِش رفتس، پولام رفتس، گوشهٔ جگرم رفتس...

بیگلربیگی: - مردکه، نفست بگیره، خفه‌شو! آخه دردتو بگو ببینم چته... په!...

حاجی علی: - آخ، آقا، مالم رفتس، جونم رفتس...

بیگلربیگی: - مردکه! تو این همه مردمو معطل می‌کنی... بزنید تو سرش!

حاجی علی: - آخ، آقای بیگلربیگی، توبه کردم! مالم رفتس، جونم رَ...

بیگلربیگی: - مردکه! تو چرا دستتو از عبا بیرون نکردی؟ تو مگه آدم نیستی؟ ادبت کو؟

حاجی علی: - آخ، آقای بیگلربیگی، مالم رفتس، جونم رفتس، عقلم رفتس، ادبم رفتس، آخ هرچی داشتم رفتس، همه رفتس. شما مالمو بگیر بده تا من این لِنگامم از عبا بیرون بو کُنم.

با دو دست می‌زند به‌لنگش

بیگلربیگی (با تغیّر): - بزنید تو سرش بیرونش کنید!

فراش‌ها می‌زنند به‌سر حاجی علی و به‌زور بیرونش می‌کنند

حاجی علی: - آخ، مردم، به‌فریادم برسید!... آخ، مُردم!

بیگلربیگی: - دِ بزنید تو سرش! دِ بیرونش کنید!

حاجی علی نمی‌رود. فراش‌ها می‌کشندش روی زمین و او فریاد می‌کند.

فراشباشی: - نفست بگیره! مردکه، خفه‌شو! بی‌غیرت، خفه‌شو!

حاجی فاضل (نگاهی به‌اهل مجلس می‌کند، تو دماغی): - شمع و گل و پروانه تمامی همه جمعند،... خیر آقایان زحمت نکشید، بفرمائید.

می‌رود و در زید دست بیگلربیگی می‌نشیند.

عارض‌ها - (با هم حرف می‌زنند): - آخ، آقای بیگلربیگی، به‌داد ما برس! آخ، محض رضای خدا...

بیگلربیگی: - فراش باشی! این عارض‌های پدرسوخته را ساکت کن! حاجی فاضل هنوز نیامده سرش درد گرفت... پیشخدمت باشی!

پیشخدمت: - بله قربان. (تعظیم می‌کند)

بیگلربیگی: - یک قلیون بیار برای جناب حاجی فاضل.

پیشخدمت تعظیم می‌کند و خارج می‌شود.

حاجی فاضل: - هین، اوهون!...

جند سلفه می‌کند و چند آب دهن در دستمال می‌اندازد.
تاجهان است آنچنان باشی
زنده و خوشدل و جوان باشی

حاضرین: - به‌به! احسنت! احسنت! ماشاءال‍له! در واقع جناب حاجی معدن فضل هستند. در بدیهه گفتن معرکه می‌کنند. به‌به! احسنت!

عارض‌ها: - آقای بیگلربگی، به‌داد ما هم برس!

یک زن بلند گریه می‌کند

فراش‌باشی‌: - آخه مردم، خفه شید! چه قدر داد می‌زنید؟ اقلاً از آقای حاجی فاضل خجالت بکشید!

حاجی فاضل: - گر صبر بد انسان را اندر دل و جان لَختی

مجنون نشدی مجنون، لیلی نشدی لیلی.
فرها، که صبرش بود، کُه چون کُهِ بستان کَند
هرچند که خودمی‌گفت من خسته شدم خیلی.
صبرست که هر چیزست هر چند که او تلخ است،
بی صبر نشاید کرد بر هیچ عملی میلی.
پیشخدمت قلیان می‌آورد

حاضرین: - به‌به، حضرت حاجی، احسنت! فی‌الحقیقه احسنت، احسنت، مکرّر، مکرّر!

حاجی فاضل: - خیر، آقایان، قابل نیست، خیر، لُطفکُم مَزید!

