فروش شترمرغ: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۹|کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۹ [[Image...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
[[Image:KHN021P088.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۸|کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۸]] | [[Image:KHN021P088.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۸|کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۸]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | تاگزیدرمیست{{نشان|۱}} که مسافرتهای دوران جوانیش را به خاطر میآورد گفت: « حال که صحبت از قیمت پرندگان به میان آمد، من شترمرغی را دیدم که سیصد لیره معامله شد. بله، سیصد لیره!» از فراز عینکش من را نگاه کرد و افزود «یکی دیگر را هم دیدم که در چهارصد قبول نشد.» گفت: «خیر،ابدن، مسئله خوشگلی و از این صحبتها هم در بین نبود. شترمرغهای معمولی بودند: و حتا به علت مراقبت غذایی رنگ و رویشان هم کمی پریده بود. مسئله کمیابی آنها هم در میان نبود. فکر میکردی که قیمت پنج شترمرغ در یک کشتی هندی قاعدتن نباید زیاد باشد. اما نکته این است که یکی از آنها یک الماس قورت داده بود. | ||
+ | |||
+ | الماس مال «سر موهینی پادیشا»نامی بود. یک ژیگولوی به تمام معنی؛ تا گردن مثل یک ژیگولوی خیابان پیکادیلی{{نشان|۲}}؛ اما از گردن به بالا یک کله زشت و سیاه با یک عمامه ضخیم. الماس هم روی همان عمامه بود. مرغ لعنتی ناگهان الماس را تک زد و بلعید و وقتیکه جوانک متوجه شد و فریادش بلند شد: شترمرغ رفت و قاطی بقیه شد و خودش را گم کرد. همه این جریان در یک دقیقه اتفاق افتاد. من جزء اولین اشخاصی بودم که وارد معرکه شدم. در آنجا جوان هندی به زمین و آسمان بد میگفت؛ دو دریانورد هم آنجا بودند، و جوانی هم که از شترمرغها نگهداری میکرد از ته دل میخندید. وقتیکه فکرش را میکنی میبینی که این نوع جواهر گم کردن بسیار عجیب و غریب است. مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد در آن لحظه آنجا نبود و بنابراین نمیدانست که شترمرغ مورد نظر کدام است. میبینی حسابی گم شده بود. حقیقتش را به شما بگویم، من اصلن فکرش را هم نمیکردم، یک جو مقید نبودم. این مردکه گدا از وقتی که سوار کشتی شده بود از الماس لعنتیاش صحبت کرده و درباره آن داد سخن داده بود. | ||
+ | |||
+ | میدانی که حوادثی از این قبیل چیزها مخفی نمیماند. چیزی نمیکشد که سر زبانها میافتد. همه درباره آن صحبت میکردند. پادیشا برای اینکه احساسش را مخفی کند از عرشه پائین رفت. سر ناهار پشت میز اخم کرده بود – او و دو تا هندی دیگر. کاپیتن کشتی هم کمی سربسرش گذاشت؛ و او هم از کوره در رفت. بعد برگشت و چیزهائی به من گفت. گفت خیال ندارد شترمرغها را بخرد؛ و الماسش را هم خواهد گرفت. به عنوان یکی از اتباع بریتانیا حقوقش را مطالبه میکرد. الماسش را باید پیدا کند. سخت و سفت ایستاده بود. به مجلس اعیان عرضحال خواهد نوشت. مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد یکی از آن کلهخشکهائی بود که چیزی به خرجشان نمیرود و چیزی نمیشد تو کلهشان فرو کنی. هر گونه پیشنهادی در مورد شترمرغها رد کرد. گفت به او دستور دادهاند که فلان و بهمان خوراک را به آنها بدهد و فلان و بهمان کار را با آنها بکند، و اگر فلان و بهمان خوراک را به آنها ندهد و فلان و بهمان کار را با آنها نکند شغلش را از دست