آموزش
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
(بازی در یک پرده)
- صحنه: کلاس درس. تودهٔ درهم بچه هائی که حالت کودکانهٔ خود را از دست دادهاند. در میان همهمه و هیاهو، دو نفر بر سر تکهٔ نانی بههم پیچیدهاند. چند تن ماسکهائی بر چهره میزنند و ادا در میآورند. دیگران در حرکاتی خشونتبار میکوشند خود را سرگرم کنند.
یکی از بچهها (فریادکنان):-بچهها، آقامعلم اومد. آقامعلم!
- سکوت.
- بچهها شتابزده سر جاهایشان مینشینند. معلم، کیف بهدست وارد میشود.
یکی از بچهها -برپا!
- همه بر میخیزند.
معلم :- بشینین بچههای خوب. اگه یادتون باشه در درسهای گذشته گفته بودم هر چیزی برای خودش جائی داره. خنده جای خود، گریه جای خود، تفریح وشادی جای خود، کار کردن و درس خوندن هم جای خود. اما مثل اینکه یه عده از شما این درسارو بهخاطر نسپردین یا خدا نکرده یادتون رفته. الان که من داشتم بهکلاس میاومدم صدای خنده و شادی شماها بهگوشم خورد. البته من خوب میدونم که بچههائی بهسنّ شما احتیاج بهتفریح دارن. اما نه توی کلاس. چون اگه قرار باشه توی کلاس بخندیم یعنی اینکه خدا نکرده نظم و مقرراتو رعایت نکردیم. حالا یک بار دیگه درسهای گذشتهرو دوره میکنیم. (اشاره بهیکی از شاگردان:) شما. مدرسه!
شاگرد(میایستد): - مدرسه جای یاد گرفتن درس و اطاعت از اولیاء میباشد.
معلم: - آفرین. حالا همه تکرار کنن!
شاگردها': - مدرسه جای یاد گرفتن درس و اطاعت از اولیاء میباشد.
معلم (اشاره بهیکی دیگر): - شما. روز تعطیل.
شاگرد: - روز تعطیل موقع استراحت و تفریح میباشد.
معلم: - بسیار خوب. تکرار.
شاگردها: - روز تعطیل موقع استراحت و تفریح میباشد.
معلم (اشاره بهیک شاگرد دیگر): - شما. خانه.
شاگرد: - خانه جای کار کردن و گوش دادن بهفرمان والدین میباشد.
معلم: - آفرین! تکرار.
شاگردها: - خانه جای کار کردن و گوش دادن بهفرمان والدین میباشد.
معلم (اشاره بهیک شاگردی دیگر): - شما. جامعه.
شاگرد: - جامعه جائی است که ما باید بهنظم و مقررات آن احترام بگذاریم.
معلم: - آفرین! تکرار.
شاگردها: - جامعه جائی است که ما باید بهنظم و مقررات آن احترام بگذاریم.
معلم:پلیس؟
شاگردها: - پلیس حافظ نظم و مقررات جامعه است.
معلم: - بسیارخوب. حالا درس امروزو شروع میکنیم.
- بچهها کتابهایشان را ورق میزنند.
معلم: - چند نفر غایبن؟
یکی از بچهها(برمیخیزد و با انگشت شماره میکند): - یه نفر
- در باز میشود، شاگردی میآیدتو.
معلم: - آها. دقت کنید بچهها. دیر آمدن محمود یک جور بینظمیه. حالا ببینیم علت این بینظمی چیه.
(رو بهشاگرد:) محمود، چرا دیر آمدی؟
محمود: - خوابم برد آقا.
معلم: - آها. پس شما درس مربوط بهخوابو فراموشکردین. (اشاره بهیکی از شاگردها) شما. خواب.
شاگرد: - ما باید سرشب بهرختخواب برویم تا صبح زود بیدار شویم.
معلم: - محمود، تکرار کن!
محمود: - دیشب خیلی زود خوابیدیم آقا، اما هر کار کردیم خوابمون نبرد.
معلم: - چرا؟
محمود: - داشتیم فکر میکردیم آقا.
معلم:عجب. فکر میکردید؟
محمود: - بله آقا.
معلم:اونم تو رختخواب؟ تعجب آوره، نیس بچهها؟
شاگردها: - بله. تعجب آوره.
معلم: - آیا رختخواب جای فکر کردنه؟
شاگردها: - نخیر.
معلم (اشاره بهیک شاگرد): - شما، رختخواب.
شاگرد: رختخواب جای استراحت و خوابیدن است.
معلم: - همین جوره. تکرار کن محمود.
محمود: - ما میخواستیم بخوابیم آقا، اما هر چی کردیم نشد.
معلم: - چرا؟ مگه همچی چیزی ممکنه؟
محمود: - داشتیم به قصهٔ مادربزرگمون فکر میکردیم.
معلم: - قصهٔ چی؟
محمود: - قصهٔ یه پسرس که میره پی چشمهٔ آب حیات، آقا.
معلم: - خُب، خُب، واسه مام بگو بشنویم.
محمود: - پسرک هفت شبانهروز رفت و رفت و رفت تا رسید بهیه چشمه. همین که خواس از اون چشمه آب ورداره، سروکلّه یه جادوگر پیدا شد و بهاش گفت: «زود از این جا برو وگرنه بهشکل یه حیوون درت میارم...
معلم (میخندد): - ببینین بچهها. شماها باید اینو بدونین که توی دنیا چیزی بهاسم جادوگر وجود نداره. چه قدر تو سادهئی، محمود! چه طور ممکنه کسی باور کنه که یه جادوگر میتونه آدمو بهصورت حیوون در بیاره؟ این قصهها و افسانهها حقیقت ندارن، فقط واسه سرگرمییَن نه برا فکر کردن. پدر و مادرهای ما که سواد نداشتن، شاید این قصهها باورشون میشده، ولی ما که امروز از نعمت سواد برخورداریم چرا باید اون قدر بهاین قصههای بیمعنی فکر کنیم که شب خوابمون نبره و صبح از کلاس درس عقب بمونیم؟... بگیر بشین پسرم، سعی کن دیگه از این فکرها نکنی.
- محمود آرام مینشیند.
معلم : - خُب، بچهها. برگردیم سر درسمون. موضوع درس امروز ما، گاوه...چیه؟
شاگردها: - گاو.
معلم : - حتماً همهٔ شماها گاو دیدین. درسته؟
شاگردها: - بله آقا.
معلم : - بسیار خُب، پس کارمون سادهس. حالا هر کی بتونه حسابی ادای گابو در آره جایزه داره.
شاگردها(هیاهوکنان): - ما آقا... ما... آقا، من... ما در آریم آقا؟
معلم : - ساکت! ساکت! شلوغ نکنین خودم انتخاب میکنم.
- معلم با نگاه شروع میکند بهجستوجو. شاگردها هر کدام میکوشند بهنحو بهتری در سکوت ادای گاو را در آورند تا نظر معلم را جلب کنند.
معلم : - شما! بیاین جلو.
- پسرک خوشحال جلو میآید و چاردست و پا روی زمین حرکت میکند.
معلم : - خُب، اسمت چیه؟
شاگرد : - ناصر.
معلم (میخندد): - نه! نه! اسم تو گاوه... آقا گاوه، اگه بخوای از این جور اشتباها بکنی جایزه مایزه خبری نیس.
- بچهها دوباره دست بلند میکنند که نقش گاو را بگیرند
معلم : - خُب، آقا گاوه! بگو ببینم: چیی داری نشخوار میکنی؟
گاو (با صدای کلفت): - علف... علفائی رو که صبح خوردم دارم نشخوار میکنم.
معلم : - بچهها. نشخوارو قبلاً بهتون یاد داده بودم، درسته؟
شاگردها : - بع... له!
معلم : - آقا گاوه! حالا بگو ببینم تو چه فایدههائی داری؟
گاو : خیلی فایدهها، آقا.
معلم : - مثلاً؟
گاو : - مثلاً از گوشتم استفاده میکنن. شیرمو هر روز صبح میدوشن و میخورن.
یکی از شاگردها : - دیگه چی؟
گاو : - پوستمو میکنن و ازش استفاده میکنن.
معلم : - از پوست گاب چی میسازن بچهها؟
شاگردها : کفش.
معلم : - آفرین! کفشو چی کار میکنن؟
شاگردها : - پا میکنن.
معلم : -آفرین بر شما! خُب، دیگه بهچه درد میخوری آقا گاوه؟
گاو : - حتی از رودههامم استفاده میکنن.
یکی از بچهها: - از رودههات؟
یکی دیگر از بچهها: -از رودههات چه استفادهئی میکنن؟
گاو : - ازشون طناب میسازن.
یکی از بچهها: - که چیکار کنن؟
گاو : - باهاش گاوآهنو میبندن بهگردنم که زمینو شخم کنم.
- خنده بچهها
یکی از بچه ها - اجازه هس آقا؟... گاو که حرف نمیتونه بزنه!
