بیگانه‌ئی در دهکده: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تا ابتدای بخش۳)
(تایپ تا ابتدای بخش۴)
سطر ۲۴۰: سطر ۲۴۰:
 
اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط می‌توانستیم به‌سخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسه‌ای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پی‌های ما می‌دوید، سرمست ساخته بود.
 
اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط می‌توانستیم به‌سخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسه‌ای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پی‌های ما می‌دوید، سرمست ساخته بود.
  
 +
== ۳ ==
 +
 +
ناشناس همه جا رفته بود و همه چیز را دیده بود و همه چیز را می‌شناخت و هیچ چیزی را فراموش نمی‌کرد. آنچه دیگران می‌بایست با دقت و صرف وقت و مطالعه یاد بگیرند او بیک نگاخ فرا می‌گرفت. هیچ مشکل و معضلی برای او وجود نداشت. وقتی که می‌خواست راجع به چیزی صحبت کند، صنه را عینا جلو انسان زنده می‌کرد. ساخته شدن جهان را بچشم دیده بود، خلقت آدم را بچشم دیده بود، بچشم دیده بود که شمشون ستونهای معبد را از جاکند و معبد را بصورت ویرانه‌ای برسر خود فرو ریخت. مرگ ژول سزار را دیده بود. دربارهٔ زندگی روز مره در بهشت سخن می‌گفت. دیده بود که چگونه لعنت شدگان در میان زبانه های سرخ آتش دوزخ پیچ‌وتاب می‌خوردند. همهٔ‌ اینها را جلو چشم ما مجسم ساخت. مثل این‌بودکه مادر محل هستیم و با چشمان خود آنها را می‌بینیم. حتی آنها را لمس نیز می‌کردیم، اما هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که همهٔ این جریانات درنظر او جز بعنوان سرگرمی اهمیتی داشته باشند. آن مناظر جهنم، آن بچه‌های شیرخوار و زنان و دختران و پسران و مردان، که از فرط درد و رنج فریاد می‌کشیدند و استغاثه می‌کردند، برای ما بدشواری قابل تحمل بود، حال آنکه او بقدری نسبت به آنها بی اعتنا بود که گفتی یک مشت موش مصنوعی در آتش دروغین جلو چشمش پیشچ و تاب می‌‌خورند.‌‌‌
 +
 +
هروقت دربارهٔ زنان و مردان این جهان خاکی، و اعمال و کردارشان سخن می‌گفت – ولواینکه عظیمترین و عالیترین اعمال آنها باشد – ما پیش خود شرمنده می‌شدیم زیرا ر‌فتارش نشان می‌داد که در نظر او این مردم و اعمالشان پشیزی ارزش ندارد، بطوری که اگر انسان نمی‌دانست گمان می‌کرد که دارد دربارهٔ حشرات صحبت می‌کند. حتی یکبار هم با تفضیل زیاد گفت که مردم ما در این جهان خاکی – هرچند کودک و نادان و خودپسند و کور و کچل و مفنگی و گدا و گرسته هستند – باز در نظر او جالب‌اند. و این مطلب را بدون کراهت و تلخی، بلکه بالحن کاملا عادی ادا کرد – مانند شخصی که دربارهٔ آجر یا پهن یاچیز بی‌اهمیت و بی احساس دیگری سخن می‌گوید. من ملتفت بودم که او قصد اهانت ندارد، اما پیش خودم حساب می‌کردم که این طرز حرف زدن چندان موافق ادب و آداب نیست.
 +
 +
پرسید:«آداب؟ اینکه می‌گویم حقیقت محظ است و هیچ ادب و آدابی صحیح تراز حقیقت نیست. آداب خیال ئ افسانه است. ساختمان قلعه تمام شده است. از آن خوشتان می‌آید؟»
 +
 +
البته هرکه بود خوشش می‌آمد. بسیار قشنگ و شکیل و پاکیزه بود و همهٔ جزئیاتش حتی پرچمکهائی که روی برجهای آن موج می‌زد، کامل و ساخته و پرداخته بود. شیطان گفت که اکنون باید توپها را کار بگذاریم و تبرزین داران را در محل خود بگماریم و سوار نظام را نمایش دهیم. آدمها و اسبهایی که ما ساخته بودیم خیلی تماشایی بودند. کمترین شباهتی به آنچه هنگام ساختن آنها در مد نظر داشتیم نداشتند، زیرا که البته ما در ساختن این قبیل چیزها مهارتی نداشتیم. شیطان گفت که بدتر از آنها را هرگز