عارض‌ها: - آقای بیگلربیگی، جونِ آقای حاجی فاضل!...

هر کدام از عارض‌ها یک چیزی می‌گویند.

حاضرین (با اصرار): - حضرتِ حاجی، مکرر! مکرر!...

حاجی فاضل: - گر صبر بُد انسان‌را اندر دل و جان...

در اینجا از بس که عارض‌ها فریاد می‌کنند حاجی فاضل سکوت می‌کند.

فراشباشی: - هیس! مَردم، نفس‌‌تون بگیره! چه قدر داد می‌زنی!

یک زن (در حالت گریه): - آخه به‌داد منم برسید! آخ... آخه مام آدمیم!

فرشاباشی: - زنکه، نفست بگیره! خفه شو، چه قد جیغ می‌زنی، اینجا که حموم نیس!

حاضرین: - آقای حاجی فاضل، مکرر! مکرر!

بیگلربیگی: - آقای حاجی فاضل، مکرر! مکرر!

حاجی فاضل: - گر صبر بُد انسان را اندر دل و جان لَختی

مجنون نشدی مجنون، لیلی نشدی لیلی.
فرها، که صبرش بود، کُه چون کُهِ بستان[۱] کَند
هرچند که خودمی‌گفت من خسته شدم خیلی.
زن و دختر، بلند گریه‌ می‌کنند

بیگلربیگی: - آخ، این زنکه سرِ ما را بُرد! از بس که گریه کرد نگذاش که ما کار کنیم... این دو تا را بیار ببینم آخه چه مرگشونه.

اشاره می‌کند به‌زن و دختر کوچک.

فراشباشی: - زنکه، بیا جلو. دخترتم بیار. گریه نکن

بیگلربیگی: - زنکه، بگو ببینم چته؟

زن، بلند گریه می‌کند.

بیگلربیگی: - داد نزن، زنکه!

فراشباشی: - آخه نفست بگیره!

زن: - آقای بیگلربیگی، یک شووَری داشتم اسمش حاج کاظم... دو سال پیش عمرشو داد به‌شما...

زن و دختر گریه می‌کنند.

بیگلربیگی: - آخ، زنکهٔ پدرسوخته، منو دیوونه کردی! آخه دردتو بگو!

زن: - چشم، آقای بیگلربیگی، ببخشید! (با حالت گریه شروع می‌کند:)شووَرم همین یک دخترو داش. اون وَخ هفت سالش بود. وختی که شووَرم مُرد، گفتند برادرش که عموی بچه باشه قیّمه. هر چه شوورم پول داش، گفتند باید ورداره وختی که بچّه بزرگ شد بهش بده. منم گفتم خوب، عموشه، اختیار داره. اما عمو یک پسری داره اسمش شیخ عبدالحسین. دو تا زن داره و یک سالم از شوور من که عموش بود بزرگتره. از روزی که شووَرم مُرده هر روز می‌آمد به‌خونهٔ ما سری می‌زد. عمو گفت باید یک کاری بکنیم که پسرم که میاد خونهٔ شما مَحرم باشه. من گفتم اختیار دارید. بعد یک روز گفت که من عقدِ این دختر را واسهٔ پسرم خوندم، حالا مَحرمه.

زن در اینجا گریه می‌کند.

بیگلربیگی: - زنکه، خفه میشی یا بِدم بیرونت کنن؟ این که گریه نداره!

زن: - چشم، آقای بیگلربیگی، اختیار دارید... حالا چند روزه شیخ عبدالحسین آمده می‌گه باید عروسی کنیم. زن من نُه سالشه، زنَمه، میخوام ببرم. هرچه میگم آقا این بچه هنوز این چیزا را نمی‌فهمه، میگه من یادش میدم، به‌تو چه؟... آقای بیگلربیگی، به‌دادم‌برس! من چه طور این دختر به‌این کوچکی رو بدم به آدمی که از باباشم بزرگتره و دوتام زن داره؟ بلکه این بچه هم راضی نباشه. هر چه هم رفتم پیش شیخ‌الاسلام عِزّولابه کردم، میگه عموش اختیار داره، عقدش دُرُسّه، شیخ عبدالحسین خوب آدمیه... آقای بیگلربیگی، دستم به‌دامنت! به‌دادم برس! این دختر بیچاره گناهی نکرده. مالاشو خوردن، خودشم میخوان از من بگیرن.