خواهد داد. پادیشا میخواست معده شترمرغها را شستشو بدهد – گر چه میدانی که این کار با معده پرندگان نمیشود کرد. این پادیشا مثل بیشتر این بنگالیهای لعهتی مدام تهدید میکرد و از تصرف و حق مالکیت نسبت به آنها صحبت میکرد اما پیرمردی که میگفت پسرش در لندن وکیل دعاوی است استدلال کرد کع چیزی را که مرغ بلعید «بالفعل» و عملن جزو وجود آن مرغ میشود و تنها راه حلی که برای پادیشا باقی میماند این است که اقامه دعوی کند و تقاضای جبران خسارت نماید؛ تازه حتا در آن صورت هم مسئله قصور و سهلانگار خودش به عنوان یک عامل منفی در مقابل این ادعا قرار میگرفت. بر شتر مرغی که به او تعلق ندارد حقی ندارد و حقی هم نمیتواند اعمال کند. این موضوع پادیشا را دیوانه کرد. حقوقدانی هم در کشتی نبود که مسئله را فیصله دهد و بنابراین تا بخواهی آزاد و بدون قیدوبند صحبت کردیم. بالاخره بعد از اینکه از عدن گذشتیم مثل این که پادیشا تسلیم افکار عمومی شد و محرمانه پیش جوانکی که از شترمرغها نگهداری میکرد رفت و پیشنهاد خرید هر پنج تا را داد. | ||
+ | |||
+ | روز بعد موقع صرف صبحانه همهمه و غوغائی بود. جوانک اختیاری نداشت که شترمرغها را معامله کند و هیچ عاملی هم نمیتوانست او را وادار کند که آنها را بفروشد؛ اما به پادیشا گفت «پاتر»نامی قبلن به او پبشنهاد خرید کرده است و پادیشا پس از شنیدن موضوع، جلو همه پاتر را متهم کرد. فکر میکنم همه ما این را از زرنگی پاتر دانستیم و خوشمان آمد. پاتر گفت در عدن برای خرید شترمرغها به لندن تلگراف کرده و در سوئز جواب تلگراف را دریافت خواهد کرد، از اینکه یک همچو فرصتی را از دست داده بودم هزار لعنت به خود فرستادم. | ||
+ | |||
+ | در سوئز وقتیکه پاتر صاحب شترمرغها شد پادیشا زارزار گریه کرد – اشک گرم و درست و حسابی ریخت و فیالمجلس برای پنج تا شترمرغ دویست و پنجاه لیره یعنی دویست درصد پولی که پاتر داده بود پیشنهاد کرد. پاتر گفت لعنت بر کسی که حتا از یک پرشان هم گذشت کند. او گفت که در نظر دارد یکی یکی آنها را بکشد و الماس را پیدا کند اما خوب که در اطراف قضیه فکر کرد نقشهاش عوض شد. این پاتر آدم قماربازی بود، کرم قمار داشت؛ در بازی ورق کمی حقهبازی میکرد. جریان شترمرغها موقعیت مناسبی برایش جور کرده بود. به هر حال، پیشنهاد کرد که محض تفریح شترمرغها را به مزایده بگذارد. قیمت اولیه هر شترمرغ را هشتاد لیره تعیین کرد اما گفت که یکی از آنها را به علامت خوشبختی حفظ خواهد کرد. | ||
+ | |||
+ | نباید فراموش کرد که این الماس، الماس گرانقیمتی بود. جوانک یهودی که کارش خرید و فروش الماس بود سه چهار هزار لیره برایش قیمت معین کرده بود. این فکر، یعنی فروش شترمرغها از راه مزایده مورد استقبال شدید قرار گرفت. ضمن صحبت با مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد به من اطلاع داد که یکی از شترمرغها به دلدرد دچار شده است و فکر میکند که سوء هاضمه داشته باشد. یکی از پرهای دم این شترمرغ یکدست سفید بود و به وسیله آن پر آنرا میشناختم. بنابراین، روز بعد وقتیکه حراج شروع شد در برابر پادیشا به رقابت پرداختم و هشتاد و پنج لیرهاش را با نود لیره رد کردم. گمان میکردم خیلی از خودم مطمئن بودم، و بعضیها متوجه شده بودند که من چیزهایی میدانم. و پادیشا مثل دیوانهای دنبال این یکی شترمرغ کوبید و آمد. بالاخره تاجر یهودی رفت روی صد و هفتاد و پنج، و درست بعد از اینکه چوب حراج پائین آمد پادیشا گفت صد و هشتاد – یعنی پاتر اینطور گفت: به هر حال، تاجر یهودی شترمرغ را برد؛ و در همان آن و در همان مکان تفنگی بر داشت و شترمرغ را کشت. پاتر به شدت اعتراض کرد و گفت این جریان به فروش بقیه لطمه میزند؛ پادیشا هم البته چیزی نمانده بود دیوانه بشود؛ اما همه ما سخت به هیجان آمده بودیم. به شما قول میدهم که من وقتی که تشریح جسد شترمرغ تمام شد خیلی خوشحال بودم – از خوشحالی روی پا بند نبودم. دنبال همین یکی تا صد و چهل رفته بودم. | ||