ندیده‌ام. وقتی که آنها را لمس کرد و جان بخشید، حرکاتشان مسخرهٔ محض بود؛ زیرا پاهای آنها یک اندازه نبود. مانند آدمهای مست تلوتلو می‌خوردند و سکندری می‌رفتند و جان همهٔ اطرافیان خود را بخاطر می‌انداختند و سرانجام زمین می‌خوردند و در نهایت بیچارگی دست و پا می‌زدند. هرچند این منظره خجلت‌انگیز بود، باز خنده‌مان می‌گرفت. توپها را با گل پرکردیم تا بعلامت سلام شلیک کنند؛ اما بقدری کج و کوله و بد ساخت بودند که هنگام در رفتن منفجر شدند و عده‌ای از توپچیان را مقتول و عده‌ای را مجروح و معیوب ساختند. شیطان گفت حالا طوفانی راه می‌اندازیم و اگر بخواهیم زمین لرزه هم می‌آوریم، اما باید قدری از قلعه فاصله بگیریم تا از خطر دور باشیم. ما می‌خواستیم مردم قلعه را نیز خبر کنیم، ولی شیطان گفت که کاری به آنها نداشته باشید، مهم نیستند، هر وقت احتیاج داشته باشیم می‌توانیم بازهم از این آدمکها درست کنیم.
 +
 +
ابر طوفانی کوچکی رفته رفته روی قلعه را فرا گرفت و سیاهی زد و رعد و برق کوچکی شروع شد و زمین به لرزیدن و باد به‌نالش و غرش وباران به‌بارش آغاز کرد و همهٔ مردم به درون قلعه پناه بردند. ابر تیره‌تر و تیره‌تر شد و اکنون دیگر انسان قلعه را بطور محو و مبهم در میان آن می‌دید. برق پشت سر هم درخشید و به قلعه اصابت کرد و آنرا آتش زد و شعه‌های آتش سرخ و وحشتناک از میان ابرها ظاهر شد و مردم جیغ کشان و شیون‌کنان از قلعه بیرون ریختند، اما شیطان بدون آنکه به عجز و التماس ما وقعی بگذارد آنها را با دست خود مجدداً به درون قلعه ریخت و در گیراگیر زوزه کشیذن باد و غریدن رعد انبار مهمات قلعه منفجر شد و زلزله زمین را شکافت و ویرانه‌های قلعه در شکافی که زمین باز کرده بود سرازیر شد، و شکاف، آنرا با تمام ارواح معصوم ساکنینش در کام خود فرو برد و از پانصدتن حتی یک تن نیز جان بدر نبرد. قلب ما شکسته شده بود. نمی‌توانستیم از گریه خودداری کنیم.
 +
 +
شیطان گفت:«گریه نکنید، آنها ارزشی نداشتند.»
 +
 +
«آخر همه شان به جهنم رفتند.»
 +
 +
«آه، اینکه اهمیتی ندارد. می‌توانیم بازهم عده زیادی بسازیم.»
 +
 +
کوشش برای متاثر ساختن او بیهوده بود. پیدا بود که بکلی فاقد احساس است و نمی‌فهمد. سرشار از روحی جوشان و خروشان بود و بقدری شادمان و سرخوش بود که گویی آنچه در برابر چشمش می‌گذرد نه صحنهٔ قتل عام بل مجلس عروسی است؛ و اصراری هم داشت که ما را وادارد که مانند خود او احساس کنیم و البته سحر کلامش مطلوب او را عملی ساخت. برایش زحمتی نداشت. هرچه می‌خواست با ما می‌کرد. لحظه‌اب بعد، ما روی آن گورستان مشغول پای کوبی بودیم و او آلت عجیب و خوش نوایی را که از جیبش در آورده بود برای ما می‌نواخت. نغمه‌ای به شیرینی و لطافت آن در هیچ جا وجود نداشت – مگر شاید در بهشت، و خود شیطان هم می‌گفت که آن آلت را از بهشت آورده است. نغمهٔ آن آلت انسان را از وجد و نشاط دیوانه می‌کرد. نمی‌توانستیم چشم از او برگیریم و نگاهی که از دیدگان ما ساطع بود از قلب ما برمی‌خواست و زبان بی‌زبانی نگاهمان، پرستش و عبودیت محظ و مطلق بود. شیطان رقص را نیز از بهشت آورده بود و وجد و حال و یمن و برکت بهشتی در آن نهفته بود.
 +
 +
در همین هنگام شیطان گفت که باید برای انجام دادن ماموریتی برود، ولیکن ما حتی رفتن او را نیز نمی‌توانستیم تحمل کنیم و دامنش را چسبیدیم و بخواهش و تمنا ازو خواستیم که بماند. این موضوع برایش خوشایند بود. خودش چنین گفت و نیز گفت که حالا که اینطور است نمی‌روم و قدری دیگر می‌مانم و می‌نشینم و قدری بیشتر صحبت می‌کنیم. گفت که شیطان اسم حقیقی من است. اما اسم دیگری نیز برای خود انتخاب کرده‌ام که باید در حضور دیگران مرا بدان اسم بنامید و آن اسم یکی از همین اسمهای عادی است که مردم دارند – یعنی فیلیپ تراوم{{نشان|۷}} ....
