خونخواهی! ۶: تفاوت بین نسخهها
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (بازگشت به الگوی ناقص) |
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (در حال ویرایش) |
||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:KHN006P154.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴|کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴]] | [[Image:KHN006P154.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴|کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴]] | ||
− | {{ | + | {{در حال ویرایش}} |
'''اثر «تامس دیوئی»''' | '''اثر «تامس دیوئی»''' |
نسخهٔ ۱۷ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۰۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۶
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا به جست و جوی قاتل میپردازد..
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود..
پس از چند روزی، میکی درمیيابد که «ایرن» پیشترها رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که میخواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمیداند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر میشود که با او به شهر «دنور» رفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند....
میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانهئی پیدا میکند و روزها در جستوجوی «لو» هر طرف میگردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد.
سرانجام «ایرن» به میکی خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی بهاسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایران» را در مهمانخانه میگذارد، کرایهء یک هفتهء او را میپردازد و به طرف «لورل فلاتز» براه میافتد.
در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. بتدریج که بالا میرفت، و در فواصلی که رفته رفته نزدیکتر میشد، میتوانست دهانههای تاریک چاههائی را که در دامنه کوه برای استخراج معادن کنده شده از مدتها پیش بیصاحب مانده بود تشخیص بدهد. وقتی که یکی از این نقبها را پشتسر گذاشت، چشمش بهریل هائی افتاد که دو واگون بیصاحب پوشیده از برف بر روی آن قرار داشت. کمی دورتر، انبار زنگ زدهای دیده میشد که سقف آن از چندین جا سوراخ شده بود.
عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است.
یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو ببالا میرفت و سپس در میان جنگل ناپدید میشد.
بطرف جنگل روانه شد. در نقاط کم درخت آن کلبههای چوبی گوناگونی سربرافراشته بود که درهای همهء آنها در آن موقع سال بسته بود و بامهایشان زیر برف نزدیک بهویرانی بود.
سپس از درختهای جنگل کاسته شد و بجای آن چمنهائی پدیدار گشت. در جلو خان عمارت بلندی که از چوب ساخته شده بود این تابلو را مشاهده کرد:
«یخچال لورل فلاتز»
اندکی که پیش رفت، خود را در میان درهء پهناوری دید و باز هم چشمش بهویلاهای سنگی یا چوبی افتاد. وقتی که به نخستین دوراهی رسید، از دور تابلو «لورل فلاتز» را ماشده کرد. ویز این دو کلمه که بهوسیلهء پیکانی بهسمت چپ جاده اشاره میکرد، نوشته شده بود.
«مهمانخانه پیبادی»
یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه بهچشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپهای بالا میآمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را میشکافد، بهچشمش خورد... پشت بام شیبداری داشت که دریچههائی مثل دریچه های جلو شیروانی برآن ساخته شده بود و دو طبقه پنجره های تنگ و بلند داشت که با دقت بسیاری در یک ردیف قرار گرفته بودند. جلوخان مهمانخانه به بالکون سرپوشیدهء درازی باز میشد که بهوسیلهء پله هائی بهسوی دره راه داشت. در آنطرف مهمانخانه، جاده در میان جنگل از نظر ناپدید میشد.
وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت.
از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون میآمد، چیزی دیده نمیشد.
میکی بطرف انبارها پیچید و پس از آنکه سکوی بغل مهمانخانه را دور زد خود را در پشت ساختمان پنهان کرد. تخته پارههائی که در اینجا بود نمیگذاشت کسی او را ببیند اما میکی از آنجا بهراحتی میتوانست جاده را زیر نظر بگیرد. از اتومبیل پیاده شد و تا محل تقاطع راهها پیش رفت. چیزی نمانده بود که برف تا زانوهایش بالا بیاید.
از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظهای از شیشهء جلو بدرون ماشین خم شد ماشین آهسته آهسته بطرف جاده براه افتاد. مرد با حرکت دست خداحافظی زن را جواب گفت سپس از پلهها بالا رفت و داخل مهمانخانه ناپدید شد.
میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظهای که اتومبیل کادیلاک از جلو او میگذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل سالهای بود و خوشگل بنظر میرسید.
میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظهای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف مهمانخانهء «پیبادی» روانه شد. اتومبیل خود را در گوشهای نگهداشت و از پله های مهمانخانه بالا رفت. زنگ مهمانخانه مجموعهای از میلههای آهنی سنگنیی بود که بوسیله میله آهنی دیگری زده میشد. مردی در را باز کرد... همان مرد بلندقدی بود که میکی یک دقیقه پیش دیده بود اما این بار پالتو واشارپ نداشت. از دیدن میکی تعجبی نکرد و میکی نیز در مقابل نگاهای او کاری صورت نداد.
خون مانند چکش بر شقیقههایش میکوفت و دستهایش از شدت هیجان عصبی بتشنج افتاده بود....
مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود!
۱۰
لو، با قیافهئی که پر از ملال بود بصورت میکی مینگریست اما نمیتوانست او را بجا بیاورد.
عاقبت میکی گفت:
- ـ من برای شب اتاقی میخواهم.
- ـ اتاق... میخواهید... گوش بدهید... عید نوئل نزدیک است. در واقع مهمانخانه بسته نشده... اما در فصل زمستان هیچکس باینجا نمیآید.
- ـ بسیار خوب... اما راستش این است که من برای دیدن ملکی به اینجا آمدهام و فکر میکنم که اگر بخواهم امشب از اینجا برگردم بسیار دیر خواهد شد. آن پائین بمن گفتند که میتوانم اتاقی در مهمانخانهء شما پیدا کنم.
- ـ البته ما میتوانیم اتاقی در اختیار شما بگذاریم، بشرط اینکه از لحاظ «سرویس» چندان سختگیر نباشید. من تا دو روز دیگر در اینجا تنها خواهم بود و دستیاری نخواهم داشت.
میکی اطمینان داد و گفت:
- ـ من غیر از تختخواب بهیچ چیز دیگری احتیاج ندارم.
پشت سر او وارد سرسرای وسیعی شد... پلکان زیبائی از سرسرا بهطبقه دوم میرفت. در گوشهای، چشمش بهپیش تختهای افتاد که پشت آن یک رشته قفسهء مخصوص گذاشتن نامههای مسافران وجود داشت و روی تختهئی این کلمات را نوشته بودند:
مهمانخانهء «پیبادی»
زیر نظر: الیزابت پی بادی
رابتز بطرف دفتر روانه شد و کاغذهائی را که در آنجا بود زیر و رو کرد.
- ـ معلوم نیست این فیش های صاحب مرده را کجا گذاشته... آخر این کارها که کار من نیست...
میکی کیف خود را در آورد و از قیمت اتاق جویا شد. رابرتز جواب داد:
- ـ درست نمیدانم... تابستانها برای هر نفر روزانه پنج دلار است.
میکی یک اسکناس ده دلاری روی پیش تخته گذاشت و گفت:
- ـ رسید لازم ندارم...
سپس برای آنکه چمدان خود را از اتومبیل بردارد، بیرون رفت. وقتی که برگشت رابرتز باو گفت که یکی از اتاقهای پشت مهمانخانه را میتواند باو بدهد و بدنبال حرف خود توضح داد:
- ـ زمستان ها نمیتوانیم همه اطاقها را گرم بکنیم... توجه میفرمائید...
«میکی» بدنبال رابرتز از پلهها بالا رفت و مشاهده کرد که دو راهرو بشکل دو خط عمودی، یکدیگر را قطع کردهاند.
در پشت مهمانخانه، به اتاق چهارم رفتند.
رابرتز رادیاتور بخار را روشن کرد. و رادیاتور، با سر و صدای بسیار براه افتاد.
پنجره های کرکرهای بسته بود؛ میکی آنها را باز کرد و از پنجرهء اتاق، سراسر دره را تا نخستین کوهها که همه پوشیده از برف بودند، در برابر خود یافت.
رابرتز باو گفت که یکی دو دقیقه دیگر هوای یخزده اتاق گرم میشود و بهتر این است که پائین بروند و این یکی دو دقیقه را در آنجا بمانند.
«لو» پیراهن «کاوبوی» و شلوار سیاهرنگ و کفش رو باز پوشیده بود. کمی بلندقرتر از میکی و بسیار خوشریخت بود... موی مشکی و مواج و چشمهای میشی داشت.
میکی در دل خود گفت:
- ـ ژیگولوئی است!... مردی است که زنها بازیچهاش هستند...
اگرچه وقتی که از اتاق بیرون آمدند، رابرتز با کنجکاوی مخصوصی بهمراقبت او پرداخت؛ اما مثل آفتاب زوشن بود که او را بجا نیاوردده است.
وقتی که از پلههای پائین آمدند، لو گفت:
- ـ من هیچ خبر نداشتم که اینجاها ملکی برای فروش هست.
