آفرینش جهان در اساطیر افریقا ۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
باجلان فرخی
مارِ ازلی
در اساطیر، مار برای انسان افسون خاصی دارد و هالهئی از راز و ترس فرو رفته و در افسانهها غالباً او را ازلی میدانند. وحشت از مار بیشتر ناشی از حرکات مشکوک او بههنگام خزیدن، انزوا و نیش زهرآگین اوست. تصور جاودانی بودن مار از آنجا پیدا شده است که مار هرساله پوست میاندازد و بهزندگی کردن ادامه میدهد. در اساطیر آفریقا تصویر ماری که دُم خود را بهدندان گرفته، نماد جاودانگی است. در اساطیر آفریقا همه مارها از چنین ویژگی برخودار نیستند و تنها نوعی مار بزرگ و بیزهر آفریقائی چنین خصوصیاتی دارد و کشتن او از محرّمات شمرده میشود.
در یک افسانه «داهومی» بههنگام آفریده شدن جهان ماری برگرداگرد آن چنبر زد و آن را استوار کرد. هنوز مار آغازین جهان را در چنبر خود دارد و زمانی که آن را رها کند جهان نابود میشود و بهپایان میرسد. در افسانهئی آمده که ۳۵۰۰ مار بر فراز زمین و ۳۵۰۰ مار در زیر زمین چنبره زدهاند و زمین را استوار میدارند. بنابر روایتی ماری عظیم ستون جداکننده آسمان و زمین را محکم در میان گرفته سه رنگ آسمان یعنی سیاهی شب، سپیدی روز و سرخی بامداد با تعویض لباس این مار فراهم میآید.
در اسطورهئی آمده که مار نماد حرکت و جاری شدن است، بهسان نی در آب. مار در آبهای زیرزمین فرو میرود و حرکات زمین ناشی از حرکات اوست. در اسطوره دیگری آمد ماری که گرداگرد زمین حلقه زده دائم در حرکت است و حرکات هیاکل آسمانی و ستارگان ناشی از حرکت اوست.
بنابر برخی از افسانههای افریقائی، در هر تالاب و رود و دریا ماری پنهان است و جهش آذرخش همانا ماری است که از دریا به آسمان میرود و تندر هم صدای اوست.
در افسانه دیگری آمده که نخستین باشنده جهان پس از آفریننده، مار است و اوست که آفریننده را به هر سوی میبرد و امکان آفرینش جهان را فراهم میسازد. در این افسانه کوهها مدفوع مار آغازین است و چنین است که اگر انسان کوهها را بشکافد به گنج دست مییابد. میگویند وقتی آفریننده زمین را آفرید زمین چندان سنگین بود که نزدیک بود در اقیانوسی که بر آن شناور است غرق شود. پس، آفریننده از مار خواست تا دُم خود را بهدندان و زمین را بهدوش بگیرد تا مانع غرق شدنش شود، و مار نیز چنان کرد. میگویند هنوز هم مار در زیرزمین بر دریا حلقه زده، و چون بالشتک گردی که مردم بههنگام حمل کوزه آب بر سر میگذراند، زمین را از آب جدا ساخته است. میگویند مار همیشه از گرما میگریزد و دریا برای او مکان مناسبی است. میگویند بوزینگان سرخ دریا، به فرمان آفریننده، با میلههای آهنی که از هر سوی گرد میآورند بهمار غذا میدهند و هرگاه که مار از روی خستگی جایش را عوض کند زلزلهئی بزرگ روی میدهد. میگویند اگر بوزینگان سرخ در غذا به مار غفلت ورزند مار که دمش را بهدندان دارد خود را خواهد خورد و همه چیز در دریا غرق خواهد شد و پایان جهان فرا خواهد رسید.
