ساعت در روی میدان: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(پایان تایپ)
(پایان تایپ)
 
سطر ۱۲: سطر ۱۲:
 
[[Image:KHN025P102.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲]]
 
[[Image:KHN025P102.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
{{بازنگری}}
  
 
'''نوشته: عزیز نسین'''
 
'''نوشته: عزیز نسین'''

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۷ سپتامبر ۲۰۱۳، ساعت ۰۸:۲۵

کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۲

نوشته: عزیز نسین

ترجمه: روحی ارباب

ساعت سه و نیم بود.

این که می‌گویند – بدبختی یکه و تنها به‌سراغ آدم نمی‌آید کاملاً درست است: من، هم بیکار بودم، هم بی‌پول، هم عاشق، و هم در دادگاه بر علیه من دو فقره ادعا اقامه کرده بودند ضمناً باید بگویم دردناکترین و بدترین بیماری‌هائی که برای بشر وجود دارد بواسیر است، که من به‌این مرض هم دچار بودم.

دعواهائی که بر علیه من اقامه شده بود، گمان نمی‌کنم مورد توجه و علاقهٔ شما باشد. ولی اگر بگویم که دادستان برای من ادعانامه‌ای تنظیم کرده بود که مرا به‌بیست و دو سال حبس محکوم کنند، در اینصورت شما به‌بلائی که دامنگیر من شده بود، بهتر پی خواهید برد.

و اما موضوع بیکاری من اینطور شروع شد:

در یک مؤسسه، با حقوق صد لیره در هفته کار می‌کردم. رئیس به‌من گفت:

«– وضع کار خوب نیست؛ مزد هفتگی تو را به پنجاه لیره تقلیل می‌دهم.

هفتهٔ بعد اعلام کرد که:

«– وضع کار بدتر شده؛ مزدت را به‌بیست و پنج لیره در هفته تقلیل می‌دهم.

یکماه نگذشته بود که دوباره گفت:

«– مجبورم مزد تو را به ده لیره تقلیل بدهم.

حس کنجکاوی من تحریک شده بود و می‌خواستم بدانم که رئیسم تا چه مبلغ دیگر می‌تواند مزدم را تقلیل بدهد.

عاقبت گفت:

«– می‌دانی چیست؟ من اصلاً دیگر نمی‌توانم مزدی به‌تو بدهم.

در جواب رئیس گفتم:

«– ارباب! چاره چیست؟ من حاضرم مجانی کار کنم.

رئیس گفت:

«– احمقی که بخواهد مجانی کار کند به‌درد من نمی‌خورد.

و مرا از کار اخراج کرد.

شخص دیگری را به‌صد و پنجاه لیره در هفته جای من استخدام کردند. در گواهی‌نامه‌ای که رئیس‌مان به‌دست من داد، نوشته شده بود که: «حاضر است مجانی کار کند». بنابراین من دیگر هیچ‌جا نمی‌توانستم کاری پیدا کنم.

راجع به‌گرفتاری و نگرانی پولی خودم هم دو کلمه برایتان بگویم:

دو روز بود یک تکه نان نخورده بودم.

و اما رنج عدم موفقیت در عشق، بیش از همهٔ اینها بود. معشوقهٔ من دختر هجده ساله‌ای بود که با همهٔ مردان اسلامبول جیک و جیک داشت جز با من! فقط نسبت به‌من بود که میل و رغبتی ابراز نمی‌کرد و به‌هیچ‌یک از نامه‌هائی که برایش می‌نوشتم جواب نمی‌داد.

دربارهٔ بواسیر خودم، و تهدید دادستان در مورد بیست و دو سال زندانی کردن من، و راجع به‌بیکاری خودم و اینکه شکمم از گرسنگی چه صداها می‌کند فکر نمی‌کردم؛ عدم موفقیت در عشق بزرگتر از همهٔ این بدبختی‌ها بود!

برای خاطر این دختر تصمیم گرفته بودم که انتحار کنم تصمیم داشتم او را به‌جنگ بیاورم و برای آخرین بار عشق خودم را با او در میان بگذارم؛ و اگر دیدم مثل همیشه گفت: «من از آن دخترها نیستم که تو خیال کرده‌ای»، در جواب به‌اش بگویم: «من هم از آن مردها نیستم که تو فکر می‌کنی»...