+ | |||
+ | این یهودی هم مثل بیشتر یهودیها بود – شکوهای از بخت بدش نکرد. اما پاتر از ادامه حراج خودداری کرد مگر اینکه این اصل مورد قبول قرار گیرد که کالا تا خاتمه خرید تحویل مشتری نمیشود. تاجر یهودی میخواست استدلال کند که این امر یک امر استثنائی است، و چون بحث و استدلال به طول انجامید جریان حراج به تعویق افتاد و به فردا صبح موکول شد. آنشب، به شما قول میدهم که سر شام خیلی به ما خوش گذشت. آخر سر جریان به میل پاتر انجام شد، زیرا راه حل عاقلانه همین بود که شترمرغها تا خاتمه مزایده در اختیار او بمانند. این رفتار مردانهاش موجب گردید که تا حدی هم احترام ما را نسبت به خودش جلب کند. آن پیرمردی که پسرش در لندن وکیل دعاوی بود گفت که در اطراف این موضوع فکر کرده است و مردد است که چنانچه شکم شترمرغ را شکافته و الماس پیدا شد آیا نباید آن را به صاحب اصلیش برگرداند؟.. من گفتم که این اظهار مبتنی بر قانون «پیدا کردن خزائن» است – و البته صحیح هم بود. بحث شدیدی در گرفت و همه متفقن گفتیم که کشتن شترمرغها در کشتی عمل درستی نیست. بعد پیرمرد بحث حقوقی را با طول و تفصیل دنبال کرد و میخواست ثابت کند که این فروش، یک نوع «لاتار» است و بنابراین عملی خلاف قانون، و به کاپیتن کشتی مراجعه کرد. اما پاتر گفت که او مرغها را به عنوان شترمرغ میفروشد، نه بهخاطر الماس و گفت که اصلن قصد ندارد که الماس را وسیله و موجب فروش شترمرغها تصور کند و به علاوه تا آنجائی که او میداند در شکم سه شترمرغی که برای فروش باقی مانده است الماسی وجود ندارد بلکه الماس در شکم همان شترمرغی است که او برای خود نگهداشته است. | ||
+ | |||
+ | معذلک قیمتها روز بعد بالا رفته بود. این حقیقت که اکنون چهار احتمال به عوض پنج احتمال وجود داشت موجب ترقی قیمتها شد. حد متوسط قیمت این شترمرغهای لعنتی، دویست و هفتاد و هفت لیره بود، و عجب اینکه پادیشا حتا یکی از آنها را هم نبرد – خیر، حتا یکی را هم نبرد. او دائم در حال جوش و خروش بود و درست وقتیکه ما با دیگران به رقابت پرداختیم درباره تصرف و اعمال حق حاکمیت و این جور چیزها صحبت میکرد، و به علاوه پاتر هم او را از دل و دماغ انداخته بود. یکی از شترمرغها نصیب افسر جوان آرام و بی سر و صدائی شد و دیگری به جوانک یهودی، و سومی را هم مهندسین با شرکت خریدند. و بعد پاتر ناگهان از فروش آنها پشیمان شد و گفت که درست و حسابی هزار لیره دور ریخته است و شاید، شکم این یکی را هم که میشکافت پوچ در میآمد؛ و پاتر گفت که همیشه از این حماقتها مرتکب شده است اما وقتی خواستم برای به دست آوردن آخرین شترمرغ، آخرین موقعیت را به چنگ آورم معلوم شد شترمرغ را به یک دانشجو فروخته است. شترمرغ آخری، سیصد لیره قیمت داشت. سه تا از این شترمرغهای لعنتی را در «بریندیسی» پیاده کردند – گر چه آقای پیر عقیده داشت که این عمل نقض مقررات گمرکی است ولی پاتر و پادیشا هم پیاده شدند. مرد هندی از این که میدید الماس لعنتیاش دائم به اینطرف و آنطرف کشیده میشود دیوانه شده بود. مرتب میگفت که حکم «تعویق» کشتار شترمرغها را خواهد گرفت – فکرش کار نمیکرد – و اسم و نشانیاش را به اشخاصی که شترمرغها خریده بودند میداد که الماس را برای او بفرستند. هیچکس نشانیش را نمیخواست، هیچکس هم اسم و آدرس خودش را به او نداد. در سکوی مسافرین چنان جنجالی بر پا بود که همه در هم افتاده بودند. قطارها یکی پشت سر دیگری مسافرین را به نقاط مختلف بردند. من به سوتامپتون آمدم و وقتی که در ساحل پیاده شدم چشمم به آخرین شترمرغ افتاد. یعنی همان که مهندسین خریده بودند. نزدیک پل داخل یک سبد ایستاده بود و حتا الماس گرانقیمتی که در شکم داشت چیزی از لنگ دراز و بلاهت حیوان کم نکرده بود. | ||
+ | |||
+ | جریان به کجا ختم شد؟ آه! بله. خوب، شاید. بله، چیز دیگری هم هست که ممکن است به روشن شدن قضیه کمک کند. مدتی در حدود یک هفته پیش از مسافرت، در خیابان «رجنت» مشغول خرید بودم که دو نفر آشنا را دیدم... فکر میکنید آنها کی بودند؟، بله... آنها پادیشا و پاتر بودند که بازو در بازوی هم با فراغت و خوشحالی گردش میکردند... | ||
+ | |||
+ | بله، فکرش را بکنید... شکی نیست که الماس اصل بود و پادیشا هم یک هندی برجسته و عالیقدر... اسم این نجیبزاده هندی غالبن در روزنامهها به چشم میخورد... اما اینکه آیا شترمرغ الماس را بلعیده بود این دیگر مطلب دیگری است... | ||
+ | |||
+ | == پاورقیها == | ||
+ | |||
+ | #{{پاورقی|۱}} کسی که در فن آگندن پوست حیوانات تخصص دارد. | ||
+ | #{{پاورقی|۲}} Piccadilly | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۲۲:۵۶
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
تاگزیدرمیست[۱] که مسافرتهای دوران جوانیش را به خاطر میآورد گفت: « حال که صحبت از قیمت پرندگان به میان آمد، من شترمرغی را دیدم که سیصد لیره معامله شد. بله، سیصد لیره!» از فراز عینکش من را نگاه کرد و افزود «یکی دیگر را هم دیدم که در چهارصد قبول نشد.» گفت: «خیر،ابدن، مسئله خوشگلی و از این صحبتها هم در بین نبود. شترمرغهای معمولی بودند: و حتا به علت مراقبت غذایی رنگ و رویشان هم کمی پریده بود. مسئله کمیابی آنها هم در میان نبود. فکر میکردی که قیمت پنج شترمرغ در یک کشتی هندی قاعدتن نباید زیاد باشد. اما نکته این است که یکی از آنها یک الماس قورت داده بود.
الماس مال «سر موهینی پادیشا»نامی بود. یک ژیگولوی به تمام معنی؛ تا گردن مثل یک ژیگولوی خیابان پیکادیلی[۲]؛ اما از گردن به بالا یک کله زشت و سیاه با یک عمامه ضخیم. الماس هم روی همان عمامه بود. مرغ لعنتی ناگهان الماس را تک زد و بلعید و وقتیکه جوانک متوجه شد و فریادش بلند شد: شترمرغ رفت و قاطی بقیه شد و خودش را گم کرد. همه این جریان در یک دقیقه اتفاق افتاد. من جزء اولین اشخاصی بودم که وارد معرکه شدم. در آنجا جوان هندی به زمین و آسمان بد میگفت؛ دو دریانورد هم آنجا بودند، و جوانی هم که از شترمرغها نگهداری میکرد از ته دل میخندید. وقتیکه فکرش را میکنی میبینی که این نوع جواهر گم کردن بسیار عجیب و غریب است. مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد در آن لحظه آنجا نبود و بنابراین نمیدانست که شترمرغ مورد نظر کدام است. میبینی حسابی گم شده بود. حقیقتش را به شما بگویم، من اصلن فکرش را هم نمیکردم، یک جو مقید نبودم. این مردکه گدا از وقتی که سوار کشتی شده بود از الماس لعنتیاش صحبت کرده و درباره آن داد سخن داده بود.
