بیگانگی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
هیچ مفهومی بهترازبیگانگی مبین سرشت و خاستگاه بحرانهای فرهنگی زمانه ما نیست. این مفهوم ـاگر چه همیشه با همین کلمه بیان نمیشدهـ از پاسخ روسو به پرسش معروف آکادمی دیژون تا کتاب فروید به نام «تمدن و ناخشنودیهای آن« با خطر تهدیدکننده یا از پیش موجودی همراه بوده است. هگل اولین کسی بود که کلمه »بیگانگی«یا»بیگانگی با خود« را بهمعنای انتقاد از فرهنگ جدید بهکار برد، و این کلمه حتی زیرنام «کالاشدن» ( reification) ـ که مارکس آن را چنین نامیدهـ و «والایش غرایز» ـنامی که فروید به ان داده ـ بهطور کلی معنای اصلیاش را حفظ کردهاست، نظر فروید درباره بازدهی فرایند(پروسه) بیگانگی بسیار مثبتتر از نظرمتقدمانش بود، اما با اینهمه سرکوبی انگیزههای غریزی را تاوان گزافی میدانست که میبایست درقبال حمایتی که تمدن برای ما دیت و پا میکند پرداخته شود. | هیچ مفهومی بهترازبیگانگی مبین سرشت و خاستگاه بحرانهای فرهنگی زمانه ما نیست. این مفهوم ـاگر چه همیشه با همین کلمه بیان نمیشدهـ از پاسخ روسو به پرسش معروف آکادمی دیژون تا کتاب فروید به نام «تمدن و ناخشنودیهای آن« با خطر تهدیدکننده یا از پیش موجودی همراه بوده است. هگل اولین کسی بود که کلمه »بیگانگی«یا»بیگانگی با خود« را بهمعنای انتقاد از فرهنگ جدید بهکار برد، و این کلمه حتی زیرنام «کالاشدن» ( reification) ـ که مارکس آن را چنین نامیدهـ و «والایش غرایز» ـنامی که فروید به ان داده ـ بهطور کلی معنای اصلیاش را حفظ کردهاست، نظر فروید درباره بازدهی فرایند(پروسه) بیگانگی بسیار مثبتتر از نظرمتقدمانش بود، اما با اینهمه سرکوبی انگیزههای غریزی را تاوان گزافی میدانست که میبایست درقبال حمایتی که تمدن برای ما دیت و پا میکند پرداخته شود. | ||
در آثار جدیدی که دربارهی فلسفهی تاریخ و فرهنگ نوشتهاند آنقدر مفهوم «بیگانگی» را بکار برده و بد هم بکار برده اند که معنی آن اندکی نامفهوم شدهاست. و دقت خاصی لازم است که کلاف سردرگم سطوح گوناگون معنی آن باز شود، و نکات اساسی درجنبههای گوناگون آن منظم شود. از ریشه کنده شدن فرد،سردرگمی او، و گم کردن گوهر خویش، بنیاد این تصویر بیگانگی است و خواهد بود، و این حس جدا ماندن از جامعه و بیتعهدی بهکار، نومیدی از مدام هماهنگ کردن آمال و معیارها و آرزوهای اوست. | در آثار جدیدی که دربارهی فلسفهی تاریخ و فرهنگ نوشتهاند آنقدر مفهوم «بیگانگی» را بکار برده و بد هم بکار برده اند که معنی آن اندکی نامفهوم شدهاست. و دقت خاصی لازم است که کلاف سردرگم سطوح گوناگون معنی آن باز شود، و نکات اساسی درجنبههای گوناگون آن منظم شود. از ریشه کنده شدن فرد،سردرگمی او، و گم کردن گوهر خویش، بنیاد این تصویر بیگانگی است و خواهد بود، و این حس جدا ماندن از جامعه و بیتعهدی بهکار، نومیدی از مدام هماهنگ کردن آمال و معیارها و آرزوهای اوست. | ||