البته قصد نداشتم که او را بکشم و یا، به‌عبارتی، صد ضربه زخم کاری بر بدنش وارد سازم؛ فقط تصمیم گرفتم که کار خودم را یکسره کنم.

سر کوچه، کشیک دختره را کشیدم تا بالاخره از دور او را دیدم و به‌طرفش دویدم. گفتم:

«آه! فرشتهٔ عزیزم!...

اما دختر مجال بیشتری به‌من نداد؛ بلبل‌زبانی مرا قطع کرد و گفت:

«– فردا در ایستگاه تراموای بایزید همدیگر را می‌بینیم.

از دستپاچگی چیزی نمانده بود که قلبم بایستد.

آهی کشیدم، دست‌هایم را به‌قلبم فشردم و گفتم:

«– یک‌چنین تشویش و اضطرابی برای قلب من مناسب نیست. عزیزم!‌ فردا کی یکدیگر را ملاقات می‌کنیم؟

محبوبهٔ من گفت:

«– فردا درست سر ساعت ده.

و راهش را گرفت و رفت.

چند لحظه دیگر هم من به‌دنبال او نگاه کردم و ناله‌کنان با خودم گفتم: «– ساعت ده، سر ساعت ده!...»

در همین موقع کسی مرا صدا کرد و گفت:

«– چته؟ چرا ناله می‌کنی؟

جواب دادم:

«– برادر جان! از بیماری بواسیر خیلی رنج می‌برم.

کارت ویزیتش را به‌من داد و گفت:

«– فردا پیش من بیا دوائی به‌تو می‌دهم که دردت به‌کلی زایل می‌شود.

پرسیدم: «– چه ساعتی بیایم؟ ساعت ده نمی‌توانم چون که کار بسیار مهمی دارم.

گفت: «– خیلی خوب؛ ساعت یازده بیا.

فکر کردم که «دخترک خوشی و نیک‌بختی را هم همراه خودش آورده؛ همینکه جوابی از دختر بشنوم دوای بواسیر را هم خواهم گرفت. عشق بر همه چیز پیروز می‌شود!»

همین‌طور که راه می‌رفتم و زیر لب می‌گفتم: «– ای عشق! تو چه معجونی هستی!» با یکی از همکاران اداری سابق خودم مواجه شدم.

گفت: «– کاری پیدا کردی؟

گفتم: «– خیر!

گفت: «– فردا پیش من بیا، کار کوچکی با حقوق دویست لیره در هفته برایت درست می‌کنم.

از فرط شادی چیزی نمانده بود که دیوانه بشوم. زیر لب گفتم: «– ساعت ده نمی‌توانم بیایم؛ ساعت یازده هم همینطور...

گفت: «– ساعت دوازده بیا ناهار را با هم صرف می‌کنیم.

معلوم می‌شود در این دنیا نه فقط بدبختی‌ها یکی بعد از دیگری به‌انسان رو می‌آورد، بلکه گاهی موفقیت‌ها نیز مانند امواج به‌انسان حمله‌ور می‌شوند. دخترک حامل نیک‌بختی و خوشی بود. دلم می‌خواست به‌وسط میدان بروم و فریاد بکشم:

– ای عشق! چقدر قدرت تو عظیم است!

آشنای دیگری مرا صدا کرد و گفت: «– سلام!

در جواب گفتم: «– سلام!

پرسید: «– لابد پول نداری!

«– تو از کجا می‌دانی؟

«– آخر وقتیکه آدم پول ندارد با خودش حرف می‌زند.

«– خوب حدس زدی. پول ندارم.

«– فردا پیش من بیا پانصد لیره به‌ات می‌دهم هر وقت داشتی پسم می‌دهی!

«– ساعت ده نمی‌توانم بیایم، ساعت یازده هم نمی‌توانم، ساعت دوازده هم نمی‌توانم.

«– بسیار خوب، دو بعد از ظهر بیا.

تمام این قضایا در مدت نیم ساعت انجام گرفت. از فرط شادی شروع کردم به‌رقصیدن.

