سرباز سربی دلاور
نسخهٔ تاریخ ۲۶ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۲:۰۵ توسط Mohajerani.samin (بحث | مشارکتها)
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
هانس کریستین آندرسن
ترجمهٔ محمد قاضی
- یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر بههم شبیه بودند، چون آنها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان بهرنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ بهشانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبهشان بهحالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبهشان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچهئی بود که آنها را در جشن تول دخود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبهشان درآورد و روی میز بهردیف چید. و بهراستی آنقدر بهم شبیه بودند که آدم آنها را با هم اشتباه میکرد. فقط یکیشان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود بهخوبی آنها دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل میکنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است.
- آن پسربچه اسباببازیهای زیاد دیگری هم روی میز چیده بود که از همهٔ آنها قشنگتر یک قصرِ مقوائی بود. درختهائی بهدورِ یک آینهٔ کوچک که بهجای دریاچه بود دیده میشد، و قوهائی که مثلاً عکس خود را در آب میدیدند روی دریاچه شنا میکردند. چه اسباببازی قشنگی بود! از پنجرههای کوچک و گشودهٔ آن قصر، تالارها آن دیده میشد. امّا آنچه بیش