دفاعیهٔ ممنوعهٔ شریف رستمآبادی*
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
کامبوزیا پرتوی:
غروب که میشود، روی عادت، آخرین تکّهٔ تلخی را هم تو کاغذ میپیچی میدهی به قجر، پول را که گرفتی از دکانش میزنی بیرون سوار موتورت میشوی روشنش میکنی و از راه باریکهٔ لات جاده خودت را میرسانی بهجاده، تا پاسگاه یک بند با یک دنده میآئی. غروب جاده خلوت است اگر آن چندتا ماشین جا مانده را به حساب نیاری.
بهپاسگاه که برسی سرکار رسولی پول را ازت خواهد گرفت و بهات خواهد گفت: «شریف! یه گروهبان تازه فرستادهن.» و تو خواهی دانست که باید به باج سبیل پاسگاه بیستتومن دیگر اضافه کنی: «اونی که خرش نمیره باس باج بده.»
از پاسگاه که زدی بیرون، دوباره میافتی رو زینِ موتورت و جاده را صاف میآئی تا دوراهی و میافتی رو جادهٔ خاکی. حالا دیگر تا محله راهی نیست.
به محله که رسیدی، از دکانِ خاتون یک بسته چائی سازمان و یک بسته سیگار اطوئی میگیری و دوباره تا آخرِ محله، دمِ آن راه باریکه که سربالائی است، یک بند میگازی. اگر سربالائی مزاحم نبود، تا بالای تپه، تا دمِ درِ خانهات، سواره می رفتی.
چینهٔ بلند دورِ خانه نمیگذارد ببینی که تو حیاط، منقلِت روشن نیست و نَمدرو ایوان پهن نیست و نازبانو کنار سماور و قوری لم نداده و انتظارت را نمیکشد.- برای همین است که دیگر، وقتی به آخر چینه رسیدی و حیاط و ایوان و جای خالی ناز بانو را دیدی، انگار نه انگار که تمام این سربالائی را پیاده آمدهای و موتورت را هم با خودت کشیدهای. دیگر موتور را به طویله نمیبری. همان جا وسط حیاط ولش میکنی میروی روی ایوان. درِ هردوتا اتاقها باز است.سَرت را از در اتاق اولی میکنی تو. رو به رو، پنجره باز است و روشنی غروب فضای اتاق را در سایه روشن نگاه داشته. نازبانو را نمیبینی. میروی به اطاق دوم. از نازبانو خبری نیست. برمیگردی به ایوان. یک بار قشنگ همه جا را نگاه میکنی، کُنج به کُنج حیاط را. و فکر میکنی که اگر هر دو تا چشمت میدید خیلی بهتر بود. یک بار خودت به نازبانو گفته بودی «گاهی پیش میاد که به این یکی چشمم اطمینان ندارم.» همان شبی که داشتی اشتباهی یک تکّه زغال را جای تلخی به بافور میچسباندی و نازبانو و مستر اسمیت میخندیدند.- آن وقتها دو هفتهئی میشد که با مستر روهم ریخته بودی: «شاید بتونه واسه غفور و وانِتِش تو شرکت کاری دست و پا کنه»- و تعارفش کرده بودی که بیاید خانه. او هم آمده بود. نشسته بودید حرف زده بودید:
- - سّد، خوب. کارگر، خوب. زود تمام شد. تا پارسال طول کشید.
نازبانو حسابی خندیده بود که: تا «سال دیگه» طول میکشه نه تا «پارسال».
- -این دختر شما؟
- -نه، زنِ منه... زن... خانم.
- -اوه نه... شما خیلی کهنه... اون جوان، نو.
- -آخه زنِ دوّم منه.
و بعد هم شام خورده بودید.
- -زیتون، خیلی خوب... اینجا خیلی زیتون، تهران زیتون کم.
بعد از شام هم تریاک کشیده بودید و نازبانو هم برایتان چائی پرمایه ریخته بود و بعد از آن شب دیگر مستر اسمیت هر شب میآمد پیش شما.
دوباره تو اتاقها سَرک میکشی. برمیگردی میروی به باغ زیتون. درختها کوچکند. قد نازبانو از درختها بلندتر است. اگر در باغ باشد او را خواهی دید، مگر اینکه نشسته باشد رو زمین. چمبک میزنی و با همان یک چشمت لای درختها را میکاوی. نازبانو را که ندیدی، داد میزنی: «نازبانو هایّیّیّ...». جوابت را که نداد، بلند میشوی میایستی و بلندتر داد میزنی: «نازبانو! خیر ندیده!»- و از باغ که بیرون زدی ریحان را میبینی، دم درگاه حیاطتان با کیسهٔ پر از زیتونش، که از زیتون چینی برگشته.
- -نازبانورو ندیدی؟
- -نه.
- -ظهر که اومدی بود؟
- -ظهری نیومدم. حاجی همون جا سر باغ به زیتون چیناش ناهار میده. تازه رو مُزدَم حساب نمیکنه. نگاه کن بابا، اینقدر هم واسه خودم جمع کردم.تا اول پائیز یهپیرهَن...
نمیگذاری که حرفش را تمام کند. میفرستیش برود محلّه، شاید نازبانو برای کاری رفته باشد آنجا. و خودت رو ایوان به انتظار مینشینی و سیگاری میگیرانی و فکرهای جورواجور میکنی: «شاید رفته باشد گفته، خونهٔ پدر مادرش؟-... نه بابا... با پدر مادرش که قهره».
- -هرچی میکشم از دست پدر مادرم میکشم که رو اصلِ نداری، منو اسیر تو کردن!
«نباید جای دوری رفته باشه: درها رو واز گذاشته...- شاید رفته دنبال بوقلمونا؟-... نه بابا، تابستون که دنبال بوقلمون رفتن نداره.»
از در حیاط میزنی بیرون. هیچ جا خبری نیست. دشت خلوت است و تپهها پنداری خوابیدهاند، که صدای ماشین میپیچد تو گوشَت. باید وانتِ غفور باشد که وقتی رسید سرِ راه باریکه، پیاده میشود و پا پیاده سر بالائی را میآید بالا و یک چیزی را میبینی تو دستش- شاید یک مرغ را- و موقعی که بهات رسید ازش میپرسی: «نازبانو را ندیدی؟»
- - نه... مگه خونه نیست؟
و جوابش را که ندادی خواهد گفت:- هر جا رفته باشد دیگه حالا سر و کلّهاش پیدا میشه.
آنوقت هردوتان میآئید تو حیاط. او مینشیند به باز کردن نخ پاهای مرغ و تو مینشینی به دود کردنِ سیگار، که صدای قدقد بوقلمونها را میشنوی که انگار دارند میآیند. میدوی بیرون، بوقلمونها را میبینی که هیچ کس دنبالشان نیست. برمیگردی دوباره مینشینی به سیگار کشیدن. غفور دارد دست و رو صفا میدهد. میگوید:
- - پسر حیدر هم رفته یه وانت کشیده بیرون. این کارم دیگه فایده نداره. حالا تا تابستونه کار هست، وسط پائیز که بشه دیگه کاری نمیمونه. حالا کارِ زیتون و شالی و علف و کاه هس؛ این که تموم شد معلوم نیس چه کار باید بکنیم... باید بفروشمش برم رشت، شاید بتونم توی توشیبا یا یه جا دیگه کاری پیدا کنم. اگه این مستر اسمیت پدرسگ کاری تو شرکت برام پیدا میکرد خیلی خوب میشد.
اسم مستر اسمیت را که میشنوی بلند میشوی میدوی تو اتاق، در صندوق را