معلم : -آفرین! ببینین بچهها: بهاین میگن شاگردِ با دقت... گاو – حرف – نمیزنه!... (با اشاره بههمهٔ کلاس:)گاو...
شاگردها: - حرف - نمیزنه.
معلم : -پس چیکار میکنه؟
شاگردها: میگه «ما – ع ...ما – ع ... ما – ع ...»
- (گاو شروع میکند به ماع کشیدن)
معلم : -بسیار خُب بچهها. حالا خوب بهاین گاو نگا کنین.
یکی از شاگردها:آقا اجازه هس؟... گاو که ساعت نداره.
معلم : -متشکرم. براش کف بزنین! (بچهها کف میزنند.) خُب، حالا خودت بلندشو ساعت شو. وردار.
- شاگرد با عجله بلند میشود ساعت او را باز میکند و مجدداً بهجای خود برمیگردد.
یکی از شاگردها:اجازه... گاو که کمربند نداره، آقا.
معلم : -کاملاً درسته. پاشو کمربندشو درآر.
- شاگرد با عجله کمربند گاو را باز میکند و مینشیند.
یکی از شاگردها:کفش چی، آقا؟ گاو که کفش نداره.
معلم : -پس چی داره؟
همان شاگرد:سُم، آقا.
معلم : -آفرین! براش هورا بکشین.
- شاگرد با عجله بهطرف گاو میرود و کفش او را بیرون میآورد. گاو در حالت بیخودی مقاومت میکند.
معلم : - همین جور که میبینین بچهها، گاو سُم داره. چی داره؟
شاگردها: - سُم.
معلم : -بسیار خوب، حالا بیشتر دقت کنین.
جازه آقا، اجازه... گاو که پیرهن نداره.
معلم : -متشکرم.
- او را با دست بهطرف گاو روانه میکند. شاگرد با مقاومت گاو روبرو میشود ولی بالاخره پیرهن را از تن او بیرون میآورد.
چند تا از شاگردها:- آقا ما. آقا ما بگیم؟ اجازه؟
- معلم یکی را انتخاب میکند.
معلم : -تو بگو.
شاگردها: - آقا گاو که شلوار نداره.
معلم : -درسته. درش بیار.
- شاگرد میرود جلو و بعد از گلاویز شدن با گاو شلوار او را بیرون میآورد و برمیگردد. گاو بهبدن خود نگاه میکند که یکسره سیاه شده است؛ و بهبدن خود دست میکشد.
یکی از شاگردها:- اجازه هست آقا؟... مگه همهٔ گاوها شاخ ندارن؟
معلم : - متشکرم! متشکرم! دقت کنین بچهها: گاو، شاخ داره... چی داره؟
شاگردها: - (با انگشتها روی سر خود شاخ میسازند) شاخ داره.
معلم : - چی؟
شاگردها: - شاخ!
معلم : -پس گاو شاخ داره. حالا کی میدونه گاو چند تا شاخ داره؟
- و دو انگشت خود را برای راهنمائی آنها بالا میگیرد
شاگردها: - دو تا.
معلم : -چن تا؟
شاگردها: - دو تا.
معلم : -(با انگشت بهسمت چپ اشاره میکند): - یکی این ور...
شاگردها(همگی بهطرف راست خم میشوند): - یکی این ور...
معلم : -(اشاره بهطرف راست): - یکی اون ور...
شاگردها: - یکی اون ور...
معلم : - یکی این ور...
شاگردها: - یکی این ور...
معلم : -خب، حالا بهاین گاومون نگا کنیم.
- گاو همچنان که هراسان اطراف خود را میپاید آرام آرام شروع میکند بهماع کشیدن. میچرخد، ماع میکشد، و صدایش تدریجاً بهنعره تبدیل میشود.
معلم : -خُب، بچهها، حالا دیگه همه میدونن گاو چیه. نه؟
بچهها بهگاو خیره شدهاند و هراسانند.
معلم : -حالا اگه گفتین نوبت چیه؟
یکی از بچهها: - نوبت جایزهس.
معلم : -بله، جایزه...
- معلم از کیف خود صورتک گاوی با دو شاخ بلند بیرون میآورد و آن را بر چهرهٔ گاو میزند. گاو در حال چرخش و نعره زدن بهطرف معلم یورش میبرد و جلو پای او به زمین میافتد.
- محمود آرام از جا برمیخیزد و درحالتی شبیه بهخواب، پایان قصه را تعریف میکند.
محمود: - اون وقت پسرک پای چشمهٔآب نشست و زارزار گریه کرد.
- بچهها با نفرت و هراس از جا بلند میشوند و آرام آرام بهسوی معلم پیش میروند.