گلهای داوودی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۶: | سطر ۱۶: | ||
{{در حال ویرایش }} | {{در حال ویرایش }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | صفحه 77 | ||
+ | کارارو میکنن. غنچهها رو یکییکی سوا میکنن. هیچوقتم اشتباه نمیکنن. اصلا از گل سوا نمیشن. تو هم میتونی حس کنی، وقتی کار کردی هیچوقت اشتباه نمیکنی، میفهمی چی میگم؟» | ||
+ | الیزا روی زمین زانو زده بود و به بالا نگاه میکرد. سینهاش به تندی تکان میخورد. | ||
+ | چشمهای مرد خیره شده بود؛ با اعتماد به نفس و غرور گفت: «گاس که بدونم، بعضی شبا اونجا، تو گاری ...» | ||
+ | صدای بلند الیزا حرف مردرا برید. « من هیچوقت مث تو زندگی نکردم اما منظورتو میفهمم. راستی تو اون شبای تارهر وختی که ستاره ها گوشههاشون تیز میشه و همهجام آروم و ساکت و قشنگه، چطوری آدم بیخوابی به سرش میزنه که بره تو فکر و خیال؟» | ||
+ | الیزا که زانو زده بود انگشتهایش را به طرف شلوار روغنی مرد برد و انگشتهایش حتی به لباسهای او خورد اما کمی بعد دستش را پائین آورد. مثل سگ چاپلوسی دولا شده بود. | ||
+ | مرد گفت: « - قشنگه، همین طوره که میگین. اما وقتی آدم شام نداشت که بخوره دیگه اینجورا نیس.» | ||
+ | الیزا بلند شد و راست ایستاد، صورتش شرمساریدرونی او را خوب نشان میداد. گلدان را بطرف مرد دراز کرد و به آرامی در دستهای او جا داد: | ||
+ | « خوب، اینو بذار تو گاری کنار صندلیت، یه جا که بتونی مواظبش باشی، راستی صبر کن بگردم شاید یه چیزی برات پیدا کردم.» | ||
+ | الیزا در پشت خانه آنقدر میان خرده ریزها گشت تا دو تابه آلومینیومی کهنه و داغان را پیدا کرد. آنها را برداشت و پیش مرد غریبه آورد و گفت: « شاید بتونی اینارو درست کنی؟ » | ||
+ | در رفتار مرد دگرگونی آشکاری پیدا شد. صنعتگر شده بود ... گفت: « جوری درست میکنم که با نوش فرقی نداشته باشد.» | ||
+ | از پشت گاری سندان کوچکی را زمین گذاشت و از یک جعبه روغن چکش ماشینی را بیرون کشید. الیزا از حصار بیرون آمد تا صاف کردن ظرف را تماشا کند. | ||
+ | مرد که اطمینان پیدا کرده بود شروع به صحبت کرد. وقتی بهجاهای مشکل میرسید لب پائینیاش را میمکید. الیزا پرسید: | ||
+ | «تو همین گاری می خوابی؟ » | ||
+ | |||
+ | |||
سطر ۸۹: | سطر ۱۰۸: | ||
الیزا که روی زمین چمباتمه زده بود به گاری تقولق نگاه میکرد تا از جاده عبور کند اما گاری عبور نکرده و در جلو خانه دور زد و از جاده دور شد. | الیزا که روی زمین چمباتمه زده بود به گاری تقولق نگاه میکرد تا از جاده عبور کند اما گاری عبور نکرده و در جلو خانه دور زد و از جاده دور شد. | ||
چرخهای کهنه و کجومعوج آن با ناله حرکت میکرد. سگ دورگه از زیر چرخها بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. سگهای گله الیزا فورا به آن سمت دویدند و در جلو یکدیگر ایستاند، دمهای راستشان میجنبید و با پاهای محکمشان مغرورانه و آرام میچرخیدند. | چرخهای کهنه و کجومعوج آن با ناله حرکت میکرد. سگ دورگه از زیر چرخها بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. سگهای گله الیزا فورا به آن سمت دویدند و در جلو یکدیگر ایستاند، دمهای راستشان میجنبید و با پاهای محکمشان مغرورانه و آرام میچرخیدند. | ||