 +
 +
از یک چنین موجودی این کار خیلی بعید و پست می‌نمود. ولی رأی‌رأی او بود و ما چیزی نگفتیم. همان رأی او کافی بود. آنروز ما معجزات فراوانی بچشم دیدیم و فکر من داشت متوجه لذتی می‌شد که پس از بازگشت به خانه از نقل آنها نصیبم می‌گردید؛ ولیکن شیطان متوجه این افکار شد و گفت:
 +
 +
«نه، این چیزها همه اسراری است که باید بین ما چهار نفر بماند. اگر بخواهید اینها را نقل کنید، مختارید؛ اما من زبان شما را محافظت خواهم کرد و کلمه‌ای از آن از زبانتان نخواهد پرید.»
 +
 +
این موضوع ما را بور کرد، اما چاره‌ای نبود. بهرحال به قیمت یکی دوبار آه کشیدن برای ما تمام شد. همینطور گل گفتیم و گل شنیدیم و شیطان افکار ما را می‌خواند و به آنها جواب می‌داد و بنظر من می‌آمد که این جالبترین و عالیترین کاری بود او می‌‌کرد اما شیطان افکار مرا قطع کرد و گفت:
 +
«نه، برای تو جالب است، اما برای من جالب نیست. من مانند شما محدود و متناهی نیستم. من تابع شرایط بشری نیستم. برایم ممکن است که ضعفهای بشری شما را قیاس کنم و بفهمم، اما خودم هیچیک از این ضعفها را ندارم. جسم من واقعی نیست، هر چند اگر شما دست به بدن من بزنید آنرا سفت احساس خواهید کرد. لباسهای منهم واقعی نیست. من روحم. کشیش پطر دارد می‌آید.» ما برگشتیم و نگاه کردیم، ولی چیزی ندیدیم. شیطان گفت:«هنوز پیدا نشده، ولی بزودی او را خواهید دید.»
 +
 +
«شیطان، او را می‌شناسی؟»
 +
 +
«نه.»
 +
 +
«وقتی که آمد بااو حرف نخواهی زد؟ او مانند ما کودن و نادان نیست، و بسیار خوشوقت خواهد شد که با تو صحبت کند. با او حرف خواهی زد؟»
 +
«یک وقت دیگر چرا، اما حالا نه. کمی دیگر باید دنبال ماموریتم بروم. آهان آمد: حالا می‌توانید او را ببینید. آرام بنشینید و هیچ حرفی نزنید.»
 +
ما نگاه کردیم و دیدیم که کشیش پطر از میان درختان شاه بلوط دارد می‌آید. ما سه نفر کنار یکدیگر روی علفها نشسته بودیم و شیطان جلوی ما روی علفها نشسته بود، کشیش پطر متفکر سرش را بزیر انداخته بود، آهسته جلو آمد و در دوسه متری ما متوقف شد و کلاهش را برداشت و دستمال ابریشمی‌اش را در آورد و همانجا ایستاد و صورتش را پاک کرد و چنان بنظر می‌رسید که می‌خواهد با ما حرف بزند، اما چیزی نگفت. در همین موقع زیرلب گفت:« نمی‌دانم چه امری مرا به اینجا آورد، مثل اینکه لحظه‌ای پیش در اطاق کار بودم، ولی گمان می‌کنم یک ساعتی خواب دیده‌‌ام و بدون اینکه خودم متوجه باشم تمام این راه را آمده‌ام، چون من در این ایام سخت هوش و حواس درستی ندارم.» بعد در حالی که با خودش حرف می‌زد یکراست رفت و از میان شیطان گذشت، عیناً مثل اینکه هیچ سر راهش قرار نداشت. دیدن این منظره نفس ما را بند آورد. مثل مواقعی که اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و آدم بی‌اختیار فریاد می‌کشد، می‌خواستیم فریاد بکشیم، اما یک چیزی بنحو مرموزی ما را خاموش نگهداشت. فقط نفسمان بند آمد. کمی بعد کشیش پطر پشت درختان از نظر ناپدید شد و شیطان گفت:
 +
 +
«همانطور است که گفتم – من روحی بیش نیستم.»
 +
 +
نیکلاوس گفت:«بله، حالا آدم می‌تواند ببیند، ولی ما که روح نیستیم، و حال آنکه بخوبی معلوم بود که او ما را ندید. مگر ما هم نامرئی هستیم؟ او به ما نگاه کرد، اما مثل اینکه ما را ندید.»
 +
 +
«نخیر، هیچکدام از ما در نظر او مرئی نبودیم، چون من اینطور می‌خواستم.»
 +
 +