یکی از پشت سر گفت: «– دوست عزیزم!

و مرا در آغوش گرفت.

یکی از رفقای دوران کودکی من بود که از سال‌ها پیش او را ندیده بودم. هنوز دهان باز نکرده بود، که با اطمینان خاطر به‌اش گفتم:

«– شک ندارم که تو وکیل دعاوی هستی!

«– از کجا می‌دانی؟

«– چونکه تا حالا هرچه واقع شده بر وفق میل و مرامم بوده؛ فقط احتیاج به‌یکنفر وکیل دعاوی داشتم؛ و تو هم یقیناً وکیل دعاوی هستی.

«– بلی من وکیل هستم... در دادگاه کاری داری؟

«– آن هم عجب کاری!

«– خیلی خوب؛ فردا به‌دفتر من بیا، وکالتت را قبول می‌کنم و پول هم ازت نخواهم گرفت.

«– فردا تا ساعت دو بعد از ظهر را هیچ فرصت ندارم.

«– ساعت سه بعد از ظهر بیا!...

تمام غم‌ها و بالاهائی را که دامنگیرم شده بود فراموش کردم. نمی‌دانستم چگونه با این شادی و سروری که به‌من روی آورده بود شب را صبح کنم و در انتظار فردا بمانم.

همینکه سپیده زد، از بستر بیرون جستم. برای سوار شدن اتوبوس یا تراموای پولی در جیب نداشتم و تا ایستگاه تراموای بایزید می‌بایستی پیاده می‌رفتیم. خانهٔ من و یا به‌عبارت بهتر لانهٔ سگی که به‌اش پناه برده بودم، در ناحیهٔ لوند بود. طبق محاسبهٔ خودم، تا لحظهٔ ملاقات محبوبه دو سه ساعت وقت داشتم. برای اینکه وقت را بهتر تمیز دهم در ایستگاه اتوبوس لوند به‌ساعت نگاه کردم. دو بار نگاه کردم که مبادا اشتباه کرده باشم. چشم‌هایم را مالیدم و چند بار نگاه کردم: خدایا، درست است! یکربع به‌ده مانده! اگر به‌اتوبوس بنشینم، یا مرغی بشوم و در هوا پرواز کنم، در هر حال محال است که بتوانم در ظرق پانزده دقیقه خودم را به‌محل موعود برسانم... تصمیم گرفتم بدوم.

شروع کردم به‌دویدن و در همان حال با خود می‌گفتم: «چقدر سخت است! دو سال تمام عقب دخترک دویدم، و حالا، موقعیکه کاملاً رام شده برای ملاقاتش تأخیر کنم و به‌موقع نرسم!»

چنان به‌سرعت می‌دویدم که اگر گلوله‌ای پشت سرم رها می‌کردند به‌ام نمی‌رسید. با خودم گفتم: «معلوم می‌شود خوابم برده؛ و الا من که به‌موقع از منزل خارج شدم!»

تدریجاً از اتومبیل‌هائی که جلوتر از من بودند، جلو زدم. هرگاه ساعت ثانیه‌شماری همراه داشتم، به‌تان ثابت می‌کردم که رکورد جهانی دو را با چه اختلافی شکسته‌ام: چنان می‌دویدم که شخص عزرائیل هم به‌گردم نمی‌رسید!

تا مجیدیه‌کویو دویدم و آنجا وقتی که به‌ساعت میدان نگاه کردم، ساعت دوازده بود!

– یعنی چه؟ از لوند تا این محل، لاک‌پشت هم می‌تواند یک‌ساعته خودش را برساند؛ در حالیکه من مثل تیر شهاب دویده‌ام، چطور دو ساعت و پانزده دقیقه در راه بوده‌ام؟ – خودم را انداختم به‌زمین، سرم را به‌پیاده‌رو می‌کوبیدم و از فرط یأس و نومیدی آسفالت پیاده‌رو را گاز می‌زدم... مردم دل‌رحم و مهربان دورم جمع شدند و هی می‌گفتند:

«– چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟

مثل لولهٔ آفتابه اشک از چشمم جاری بود.

