خونخواهی! ۶: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(در حال ویرایش)
(پایان صفحه ۱۴۶)
سطر ۲۲: سطر ۲۲:
 
==۶==
 
==۶==
  
''' '''
+
'''سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصا به جست و جوی قاتل می‌پردازد.. '''
  
''' '''
+
'''میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جست‌وجوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند،‌ ساکن میشود.. '''
 +
 
 +
'''پس از چند روزی، میکی درمی‌يابد که «ایرن» پیشترها رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق می‌شود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که می‌خواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» می‌شوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمی‌داند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر می‌شود که با او به شهر «دنور» رفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند.... '''
 +
 
 +
'''میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن می‌کنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانه‌ئی پیدا می‌کند و روزها در جست‌وجوی «لو» هر طرف می‌گردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد. '''
 +
 
 +
'''سرانجام «ایرن» به میکی خبر می‌دهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به‌اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی می‌کند... میکی «ایران» را در مهمانخانه می‌گذارد، کرایهء یک هفتهء او را می‌پردازد و به طرف «لورل فلاتز» براه می‌افتد. '''
 +
 
 +
{{پایان کوچک}}
 +
 
 +
در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. بتدریج که بالا می‌رفت، و در فواصلی که رفته رفته نزدیکتر می‌شد، می‌توانست دهانه‌های تاریک چاههائی را که در دامنه کوه برای استخراج معادن کنده شده از مدتها پیش بی‌صاحب مانده بود تشخیص بدهد. وقتی که یکی از این نقب‌ها را پشت‌سر گذاشت، چشمش به‌ریل‌ هائی افتاد که دو واگون بی‌صاحب پوشیده از برف بر روی آن قرار داشت. کمی دورتر، انبار زنگ زده‌ای دیده می‌شد که سقف آن از چندین جا سوراخ شده بود.
 +
 
 +
عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است.
 +
 
 +
یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو ببالا می‌رفت و سپس در میان جنگل ناپدید می‌شد.
 +
 
 +
بطرف جنگل روانه شد. در نقاط کم درخت آن کلبه‌های چوبی گوناگونی سربرافراشته بود که درهای همهء آنها در آن موقع سال بسته بود و بامهایشان زیر برف نزدیک به‌ویرانی بود.
 +
 
 +
سپس از درختهای جنگل کاسته شد و بجای آن چمنهائی پدیدار گشت. در جلو خان عمارت بلندی که از چوب ساخته شده بود این تابلو را مشاهده کرد:
 +
 
 +
'''«یخچال لورل فلاتز»'''
 +
 
 +
اندکی که پیش رفت، خود را در میان درهء پهناوری دید و باز هم چشمش به‌ویلاهای سنگی یا چوبی افتاد. وقتی که به نخستین دوراهی رسید، از دور تابلو «لورل فلاتز» را ماشده کرد. ویز این دو کلمه که به‌وسیلهء پیکانی به‌سمت چپ جاده اشاره می‌کرد، نوشته شده بود.
 +
 
 +
'''«مهمانخانه پی‌بادی»'''
 +
 
 +
یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه به‌چشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپه‌ای بالا می‌آمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را می‌شکافد، به‌چشمش خورد... پشت بام شیب‌داری داشت که دریچه‌هائی مثل دریچه های جلو شیروانی برآن ساخته شده بود و دو طبقه پنجره های تنگ و بلند داشت که با دقت بسیاری در یک ردیف قرار گرفته بودند. جلوخان مهمانخانه به بالکون سرپوشیدهء درازی باز می‌شد که به‌وسیلهء پله هائی به‌سوی دره راه داشت. در آنطرف مهمانخانه، جاده در میان جنگل از نظر ناپدید می‌شد.
 +
 
 +
وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت.
 +
 
 +
از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون می‌آمد، چیزی دیده نمی‌شد.
 +
 
 +
میکی بطرف انبارها پیچید و پس از آنکه سکوی بغل مهمانخانه را دور زد خود را در پشت ساختمان پنهان کرد. تخته پاره‌هائی که در اینجا بود نمی‌گذاشت کسی او را ببیند اما میکی از آنجا به‌راحتی می‌توانست جاده را زیر نظر بگیرد. از اتومبیل پیاده شد و تا محل تقاطع راهها پیش رفت. چیزی نمانده بود که برف تا زانوهایش بالا بیاید.
 +
 
 +
از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظه‌ای از شیشهء جلو بدرون ماشین خم شد ماشین آهسته آهسته بطرف جاده براه افتاد. مرد با حرکت دست خداحافظی زن را جواب گفت سپس از پله‌ها بالا رفت و داخل مهمانخانه ناپدید شد.
 +
 
 +
میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظه‌ای که اتومبیل کادیلاک از جلو او می‌گذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل ساله‌ای بود و خوشگل بنظر می‌رسید.
 +
 
 +
میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظه‌ای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف مهمانخانهء «پی‌بادی» روانه شد. اتومبیل خود را در گوشه‌ای نگهداشت و از پله های مهمانخانه بالا رفت. زنگ مهمانخانه مجموعه‌ای از میله‌های آهنی سنگنیی بود که بوسیله میله آهنی دیگری زده می‌شد. مردی در را باز کرد... همان مرد بلندقدی بود که میکی یک دقیقه پیش دیده بود اما این بار پالتو واشارپ نداشت. از دیدن میکی تعجبی نکرد و میکی نیز در مقابل نگاهای او کاری صورت نداد.
 +
 
 +
خون مانند چکش بر شقیقه‌هایش می‌کوفت و دستهایش از شدت هیجان عصبی بتشنج افتاده بود....
 +
 
 +
مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود!
 +
 
 +
{{وسط چین}}
 +
'''۱۰'''
 +
{{پایان وسط چین}}
 +
 
 +
لو، با قیافه‌سی که پر از ملال بود بصورت میکی می‌نگریست اما نمی‌توانست او را بجا بیاورد.
  