دیدن این چیزهای عجیب افسانه مانند، و دانستن اینکه اینها هیچکدام رویا نیست بلکه حقیقت دارد بقدری برایمان جالب بود که نمی‌توانستیم آنرا باور کنیم. شیطان نشسته بود و مانند یک آدم عادی با زبان ساده و طبیعی و افسونگر خود به صحبت ادامه می‌داد. خلاصه طوری بود که کلام قادر نیست بشما حالی کند که بر ما چه می‌گذشت. حال ما حال خلسه بود، و خلسه حالی است که در بیان نمی‌گنجد. مانند نغمهٔ موسیقی است. انسان نمی‌تواند طوری موسیقی را طوری توصیف کند که طرف صحبت، آنرا احساس کند. شیطان بار دیگر به اعصار قدیم بازگشته آنها را جلو چشم ما زنده ساخته بود! چه چیزها دیده بود! تماشای او، و تصور اینکه آدم اگر اینقدر تحربه اندوخته داشت به چه صورتی در می‌آمد، خودش شگفت‌ آمیز و احاب انگیز بود
 +
 +
اما سخنان و اعمال او در عین حال انسان را بطرز غم انگیزی متوجه حقارت خود می‌ساخت. متوجه می‌ساخت که عمرش روزی بیش نیست؛ آنهم روزی کوتاه و بی مقدار. شیطان برای آنکه غرور جریحه دار شدهٔ انسان را التیامی ببخشد، چیزی نمی‌کفت، نخیر، حتی کلامی بر زبان نمی‌آورد. همیشه دربارهٔ انسان با همان لحن بی‌اعتنای همیشگی خود سخن می‌گفت، گویی دربارهٔ پاره آجر و آشغال و این قبیل چیزها صحبت می‌کند. معلوم بود که افراد بشر برای او بهیچوجه اهمیتی ندارند. البته پیدا بود که قصد رنجانیدن ما را ندارد - عیناً همانطور که وقتی ما از یک پاره آجر سخن می‌گوئیم قصد اهانت به او را نداریم. احساسات یک پاره آجر برای ما هیچ است، هرگز بخاطر ما نمی‌گذرد که پاره آجر هم احساس دارد یا ندارد.
 +
 +
یکبار هنگامی که شیطان داشت پرشکوه و جلال ترین سطلاطین و فاتحین و شاعران و پیامبران و دزدان دریایی و گدایان را باهم در یک ترازو می‌گذشت – درست مانند یک توده پاره آجر،- من به رگ غیرتم برخورد و خواستم کلمه‌ای در دفاع از انسان گفته باشم؛ از اینرو ازو پرسیدم که چرا میان خودش و انسان اینقدر تفاوت قایل می‌شود. شیطان ناچار شد مدتی سوآل مرا زیرو رو کند، نمی‌فهمید چگونه ممکن است من چنین سوآل عجیبی را طرح کرده باشم. بعد گفت:
 +
 +
«تفاوت بین من و انسان؟ تفاوت بین باقی و نافی؟ بین جسم و روح؟» یک دانه ساس را که داشت روی یک قطعه چوب راه می‌رفت برداشت و گفت:«فرق بین ژول‌سزار و این جانور چیست؟»
 +
 +
گفتم:«انسان نمی‌تواند چیزهایی را که از لحاظ ماهیت و فاصلهٔ زمانی قابل قیاس نیستند باهم مقایسه کند.»
 +
 +
گفت:«جواب سؤال خودت را دادی. من همین جواب ترا تشریح می‌کنم. انسان از خاک ساخته شده است. من ساخته شدن او را بچشم دیده‌ام. من از خاک ساخته نشده‌ام. انسان مجموعهٔ بیماریها و ناپاکیهاست. امروز می‌آید، فردا می‌رود. از خاک شروع و به گند ختم می‌شود. من به عالم باقی تعلق دارم و بر انسان فانی اشرفم. بعلاوه انسان «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارد. می‌فهمی چه می‌گویم؟ «قوهٔ تمیز اخلاقی» - مثل اینکه بهمین اندازه تفاوت بین ما نفی‌نفسه کفایت می‌کند.»
 +
 +
سخن خود را بهمین جا ختم کرد. گویی همین اندازه برای حل مسأله کافی بود من متأسف شدم؛ زیرا در آن هنگام من از معنای «قوهٔ تمیز اخلاقی» درست سر در نمی‌آوردم. همینقدر می‌دانستم که ما آدمها از داشتن آن بخود می‌بالیم؛ و وقتی که شیطان اینطور از قوهٔ تمیز اخلاقی سخن گفت، کلام او احساسات مرا جریحه‌دار کرد، مانند دختری که تعریف و تمجید گرامی ترین لباسها و زر و زیروهایش را از مردم شنیده باشد و آنوقت ببیند که چند نفر ناشناس آنها را به مسخره گرفته‌اند. مدتی همه ساکت بودیم و من شخصاً افسرده و دلتنگ بودم. بعد شیطان دوباره شروع به صحبت کرد و بزودی چنان از شادی و خوشی درخشیدن گرفت که بار دیگر من هم سر دماغ آمدم. شیطان مقداری چیزهای شیرین و خوشمزه برایمان نقل کرد. بطوری که از خنده روده بر شدیم. راجع به هنگامی که شمشون مشعل به‌دم روباهان بست و آنها را در مزارع فلسطین رها ساخت و وقتی که شمشون روی دیوار نشسته بود و با دست به‌رانهای خود می‌زد و می‌خندید و اشک روی گونه‌هایش جاری می‌شد، و زمانی که تعادل خود را از دست داد – برایمان نقل کرد، و خاطره‌ای که از آن منظره داشت او را به خنده انداخت. خلاصه خیلی خوش گذشت. سرانجام شیطان گفت:
 +
 +
«اکنون دیگر بدنبال کارم می‌روم.»
 +
 +
همهٔ ما گفتیم:«نه! نرو. پهلوی ما بمان. اگر بروی دیگر برنمی‌گردی.»
 +
 +
«چرا بر می‌گردم. قول می‌دهم.»
 +
 +
«چه وقت؟ امشب؟ پس بگو که چه وقت برمی‌گردی؟»
 +
 +
«زیاد طولش نمی‌دهم. خواهید دید.»
 +
 +
«ما ترا دوست می‌داریم.»
 +
 +
«منهم از شما خوشم می‌آید. بعنوان دلیل علاقهٔ خودم یک چیز خوبی بشما می‌دهم. معمولا من وقتی که می‌روم، ناگهان ناپدید می‌شوم؛ اما حالا بتدریح محو خواهم شد، و می‌گذارم شما ببینید که چگونه محو می‌شوم.»
 +
 +
برخاست و ایستاد و چیزی نگذشت که قضیه ختم شد. یعنی رقیق شد و رقیق شد، تا اینکه بصورت حباب صابون درآمد؛ منتهی شکل خود را حفظ کرد. بوته‌های جنگل، بهمان وضوحی که از ورای حباب صابون دیده می‌شود، از آن سوی او پیدا بود. همهٔ رنگهای لطیف قوس قزحی حباب صابون روی سطح او می‌درخشید و بازی می‌کرد و آن شکل پنجره مانند نیز که همیشه روی حباب صابون دیده می‌شود، روی او بچشم می‌خورد. لابد دیده‌اید که حباب روی قالی فرود می‌آید و قبل از ترکیدن چندبار ورجه ورجه می‌کند. شیطان نیز همین کار را کرد. از جا پرید، روی علفهت فرود آمد، باز پرید و در هوا پرواز کرد و بار دیگر فرود آمد و این حرکت چندین بار تکرار شد و پوفی ترکید! و جای او هیچ نبود.
 +
 +
منظرهٔ تماشایی عالی و عجیبی بود. ما حرفی نزدیم، بلکه فقط نشستیم و در شگفتی و رؤیا فرو رفتیم و چشمان خود را بهم زدیم و بالاخره زپی ا جا برخاست و با حالی افسرده گفت:
 +
 +
«من گمان نمی‌کنم هیچکدام از اینها اتفاق افتاده باشد.»
 +
 +
نیکلاوس آهی کشید و او هم کما بیش همین را گفت.
 +
 +
من از شنیدن حرف آنها خیلی ناراحت شدم؛ زیرا مضمون و مفاد حرف آنها درست همان ترس ناراحت کننده‌ای بود که در دل خود احساس می‌کردم. بعد از آن پیرمرد بیچاره کشیش پطر را دیدیم که دارد باز می‌گردد و سرش را پائین انداخته درپی چیزی می‌گردد. وقتی که کاملا به ما نزدیک شد سرش را بلند کرد و ما را دید گفت:«بچه‌ها، چقدر وقت است شما اینجا هستید؟»
 +
 +
«مدت کوتاهی است، پدر.»
 +
 +
«پس بعد از آنکه من از اینجا گذشتم شما آمده‌اید، و بنابراین شاید بتوانید به من کمک کنید. شما از همین جاده آمده‌اید؟»
 +
 +
«بله، پدر.»
 +
 +
«بسیار خوب. منهم از همین راه آمدم. کیفم را گم کرده‌ام. چندان وجهی توی آن نبود: اما همان مقدار جزیی هم برای من خیلی است. زیرا همهٔ دارایی من همان بود. شما که چیزی پیدا نکرده‌اید؟»
 +
 +
«نخیر، پدر. ولی بشما کمک خواهیم کرد که آنرا پیدا کنید.»
 +
 +
«منهم می‌خواستم همین را از شما خواهش کنم. آهان، آنجاست.»
 +
 +
ما متوجه کیف نشده بودیم؛ معهذا درست در همان نقطه‌ای که شیطان هنگام محو شدن ایستاده بود، قرار داشت البته اگر حقیقت داشت که شیطانی محو شده بود و ما در خواب و خیال ندیده بودیم.
 +
 +
کشیش کیف را برداشت و قیافه‌اش خیلی متعجب شد.
 +
 +
گفت:«کیف مال من است، اما محتویاتش مال من نیست. این کیف باد کرده است و حال آنکه کیف من صاف بود. مال من سبک بود، این سنگین است.» کیف را باز کرد: تا آنجا که می‌گرفت انباشته از سکه طلا بود. کیف را به ما نشان داد که تماشا کنیم و البته ما هم تماشا کردیم، زیرا قبل از آن هرگز آن مقدار پول در آن واحد ندیده بودیم. دهان همه‌مان باز شد که بگوییم:«کار شیطان است!» اما کلمه‌ای از دهانمان خارج نشد. آخر ما نمی‌توانستیم آنچه شیطان میل نداشت گفته شود بگوییم – خودش اینرا به‌ما گفته بود.