بیگلربیگی: - عجب! عجب!... این جیغ و دادا و این که نذاشتی آقای حاجی فاضل شعراشونو بخوانند برای این حرف‌های مهمل بود؟ به‌به، عجب کاری برای ما پیدا شد! زنکه، این حرف‌ها که گریه نداره. اینجا لازم نبود بیائی. مگه تو نرفتی پیش شیخ‌الاسلام؟

زن: - بله آقای بیگلربیگی، رفتم.

بیگلربیگی: - خوب، آقای شیخ‌الاسلام چی چی گفتند؟

زن: - گفت عموش اختیار داره. هر کاری بکنه اختیار داره. حکم خدا این‌ طوره... ولی، آقای بیگلربیگی، این بچه این چیزاها را نمی‌فهمه. بلکه راضی نباشه.

بیگلربیگی: - زنیکه، نفست بگیره! یعنی تو بهتر از شیخ‌الاسلام می‌دانی؟ ها؟ (رو می‌کند به‌حاجی فاضل:) آقای حاجی فاضل، شما چه می‌فرمائید؟

حاجی فاضل: - آقای بیگلربیگی، زن ناقص عقل است. از این جهت است که شهادت دو زن برابر یک مرد است. شرعِ مطهّر این طور فرموده. حکم شرع همان است که حضرت مستطاب شیخ‌الاسلام فرمودند. عمو حق دارد که دختر غیر‌بالغ را به‌هر کس بدهد؛ و لابد بهرت از پسرعمو در دنیا کیست؟ پیر بودن و زن جوان داشتن عیب نیست. بلکه زن جوان بهتر است که شوهر پیر داشته باشد، زیرا که شوهر جوان غالباً نادان و ناسازگار است.

حاضرین: - به‌به! جَف‌القلم!

یکی از حاضرین: - به‌به! در واقع آقای حجی معرکه می‌کنند!

زن (گریه می‌کند): - رحم به‌این بچهٔ کوچک بکنید!

بیگلربیگی: - زنکه! این که از صبح تا حالا نگذاشتی ما کار کنیم، صحبت کنیم، شعر گوش کنیم، برای همین حرف‌های مهمل بود؟ حالا جوابتو شنیدی، برو گم شو! (با تغیّر:) فراشباشی! همهٔ این عارض‌های پدرسوخته را بیرون کن!... هر که پَشه لَقَدش می‌زنه می‌دُوِه میاد دیوانخانه عرض کنه... عجب گیری افتادیم!...

فراشباشی و فراش‌ها با تَرکه عارض‌ها را می‌زنند بیرون می‌کنند.

فراشباشی: - پدرسوخته‌ها! نگفتم جیغ و داد نکنید؟... حالا برید گم شید!

بیگلربیگی: - عجب‌گیری افتادیم! از صبح تا شوم باید به‌این حرف‌های مهمل برسیم.

حاجی فاضل: - آقای بیگلربیگی! اوقات شریف خودتان را بیخود تلخ نکنید. این مردم نادان هستند. شما برای رضای خدا این کارها را می‌کنید.

یک نفر از حاضرین: - قربان، عیبی نداره، اوقات شریف خودتان را تلخ نکنید!

یکی دیگر: - قربان، شما از آدم‌های نفهم چه توقع دارید؟

پیشخدمت: - قربان، ناهار حاضر است.

بیگلربیگی: - آقایان، بفرمائید برویم ناهار بخوریم. اَه، هِی! عجب خوب کاری پیش گرفتیم!

