درخت سیزدهم: تفاوت بین نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(←سن دوم) |
|||
سطر ۱۱۳: | سطر ۱۱۳: | ||
'''کنتس -''' | '''کنتس -''' | ||
− | ::آرمان هیچوقت نتوانسته نسبت بهچیزی علاقه و | + | ::آرمان هیچوقت نتوانسته نسبت بهچیزی علاقه و توجهی از خود نشان بدهد. |
+ | '''آرمان -''' | ||
+ | ::یااللـه، عمهجان! و اضافه بفرمائید: «بههمین دلیل است که زندگ برایش این اندازه کسالتآپر شده». | ||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::بیگفتوگو همینطور هم هست. آقای '''لاوینیت''' را ببین: مدام ذهنش مشغول است. | ||
+ | '''زبانشناس -''' | ||
+ | ::ذهن حضرت علیه هم همینطور، '''مادام لاکنتس'''! | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::اما تو، نهکاری میکنی، نهچیزی میخوانی؛ تو حتی روزنامهها را هم نمیخوانی. | ||
+ | |||
+ | '''آرمان -''' | ||
+ | ::آخر، عمهجان عزیزم! شما خودتان هم که روزنامه نمیخوانید. | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::دلیلش آناست که آنتو، غیر از چیزهای وحشتناک هیچوقت هیچی نمینویسند. من دلم روزنامهئی میخواهد که برعکس، فقط از حوادث خوب و اتفاقات شیرین صحبت کند. | ||
+ | |||
+ | '''آرمان -''' | ||
+ | ::مثلاً از چی؟ | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::آخر، چهمیدانم... از تولد بچهها، از عروسیها... یقین دارم اگر یکچنین روزنامهئی در بیاید، یکعالم مشترک پیدا میکند. آیا بهتر نیست آدم از بدبختیهائی که نمیتواند ''[[کمکی]]'' بهرفعش بکند، بهکلی بیخبر بماند؟ | ||
+ | |||
+ | '''آرمان -''' | ||
+ | ::عمهخانم جان، شما زن بینظیری هستید. چه خدمتی از بنده بر میآید که برایتان انجام بدهم؟ | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::خوب. برو بهآنهای دیگر بگو عجله کنند. قهوه یخ میکند. | ||
+ | |||
+ | '''زبانشناس -''' | ||
+ | :: میترسند دود، حضرت علیه را ناراحت کند. | ||
+ | |||
+ | '''آرمان -''' | ||
+ | ::منظور غرضشان ایناست که آقای کشیش جرأت نمیکند سیگار کوچولویش را در حضور شما بکشد. | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::منکه در این سنوسال، برای یکچنین چیز کوچکی تو ذوق کسی نمیزنم... | ||
+ | |||
+ | ::::'''آرمان خارج میشود''' | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::باطناً، پسر بسیار خوبیست. اما چهطوری است که شما در او نفوذ بیشتری ندارید؟ | ||
+ | |||
+ | '''زبانشناس -''' | ||
+ | ::دکتر هم بیشاز من در او نفوذ ندارد. تاکنون آرمان مطلقاً حاضر نشده است که دکتر [[درباره]] او به روانکاوی بپردازد. | ||
+ | |||
+ | '''کنتس -''' | ||
+ | ::آه! خداوند! من هم همینطور. وحشتم از این است که در خودم چیزهای زشت خجالتآوری کشف کنم که بیخبر ماندن از آنها را بیشتر دوست میدارم. همان نشستن پای صحبت | ||
==پاورقی== | ==پاورقی== |
نسخهٔ ۳۱ مارس ۲۰۱۳، ساعت ۰۵:۵۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
آندره ژید
کمدی در یک پرده
ترجمه:احمد شاملو
از متن فرانسه
- آدمها
- کنتس
- ویکنت، پسر کنتس
- آرمان، برادرزاده کنتس
- زبانشناس، آقای لاوینیت.