 +
 +
«بچه‌ها، این کار شما است؟»
 +
 +
این حرف ما را به خنده انداخت.
 +
 +
خود او هم بمحض اینکه به احمقانه بودن سؤال خودش پی برد، خنده‌اش گرفت.
 +
 +
«چه کسی اینجا بوده است؟»
 +
 +
دهان ما باز شد که جواب بدهیم، اما لحظه‌ای همچنان باز ماند؛ نمی‌توانستیم بگوییم هیچکس، چون دروغ بود، و کلمهٔ مناسبی هم بخاطرمان نمی‌آمد. بعد جواب صحیح بفکر من رسید و گفتم:
 +
 +
«هیچ بنی‌آدمی اینجا نبوده است.»
 +
 +
دیگران گفتند:«همین طور است،» و دهان خود را بستند.
 +
 +
کشیش پطر گفت:«اینطور نیست»؛ و با قیافهٔ جدی به ما نگریست. منهم لحظه‌ای پیش از اینجا گذشتم و کسی اینجا نبود. اما این اهمیتی ندارد. بعد از آن باید کسی اینجا آمده باشد. منظورم این نیست که آن شخص قبل از شما از اینجا نگذشته یا شما او را دیده‌اید؛ ولی مسلم می‌دانم که یکنفر از اینجا گذشته است. شما را به شرافتتان قسم کسی را ندیده‌اید؟»
 +
 +
«هیچ بنی آدمی را ندیده‌ایم.»
 +
 +
«کافی است. می‌دانم که حقیقت را به من می‌گویید.»
 +
 +
کشیش روی جاده نشست و شروع کرد به شمردن پولها و ما هم با اشتیاق زانو زدیم و برای کمک کردن به‌او پولها را بصورت ستونهای کوچک روی هم چیدیم.
 +
 +
کشیش گفت:« هزاروصد دوکات{{نشان|۸}} تمام است! خدایا گاش این پول مال من بود. چقدر به آن احتیج دارم!» صدایش شکسته و لبهایش مرتعش شد.
 +
 +
همهٔ ما فریاد زدیم:«مال خودتان است، پدر، تا شاهی آخرش مال خودتان است!»
 +
 +
نه مال من نیست. وا‌لله من سر درنمی‌آورم.گمان می‌کنم یکی از دشمنان... باید دامی باشد.»
 +
 +
نیکلاوس گفت:«غیر از آن ستاره شناس شما هیچ دشمن واقعی در این دهکده ندارید. مارگت هم هیچ دشمنی ندارد. حتی هیچ نیم دشمنی هم که آنقدر پول در بساط داشته باشد که هزار و صد دوکاتش را برای صدمه‌زدن به شما حرام کند، ندارید. از شما می‌پرسم همینطور است یا نه؟»
 +
 +
کشیش نتوانست جواب این برهان را بدهد، و این امر او را خوشحال کرد:«.لی آخر این پول مال من که نیست. در هر صورت مال من نیست.»
 +
 +
این سخن را با لحن مرددی ادا کرد: مانند کسی که از شنیدن مخالفت دیگران نه تنها ناراحت نگردد، بلکه خوشحال نیز بشود.
 +
«پدر روحانی، این پول مال شمااست و ما همه شاهد هستیم. بچه‌ها، اینطور نیست؟»
 +
 +
«چرا، ما شاهدیم، پای حرفمان هم می‌ایستیم.»
 +
 +
«خدا پیرتان کند، شما دارید کم‌کم مرا قانع می‌کنید. واقعاً دارید مرا قانع می‌کنید. کاش من فقط صد دوکات ازین پول را می‌داشتم. خانه‌مان گرو صددوکات است و اگر ما فردا پول را ندهیم دیگر مسکن و مأوایی نخواهیم داشت. و این چهار دوکات تنها مبلغی است که ما داریم...»
 +
 +
«این پول شمااست، تا شاهی آخرش مال شمااست، و شما باید آنرا بردارید. ما همه شاهدیم که این عمل درست است اینطور نیست تئودور؟ اینطور نیست زپی؟»
 +
 +
ما دو نفر گفتیم چرا، نیکلاوس پول را دوباره توی آن کیف کهنه و فرسوده ریخت و صاحبش را وادار به قبول آن ساخت. بنابراین کشیش گفت که دویست دوکات از آن را خرج خواهد کرد، زیرا خانه‌شان به‌این مبلغ می‌ارزد و در صورت لزوم خواهد توانست با فروش خانه آنرا بپردازد؛ مابقی را به نزول خواهد گذاشت تا اینکه صاحب حقیقی‌اش پیدا شود. قرار شد ما هم ورقه‌ای امضاء کنیم و شهادت بدهیم که کشیش چگونه پوا را پیدا کرده است؛ برای اینکه به مردم دهکده ثابت کند که قروض خود را از طریق نامشرع ادا نکرده است.
  
