افسانهٔ کوه منتظر

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۱:۱۶ توسط Mansoureh (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳

راوی : روزگاری در غرب کسی شعری سرود که می گوید :

آواره را به خانه مخوان

گرچه این نخسیتین یورش او

به دروازه نامرئی است

با ضربه های سبک خاموش بمان

زیرا که زمان اکنده از سرنوشت است

به نخستین کوبش بر دروازه نامرئی

سرنوشت پاسخ می گویدچه آوا یا نوای دلکشی!چه آه یا زمزمه شیرینی!

پیش آی ، باشد که خداوندگار زندگی

حتی برای مرگ باشد .

گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره نامتناهی وجود همواره آن را می خوانده ام.

و این شعر مرا به یاد یکی از قصه های کهن مان می اندازد قصه ای که آن هم از گستره نامتناهی وجود آمده است.این قصه افسانه ای است که هیچ کس نمی داند از چه دوره ئی به ما رسیده و هم از این رو است که افسانه همه دوران ها و به غم انگیزی این شعر است هرچند شاید که چندان هم غم انگیز نباشد .چون غم واژه کشداری است و چه بسا که پایان آن به شادی هم برسد .نمی دانم .موضوع ست پیچیده ئی است .


افسانه من، اما ،بسیار ساده است .به گونه یکی از آن زنان سالخورده است .با اندامی دوتا،که در دنیا دیگر نه کاری برای کردن داردنه حرفی برای گفتن و نه امیدی به ... - با این همه چیزی خاص : یک نگاه ،یک آرزو،یک راز رادر چشمانش حفظ کرده است.

افسانه من هم رمز و راز خودش را دارد.درباره تخته سنگی ست فراز کوهی - تنهاو رو به دریا و به شکل زنی - که هیچ نمی گوید : گویی که از سپیده دم زمان آنجا بوده و بازگشت مردی را انتظار می کشد. و مردانی به سراغش آمده اند و کوشیده اند از سکوتش سر درآرند. و مرد ها که زیرک بوده اند به همه چیز پی برده اند آن ها دیگر قصه اش را می دانند آنها می دانند از کجا آمده است و در انتظار کیست.


و این ها شخصیت های قصه اند:

شوهر و زنش

پیرمرد ماه و بانوی ماه

نوکر پیر

طالع بین

و ماهیگیر


خب ،خانم ها و آقایان،این ها شخصیت افسانه ما هستند و چنان که ابداعات زبان شاعرانه چینی است . اما آرامش درون چیز دیگری است.پیمانی است با خویشتن خویش که من فاقد آنم.به همین سبب است که من همیشه سعی دارم برای این شادی - که حس می کنم لیاقتش را ندارم - دلیلی پیدا کنم . کم ترین چیزی به وحشتم می اندازد .برای مثال همین که از دیروز فهمیده ام تو دختر خوانده پدرت هستی.

زن : (می خندد) پس به این علت است که همه روز را با م سرسنگین بودئی؟


شوهر: چرا این را به من نگفته بودی؟

زن:خدای من !من حتی به یادش هم نبودم . در خانه پدرم کسی جز نوکر پیرمان آن را نمی داند .باید همو این را به تو رفته باشد.مدت ها پیش پدرم طی یکی از سفر هایش مرا پیدا کرد و به فرزندی پذیرفت -آن وقت من موجودی کوچک بودم و چیزی را به یاد ندارم (سعی می کند دستش بیندازد ) پس تو از اینکه با دختر سر راهی فقیری ازدواج کرده ای ناراحتی، ها ؟ آه ،اگر فقط می دانستم ....

شوهر: