ریش
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی بهتحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سالها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست بهنویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او بهچاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجستهترین اعضای موج نو داستاننویسی در ادبیات عرب بهشمار میآید. در پارهئی از سرگذشتهای او اشاراتی به رویدادهای تاریخی دیده میشود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشتهاست. داستان کوتاه «ریش» محتوائی از این گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.
- ر.ش.
پرندهها از آسمانهای ما دور شدند. بچهها از باز در کوچهها دست کشیدند. چهچه پرندگان قفس به هق هق آهسته و لرزان مبدل شد. پنبههای طبّی اندک اندک در داروخانهها نایاب شد. آقایان، لشکریان تیمور لنگ به اینجا رسیدهاند.* [۱] شهر ما را محاصره کردهاند. امّا خورشید وحشت زده نبود و هر روز صبح میدرخشید.
رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بیباکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که بهما ریش داده است و ما را بیریش نیافریده است. جلسهئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راهها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بیپروا. کارش فروختن لباسهای زنانه بود. او با شوق فراوان بهصدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاههای استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهرهاش بهسرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت:
«فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا آنجا که به ما مربوط میشود، شکر خدا را که ما همه ریش داریم پس وجود داریم.»
بلافاصله صداهای تحسین طنینانداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با تیمور لنگ بهمذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو میرسید.
شهر ما هفت دروازه دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازهها بیرون رفت. آنها ازمیان سربازانی که تعدادشان بیش از ملخها و ستارهها بود گذشتند. سربازها مشغول گرفتن شپش از پیراهنهای خود بودند، و شمشیرهایشان را در آفتاب گذاشته بودند تا خون و لجنی که به آنها چسبیده بود خشک شود.
هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم بهداخل خیمهٔ تیمور لنگ نهاد. تیمور لنگ معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان.
رئیس هیأت نمایندگی: - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زنهای ما شبیه بزند و ما خوشحال میشویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم.
تیمور لنگ: من از خون ریزی متنفرم و احتیاجی هم بهطلا یا زنهای زیبا ندارم؛ امّا اطلاع پیدا کردهام که ریش تراشهای شهر شما گرسنهاند چون که شما مصّرانه ریشهایتان را بلند میکنید. این کار با توجه بهاین که من زندگی خودم را وقف کمک بهستمدیدگان و مظلومان و اشاعهٔ عدالت در سراسر دنیا کردهام بیعدالتی بزرگی است. نباید اجازه داد هیچ انسانی از گرسنگی بمیرد.
اعضای هیأت نمایندگی بهشگفت آمدند، و نگاههائی بهت زده بههم انداختند.
تیمور لنگ: لشکریان من تا زمانی که شما ریش هایتان را نتراشید و تا زمانی که کسب و کار ریشتراشان رونق نگیرد از شهر شما نخواهند رفت.
رئیس هیأت نمایندگی: چیزی که شما میخواهید بسیار مهم است. لازم است پیشازآن که جواب نهائیمان را تقدیم شما کنیم بهشهر بازگردیم.
تیمور لنگ: انتخاب با خود شماست: یا ریشهایتان را بتراشی یا بمیرید!
سکوت حکمفرما شد و ترس بهجان اعضای هیأت نمایندگی افتاد. در آن لحظه زندگی بسیار پرارزش مینمود. آسمان بهرنگ آبی تند بود، و گلهای سرخ دلنشینتر از نالهٔ دردخیز عاشقان. نخستین گریهٔ کودکان در خون انسان چمنِ سبز میپرورید و دهان مرتعش زنان همچون ماه با دشنهٔ نقرهفام خود شبانگاه را میکشت. امّا زمانی نگذشت که اعضای هیأت نمایندگی در پندار خویش دیدند که برابر آینه ایستاده بهصورت بیریش خویش خیره ماندهاند و نفرت و نارضائی بر وجودشان مستولی شده است. آن گاه مرگ همچون ماهی قرمزی جلوهگر شد که در پرتو زرین خورشید میدرخشید. رئیس هیأت نمایندگی که میدانست مردم شهر ما با فروتنی بسیار در انتظار سخنان اویند با خونسردی گفت: «شهر ما فردا دربارهٔ آیندهٔ خود تصمیم خواهد گرفت.»
هنگامی که هیأت نمایندگی به شهر بازگشت و سخنان تیمور لنگ را برای ما تکرار کرد خشم بر همه مستولی شد و یکی از ما بهصدای بلند گفت: - «چه فایده دارد که ما زنده باشیم امّا ریشمان را از دست بدهیم؟»
روز بعد لشکریان تیمور لنگ بهشهر ما یورش آوردند، دیوارها را با خاک یکسان کردند، دروازهها را فرو ریختند و مردان شهر را تا آخرین نفر کشتند.
پاورقی
- ^ تیمور لنگ در سال ۱۴۵۰-۵۱ میلادی به سوریه یورش برد و دمشق را تسخیر کرد.