خدا و زمین
«اگوتمّلی» (Ogotemmeli) پیرمرد کوری که از قبیله «دوگون»، ساکن خم رود «نیجر» (Niger) در جنوب «تیمبوکتو» (Timbuctoo) روایت میکرد که
آمّا جهان را آفرید. آمّا خورشید و ماه را بهشکل جام آفرید. جام خورشید سپید و سوزان است و در حلقهئی از مس سپید محاط شده است. «آمّا» مشتی گل رس در چنگ گرفت و آن را بهفضا پرتاب کرد تا ستاره باشد و ستارگان این گونه یکی پس از دیگری آفریده شدند. «آمّا» از گل رس زمین را بههیأت زنی آفرید و در فضا قرار داد و زمین آفریده شد.
آمّا تنها بود، پس بهآغوش زمین پناه برد و بازمین همبستر شد. وقتی «آمّا» با زمین همآغوش میشد تپهئی یا چنان که میگویند لانه موریانهئی راه او را سد کرد و همآغوشی بهنیکی انجام نیافت. از نخستین همآغوشی «آما» و زمین شغالی زاده شد که همیشه مایه رنج «آما» است.
دیگر بار «آما» و زمین همآغوش شدند و از آن دو، دوقلوئی بهرنگ گیاه، سبز و بهرنگ آب زائیده شد. نیمی از تن این دوقلو بههیأت انسان و نیمه دیگر بههیأت مار بود. چشمان دوقلوها سرخ رنگ، زبانشان دوشاخه، و دستهایشان پیچاپیچ و پوستشان از موی سبز پوشیده بود. «آما» آنان را ارواج دوقلوی «نومّو» نامید. ارواح «نومو» سالها و قرنها در آسمان نزد «آما» ماندند و آن گاه «آما» آنان را بهدریا فرستاد تا فرمانروای آب و توفان و روح همیشه جاری آب باشند.
آن گاه که ارواح «نومو» در آسمان بودند مادر خود زمین را عریان یافتند و برای او پوشاکی فراهم آورند. ارواح «نومو» از گیاهان آسمانی پوشاکی بههم بافتند و شرم مادر را با آن پوشاندند. وقتی زمین با پوشاک گیاهی شرم خود را پوشانید سخن گفتن آغاز کرد و ارواح «نومو» در او نفوذ یافتند.
شغال، پوشاک زمین مارد را دزدید و سخن گفتن فرا گرفتن و مادر بهاعماق لانه مورچگان پناه برد. آما بهکمک ارواح «نومو» و بیوجود زنی انسان و انسانها را آفرید. چنین است که انسان تا نوجوانی نر و ماده است جنسیت او قدرتی ندارد. وقتی بهجوانی میرسد زن یا مرد بودن او شکل میگیرد. هر انسان بخشی از ارواح «نومو» را در خود دارد و پس از مرگ «نومو» از تن میگریزد و بهآسمان، که جایگاه دیرین اوست باز میگردد.
آتش
در اسطوره قوم «ایلا»، ساکن زامبیا، آمده است که در آغاز انسان آتش را نمیشناخت و زمین همیشه سرد بود. چنین بود تا باشندگان زمین انجمن کردند که بهجستجوی آتش برخیزند. زنبور بر آن شد تا نزد خدا رفته آتش را بهزمین آورد. پس کرکس، ماهیخوار و کلاغ با زنبور همسفر شدند و بهآسمان پرکشیدند. ده روز پی از آغاز سفر استخوانهای کرکس چون بارانی از آسمان فرو ریخت. بیست روز پس از آغاز سفر استخوانهای ماهیخوار هم چون باران از آسمان فروریخت. سی روز از آغاز سفر استخوانهای کلاغ هم چون باران از آسمان بهزمین فرو ریخت. زنبور رفت و رفت تا پس از سی روز بر پارهابری در آسمان آرام گرفت. فرمانروای آسمان زنبور را یافت و با خود بهآسمان برد و از او خواست که لانهاش را کنار اجاق آتش بنا کند، و زنبور چنین کرد. آنگاه زنبور داستان سردی زمین و نیاز به آتش را با خدا در میان نهاد و خدا بهاو اجازه داد تا پاره آتشی بهزمین ببرد. و چنین بود که در زمین آتش پیدا شد و مردم افروختن آتش را فرا گرفتند.