− | سگ | + | سگ |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− |
نسخهٔ ۷ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۴:۲۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
صفحه 77 کارارو میکنن. غنچهها رو یکییکی سوا میکنن. هیچوقتم اشتباه نمیکنن. اصلا از گل سوا نمیشن. تو هم میتونی حس کنی، وقتی کار کردی هیچوقت اشتباه نمیکنی، میفهمی چی میگم؟» الیزا روی زمین زانو زده بود و به بالا نگاه میکرد. سینهاش به تندی تکان میخورد. چشمهای مرد خیره شده بود؛ با اعتماد به نفس و غرور گفت: «گاس که بدونم، بعضی شبا اونجا، تو گاری ...» صدای بلند الیزا حرف مردرا برید. « من هیچوقت مث تو زندگی نکردم اما منظورتو میفهمم. راستی تو اون شبای تارهر وختی که ستاره ها گوشههاشون تیز میشه و همهجام آروم و ساکت و قشنگه، چطوری آدم بیخوابی به سرش میزنه که بره تو فکر و خیال؟» الیزا که زانو زده بود انگشتهایش را به طرف شلوار روغنی مرد برد و انگشتهایش حتی به لباسهای او خورد اما کمی بعد دستش را پائین آورد. مثل سگ چاپلوسی دولا شده بود. مرد گفت: « - قشنگه، همین طوره که میگین. اما وقتی آدم شام نداشت که بخوره دیگه اینجورا نیس.» الیزا بلند شد و راست ایستاد، صورتش شرمساریدرونی او را خوب نشان میداد. گلدان را بطرف مرد دراز کرد و به آرامی در دستهای او جا داد: « خوب، اینو بذار تو گاری کنار صندلیت، یه جا که بتونی مواظبش باشی، راستی صبر کن بگردم شاید یه چیزی برات پیدا کردم.» الیزا در پشت خانه آنقدر میان خرده ریزها گشت تا دو تابه آلومینیومی کهنه و داغان را پیدا کرد. آنها را برداشت و پیش مرد غریبه آورد و گفت: « شاید بتونی اینارو درست کنی؟ » در رفتار مرد دگرگونی آشکاری پیدا شد. صنعتگر شده بود ... گفت: « جوری درست میکنم که با نوش فرقی نداشته باشد.» از پشت گاری سندان کوچکی را زمین گذاشت و از یک جعبه روغن چکش ماشینی را بیرون کشید. الیزا از حصار بیرون آمد تا صاف کردن ظرف را تماشا کند. مرد که اطمینان پیدا کرده بود شروع به صحبت کرد. وقتی بهجاهای مشکل میرسید لب پائینیاش را میمکید. الیزا پرسید: «تو همین گاری می خوابی؟ »
صفحه 76
الیزا با صدای بلند گفت: « چرا نمیتونی، چند تا رو واست میذارم توشن، میتونی همرات ببری. اگه شن تر باشه ریشه میگیرن. اون وخ اون خانومه میتونه اونارو قلمه بزنه.» «خیلی خوشحال میشه اگه از اینا داشته باشه، گلهای شما خیلی قشنگه.» «گفتی قشنگه، آره قشنگه» چشمان الیزا درخشید. کلاه را از سرش برداشت و موهای زیبا و سیاه رنگ خود را تکان داد. « من چنتا از اینارو برات میذارم تو گلدون. اون وخ میتونی ببری – بیا تو.» مرد از در وارد حیاط شد. الیزا در حالیکه با شوق از میان شمعدانیها میدوید به خانه رفت و با یک گلدان بزرگ قرمز باز گشت. روی زمین کنار جعبه نشاها زانو زد و زمین شنی را با انگشتهای خود کند و شنها را در گلدان تازه