گریه‌کنان گفتم: «– خیلی دیر کرده‌ام! ببینید، ساعت دوازده است و من برای ساعت ده یک ملاقات بسیار مهمی داشتم که از دستم رفت!

یکی از راهگذارها گفت:

«– از کجا فهمیدی ساعت دوازده است؟ ساعت میدان مدت‌هاست که کار نمی‌کند و یک عمر است که ساعت دوازده شب را نشان می‌دهد.

«– پس حالا ساعت چند است؟

«– خیلی زیاد باشد، ساعت هشت است!

از فرط شادی و خستگی دوباره به‌زمین افتادم. در هر حال می‌توانستم برای ساعت ده خودم را به‌محبوبه‌ام برسانم. ولی از این دوندگی جنون‌آمیز، تمام بدنم مثل موش آب‌کشیده تر بود. از آن بدتر بواسیرم هم موقع را برای خودنمائی غنیمت شمرد. گرسنگی هم که، دیگر داشت مرا از پا درمی‌آورد. مدتی بیهوش دراز کشیدم تا بالاخره توانستم از جا بلند شوم. درواقع، عشق بود که بلندم کرد؛ ولی چه فایده که قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم. به‌زحمت خودم را تا شیشلی رساندم. به‌ساعت میدان نگاهی انداختم و شروع کردم به‌دویدن: به‌ساعت میدان شیشلی، بیست دقیقه به‌ده مانده بود.

دوباره به‌باد تبدیل شدم. بواسیر و گرسنگی و خستگی خودم را فراموش کردم. چنان به‌سرعت می‌دویدم که هرچه سر راهم یافت می‌شد سرنگون می‌گردید. از روی یک موتورسیکلت‌سوار چنان پریدم که انگاری به‌جفتک‌چارکش مشغول شده‌ام. حالا دیگر دو با مانع در پیش بود، و یقیناً وقتی به‌حریبیه رسیدم به‌گرفتن رکورد جدیدی نائل آمده بودم. طبق محاسبهٔ خودم، این راه را در سه تا چهار دقیقه طی کرده بودم. به‌ساعت میدان نظری افکندم: هفت و نیم بود! فکر کردم که: «از دو حال خارج نیست: یا زمان به‌عقب برگشته یا این ساعت کار نمی‌کند!»

دوباره به‌ساعت نگاه کردم. خیر! ساعت کار می‌کرد. عقربهٔ دقیقه‌شمارش حرکت می‌کرد. مثل مست‌ها به‌تیر چراغ‌برق تکیه کردم. چشمم سیاهی می‌رفت و استفراغم گرفته بود. حواسم را از دست داده بودم. همینکه به‌حال آمدم اول‌کاری که کردم به‌ساعت نظری افکندم دیدم هشت و سیزده دقیقه است: نیمساعت از هوش رفته بودم.

به‌زحمت روی پاهایم ایستادم. بدنم مثل یک کیسه استخوان در نظرم جلوه می‌کرد. تا وقت ملاقات با معشوقه، دو ساعت وقت ذخیره در اختیار داشتم. آهسته آهسته حرکت کردم. سرم گیج می‌خورد. بواسیر درد شدیدی تولید کرده بود و در شکمم یک ارکستر موسیقی به‌نواختن مشغول بود. می‌بایستی همهٔ اینها خیلی زود تمام می‌شد: ساعت ده قرار بود که با عزیز جانم ملاقات کنم. ساعت یازده دوا بگیرم. ساعت دوازده قرار بود دوستم غذای سیری به‌من بخوراند و کاری هم به‌ام بدهد. ساعت دو بعد از ظهر دوست دیگرم قرار بود پول به‌من قرض بدهد. و ساعت سه بعد از ظهر قرار بود وکیل دعاوی مجاناً وکالت کار مرا در دادگاه قبول کند و از تمام گرفتاری‌ها نجات پیدا کنم!

حالا دیگر به‌تاکسمید رسیده بودم. به‌ساعت نگاه کردم: چه فکری می‌کنید؟ ساعت ده بود! درست ساعت ده! چشمم را بستم و دوباره پا به‌دو گذاشتم. می‌پریدم و با خود می‌گفتم: «– عزیزم! چه خوب می‌شد که چند دقیقه دیرتر از موعد ملاقات می‌آمدی. آخر همه زن‌ها معمولاً دیرتر در میعادگاه حاضر می‌شوند. اگر همه‌اش ده دقیقه تأخیر کنی کافی است. زن‌ها دوست دارند که مردها انتظارشان را بکشند. آخ... چه خوب می‌شد قدری تأخیر می‌کردی...»