میدانی که حوادثی از این قبیل چیزها مخفی نمیماند. چیزی نمیکشد که سر زبانها میافتد. همه درباره آن صحبت میکردند. پادیشا برای اینکه احساسش را مخفی کند از عرشه پائین رفت. سر ناهار پشت میز اخم کرده بود – او و دو تا هندی دیگر. کاپیتن کشتی هم کمی سربسرش گذاشت؛ و او هم از کوره در رفت. بعد برگشت و چیزهائی به من گفت. گفت خیال ندارد شترمرغها را بخرد؛ و الماسش را هم خواهد گرفت. به عنوان یکی از اتباع بریتانیا حقوقش را مطالبه میکرد. الماسش را باید پیدا کند. سخت و سفت ایستاده بود. به مجلس اعیان عرضحال خواهد نوشت. مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد یکی از آن کلهخشکهائی بود که چیزی به خرجشان نمیرود و چیزی نمیشد تو کلهشان فرو کنی. هر گونه پیشنهادی در مورد شترمرغها رد کرد. گفت به او دستور دادهاند که فلان و بهمان خوراک را به آنها بدهد و فلان و بهمان کار را با آنها بکند، و اگر فلان و بهمان خوراک را به آنها ندهد و فلان و بهمان کار را با آنها نکند شغلش را از دست خواهد داد. پادیشا میخواست معده شترمرغها را شستشو بدهد – گر چه میدانی که این کار با معده پرندگان نمیشود کرد. این پادیشا مثل بیشتر این بنگالیهای لعهتی مدام تهدید میکرد و از تصرف و حق مالکیت نسبت به آنها صحبت میکرد اما پیرمردی که میگفت پسرش در لندن وکیل دعاوی است استدلال کرد کع چیزی را که مرغ بلعید «بالفعل» و عملن جزو وجود آن مرغ میشود و تنها راه حلی که برای پادیشا باقی میماند این است که اقامه دعوی کند و تقاضای جبران خسارت نماید؛ تازه حتا در آن صورت هم مسئله قصور و سهلانگار خودش به عنوان یک عامل منفی در مقابل این ادعا قرار میگرفت. بر شتر مرغی که به او تعلق ندارد حقی ندارد و حقی هم نمیتواند اعمال کند. این موضوع پادیشا را دیوانه کرد. حقوقدانی هم در کشتی نبود که مسئله را فیصله دهد و بنابراین تا بخواهی آزاد و بدون قیدوبند صحبت کردیم. بالاخره بعد از اینکه از عدن گذشتیم مثل این که پادیشا تسلیم افکار عمومی شد و محرمانه پیش جوانکی که از شترمرغها نگهداری میکرد رفت و پیشنهاد خرید هر پنج تا را داد.
روز بعد موقع صرف صبحانه همهمه و غوغائی بود. جوانک اختیاری نداشت که شترمرغها را معامله کند و هیچ عاملی هم نمیتوانست او را وادار کند که آنها را بفروشد؛ اما به پادیشا گفت «پاتر»نامی قبلن به او پبشنهاد خرید کرده است و پادیشا پس از شنیدن موضوع، جلو همه پاتر را متهم کرد. فکر میکنم همه ما این را از زرنگی پاتر دانستیم و خوشمان آمد. پاتر گفت در عدن برای خرید شترمرغها به لندن تلگراف کرده و در سوئز جواب تلگراف را دریافت خواهد کرد، از اینکه یک همچو فرصتی را از دست داده بودم هزار لعنت به خود فرستادم.