''' '''
 
  
''' '''
 
  
''' '''
 
  
''' '''
 
  
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته]]

نسخهٔ ‏۱۷ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۰۳

کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر

۶

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصا به جست و جوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جست‌وجوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند،‌ ساکن میشود..

پس از چند روزی، میکی درمی‌يابد که «ایرن» پیشترها رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق می‌شود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که می‌خواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» می‌شوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمی‌داند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر می‌شود که با او به شهر «دنور» رفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند....

میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن می‌کنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانه‌ئی پیدا می‌کند و روزها در جست‌وجوی «لو» هر طرف می‌گردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد.

سرانجام «ایرن» به میکی خبر می‌دهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به‌اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی می‌کند... میکی «ایران» را در مهمانخانه می‌گذارد، کرایهء یک هفتهء او را می‌پردازد و به طرف «لورل فلاتز» براه می‌افتد.

در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. بتدریج که بالا می‌رفت، و در فواصلی که رفته رفته نزدیکتر می‌شد، می‌توانست دهانه‌های تاریک چاههائی را که در دامنه کوه برای استخراج معادن کنده شده از مدتها پیش بی‌صاحب مانده بود تشخیص بدهد. وقتی که یکی از این نقب‌ها را پشت‌سر گذاشت، چشمش به‌ریل‌ هائی افتاد که دو واگون بی‌صاحب پوشیده از برف بر روی آن قرار داشت. کمی دورتر، انبار زنگ زده‌ای دیده می‌شد که سقف آن از چندین جا سوراخ شده بود.

عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است.

یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو ببالا می‌رفت و سپس در میان جنگل ناپدید می‌شد.

بطرف جنگل روانه شد. در نقاط کم درخت آن کلبه‌های چوبی گوناگونی سربرافراشته بود که درهای همهء آنها در آن موقع سال بسته بود و بامهایشان زیر برف نزدیک به‌ویرانی بود.

سپس از درختهای جنگل کاسته شد و بجای آن چمنهائی پدیدار گشت. در جلو خان عمارت بلندی که از چوب ساخته شده بود این تابلو را مشاهده کرد:

«یخچال لورل فلاتز»

اندکی که پیش رفت، خود را در میان درهء پهناوری دید و باز هم چشمش به‌ویلاهای سنگی یا چوبی افتاد. وقتی که به نخستین دوراهی رسید، از دور تابلو «لورل فلاتز» را ماشده کرد. ویز این دو کلمه که به‌وسیلهء پیکانی به‌سمت چپ جاده اشاره می‌کرد، نوشته شده بود.

«مهمانخانه پی‌بادی»

یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه به‌چشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپه‌ای بالا می‌آمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را می‌شکافد، به‌چشمش خورد... پشت بام شیب‌داری داشت که دریچه‌هائی مثل دریچه های جلو شیروانی برآن ساخته شده بود و دو طبقه پنجره های تنگ و بلند داشت که با دقت بسیاری در یک ردیف قرار گرفته بودند. جلوخان مهمانخانه به بالکون سرپوشیدهء درازی باز می‌شد که به‌وسیلهء پله هائی به‌سوی دره راه داشت. در آنطرف مهمانخانه، جاده در میان جنگل از نظر ناپدید می‌شد.

وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت.

از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون می‌آمد، چیزی دیده نمی‌شد.

میکی بطرف انبارها پیچید و پس از آنکه سکوی بغل مهمانخانه را دور زد خود را در پشت ساختمان پنهان کرد. تخته پاره‌هائی که در اینجا بود نمی‌گذاشت کسی او را ببیند اما میکی از آنجا به‌راحتی می‌توانست جاده را زیر نظر بگیرد. از اتومبیل پیاده شد و تا محل تقاطع راهها پیش رفت. چیزی نمانده بود که برف تا زانوهایش بالا بیاید.

از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظه‌ای از شیشهء جلو بدرون ماشین خم شد ماشین آهسته آهسته بطرف جاده براه افتاد. مرد با حرکت دست خداحافظی زن را جواب گفت سپس از پله‌ها بالا رفت و داخل مهمانخانه ناپدید شد.

میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظه‌ای که اتومبیل کادیلاک از جلو او می‌گذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل ساله‌ای بود و خوشگل بنظر می‌رسید.

میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظه‌ای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف مهمانخانهء «پی‌بادی» روانه شد. اتومبیل خود را در گوشه‌ای نگهداشت و از پله های مهمانخانه بالا رفت. زنگ مهمانخانه مجموعه‌ای از میله‌های آهنی سنگنیی بود که بوسیله میله آهنی دیگری زده می‌شد. مردی در را باز کرد... همان مرد بلندقدی بود که میکی یک دقیقه پیش دیده بود اما این بار پالتو واشارپ نداشت. از دیدن میکی تعجبی نکرد و میکی نیز در مقابل نگاهای او کاری صورت نداد.

خون مانند چکش بر شقیقه‌هایش می‌کوفت و دستهایش از شدت هیجان عصبی بتشنج افتاده بود....

مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود!

۱۰

لو، با قیافه‌سی که پر از ملال بود بصورت میکی می‌نگریست اما نمی‌توانست او را بجا بیاورد.