میکی گفت:
- ـ مالکش میل ندارد پیش از خاتمهء معاماه سروصدائی در اطراف قضیه بلند بشود. من بهاش گفتم که به محل میروم و نظری بهملک میاندازم.
از هر طرف سرسرا، درهای دولنگه و شیشه داری بطرف اتاقهای مجاور باز میشد. یکی از این اتاقها مغازهء کوچکی بود که همهء وسایل ماهیگیری و انواع یادگاریها در آن بدست میآمد. کم دورتر، آرایشگاهی نیز بچشم میخود که تنها یک صندلی در آن وجود داشت. در شیشه دار سمت راست نیز به «بار» کوچکی باز میشد.
رابرتز جلو افتاد و گفت:
- ـ نمیدانم از غذای اینجا خوشتان خواهد آمد یا نه. اما «بار» مهمانخانه در تمام شبانه روز باز است.
این اتاق، اتاق گرمی بود که همه وسایل استراحت در آن وجود داشت. یک نوع عتیقه و یک سر گوزن بالای باز گذاشته شده بود.
صندلیهای گرم و نرم و یک کاناپهء چرمی پشت چند میز کوتاه قرار داشت. میلهای مسی بار را احاطه کرده بد اما جلو بار چهار پایهای دیده نمیشد.
بغل «بار» محلی نیز برای سیگار کشیدن وجود داشت که بخاری دیواری، آن را زینت داده بود. لو رابرتز تکه هیزمی در بخاری انداخت و از تودهء آتشی که در آن بود جرقههای زیادی برخاست.
میکی تعارف رابرتز را برای خوردن گیلاسی مشروب نپذیرفت و هنگامی که لو رابرتز گیلاس بزرگی را پر از ویسکی میکرد، در یکی از صندلیها جلو بخاری نشست و پرسید:
- ـ میس پیبادی اینجا تشریف ندارد؟
- ـ نه.... از قرار معلوم برای مدت دو روز به شهر «دنور» رفته است... خانوادهئی در آنجا دارد.
- ـ باید زن مسنی باشد. نه؟
رابرتز باختصار گفت:
- ـ نه چندان...
میکی بیهوده منتظر بود که سر درد دل «لو رابرتز» باز شود، معذالک هیچ چیز نمیتوانست او را مأیوس سازد. هر چیزی وقتی داشت.
نوعی غذای انگلیسی و مقداری «چیپس» با هم خوردند و چند گیلاسی هم ویسکی نوشیدند.
میکی گاه بگاه احساس میکرد که نگاه کنجاو «لو رابرتز» مانند نگاه مفتشی بروی او دوخته میشود.
پس از مدتی، لو رابرتز گفت:
- ـ رویهمرفته بسیار عجیب است که شما در چنین موقعی از سال برای دیدن ملکی بهاینجا آمدهاید.
- ـ مقصودتان چیست؟... تا فصل بهار دیگر فرصتی نمیتوانستم پیدا کنم.
لو رابرتز پرسید:
- ـ شما در زندگی خودتان چه شغلی دارید؟
- ـ من نماینده هستم... برای مسألهئی مدت پانزده روز در دنور بودم.
- ـ مسالهء پول، یا مسالهء زن؟
- ـ هر دو...
رابرتز با حالت تمسخر آمیزی حرف او را تصدیق کرد و گفت:
- ـ اگر به آنجا برگردید میتوانم آدرسهای خوبی بشما بدهم.
میکی گفت:
- ـ بسیار متشکر میشوم.
وقتی که غذا را تمام کردند رابرتز گیلاس دیگری ویسکی برای خود ریخت و گفت:
- ـ دنور شهر بدی نیست... اما کانزاس سیتی جهنم درهای است. مرکز آن زنهائی است که باید از دستشان به کنار ابلیس پنها برد...
توضیح بیشتری نمیدهم. وقتی فکر میکنم که باز هم اشخاص جلو «لاسوگاس» غش و ضعف میکنند، دلم بهم میخورد.
- ـ شما «لاسوگاس» زندگی کردهاید؟
- ـ آری... مدت درازی آنجا بودهام.
میکی در دل خود گفت: «این مدال را هم از قرار معلوم در همانجا گرفته... و این لباسهای کاوبوئی هم یادگار همانجا است».
- ـ اینجا، لابد گاهگاهی احساس تنهائی میکنید... برای اینکه اینجا از «زن و من» خبری نیست....
- ـ در هر حال «لیز» اینجا است...