- پزشک روانکاو
- کشیش
- بوکاژ، نگهبان
- یک پیشخدمت
- للـه (طایه و معلمه انگلیسی بچهها)
سن یکم
تالاری فوقالعاده مجلل، در یک کاخ اشرافی. طرف چپ، یک درگاه شیشهئی است که از آن، درختهای پارک دیده میشود. در انتهای صحنه، دری هست که به اتاق غذاخوری باز میشود و اکنون ویکنت که از قرار معلوم خیال ترککردن میهمانانش را دارد، در شرف بستن آن است. ظاهراً میهمانها کوشیدهاند که مانع رفتن ویکنت شوند، و ویکنت که کنار در اتاق غذاخوری ایستاده، به آخرین حرف آنهاست که پاسخ میدهد.
- ویکنت، کشیش، و بعد، پیشخدمت
ویکنت -
- ممکن نیست... منتها، همه رفتن و برگشتنم یک ساعت بیشتر طول نخواهد کشید.
- با عجله یک جام لیکور برای خود میریزد.
کشیش -
- (شتابان از اتاق ناهارخوری وارد میشود) فقط دوتا کلمه عرض دارم آقای ویکنت. شما را که به این آسانیها نمیشود بهچنگ آورد... همینقدر میخواستم از بابت این دوتا مهمانی که پسر عمویتان - آقای آرمان - با خودشان بهاینجا آوردهاند هشداری بهتان داده باشم. حضرت علیه سرکار خانم مادرتان، یک پارچه مهربانی و محبتند. منتها شما تقریباً هیچوقت اینجا تشریف ندارید و همه وحشت من از این است که حساب کار دستتان نباشد و از زیان جبرانناپذیر مذاکراتی که این دو نفر آقایان پیش میکشند بیخبر بمانید. اینها روح بیایمانی و هرجومرج را با خودشان به اینجا میآورند و آرامآرام در حضرت علیه سرکار خانم والده رسوخ میدهند.
ویکنت -
- اما سر ناهار که چیزی، و مخصوصاً چیز خانه خرابکنی نگفتند.
کشیش -
- اوووه، در حضور شما هوای گفتار و کردار خودشان را دارند. آنها خوب میدانند که شما اجازه نمیهید علیه ایمان و حقایق مدلل حرفی گفته شود. میدانند که توی دهنشان خواهید زد. با وجود این...
ویکنت -
- آقای کشیش، مسئولیت روحانی همه ما با شماست و من فوقالعاده از دلسوزیهایتان خوشنودم. ولی آیا واقعاً این اندازه اضطراب موردی دارد؟... مادرم همیشه ثابت کرده است که جوهر ثابتی دارد. چیزی که هست، فکر میکنم نسبت به افکار و چیزهای نو، کمی بیش از آنکه لازم است کنجکاو باشد. در واقع، فکر من همیشه این بوده است که در تمامی موارد زندگی سعی کنم پایم را جای پای او بگذارم... امیدوارم که مرا از اینکه تنهاتان میگذارم ببخشید. منتظرم هستند... ناهارتان را با خیال راحت میل کنید. تصور نمیکنم کسی جسارت داشته باشد که در حضور شما هم بیشاز آنچه جلو من بهخودش اجازه میدهد بتواند چیزی بگوید.
کشیش -
- افسوس. ولی من هم که همیشه در اینجا نیستم.
ویکنت -
- درهرصورت از بابت مطالبی که بهمن گفتید ازتان ممنونم. راجع بهاش فکر خواهم کرد.
کشیش -
- فکر کردم وظیفه من است که اینها را بهاطلاعتان برسانم.
- کشیش بهاتاق غذاخوری با میگردد.
- پیشخدمت قهوه بهطرف ناهارخوری میبرد.
پیشخدمت -
- آقای ویکنت قهوه میل نمیفرمائید؟
ویکنت -
- نه، نه، وقت ندارم.
- نگاه میکند که کشیش آنجا نباشد، و آنوقت با خوشحالی از اینکه کشیش رفته است، یکجام دیگر برای خود لیکور میریزد، مینوشد. سن، لحظهئی خالی میماند.
سن دوم
- کنتس، زبانشناس، آرمان
کنتس -
- هوا بدک نیست. میس![۱] حالا دیگر میتوانید بچهها را با خودتان بیرون ببرید. تا هوا مساعد است ازش استفاده کنید. کازیمیر! سوفی عجله کنید که باران دوباره شروع میکند... یادتان نرود که گالشهایتان را بپوشید؛ زمین گل است. آرمان جانم، شما واقعاً آدم بدنصیبی هستید! از روزیکه بهاینجا آمدهاید، تا حالا سهتا خرگوش بیشتر نتوانستهاید بزنید: هان، چهار روز است که حتی نتوانستهاید پایتان را از پارک بیرون بگذارید.