  
سطر ۲۴۶: سطر ۳۸۷:
 
# {{پاورقی|۱}}Eseldorf
 
# {{پاورقی|۱}}Eseldorf
 
# {{پاورقی|۲}}Marget
 
# {{پاورقی|۲}}Marget
# {{پاورقی|۳}} Wilhelm Meidling
+
# {{پاورقی|۳}}Wilhelm Meidling
# {{پاورقی|۴}} Nikolaus bauman
+
# {{پاورقی|۴}}Nikolaus bauman
# {{پاورقی|۵}} Seppi wohlmeyer
+
# {{پاورقی|۵}}Seppi wohlmeyer
# {{پاورقی|۶}} Theodor fischer
+
# {{پاورقی|۶}}Theodor fischer
 +
# {{پاورقی|۷}}Philip traum
 +
# {{پاورقی|۸}}دوکات واحد پول

نسخهٔ ‏۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۴:۱۳

کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۵



مارک تواین
نویسندهٔ امریکائی

ترجمه:
نجف دریابندری

تصویرها از:
مرتضا ممیز


۱

زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم می‌شد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمی‌گرداندند؛ می‌گفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست می‌کند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی می‌کردند و همهٔ ما از این تعریف به خود می‌بالیدیم.

من، هرچند پسربچه‌ای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن می‌بردم خوب به یاد می‌آورم.

آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر می‌برد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپه‌ها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمی‌زد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن می‌گذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه می‌یافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپه‌های پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگه‌های پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمی‌کرد، این تپه‌ها را از یکدیگر جدا می‌کرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپه‌ساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابه‌جا، خانه‌های محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایه‌دار خود را جا کرده بودند.

تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزاده‌ای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری می‌کردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانواده‌اش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمی‌زدند. لیکن هرگاه پیدایشان می‌شد مثل این بود که مالک‌الرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک می‌گفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار می‌شد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.

دهکدهٔ ازل‌دورف[۱] برای بچه‌ها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمی‌شد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمی‌خواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازه‌اش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم یکی از این دو، یعنی پدر روحانی آدولف، کشیش بسیار مؤمن و مقدس و زحمت‌کشی بود که مردم خیلی ملاحظه‌اش را داشتند.

شاید در گذشته کشیش‌هایی هم وجود داشته‌اند که از پاره‌ای جهات از کشیش آدولف بهتر بوده‌اند، اما در جامعهٔ ما هرگز کشیشی وجود نداشته که عزت و احترامش بیش از او بوده باشد. علت این بود که این کشیش مطلقاً ترس و باکی از شیطان نداشت. در میان مسیحیانی که من تا کنون دیده‌ام، او تنها فردی بود که آنچه گفتم در حقش صدق می‌کرد. به همین جهت مردم ازو وحشت داشتند؛ زیرا می‌پنداشتند که این آدم باید یک چیز خارق‌العاده داشته باشد، وگرنه نمی‌توانست این‌قدر جسور و به اعمال خود مطمئن باشد. مردم همه با شیطان سخت مخالف بودند، اما نام او را به‌احترام می‌بردند، و با سبکی و جسارت ازو یاد نمی‌کردند؛ حال آنکه کشیش آدولف شیوه‌اش بکلی با دیگران متفاوت بود. او هر دشنام و ناسزایی که بر زبانش جاری می‌شد به شیطان نثار می‌کرد و از شنیدن آن لرزه بر اندام مردم می‌افتاد. حتی غالباً اتفاق می‌افتاد که او با خشم و ریشخند از شیطان اسم می‌برد. در این طور مواقع، مردم بر سینهٔ خود صلیب می‌کشیدند و به سرعت ازو دور می‌شدند، مبادا واقعهٔ ترسناکی رخ نماید.

کشیش آدولف بارها واقعاً با خود شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده بود. یعنی اینطور شایع بود. خود پدر روحانی چنین می‌گفت. او هرگز این قبیل اتفاقات را که برایش پیش می‌آمد پنهان نمی‌داشت، بلکه فوراً برای مردم نقل می‌کرد. برای صحت قول او هم لااقل در یک مورد دلیل وجود داشت؛ زیرا در آن مورد وی با دشمن حرفش شده و بطریش را به سوی او پرتاب کرده بود؛ و روی دیوار اطاق کارش لکهٔ سرخ‌رنگی وجود داشت که در آنجا بطری به دیوار اصابت کرده و شکسته بود.