پاهای من نه روی زمین، بلکه از روی شانه‌ها و کله‌های مردم در حرکت بود!

موقعیکه ماشینی جلوم توقف کرد، از یک درش وارد شدم و از در دیگر آن بیرون جستم.

همه مردم مبهوت بودند و با هم می‌گفتند:

«– لابد قهرمان دو است و در کوچه مسابقهٔ دو دارد انجام می‌شود.

«– اما شباهتی به ورزشکارها ندارد. لباسش به لباس ورزشکارها نمی‌برد.

«– انگار ولگرد است و دارد از دست پاسبان‌ها فرار می‌کند.

اشکال و رنگ‌هائی جلو چشمم ظاهر می‌شد و محو می‌گردید. دو بار افتادم، اما برای اینکه وقت را از دست ندهم معلق زدم و دو متر آنطرفتر پرتاب شدم. بالاخره خودم را به‌میدان کاراکوی رساندم. به‌ساعت نگاه کردم: شش و نیم بود!... من این موضوع را می‌دانستم، چون هنوز سپیده نزده بود که من وارد کوچه شده بودم و حالا ساعت قاعدتاً می‌بایستی نزدیک هفت باشد.

خوشحال شدم که هنوز سه ساعت و نیم فرصت دارم. آخر اگر من با این سر و وضع پیش دخترک بروم از من خواهد ترسید. هنوز فرصت داشتم که سر و وضع خودم را اندکی مرتب کنم.

به‌طرف پل کنار کادیکوی رفتم که قدی هوای دریا استنشاق کنم و حالم بهتر بشود.

روی پل متحرک دراز کشیدم. به‌نظرم اگر کمی بیشتر دویده بودم، همهٔ بدنم به‌عرق مبدل می‌شد و من به‌کلی آب می‌شدم. حتم داشتم که سه تا پنج کیلو از وزن خودم را از دست داده‌ام.

همچنانکه جریان دیروز را به‌خاطر می‌آوردم، سرم را بلند کردم، و ناگهان در بندر، چشمم به‌ساعت خورد و دیدم که ده دقیقه به ده مانده است!

برید کنار! مانع نشوید! هیچکس مانع من نشود! طیارهٔ جت هم با من قابل مقایسه نیست!... عبور و مرور روی پل متوقف شد! از عقب سدم صدای صوت پاسبان‌ها به‌گوش می‌رسید ولی من به‌این صداها ترتیب اثری نمی‌دادم. پلیس‌ها سوت می‌زدند و عقب سر من می‌دویدند. ولی اعتنائی به‌پلیس‌ها نداشتم. گلولهٔ هفت‌تیرشان هم نمی‌توانست از من جلو بزند. یک‌نفس خودم را به‌میدان امین نیونو رساندم. ساعت آنجا دو و نیم را نشان می‌داد. با یأس و نومیدی به‌زمین افتادم. مانند یک بیمار مبتلا به‌صرع، می‌لرزیدم. امید ملاقات دختر را از دست داده بودم. از دوای بواسیر هم محروم مانده بودم. ناهار و کار هم از دستم در رفته بود. وقت دیدار دوستی را که می‌بایستی پول به‌من قرض بدهد نیز از کف داده بودم. فقط یک امید برای من باقی مانده بود و آنهم دیدار وکیل بود. باید کاری می‌کردم که آنرا از دست ندهم. بی‌اراده، مانند ماشینی به‌راه افتادم. نمی‌دانم چطوری خودم را به سرگیجی رساندم. به‌ساعت ایستگاه راه‌آهن نگاه کردم ساعت دوازده بود!

با آشنائی مواجه شدم. پرسید:

– این چه وضعی است که داری؟

از اینکه دیدار معشوقه‌ام سوخت شده بود، گریه‌ام گرفته بود.

