ارتش گرسنگی راه می‌رود

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۶

دو شعر از ناظم حکمت


در زندان استانبول


در استانبول

در حیاط زندان

و در روزانه‌ی آفتابی زمستان

پس از باران

آنگاه که ابرها، دیوارها، سفال‌های سرخ

و چهره‌ی من

در آبچاله های زمین می‌لرزدند

اندیشیدم: چه مرد است

چه نامرد است

بشریت!

زیر تمامی ثقل هر آنچه قدرت است

هر آنچه ضعف است

به جهان اندیشیدم

به کشورم

و به تو.


فوریه 1939 – زندان استانبول




ارتش گرسنگی راه می‌رود


ارتش گرسنگی راه می‌رود

راه میرود تا دلی از عزای نان درآورد

تا دلی از عزای گوشت درآورد

تا دلی از عزای کتاب درآورد

تا دلی از عزای آزادی درآورد

راه می‌رود، پلها را در می‌نوردد، چون دم شمشیر می‌برد

راه می‌رود، درهای آهنین را می‌درد، حصار دژها را واژگون می‌کند

پای در خون راه می‌رود.


ارتش گرسنگی راه می‌رود

با گام‌های تندر

با سرودهای آتش

با امید به بیرق شعله شکلش

با امید به امید

ارتش گرسنگی راه می‌رود

شهرها را به دوش میکشد


با کوچه‌ها و خانه‌های تاریک‌شان،

دودکش‌های کارخانه را به دوش می‌کشد

و خستگی بی پایان خروجی کارخانه‌ها را.


ارتش گرسنگی راه می‌رود

به دنبال خویش می‌کشد و می‌برد

راسته‌های زاغه نشینان را

و آنان را که می‌میرند بدون مشت خاکی بر این خاک نامتناهی.


ارتش گرسنگی راه می‌رود

راه می‌رود تا گرسنگان را نان دهد.

تا آزادی دهد بدانها که ندارند

پای در خون راه می‌رود.