− | شاید زمان کشف بیگانگی، چون یک پدیدهی فرهنگی و چون سرنوشت انسان متمدن، به روسو برسد. وشایداولین تعریف معتبر این مفهوم را، که کمابیش هنوز هم معتبر است، مدیون هگل باشیم. اما یقینا «بیگانگی» با کشف آن، نامیدن یا تعریف آن آغاز شد. یعنی از زمانی که شروع کرد که به قراردادها و سنتها گردن نهد، با نهادها کنار بیاید و با واژگان عینی بیندیشد. | + | شاید زمان کشف بیگانگی، چون یک پدیدهی فرهنگی و چون سرنوشت انسان متمدن، به روسو برسد. وشایداولین تعریف معتبر این مفهوم را، که کمابیش هنوز هم معتبر است، مدیون هگل باشیم. اما یقینا «بیگانگی» با کشف آن، نامیدن یا تعریف آن آغاز شد. یعنی از زمانی که شروع کرد که به قراردادها و سنتها گردن نهد، با نهادها کنار بیاید و با واژگان عینی بیندیشد. خلاصه، از وقتی که از حالت طبیعت درآمد و موضوع تاریخ شد. اما خاستگاه «بیگانگی«ـ درمعنای محدودتر این کلمه که مادر این مبحث به آن میپردازیمـ از عصری است که در آن وحدت اعضای (organic unity) جهان معنوی اندک اندک بدل به کثرت جنبهها و علائق وبندها شد. البته این هم یک فرایند(پروسه) بسیارکهن است، چون که در حدود قرن ششم پیش از میلاد آغاز شد، وفقط اندک پیوندی با »بیگانگی« دوران فرهنگی خود ما دارد. در فرایند پردامنهی یکپارچهی تکامل که از آن زمان تاکنون صورت گرفته، چند درنگی بوده که آسایش و فراغت آورده، مثلا در قرون وسطی، و نیز چند جهش ناگهانی انقلابی هم بوده است،که برجستهترینش همان است که در قرون شانزدهم اتفاق افتاد. انسان غربی یک چنین جهش ناگهانی دیگری رادر قرن نوزدهم، یعنی با بالاترین مرحله سرمایهداری جدید، تجربه کردهاست. ار آنجا که زمان ما به فرایندهای حاضر و آماده آگاهی یافته، این دو دوره از اهمیت خاصی برخوردار است. و فقط به تغییراتی که به طور عینی رخ می دهد بُعد جدیدی داره، بلکه معنای نوئی هم به آنها بخشیده است. |
+ | »بیگانگی « به شکل دانستهاش اول بار به صورت بحران رنسانس ظاهر شد، و نتیجهاش آنقدر انقلابی و همه گیر بود که مفهوم بیگانگی تنها مشخصه مشترک ممکنِ صورتهای گوناگون آن »آشوب« است که در هر حوزهی فرهنگی تأثیر کرد. به هر سو که نگاه کنیم همان پدیده را میبینیم، یعنی پریده انسانهایی که ناگهان حس میکنند که، گوئی، از آن چیزهای آشنا که پیش از این معنا و مقصودی به زندگانیشان می داد جدا وپرت افتاده اند. شاید آنان قبلأ مقهور حاکمان جبار بوده اند، اما اکنون خود را مقهور نیروهایی میبینند که با آنها بیگانهاند.از این چیزها بود که آنها با کارشان بیگانه شده بودند، یعنی استفاده از روشهای ماشینی تولید، جایگزین شدن نیروهای شخصی بازار و بازی بغرنج نیروهای اقتصادی به جای رابطهی پدرسالاری با اربابان،(ونیز) تبدیل به وضع و اداره امور، اقتصاد و جامعه، عدالت و نظام سپاهیگری به دستگاهای خودکار بیرحمی که با عینیت غیر انسانی عمل میکردند. زندگی تا آنجا جوهر مادی به خود گرفته بود(یا کیفیت کالایی به خود گرفته بود reification) که »غمنامه فرهنگ« گتورگ زیمل (Georg Simmel) واقعیتی ملموس شدهبود. انسان اشیا، شکلها و انرژیها را آفرید، و به جای آنکه مخدومشان شود خود بنده و خادمشان شد.