در سوئز وقتیکه پاتر صاحب شترمرغها شد پادیشا زارزار گریه کرد – اشک گرم و درست و حسابی ریخت و فیالمجلس برای پنج تا شترمرغ دویست و پنجاه لیره یعنی دویست درصد پولی که پاتر داده بود پیشنهاد کرد. پاتر گفت لعنت بر کسی که حتا از یک پرشان هم گذشت کند. او گفت که در نظر دارد یکی یکی آنها را بکشد و الماس را پیدا کند اما خوب که در اطراف قضیه فکر کرد نقشهاش عوض شد. این پاتر آدم قماربازی بود، کرم قمار داشت؛ در بازی ورق کمی حقهبازی میکرد. جریان شترمرغها موقعیت مناسبی برایش جور کرده بود. به هر حال، پیشنهاد کرد که محض تفریح شترمرغها را به مزایده بگذارد. قیمت اولیه هر شترمرغ را هشتاد لیره تعیین کرد اما گفت که یکی از آنها را به علامت خوشبختی حفظ خواهد کرد.
نباید فراموش کرد که این الماس، الماس گرانقیمتی بود. جوانک یهودی که کارش خرید و فروش الماس بود سه چهار هزار لیره برایش قیمت معین کرده بود. این فکر، یعنی فروش شترمرغها از راه مزایده مورد استقبال شدید قرار گرفت. ضمن صحبت با مردی که از شترمرغها نگهداری میکرد به من اطلاع داد که یکی از شترمرغها به دلدرد دچار شده است و فکر میکند که سوء هاضمه داشته باشد. یکی از پرهای دم این شترمرغ یکدست سفید بود و به وسیله آن پر آنرا میشناختم. بنابراین، روز بعد وقتیکه حراج شروع شد در برابر پادیشا به رقابت پرداختم و هشتاد و پنج لیرهاش را با نود لیره رد کردم. گمان میکردم خیلی از خودم مطمئن بودم، و بعضیها متوجه شده بودند که من چیزهایی میدانم. و پادیشا مثل دیوانهای دنبال این یکی شترمرغ کوبید و آمد. بالاخره تاجر یهودی رفت روی صد و هفتاد و پنج، و درست بعد از اینکه چوب حراج پائین آمد پادیشا گفت صد و هشتاد – یعنی پاتر اینطور گفت: به هر حال، تاجر یهودی شترمرغ را برد؛ و در همان آن و در همان مکان تفنگی بر داشت و شترمرغ را کشت. پاتر به شدت اعتراض کرد و گفت این جریان به فروش بقیه لطمه میزند؛ پادیشا هم البته چیزی نمانده بود دیوانه بشود؛ اما همه ما سخت به هیجان آمده بودیم. به شما قول میدهم که من وقتی که تشریح جسد شترمرغ تمام شد خیلی خوشحال بودم – از خوشحالی روی پا بند نبودم. دنبال همین یکی تا صد و چهل رفته بودم.
این یهودی هم مثل بیشتر یهودیها بود – شکوهای از بخت بدش نکرد. اما پاتر از ادامه حراج خودداری کرد مگر اینکه این اصل مورد قبول قرار گیرد که کالا تا خاتمه خرید تحویل مشتری نمیشود. تاجر یهودی میخواست استدلال کند که این امر یک امر استثنائی است، و چون بحث و استدلال به طول انجامید جریان حراج به تعویق افتاد و به فردا صبح موکول شد. آنشب، به شما قول میدهم که سر شام خیلی به ما خوش گذشت. آخر سر جریان به میل پاتر انجام شد، زیرا راه حل عاقلانه همین بود که شترمرغها تا خاتمه مزایده در اختیار او بمانند. این رفتار مردانهاش موجب گردید که تا حدی هم احترام ما را نسبت به خودش جلب کند. آن پیرمردی که پسرش در لندن وکیل دعاوی بود گفت که در اطراف این موضوع فکر کرده است و مردد است که چنانچه شکم شترمرغ را شکافته و الماس پیدا شد آیا نباید آن را به صاحب اصلیش برگرداند؟.. من گفتم که این اظهار مبتنی بر قانون «پیدا کردن خزائن» است – و البته صحیح هم بود. بحث شدیدی در گرفت و همه متفقن گفتیم که کشتن شترمرغها در کشتی عمل درستی نیست. بعد پیرمرد بحث حقوقی را با طول و تفصیل دنبال کرد و میخواست ثابت کند که این فروش، یک نوع «لاتار» است و بنابراین عملی خلاف قانون، و به کاپیتن کشتی مراجعه کرد. اما پاتر گفت که او مرغها را به عنوان شترمرغ میفروشد، نه بهخاطر الماس و گفت که اصلن قصد ندارد که الماس را وسیله و موجب فروش شترمرغها تصور کند و به علاوه تا آنجائی که او میداند در شکم سه شترمرغی که برای فروش باقی مانده است الماسی وجود ندارد بلکه الماس در شکم همان شترمرغی است که او برای خود نگهداشته است.