در یک اسطوره قوم «دوگون» آمده است که آتش را ارواح «نومو» از آسمان بهزمین آوردند. چنین روایت میکنند که نخستین نیای انسان که آهنگر آسمان بود آتش را از کوره آسمانی دزدید و بهزمین آورد. [مقایسه کنید با پرومته در اساطیر یونانی]. وقتی که نخستین نیا آتش را از آسمان دزدید، «نومو» بهآذرخش فرمان داد که او را نابود کند. نخستین نیا خود را در پشت دَم چرمی آهنگری پنهان کرد و بر رنگینکمان نشست و بهزمین آمد. در این سفر دست و پای نخستین نیا شکست و هم از آن زمان است که دست و پای انسان از زانو و آرنج خم میشود.
در یک افسانهٔ قوم «پیگمی« آمده است که در روزگار قدیم پیگمیئپ بهسفر رفت. رفت و رفت تا درون جنگل بهروستای زادگاه خدا رسید. مردم روستای خدا همیشه گرد آتش فروزان جمع میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. پیگمی مدتی در روستای خدا ماندِ و بعد آتش را دزدید و گریخت و گفتار شد. پیگمی سه بار آتش را دزدید و هر بار خدا او را بهآورد تا سرانجام، در بار چهارم، آش را دزدید و بهنزد مردمان خود آورد.
بنابر روایت دیگری از همین قوم، پیگمیئی که راه خود را در جنگل گم کرده بود بهروستای خدا رسید. مادر خدا را دید که کنار آتش آرمیده است. پیگمی آتش را دزدید و گریخت و خدا او را یافت و آتش را بازگردانید. وقتی پیگمی داستان آتش را با مردم خود درمیان نهاد دو تن دیگر نیز بهدزدی آتش رفتند و بهسرنوشت پیگمی اول دچار شدند. چهارمین پیگمی از پر پرندگان پر و بالی برای خود درست کرد و آتش را دزدید و خدا هم بهناچار آتش را با او تقسیم کرد. پیگمی آتش را بهمردم خود هدیه کرد. وقتی هم که خدا آتش را نزد مادر پیر خود برد مادرش از سرما مرده بود. وقتی مادر خدا مرد خدا انسانها را بهمر محکوم کرد و چنین است که هر انسان بعد از پیر شدن میمیرد. و بدینگونه انسان با دست یافتن بهآتش میرا شد.
در روایت دیگری از همین قوم آمده است که در آغاز انسانها فن افروختن آتش را نمیدانستند و تنها میمونها در اعماق جنگل و در روستای خود آتش داشتند. پیگمی جوانی با آگاهی از این ماجرا لباسی از پوست درختان پوشید و بهروستای میمونها رفت، و مدتی با آنها گذرانید تا شبی لباسش را بهآتش زد و با بهآتش کشیدن روستای میمونها آتش را دزدید گریخت. پس از آن میمونها از آن روستا کوچیدند و بهجنگل دیگری رفتند و انسانها افروختن آتش را فرا گرفتند.
تاریکی
در یک افسانهٔ قبیلهٔ کونوُ ساکن «سیرالئون»، آمده است که در آغاز شب نبودو روشناسی همه چیز را در میان گرفته بود. چنین بود تا خدا بهخفاش سبد در بستهئی داد که بهماه برده در آنجا بگذارد. خفاش بهجانب ماه پر گشود؛ رفت و رفت تا خستگی بر او غالب شد و سبد را در گوشهپی از آسمان گذاشت تا کمی بیارامد. رهگذری سبد را یافت و درِ آن را گشود، و بدینگونه همه جا در تاریکی پنهان شد. آن چه در سبد بود تاریکی بود که خدا میخواست آن را از زمین دور سازد و غفلت خفاش سبب پیدائی تاریکی شد. چنین است که خفاشها تمام روز را بهخواب میروند و شبها برای گرد کردن تاریکی و نهادن آن در سبد پرواز میکنند. از آن زمان شب پدید آمد و نور ماه را نیز یارای آن نیست که شب را چون روز روشن کند.