و چنان که مارکس گفتهاست، آثار دست واندیشه اش هر یک به اختیار خود شدند، از او مستقل شدند، اما او به آنها متکی شد، و در این بستگی، انسان معنا، ارزندگی و اعتبارشان را باز شناخت، یا کوشید که مالک آنها باشد بیآن که هرگز بتواند آنها را بهچنگ بیاورد.»بیگانگی« به معنای قدیمیاش - که هم هگل و مارکس و هم کیرکهگور و اگزیستانالیستهای جدید با آن آغاز کردند- بهمعنای »رها شدن از خویشتن« و فقدان ذهنیت بود که بایست در درون بماند، با این نتیجه که آنچه به این طریق بیرون ریخته میشود سرشتی کاملا متفاوت از »خود« به خود میگیرد.باخود بیگانه و دشمن میشود، و آنرا به زوال و نابودی تهدید میکند. و آنها با یک صورت بیگانهشدهی خود روبرو میشوند. |
نسخهٔ ۱۰ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۱۳:۴۵
آرنولد هاوزر ترجمه ج. بهروزی
بیگانگی
۱. مفهوم بیگانگی
هیچ مفهومی بهترازبیگانگی مبین سرشت و خاستگاه بحرانهای فرهنگی زمانه ما نیست. این مفهوم ـاگر چه همیشه با همین کلمه بیان نمیشدهـ از پاسخ روسو به پرسش معروف آکادمی دیژون تا کتاب فروید به نام «تمدن و ناخشنودیهای آن« با خطر تهدیدکننده یا از پیش موجودی همراه بوده است. هگل اولین کسی بود که کلمه »بیگانگی«یا»بیگانگی با خود« را بهمعنای انتقاد از فرهنگ جدید بهکار برد، و این کلمه حتی زیرنام «کالاشدن» ( reification) ـ که مارکس آن را چنین نامیدهـ و «والایش غرایز» ـنامی که فروید به ان داده ـ بهطور کلی معنای اصلیاش را حفظ کردهاست، نظر فروید درباره بازدهی فرایند(پروسه) بیگانگی بسیار مثبتتر از نظرمتقدمانش بود، اما با اینهمه سرکوبی انگیزههای غریزی را تاوان گزافی میدانست که میبایست درقبال حمایتی که تمدن برای ما دیت و پا میکند پرداخته شود. در آثار جدیدی که دربارهی فلسفهی تاریخ و فرهنگ نوشتهاند آنقدر مفهوم «بیگانگی» را بکار برده و بد هم بکار برده اند که معنی آن اندکی نامفهوم شدهاست. و دقت خاصی لازم است که کلاف سردرگم سطوح گوناگون معنی آن باز شود، و نکات اساسی درجنبههای گوناگون آن منظم شود. از ریشه کنده شدن فرد،سردرگمی او، و گم کردن گوهر خویش، بنیاد این تصویر بیگانگی است و خواهد بود، و این حس جدا ماندن از جامعه و بیتعهدی بهکار، نومیدی از مدام هماهنگ کردن آمال و معیارها و آرزوهای اوست. شاید زمان کشف بیگانگی، چون یک پدیدهی فرهنگی و چون سرنوشت انسان متمدن، به روسو برسد. وشایداولین تعریف معتبر این مفهوم را، که کمابیش هنوز هم معتبر است، مدیون هگل باشیم. اما یقینا «بیگانگی» با کشف آن، نامیدن یا تعریف آن آغاز شد. یعنی از زمانی که شروع کرد که به قراردادها و سنتها گردن نهد، با نهادها کنار بیاید و با واژگان عینی بیندیشد. خلاصه، از وقتی که از حالت طبیعت درآمد و موضوع تاریخ شد. اما خاستگاه «بیگانگی«ـ درمعنای محدودتر این کلمه که