معذلک قیمتها روز بعد بالا رفته بود. این حقیقت که اکنون چهار احتمال به عوض پنج احتمال وجود داشت موجب ترقی قیمتها شد. حد متوسط قیمت این شترمرغهای لعنتی، دویست و هفتاد و هفت لیره بود، و عجب اینکه پادیشا حتا یکی از آنها را هم نبرد – خیر، حتا یکی را هم نبرد. او دائم در حال جوش و خروش بود و درست وقتیکه ما با دیگران به رقابت پرداختیم درباره تصرف و اعمال حق حاکمیت و این جور چیزها صحبت میکرد، و به علاوه پاتر هم او را از دل و دماغ انداخته بود. یکی از شترمرغها نصیب افسر جوان آرام و بی سر و صدائی شد و دیگری به جوانک یهودی، و سومی را هم مهندسین با شرکت خریدند. و بعد پاتر ناگهان از فروش آنها پشیمان شد و گفت که درست و حسابی هزار لیره دور ریخته است و شاید، شکم این یکی را هم که میشکافت پوچ در میآمد؛ و پاتر گفت که همیشه از این حماقتها مرتکب شده است اما وقتی خواستم برای به دست آوردن آخرین شترمرغ، آخرین موقعیت را به چنگ آورم معلوم شد شترمرغ را به یک دانشجو فروخته است. شترمرغ آخری، سیصد لیره قیمت داشت. سه تا از این شترمرغهای لعنتی را در «بریندیسی» پیاده کردند – گر چه آقای پیر عقیده داشت که این عمل نقض مقررات گمرکی است ولی پاتر و پادیشا هم پیاده شدند. مرد هندی از این که میدید الماس لعنتیاش دائم به اینطرف و آنطرف کشیده میشود دیوانه شده بود. مرتب میگفت که حکم «تعویق» کشتار شترمرغها را خواهد گرفت – فکرش کار نمیکرد – و اسم و نشانیاش را به اشخاصی که شترمرغها خریده بودند میداد که الماس را برای او بفرستند. هیچکس نشانیش را نمیخواست، هیچکس هم اسم و آدرس خودش را به او نداد. در سکوی مسافرین چنان جنجالی بر پا بود که همه در هم افتاده بودند. قطارها یکی پشت سر دیگری مسافرین را به نقاط مختلف بردند. من به سوتامپتون آمدم و وقتی که در ساحل پیاده شدم چشمم به آخرین شترمرغ افتاد. یعنی همان که مهندسین خریده بودند. نزدیک پل داخل یک سبد ایستاده بود و حتا الماس گرانقیمتی که در شکم داشت چیزی از لنگ دراز و بلاهت حیوان کم نکرده بود.
جریان به کجا ختم شد؟ آه! بله. خوب، شاید. بله، چیز دیگری هم هست که ممکن است به روشن شدن قضیه کمک کند. مدتی در حدود یک هفته پیش از مسافرت، در خیابان «رجنت» مشغول خرید بودم که دو نفر آشنا را دیدم... فکر میکنید آنها کی بودند؟، بله... آنها پادیشا و پاتر بودند که بازو در بازوی هم با فراغت و خوشحالی گردش میکردند...
بله، فکرش را بکنید... شکی نیست که الماس اصل بود و پادیشا هم یک هندی برجسته و عالیقدر... اسم این نجیبزاده هندی غالبن در روزنامهها به چشم میخورد... اما اینکه آیا شترمرغ الماس را بلعیده بود این دیگر مطلب دیگری است...