سرش را تکان می‌دهد.
پرده می‌افتد


پرده‌ دوم

یکی از تالارهای دربار.
صدر اعظم، مورخ‌الملک، مفخرالشعراء، ندیم دربار، و چند نفر دیگر ایستاده‌اند با هم حرف می‌زنند. کریم شیره‌ئی داخل می‌شود.

کریم شیره‌ئی (با لهجهٔ اصفهانی): - آقایان وزرا، آقایان اُمرا، سلامٌ‌علیکم و قلبی‌لَدیکُم!

صدراعظم (با صدای کلفت و با تکبر): - علیکم‌السلام حاجی کریم، احوالت چطوره؟

کریم شیره‌ئی (دستش را با دهنش تر می‌کند و می‌زند به‌گردنش): - آقای صدراعظم، میندازیم!

صدراعظم رویش را برمی‌گرداند،اخم می‌کند و چیزی نمی‌گوید.

وزیر دواب (داخل می‌شود و تعظیم می‌کند. به‌صدراعظم، بالهجهٔ ترکی ایالتی): - سلامون علیکم.

بع به‌مَفخرالشعراء و کریم شیره‌ئی چپ‌ چپ نگاه می‌کند و رویش را برمی‌گرداند.

صدراعظم: - علیکم‌السلام آقای لَلِه‌باشی، احوال شریف؟

وزیر دواب: - از مرحومت شما بوسیار خوب است.

کریم شیره‌ئی: - آقای وزیر دواب!

وزیر دواب نگاه نمی‌کند.

آقای وزیر دواب!آقای وزیر دواب!

وزیر دواب نگاه به‌او نمی‌کند.
وزیر دواب با صدراعظم حرف می‌زند.

آقای وزیر ... آقای وزیر دواب! عرضی داشتم...

وزیر دواب (روی را به‌طرف کریم شیره‌ئی می‌کند، با تشر و تغیر): - بله.

کریم شیره‌ئی: - با...[۲] چه طورید؟

وزیر دواب(با تغیر و تشر): - مرتیکه! باز امروز آمدی اینجا؟ اگر با من حرف بزنی پدرت را می‌سوزانم... به‌من دیگه حرف نزن، خفه‌شو!

کریم شیره‌ئی بلند می‌خندد. دیگران هم غیر از صدراعظم و ندیم دربار پوزخنده می‌کنند.

کریم شیره‌ئی: - اهن! اهن! هه!

ندیم دربار (خیلی یواش و معقولانه): - آقای حاجی کریم! خواهش دارم به‌سرکارِ وزیر دواب جسارت نکنید. ایشان اوقات‌شان زود تلخ می‌شود، آن وقت اوقاتِ همه هم تلخ خواهد شد.

کام شیرینِ بزم تلخ مکن غَرّهٔ ماه وجدِ سَلْخْ مکن

کریم شیره‌ئی(خیلی یواش و شمرده، به‌تقلید ندیم دربار): - آقای ندیم... سرت تو جیبم، جیبم تو خلا!

حاضرین همه بلند می‌خندند به‌غیر از صدراعظم که چپ چپ به‌اطراف خود نگاه می‌کند.
از پشت پرده صدای یساول‌ها بلند می‌شود.

یساول‌ها: - برید، برید! بایست! برید! بپّا!

شاه یواش یواش به‌اطراف نگاه میکند و داخل می‌شود. همه چند تعظیم می‌کنند.

شاه: - وزیر دواب! بازامروز هم که اوقاتت گُهْ‌مُرغی است!

وزیر دواب(با تغیّر و تندی): - گوربان، این مرتکه نمی‌گوزا...[۳]

اشاره می‌کند به‌کریم شیره‌ئی

شاه: - می‌دانم... می‌دانم... خوب.

شاه می‌نشیند روی صندلی.

وزیر دواب: - گوربانت گردی...

شاه: - می‌دانم... حالا بَسّه. (به‌صدر اعظم:) صدراعظم! اخبارات مملکت چه است؟

وزیر دواب: - گور...[۴]


شاه (با اخم): - هیس!