مرگ
در یک اسطوره دیگری از قبیلهٔ «کونو» آمده است که چون خدا انسان را آفرید بهاو نوید داد که زندگانی او جاودانه خواهد بود. چاره چنین بود که انسان بههنگام پیری پوست بیندازد و دیگر باره جوان شده از مرگ بگریزد. چنین بود تا وقتی که نخستین انسانها پیر شدند پس، خدا پوست تازه را در سبدی نهاد و آن را بهسگ داد تا بهانسان ارزانی دارد. سگ سبد را گرفت و رفت و رفت تا خستگی بر او چیری شد. سگ در جشنی که حیوانات در راه او بهپا کرده بودند شرکت کرد. مار هم در آن جشن بود و از راز پوست تازه آگاه شد. پس، آن را دزدید. انسانهای پیر چون پوست تازه بهآنها نرسید مردند، و مار با عوض کردن پوست جوان شد. چنین است که مار هر وقت پیر میشود پوست میاندازد و انسانها که پیر میشوند میمیرند.
در روایتی از قبیلهٔ «نُوبا»، ساکن سودان شرقی، آمده است که در آغاز مرگ نبود. وقتی انسانها میمردند مرگ آنان شبی بیش نبود و با فرارسیدن بامدادی دیگر، زنده میشدند. چنین بود تا خرگوشی بهانسانها گفت که مردهٔ خود را چال کنند، و آنان نیز چنین کردند. از آن پس خدا بر انسانها خشم گرفت و هر انسان بعد از مردن دیگر بهزندگی باز نمیگردد و پایان کار انسان مردن است.
در یک اسطورهٔ قوم بُورُوندی آمده است که در آغاز خدا ساکن زمین بود و از انسانها در برابر مرگ مجافظت میکرد. در آن روزگار مرگ را از بیم تیرهای تند پرواز و سگهای پاسبان خدا یارای نزدیک شدن بهمردمان نبود. چنین بود تا روزی که مرگ بهزمین نزدیک شد و سگهای پاسدار در پی او کردند؛ مرگ بههنگام گریز در کوره راهی زنی را دید و تمنا کرد که او را از سگها برهاند، و زن دهان گشود و مرگ را در کام خود پنهان کرد. خدا که در تعقیب مرگ بود فرا رید و با آن که از ماجرا آگاه بود از زن پرسید «آیا مرگ را ندیدهای که از دست سگان بگریزد؟» و زن بهخدا دروغ گفت. خدای خشمگین از زن دور شد و از آن پس حمایت خود را از انسانها دریغ داشت، و مرگ بر انسان غالب شد.
در یک اسطورهٔ قوم «مالاگسی» آمده است که زمین، دختر خدا، عادت داشت که از گل رس تندیسهای آدمی میساخت و با آنها بازی میکرد. خدا تندیسها را یافت و در آنان دمید، و تندیسها زنده شدند. تندیسهای جان یافته زادوولد کردند و همه بهخدمت زمین درآمدند. خدا بر دختر خود حسد برد و از او خواست که نیمی از آدمیان خود را بهاو ببخشد. و زمین که آدمیان خود را دوست میداشت بهانه آورد و از دادن آنها بهاو خدداری کرد. پس خدا دَم خود را از آدمیان پس گرفت و از آن زمان آدمیان میرا شدند. چنین است که هر آدم چندی پس از زاده شدن از درون شروع به پوسیدن میکند و سراجام پیری فرا میرسد و آدم میمیرد.