مادر این مبحث به آن میپردازیمـ از عصری است که در آن وحدت اعضای (organic unity) جهان معنوی اندک اندک بدل به کثرت جنبهها و علائق وبندها شد. البته این هم یک فرایند(پروسه) بسیارکهن است، چون که در حدود قرن ششم پیش از میلاد آغاز شد، وفقط اندک پیوندی با »بیگانگی« دوران فرهنگی خود ما دارد. در فرایند پردامنهی یکپارچهی تکامل که از آن زمان تاکنون صورت گرفته، چند درنگی بوده که آسایش و فراغت آورده، مثلا در قرون وسطی، و نیز چند جهش ناگهانی انقلابی هم بوده است،که برجستهترینش همان است که در قرون شانزدهم اتفاق افتاد. انسان غربی یک چنین جهش ناگهانی دیگری رادر قرن نوزدهم، یعنی با بالاترین مرحله سرمایهداری جدید، تجربه کردهاست. ار آنجا که زمان ما به فرایندهای حاضر و آماده آگاهی یافته، این دو دوره از اهمیت خاصی برخوردار است. و فقط به تغییراتی که به طور عینی رخ می دهد بُعد جدیدی داره، بلکه معنای نوئی هم به آنها بخشیده است. »بیگانگی « به شکل دانستهاش اول بار به صورت بحران رنسانس ظاهر شد، و نتیجهاش آنقدر انقلابی و همه گیر بود که مفهوم بیگانگی تنها مشخصه مشترک ممکنِ صورتهای گوناگون آن »آشوب« است که در هر حوزهی فرهنگی تأثیر کرد. به هر سو که نگاه کنیم همان پدیده را میبینیم، یعنی پریده انسانهایی که ناگهان حس میکنند که، گوئی، از آن چیزهای آشنا که پیش از این معنا و مقصودی به زندگانیشان می داد جدا وپرت افتاده اند. شاید آنان قبلأ مقهور حاکمان جبار بوده اند، اما اکنون خود را مقهور نیروهایی میبینند که با آنها بیگانهاند.از این چیزها بود که آنها با کارشان بیگانه شده بودند، یعنی استفاده از روشهای ماشینی تولید، جایگزین شدن نیروهای شخصی بازار و بازی بغرنج نیروهای اقتصادی به جای رابطهی پدرسالاری با اربابان،(ونیز) تبدیل به وضع و اداره امور، اقتصاد و جامعه، عدالت و نظام سپاهیگری به دستگاهای خودکار بیرحمی که با عینیت غیر انسانی عمل میکردند. زندگی تا آنجا جوهر مادی به خود گرفته بود(یا کیفیت کالایی به خود گرفته بود reification) که »غمنامه فرهنگ« گتورگ زیمل (Georg Simmel) واقعیتی ملموس شدهبود. انسان اشیا، شکلها و انرژیها را آفرید، و به جای آنکه مخدومشان شود خود بنده و خادمشان شد.و چنان که مارکس گفتهاست، آثار دست واندیشه اش هر یک به اختیار خود شدند، از او مستقل شدند، اما او به آنها متکی شد، و در این بستگی، انسان معنا، ارزندگی و اعتبارشان را باز شناخت، یا کوشید که مالک آنها باشد بیآن که هرگز بتواند آنها را بهچنگ بیاورد.»بیگانگی« به معنای قدیمیاش - که هم هگل و مارکس و هم کیرکهگور و اگزیستانالیستهای جدید با آن آغاز کردند- بهمعنای »رها شدن از خویشتن« و فقدان ذهنیت بود که بایست در درون بماند، با این نتیجه که آنچه به این طریق بیرون ریخته میشود سرشتی کاملا متفاوت از »خود« به خود میگیرد.باخود بیگانه و دشمن میشود، و آنرا به زوال و نابودی تهدید میکند. و آنها با یک صورت بیگانهشدهی خود روبرو میشوند.