صدراعظم: - قربانِ خاکپای جواهر آسایت گردم... اخبارات و اوضاع ممالک محروسه از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب همه بر حسبِ مرام و آیاتِ انتظام و رفاهیّت در اطراف و اکناف حکمفرماست... هر کجا شهریست، چون روی عروسان آراسته؛ و هر کجا بنده‌ئی‌ست از همگنان در آئینِ بندگی گوی سبقت برده. چندان که در سراسر خطّهٔ واسعهٔ این کشور چیزی جز زلف خوبان پریشانی ندارد و دلی جز دل ساغر خونین نباشد... و جنابِ مَفخَرالشعرای جیجَکی مصداقِ این مضمون را در قصیدهٔ روزانهٔ خود به‌رشتهٔ نظم در آورده و به‌عرض خاک‌پای اقدس همایونی خواهد رسانید.

وزیر دواب: - گور...

شاه: - نفست بگیرد!... خوب، معلوم می‌شود اخبارات خوب است... مَفْخَر، بگو بینم چه ساخته‌ای؟

وزیر دواب: - گوربا...

شاه (با تشر و اخم): - مردکه، خفه شو!

وزیر دواب (به‌خودش): - این چه نوکری شد؟!

مفخرالشعرا (پیش‌ می‌آید، تعظیم می‌کند و می‌خواند): -

شها، تو شاهی و گیتی سراسرند اَسیر
نه مثل داری و مانند و نی شبیه و نظیر!

حاضرین: - به‌به، احسنت! احسنت!

مفخرالشعرا: -

کجاست آن که ترا بنده نیست در عالم؟
هر آن که نیست، بگو آید و کند تقریر!

حاضرین: - احسنت! احسنت! به‌به!

شاه سرش را تکان می‌دهد.

مفخرالشعرا: -

جهان سراسر در زیرِ حکم تو است، ای شاه
کنون که حکم چنین شد، جهان ببندوبگیر!
بگیر قیصر روم و فرست سویِ کَلات!
بیار شنگلِ چین و بنه بر او زنجیر!

حاضرین (باصدای بلند): - احسنت! احسنت! جف‌القلم! به‌به! مکرّر، مکرّر!

مفخرالشعراء تأمل می‌کند. به‌اطراف نگاه می‌اندازد.

شاه: - خوب، دوباره بگو.

مفخرالشعرا: -

بگیر قیصر روم و فرست سویِ کَلات!
بیار شنگلِ چین و بنه بر او زنجیر!
فرست لشگرِ جرّار تا به‌مُلکِ حبش!
بکوب سومهٔ تاتار تا کنارِ سِبیر!

حاضرین: - به‌به، احسنت!

کریم شیره‌ئی (با صدای بلند:) احسنک! احسنک! اهن! احسنک، هه!

شاه و حاضرین می‌خندند.
مفخرالشعرا سلفه می‌کند.

مفخرالشعرا: -

چو تخت ایرج داری، شها، بناز و ببال!
چو تیغِ سر کج داری، بزن به‌فرقِ نکیر!

حاضرین: - احسنت! به‌به!...

مفخرالشعرا: -

خدای نام تو را ورد و ذکرِ مرغان کرد
بدین جهت هه جِک جِک کنند گاهِ صفیر.

حاضرین: - به‌به... احسنت، بکر است!...

مفخرالشعرا: -

شها، تو شاهی و اینها همه وزیرِ تواند
توهمچو مایه و اینها همه خمیرِ فطیر.

حاضرین: - احسنت! احسنت! صَدّقت!

مفخرالشعرا: -

توئی که چوبهٔ تیرت بشد زپای فلک
توئی که تیغ تو برید ابر را چو پنیر!

حاضرین (باصدای بلند): - احسنت! احسنت! به‌به! مکرر، مکرر! چوب، تیر، پا، فلک... به‌به!

ندیم دربار: - به‌به! جمیع فنونِ عروض و بدیع، استعاره، کنایه، تشبیه، تجنیس، همه در این یک بیت جمع‌اند... به‌به!