زبانشناس -
- ربالارباب، ژوپیتر[۲] با ما مخالف است.
آرمان -
- دوست عزیز! عوض اینکه بگوئید «ده روز است یکبند باران میآید»، ژوپیتر ربالارباب را ندا میدهید. خیال نمیکنید که اینکار دیگر خیلی کهنه و قدیمی شدهباشد؟... میدانم که کارتان همین پرداختن بهچیزهای کهنه و قدیمی است؛ اما پیش دوستانتان که میآئید، دیگر باید چیزهای باستانیتان را با افسانهها و تعبیراتشان، همانجا توی رختکن بگذارید.
کنتس (به آرمان) -
- چهطوز چنین تصویری برایت پیشآمده که وقتی آقای لاوینیت از تحقیقات و مطالعاتش حرف میزند، شنیدن حرفهایش مرا کسل میکند؟ دیروز راجعبه مذهب در یونان کمی برای من صحبت کرد، و چیزهائی گفتکه واقعاً جالب بود.
آرمان -
- چنین چیزی امکان ندارد!
زبانشناس -
- اوه، بسیار خوشوقتم مادام لاکنتس، که میبینم حضرت علیه با عقیده دوست من، برادرزاده گستاختان، موافقتی ندارید.
کنتس -
- آرمان هیچوقت نتوانسته نسبت بهچیزی علاقه و توجهی از خود نشان بدهد.
آرمان -
- یااللـه، عمهجان! و اضافه بفرمائید: «بههمین دلیل است که زندگ برایش این اندازه کسالتآپر شده».
کنتس -
- بیگفتوگو همینطور هم هست. آقای لاوینیت را ببین: مدام ذهنش مشغول است.
زبانشناس -
- ذهن حضرت علیه هم همینطور، مادام لاکنتس!
کنتس -
- اما تو، نهکاری میکنی، نهچیزی میخوانی؛ تو حتی روزنامهها را هم نمیخوانی.
آرمان -
- آخر، عمهجان عزیزم! شما خودتان هم که روزنامه نمیخوانید.
کنتس -
- دلیلش آناست که آنتو، غیر از چیزهای وحشتناک هیچوقت هیچی نمینویسند. من دلم روزنامهئی میخواهد که برعکس، فقط از حوادث خوب و اتفاقات شیرین صحبت کند.
آرمان -
- مثلاً از چی؟
کنتس -
- آخر، چهمیدانم... از تولد بچهها، از عروسیها... یقین دارم اگر یکچنین روزنامهئی در بیاید، یکعالم مشترک پیدا میکند. آیا بهتر نیست آدم از بدبختیهائی که نمیتواند کمکی بهرفعش بکند، بهکلی بیخبر بماند؟
آرمان -
- عمهخانم جان، شما زن بینظیری هستید. چه خدمتی از بنده بر میآید که برایتان انجام بدهم؟
کنتس -
- خوب. برو بهآنهای دیگر بگو عجله کنند. قهوه یخ میکند.
زبانشناس -
- میترسند دود، حضرت علیه را ناراحت کند.
آرمان -
- منظور غرضشان ایناست که آقای کشیش جرأت نمیکند سیگار کوچولویش را در حضور شما بکشد.
کنتس -
- منکه در این سنوسال، برای یکچنین چیز کوچکی تو ذوق کسی نمیزنم...
- آرمان خارج میشود
کنتس -
- باطناً، پسر بسیار خوبیست. اما چهطوری است که شما در او نفوذ بیشتری ندارید؟
زبانشناس -
- دکتر هم بیشاز من در او نفوذ ندارد. تاکنون آرمان مطلقاً حاضر نشده است که دکتر درباره او به روانکاوی بپردازد.
کنتس -
- آه! خداوند! من هم همینطور. وحشتم از این است که در خودم چیزهای زشت خجالتآوری کشف کنم که بیخبر ماندن از آنها را بیشتر دوست میدارم. همان نشستن پای صحبت