زیبا ریخت. بعد چند تا از نشاهائی را که حاضر کرده بود برداشت و با انگشتها شن را دور آنها جمع و محکم کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود. «گوش کن چی بهت میگم: یادت باشه اینارو به اون خانومه بگی.» مرد گفت « سعی می کنم یادم نره.» «خوب نیگا کن، اینا تو ماسه ریشه میگیرن، بعد باید تو یه خاک خوب بفاصله یه پا کاشته شن، فهمیدی؟» الیزا دستش را از خاک سیاه پر کرد و به مرد نشان داد و گفن: « اون وخ زود بزرگ میشن؛ فهمیدی یا نه؟ بعد به اون خانوم بگو وقتی بزرگ شدن تا فاصله هشت اینچی زمین سراشونو بزنه.» مرد پرسید: « پیش از اینکه شکوفه بدن؟» الیزا باصورتی پر هیجان گفت: « آره، پیش از اینکه شکوفه کنن؛ غنچههاشون آخرای شهریور در میان.» الیزا کمی صبر کرد، گیج به نظر میآمد و با کمی تردید گفت: « غنچه کردن از هر چیز سختتره، خیلی مواظبت میخواد – نمیدونم چطوری حالیت کنم.» الیزا خیره به چشمهای مرد نگاه می کرد، دهان مرد کمی باز بود و اینطور بنظر میآمد که دارد گوش میدهد. الیزا ادامه داد:« چیزی از دست گلکارها شنیدی؟» « میتونم بگم نه.» «- میشه گفت اینجوره که وقتی به غنچهای دست میزنی با نوک با نوک انگشتات همه چیزو حس میکنی، میبینی دستات خودشون همه
صفحه 75
خوب کار میکنه.» « نه، همه قیچی هامون تیزه» « خیله خوب، گلدون چی؟ گلدون سوراخ یا کج شده ندارین؟ هر چی باشه میتونم یه طوری درست کنم که مجبور نباشین یه تازهشو بخرین، به صرفهتونه.» الیزا نه کوتاهی گفت و بعد: « گفتم که از این چیزا نداریم.» صورت مرد با اندوه شدیدی در هم رفت و با صدای آهسته و ناله مانندی گفت: « من امروز هیچ کاری پیدا نکردم، شاید امشب شام گیرم نیاد. ببین من از جاده اصلی دورم، کنار جاده تمام آدمهارو از ستیل تا ساندیهگو میشناسم. اونا چیزاشونو نیگه میدارن تا من براشون تیز کنم، میدونن که من خوب این کارارو بلدم و به صرفهشونه.» الیزا با بی حوصلگی گفت « متاسفم که چیزی برات ندارم.» چشمان مرد از صورت الیزا به زمین خیره شد و دور و بر را نگاه کرد تا اینکه جعبه گلهای داوودی را در کنار الیزا دید. «این بوته ها چیه، خانوم؟» بیحوصلگی و خشونت از صورت الیزا دور شد. « اوه، اینا داوودین، گلهای سفید و زرد؛ هر سال از این گلها میکارم و بزرگنر میشن.» مرد گفت: « چه ساقههای بلندی دارن. رنگش مث دود سیگاره» «درسته ، چه تعریف خوبی کردی» مرد گفت: « بوی این گلها بده. باید بهش عادت کرد.» «بوشون تنده اما بد نیست.» مرد به تندی لحن صدایش را تغییر داد و گفت : « اتفاقا من خودمم بوشو دوس دارم.» مرد کمی بیشتر روی نرده خم شد و گفت: «نیگاکن، من یه خانومیرو این پائینا میشناسم که باغچه خیلی قشنگی داره. همه گلها توشه الا داوودی. پارسال داشتم واسش طشت مسی تعمیر میکردم – کار سختیه اما من خوب بلدم – بهم گفت هر جا گل داوودی پیدا کردی تخمشو واسم بیار.» چشمهای الیزا خیره شد، برق اشتیاقی در آن نمایان شد و گفت: « از داوودی چیزی نمیدونسته، داوودی روباتخم میشه بزرگ کرد اما راحتتر اینه که مثاینا نشا بشه.» مرد گفت: « پس نمیتونم چیزی براش ببرم.»