صدراعظم: - به‌به! در واقع ایجاد کلام کرده: ابر، پنیر، تیغ!

وزیر دواب (به‌خود، با اوقات تلخ): - پَه، این مرتکه تمام نمی‌کونَد!

کریم شیره‌ئی: - آقای وزیر، ...[۵] دارم واسَت!

وزیر دواب می‌خواهد حمله بکند به‌کریم شیره‌ئی

شاه (با تغیّر): - آن گوشه چه خبره؟... وزیر دواب، ساکت نمیشی؟ مفخر بگو!

وزیر دواب: - گور...

شاه: - هیس!

مفخرالشعرا: -

توئی که چوبهٔ تیرت بشد زپای فلک
توئی که تیغ‌ تو برید ابر را چو پنیر!
توئی که در حرمت فرش‌های قالی هست
ولی شهان دگر خود نداشتند حصیر!

ندیم دربار: - صدّقتُ! احسنت!...

مفخرالشعرا: -

توئی که آشپزِ درگَهت ز دیگِ سیاه
میان قاب، به‌شب، روز می‌کند کفگیر!

حاضرین (باصدای بلند): - احسنت! احسنت! بِکر است...

مفخرالشعرا: -

که بود جز تو زشاهانِ روزگار، که داشت
به‌هر دهی ز اروپا، چهار فوج سفیر؟
کی است جیجکی آن خود که مدحتت گوید
کتاب وصف ترا وصف کی کند تفسیر!

شاه و حاضرین: - احسنت، احسنت! بارک‌ال‍لّه! به‌به!...

صدراعظم: - آقای مَفخَر، احسنت! خیرالکلام! به‌به!

وزیر دواب: - گور...

شاه (باتغیّر): - خفه‌شو حالا... (به‌صدراعظم:) صدراعظم! خیلی خوب گفته... رئیس خلوت!

رئیس خلوت: - بله قربان!

تعظیم می‌کند.

شاه: - یک طاقه شال و صد تومن بده به‌مفخر.

رئیس خلوت (تعظیم می‌کند): - امر، امرِ همایونی است!

صدراعظم (تعظیم می‌کند): - قربان! مورّخ‌الملک تاریخ روز گذشته را به‌شیوهٔ هر روزه چون عقدِ منثور به‌پیشگاه آورده.

شاه: - خوب، مورخ‌الملک، بخوان ببینم!

مورخ‌الملک (تعظیم می‌کند و می‌خواند): - بامدادان که خدنگِ زرینِ خورشید از کمانِ کرانِ خاور به‌سوی گنبدِ نیلی رنگ پرتاب شد و خسروِ رخشندهٔ چهارمین چرخِ بَرین با سمندِ باد پا و کمندِ پرتو، دیو تاریکی را به‌بند کشید... پادشاه جمجاهِ اسلام پناه، لب از لبِ شیرینِ نگار و دست از زیرِ تودهٔ زلفِ پر چینِ دلدار برداشته و برحسب فرمانِ مطاعِ اُغتَسِلوا به‌سوی گرمابه شتافتند و در آن جایگاهِ دلپسند که آبِ گرمش از چشمهٔ حیوان گوی بیشی بُردی و عطرِ گلابش رونقِ گلستانِ نمرود در هم شکستی، دلّاکانِ شوخِ شیرین رفتار و رگ مالانِ چابک دستِ ارغوانی عِذار که رویِ هر یک از صحیفهٔ اَرتَنگ مانی نمونه‌ئی و موی هر تن از سنبلِ پرچین گُلاله‌ئی بود دست بالا کرده با آب و گلاب، چنانچه شیوه و آدابِ خسروان است، از سر تا پا وجودِ ذیجودِ همایونی را بشستند. و پس...

وزیر دواب: - گور...

شاه: - زهرمار!

وزیر دواب (با اوقات تلخ): - مرتکه، دیگر کار به‌کار من نداشته باش!

