سرباز سربی دلاور

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۷


هانس کریستین آندرسن

ترجمهٔ محمد قاضی


یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر به‌هم شبیه بودند، چون آن‌ها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان به‌رنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ به‌شانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبه‌شان به‌حالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبه‌شان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچه‌ئی بود که آن‌ها را در جشن تولد خود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبه‌شان درآورد و روی میز به‌ردیف چید. و به‌راستی آن‌قدر بهم شبیه بودند که آدم آن‌ها را با هم اشتباه می‌کرد. فقط یکی‌شان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود به‌خوبی آن‌های دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل می‌کنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است.
آن پسربچه اسباب‌بازی‌های زیاد دیگری هم روی میز چیده بود که از همهٔ آن‌ها قشنگ‌تر یک قصرِ مقوائی بود. درخت‌هائی به‌دورِ یک آینهٔ کوچک که به‌جای دریاچه بود دیده می‌شد، و قوهائی که مثلاً عکس خود را در آب می‌دیدند روی دریاچه شنا می‌کردند. چه اسباب‌بازی قشنگی بود! از پنجره‌های کوچک و گشودهٔ آن قصر، تالارهای آن دیده می‌شد. امّا آنچه بیش از همه تعریف داشت عروسکی بود ایستاده زیرِ جلوخانِ قصر، که پیراهن بسیار زیبای سبزرنگی مخصوصِ رقص، مزین به‌گل سرخی از پولک‌های برّاق در برداشت و با لطف و عشوهٔ خاصی بازوان خود را به‌حالت رقص از هم باز کرده و یک پایش را بالا برده بود؛ به‌طوری که سرباز سربی فقط یک پای او را می‌دید و گمان کرد که او هم مثل خودش یک پا بیشتر ندارد.
با خودش گفت: حالا من زنِ دلخواهم را پیدا کردم! امّا او بی‌شک از اشرافِ والامقام است و در قصر زندگی می‌کند و من توی یک جعبهٔ کوچک با بیست و چهار نفر دیگر، و چنین جائی برای او مناسب نیست. با این حال خوب است با او آشنا بشوم.
و خودش را از پشت جعبهٔ توتونی که از آن‌جا خوب می‌توانست عروسک زیبای مقوائیِ ایستاده سر یک پا را دید بزند دراز کرد.
شب که شد تمام سربازهای سربی را توی جعبه‌شان گذاشتند، فقط سربازِ بیست و پنجم در مخفی‌گاهش باقی ماند. وقتی همه رفتند و خوابیدند اسباب‌بازی‌ها شروع به‌بازی کردند: همه به‌سر و کول هم می‌پریدند و با سر و صدا می‌رقصیدند، و سربازهای سربیِ درونِ جعبه که خیلی دل‌شان می‌خواست در بازی شرکت داشته باشند دست و پا می‌زدند تا شاید بیرون بیایند، ولی نمی‌توانستند درِ جعبه را بلند کنند. فندق‌شکن پشتک و وارو می زد و مداد روی لوح خِش‌خِش می‌کرد. سر و صدا به‌قدری زیاد بود که قناری بیدار شد، و او هم با خواندنِ آواز به گفت‌وگوی دسته‌جمعی پیوست. تنها دو نفری که از جای خود نجنبیدند عروسکِ رقاص بود و سربازِ سربی؛ عروسک هم‌چنان سرِ یک پا ایستاده و بازوانِ خود را به‌حالت رقص از هم باز نگاهداشته بود، و سرباز نیز که روی تنها پای خود مانده بود، چشم از دخترک بر نمی‌داشت.
در این موقع، ساعت زنگ نیمه شب را نواخت. یک رفعه صدایِ تقی برخاست و درِ جعبه‌ی توتون بالا پرید: درونِ جعبه توتونی نبود امّا شیطانکِ سیاه رنگی از آن بیرون جَست، که گفت:
- هِی، سرباز سربی، این قدر به‌چیزی که گُنده‌تر از دهن توست زُل نزن!
امّا سرباز سربی خودش را به‌نشنیدن زد.
شیطانک ضمن جَست و خیز باز گفت:
-باش تا ببینی فردا چه به‌سرت خواهد آمد.
و انگار از آنچه فردا به‌سرِ سرباز سربی می‌آمد خوشحال بود.
صبح که شد پسربچه از خواب برخاست، سرباز سربی را برداشت و جلو پنجره گذاشت، امّا پنجره بر اثرِ جریان باد و یا از شیطنتِ شیطانک ناگهان باز شد و سرباز سربی از طبقه‌ی سوم با کله پائین افتاد. چه سقوط وحشتناکی! نوکِ سر نیزه‌اش لای درزِ سنگفرش‌ها فرو رفت و تنها پایش روبه‌هوا ماند. کلفتِ خانه و پسربچه به‌سراغش آمدند امّا با اینکه نزدیک بود پا روی آن بگذارند پیدایش نکردند. آه! کاش سرباز سربی توانسته بود داد بزند که:« بابا، من اینجایم!» در آن صورت، آن‌ها او را می‌دیدند و از زمین برش می‌داشتند؛ امّا او جرأت نکرد داد بزند؛ چون لباس نظامی به‌تن داشت. از بدبختی، یکی از آن باران‌های سیل‌آسا هم شروع به‌باریدن کرد! پسربچه و کلفت زود به‌خانه برگشتند و سرباز سربی همان‌جا ماند.باران که بند آمد دو پسربچهٔ ولگرد از آن‌جا گذشتند. یکی‌شان گفت:
- هی! یک سرباز سربی! بیا سوارِ قایقش کنیم!
و با یک تکه روزنامهٔ کهنهقایقی درست کردند، سرباز سربی را توی آن گذاشتند و قایق را به آبِ جوی انداختند. خودِ بچه‌ها هم به‌دنبالِ قایق راه افتادند و دست می‌زدند. و نهرِ آب چه موج‌های بزرگی داشت و چه‌قدر جریان آب تند بود! چون باران زیاد باریده بود. گرداب قایق کاغذی را چنان تند تکان می‌داد و با خود می‌کشید که سرباز از تکان‌ها آن می‌لرزید؛ ولی تعادل خود را از دست نداد و هم‌چنان خبردار ماند. ناگهان قایق به‌زیرِ سنگی که سرپوشِ راه آبی بود و زیرش مثل درون جعبه تاریک بود فرو رفت.
سرباز با خودش گفت:
- کجا دارم می‌روم؟ این همه‌ش تقصیر آن شیطانک است. اگر آن دوشیزهٔ زیبا همراهم بود دلم می‌خواست این‌جا از این هم تاریک‌تر باشد.
ناگاه موشی از آن موش‌های راه آب که زیر سنگ‌های جوی منزل داشت سرِ راهش سبز شد و پرسید:
- تو گذرنامه داری؟ اگر داری نشان بده!
ولی سرباز هم‌چنان ساکت بود و تفنگش را بیشتر به‌خودش می‌فشرد، چون گذرنامه نداشت. قایقِ کوچک با جریان آب می‌رفت و موش به‌دنبال او خطاب به خُرده‌های کاه و تَراشه‌های چوب داد می‌زد:« بگیریدش! بگیریدش! این سرباز گمرک نپرداخته و گذرنامه نشان نداده!» ولی قایق کوچک با جریان آب که همه چیز را می‌روبید و با خود می‌برد به‌پیش رانده شد، و چون به‌انتهای راه آب رسید سرباز توانست روشنائی روز را ببیند. با این حال،