صفحه 74
مرد غریبه هم با الیزا از ته دل شروع بخنده کرد و گفت: «بعضی وقتا چن هفته.» مرد غریبه با خشونت از ارابه پائین آمد، اسب و الاغ مثل گلهای آب ندیده پژمرده بودند. الیزا دید که مرد بیگانه آدم قوی هیکلی است، با وجود آنکه موهای سر و ریشش خاکستری بود، پیر به نظر نمیآمد. لباسش سیاه و چروکیده و پر از لکه های چربی بود. چشمانش سیاه و مثل دریانوردها عمیق و با جذبه بود، دستهای پینهبستهاش که روی نرده تکیه کرده بود ترک خورده بود و هر ترک خط سیاهی را تشکیل میداد. مرد کلاه پارهپارهاش را از سر برداشت و گفت: «راهرو عوضی اومدم، این جاده خاکی اونوررودخونه به شاهراه لوسآنجلس Loseangeles میرسه؟» الیزا ایستاد و قیچی را به جیب روپوشش گذاشت. «- البته که میرسه، اما اول میپیچه و بعد از رودخونه رد میشه. اما فکر نمیکنم بتونی با اینها از تو شنها رد بشی.» مرد با کمی خشونت جواب داد: « اگه ببینی این حیوونا چیکار میکنن خیلی تعجب میکنی» الیزا پرسید:« یعنی وقتیکه حاضر باشن؟ » و بعد گفت: «خوب بنظرم اگر برگردی به جاده سالیناس و از اونجا بری به طرف شاهرا خیلی برات بهتره.» مرد یکی از انگشتهای بزرگش را به نرده سیمی میکشید و صدائی از آن درمیآورد. «دستپاچه نیستم خانوم. من هر سال از سیتل Seattle تا سان دیهگو Sandiego میرم و بر میگردم همه وقتمو میگیره. هر طرفی شیشماه. هر وقت هوا خوب باشه حرکت میکنم.» الیزا دستکشهایش را بیرون آورد و پهلوی قیچی گذاشت و دستش را به لبه کلاه مردانهاش برد تا موهای بیرون آمده را به زیر کلاه بکشاند. الیزا گفت « زندگی خوبی بنظر میآد.» مرد غریبه کمکم روی نرده خم میشد و گفت: « رو گاریم دیدی چی نوشتن؟ من گلدون تعمیر میکنم، قیچی و چاقو تیز میکنم، از این چیزا نداری؟» الیزا به تندی گفت: «نه ندارم.» چشمانش کمی تنگ و خیره شده بود. مرد گفت: « تعمیر قیچی خیلی سخته، وقتی میخوان تعمیرش کنن از بین میبرنش اما من میدونم چیکار کنم، یه ماشین مخصوص دارم. یهخورده کوچیکه امامارک خوبی داره. روهم رفته
صفحه 73
کمی بعد، دو نفر سواره را دید که از تپه های زرد در جستجوی گاوها بالا میرفتند. نشانههای گل در جعبه چارگوش پر از شنی قرار داشت، الیزا با بیلچه زمین را میکند و بعد آن را صاف و محکم میکرد. از جعبه نشاها گل های کوچک را بیرون میآورد و برگهایش را با قیچی مرتب میکرد و در شکاف کوچک کنار توده خام میکاشت. از جاده خشخش چرخ و صدای سم حیوان بگوش رسید. الیزا به بالا نگاه کرد. جاده در کنار پنبه زار و درختهای بید کنار رودخانه قرار داشت، روی جاده ارابهای حرکت میکرد که رانندهاش هم همانقدر عجیب بود. ارابه کهنهای بود که کرباسی مدور مثل بادبانهای کشتی روی آن کشیده بودند. اسبی پیر و قهوهای رنگ و یک الاغ فلفل نمکی آنرا میکشیدند. مرد قوی هیکلی که ریش نوک تیز داشت در وسط لبه رو کش نشسته بود و کاروان عجیب را میراند. در زیر چرخهای عقب ارابه سگ لاغر دورگهای به آرامی را میرفت. با حروف زشت و کجومعوجی این جمله را روی پارچه کرباسی نوشته بودند: « گلدان، ناوه، چاقو، علفبر، تعمیر میشود» اسمها روی دو خط نوشته شده بود و «تعمیر میشود» با بزرگی بیشتر در زیر آنها بچشم میخورد. رنگ سیاه از زیر هر حرف نشت کرده گوشه های تیزی تشکیل داده بود. الیزا که روی زمین چمباتمه زده بود به گاری تقولق نگاه میکرد تا از جاده عبور کند اما گاری عبور نکرده و در جلو خانه دور زد و از جاده دور شد. چرخهای کهنه و کجومعوج آن با ناله حرکت میکرد. سگ دورگه از زیر چرخها بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. سگهای گله الیزا فورا به آن سمت دویدند و در جلو یکدیگر ایستاند، دمهای راستشان میجنبید و با پاهای محکمشان مغرورانه و آرام میچرخیدند. سگ