به‌اش جواب دادم: «– دردم را نپرس!...

و ماوقع را برای او گفتم.

به‌حرف‌های من گوش داد و گفت:

«– دوست من! بی‌جهت این عذاب را تحمل کردی!

«– چرا؟

«– به‌ساعت خودش نگاه کرد و گفت:

«– چونکه هنوز نیم‌ساعت دیگر فرصت داری که به‌ملاقات دخترک بروی. حالا ساعت تازه نه و نیم است.

آه عمیقی کشیدم و آهسته به‌راه افتادم.

هر قدر به‌بایزید نزدیکتر می‌شدم گرسنگی و خستگی و دردم کمتر می‌شد و قلبم از فرط تشویش شدیدتر در سینه‌ام می‌تپید.

عاقبت به‌ایستگاه تراموای بایزید رسیدم.

ساعت مقابل ایستگاه هشت و بیست دقیقه را نشان می‌داد؛ ولی به‌ساعتی که طرف راست درهای دانشگاه قرار داشت هیجده دقیقه به ده مانده بود؛ در حالی که ساعت سمت چپ آن، هشت و نیم را نشان می‌داد.

به‌ایستگاه رسیدم و منتظر ماندم. تصمیم داشتم به‌معشوقه‌ام بگویم که برای من خوشی و سعادت آورده؛ زیرا هم کار پیدا کرده‌ام، هم پول، و هم دوای بواسیر، و حالا دیگر می‌توانستیم با یکدیگر ازدواج کنیم.

مثل همه کسانیکه برای ملاقات معشوقه می‌روند، قریب یکساعت برای خودم سوت زدم، قریب یکساعت ویلان و سرگردان بودم و دو ساعت تمام هم در پریشانی به‌سر بردم، و بعد به‌خود آمدم.

به‌ساعت میدان نگاه کردم: – بیست دقیقه به نه مانده بود... معلوم می‌شود وقتیکه انسان غرق در افکار خویش است به‌نظرش می‌رسد که خیلی وقت گذشته.

دوباره سوت زدم و اطرافیان خودم را فراموش کردم.

به‌ساعت میدان نظری افکندم و دیدم ساعت هفت است!

عجب کابوسی! یا این ساعت عقب‌عقبکی می‌رفت، یا ساعت هفت شب بود! به‌ساعت در دانشگاه نگاه کردم:

یکی ساعت سه و نیم را نشان می‌داد و دیگری ساعت نه را!

آیا از این کار می‌توانستم سر در بیاورم؟

به‌عابری نزدیک شدم و گفتم:

– لطفاً بفرمائید چه ساعتی است؟

معلوم شد که من با بی‌بته‌ترین آدم‌های دنیا روبرو شده‌ام؛ قرقری کرد و گفت:

– مگر کوری؟ این ساعت بانک است و آنهم ساعت بزرگ ایستگاه، دو تا ساعت هم روی در دانشگاه آویزان است.

دوباره سوت زدم و با خودم مشغول صحبت شدم. هوا تاریک شد!

ساعت یکربع به‌ده را نشان می‌داد. یقیناً کسوفی روی داده بود. کنار دیوار پارک، نزدیک ایستگاه نشستم.

دیگر نمی‌دانم چه شد... خوب به‌خاطرم نیست. از خواب بیدار شدم و خمیازه کشیدم و به‌طرف ساعت دویدم.

دیدم ساعت دوازده است. معشوقه‌ام را از دست داده بودم. با خودم گفتم لااقل ناهار را از دست ندهم. رفتم پیش دوستی که برای ساعت دوازده دعوتم کرده بود. در عمارتی را که دفتر کارش در آنجا بود بسته یافتم. پرسیدم:

– چرا بسته است؟

در جواب من گفت:

– روزهای یکشنبه، همیشه دفتر بسته است.

ملاقات با معشوقه قرار بود روز جمعه انجام گیرد معلوم می‌شد من دو روز در پارک خوابیده بودم. به میدان امین نیونو آمدم و به‌ساعت آنجا نگاه کردم:

یکربع به‌هشت مانده بود... چطور یکربع به‌هشت بود؟

یعنی نه هشت صبح بود و نه هشت شب؟

پایان