شاه و دیگران لب خند می‌زنند و زیر چشم نگاه می‌کنند<

کریم‌ شیره‌ئی: - آقای وزیر دواب! حالا که قبلهٔ عالم امر دادند دیگه جسارت نمی‌کونم، معذرت می‌خوام.

پیشخدمت (تعظیم می‌کند): - قربان! جلال‌الدین محمد ابوالحسن بن جعفر، المُلقّب به«اقیانوس العلوم انباری» دامادِ کمال‌الدین، احمد حسینِ ابوالقاسم بَحرالعلومِ شاش گِردی، می‌خواهد به‌پابوس مشرف شود.

خندهٔ حاضرین

شاه (با تبسم): - بیاد.

اقیانوس‌العلوم (داخل می‌شود تعظیم می‌کند. یک شیشهٔ کوچک در دستش است. با لهجهٔ عربی بغدادی): - ایهالمَلک، به‌سلامت باشند! یک قلیلی آبِ تُربت آورده‌ام برای ملکِ عظیم. کثیر اصلی است. حینی که می‌آمدم، در بحر توفان شد. همهٔ سکّان مَرکَب خوف‌الغرق داشتند. یک خورده در آب‌ مجعول کردم، علی‌الفور طوفان مرفوع شد. کلما طوفان می‌شد، رئیس‌المَرکب افرنجی می‌آمد می‌گفت تراب! تراب!... خلاصه، شفا باشد جمیع علل را.

شاه: - خیلی خوب، بیارید قدری برای شفا و تبرک می‌خوریم.

اقیانوس‌العلوم پیش می‌رود شیشه را می‌دهد به‌شاه.
شاه قدری می‌خورد، مزه مزه می‌کند.

شاه: - اقیانوس‌العلوم! این آبش شور است.

اقیانوس‌العلوم: - اَیّهاالملک به‌سلامت باشند! آب الدّجله و الفُرات قلیل مِلح دارد.

کریم‌ شیره‌ئی: - سرکار آقایِ وزیر دواب، نمک را به‌ترکی چی گووَند؟

وزیر دواب: - دیگر چی می‌خواهی بگوئی؟

کریم شیره‌ئی: - سبیلاتو کفن کردم هیچی.

همه به‌طرف وزیر دواب و کریم شیره‌ئی نگاه می‌کنند.
شاه نگاه می‌کند وبا شیشه بازی می‌کند

صدراعظم و حاضرین: - به‌به، احسنت،احسنت! ... داد سخن پروری داده، به‌به!

شاه: - رئیس خلوت!

رئیس خلوت: - بله قربان

تعظیم می‌کند.

شاه: - یک عصای مرصع بده به‌مورخ الملک.

رئیس خلوت تعظیم می‌کند.

شاه: - الحق خوب نوشته... بارک‌ال‍له! (رو می‌کند به‌وزیر دواب:) خوب، بگو ببینم چته؟

وزیر دواب: - گوربان، این مرتکه نمی‌گوزارد ما زندگی کنیم (اشاره می‌کند به‌کریم شیره‌ئی:) هر چه انسان می‌گوید، او هم یک چیزی از خودش می‌گوید. و من هم هر وخ میخوام چیزی بگویم یا مُفْ خورالشهْرا شیر می‌خواند، یا مورخوالمولک کاغذ می‌خواند یا صدری اعظم حرف می‌زند. یا این می‌آید، یا آن می‌رود. آخر پس من چه کار کونم؟ پِه، این که نمی‌شود!

حاضرین همه می‌خندند.


پردهٔ سوم

پرده‌ چهارم

پرده‌ پنجم

پاورقی‌ها

  1. ^ کوهِ بیستون. [ک.‌ ج]
  2. ^ حذف شد. (ک.ج.)
  3. ^ نمی‌گذارد... (به‌طور ناقص) ک.ج.
  4. ^ قربان... (به‌طور ناقص) ک.ج.
  5. ^ حذف شد. (ک.ج.)