اما آن کسی که بیشتر دوستش می‌داشتیم و دلمان برایش می‌سوخت پدر روحانی پطر بود. بعضی او را متهم می‌کردند که ضمن صحبت با این و آن گفته است که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش که همان ابناء بشر باشند، پیدا خواهد کرد. البته این حرف، حرف بسیار وحشتناکی بود، اما هیچ دلیل قاطعی وجود نداشت که کشیش پطر چنین حرفی زده باشد؛ چنین سخنی ازو انتظار هم نمی‌رفت، چون او همیشه آدم خوب و مهربان و راستگویی بود. اتهامش این نبود که این حرف را پشت میز خطابه، جایی که همه می‌توانستند بشنوند، زده است؛ بلکه می‌گفتند بیرون از محیط کلیسا ضمن صحبت از دهانش پریده است، و البته جعل این موضوع از ناحیهٔ دشمنان کار سهل و ساده‌ای بود. کشیش پطر یک دشمن داشت که خیلی نیرومند بود. این دشمن همان ستاره‌شناسی بود که در برج ویرانهٔ قدیمی بالای دره زندگی می‌کرد و شب‌ها به مطالعهٔ و رصد ستارگان می‌پرداخت. همه می‌دانستند که او می‌تواند جنگ و قحطی را پیشگویی کند. هرچند این کار چندان دشوار هم نبود، چون همیشه در یک گوشهٔ دنیا جنگ و قحطی وجود داشت. اما این ستاره‌شناس در عین حال می‌توانست از روی حرکات کواکب زندگانی اشخاص را در کتاب بزرگی که داشت بخواند و اموال گمشده را پیدا کند و غیر از کشیش پطر همهٔ مردم دهکده ازو حساب می‌بردند. هنگامی که ستاره‌شناس با کلاه بوقی دراز و جبهٔ گشادی که به نقش ستارگان مزین بود، کتاب بزرگش را زیر بغل و عصایی را که می‌گفتند قدرت جادویی دارد در دست گرفته در کوچه‌های دهکده ظاهر می‌شد، حتی کشیش آدولف نیز درست و حسابی به او احترام می‌گذاشت. می‌گفتند که خود اسقف هم گاهی به حرفهای ستاره‌شناس گوش می‌دهد، زیرا این آدم علاوه بر مطالعهٔ کواکب و پیشگویی به تدین و تقدس هم تظاهر بسیار می‌کرد و البته این امر در اسقف خیلی مؤثر می‌افتاد.

اما کشیش پطر برای ستاره‌شناس تره هم خرد نمی‌کرد، بلکه او را علناً به عنوان یک نفر کلاش کلاهبردار محکوم می‌ساخت. می‌گفت که این آدم حقه‌بازی است که هیچ نوع علم و دانشی که به پشیزی بیرزد در چنته ندارد و جز قوای یک انسان عادی - و حتی پست - هیچ قوه‌ای در ید اختیارش نیست. این امر طبعاً باعث می‌شد که ستاره‌شناس از پدر روحانی پطر متنفر و خواهان خانه خرابی او باشد. و ما همه بر این عقیده بودیم که جاعل آن حرف کذایی از قول کشیش پطر همین ستاره‌شناس بوده و نیز همو آنرا به گوش اسقف رسانده است. گفته بودند که کشیش پطر این حرف را به برادرزاده‌اش مارگت[۲] زده است؛ و هرچند مارگت منکر شد و از پیشگاه اسقف استدعا کرد که گفته ستاره‌شناس را باور نکند و عمویش را از ورطهٔ فقر و رسوایی نجات دهد، معهذا اسقف حاضر به قبول او نشد، و کشیش پطر را مدت نامحدودی از منصبش معلق ساخت. چیزی که بود، دیگر به صرف شهادت یک نفر تک و تنها او را تکفیر نکرد. اکنون دو سال بود که پدر روحانی پطر از منصب خود منفصل شده و کشیش آدولف جای او را گرفته بود.

این سالها بر آن کشیش پیر و مارگت سخت گذشته بود. آنها سابقاً مورد علاقهٔ خاص مردم بودند، ولی البته از وقتی که مورد غضب اسقف واقع شدند، وضع جور دیگر شد. بسیاری از دوستان بکلی از آنها بریدند و مابقی به سردی و دوری گراییدند. وقتی گرفتاری پیش آمد مارگت دختر هیجده سالهٔ زیبایی بود و زیباترین صورت را در دهکده داشت و از همه عاقلتر و فهمیده‌تر بود. مارگت نواختن چنگ را تعلیم می‌داد و خرج لباس و پول توی جیبش را به کوشش خودش درمی‌آورد. اما پس از تغییر وضع شاگردانش یکایک پراکنده شدند؛ وقتی که مجالس رقص و مهمانی در میان جوانان دهکده بر پا می‌گردید مارگت فراموش می‌شد. جوانان دیگر از رفتن به خانهٔ او خودداری کردند. جز ویلهلم مایدلینگ[۳] کسی به دیدن او نمی‌رفت، که او را هم می‌شد نادیده گرفت. مارگت و عمویش در فراموشی و بدنامی غمزده و تنها و بیکس شده بودند و نور خورشید از زندگانی آنان رخت بربسته بود. در تمام مدت این دو سال وضع روز به روز بدتر شد. لباسشان کهنه و دستشان خالی و تهیهٔ یک لقمه نان برایشان هرچه دشوارتر شد. اکنون دیگر کارد به استخوان رسیده بود. سلیمان اسحق تمام مبلغی را که حاضر بود روی خانهٔ کشیش پطر بگذارد به آنها قرض داده و اعلام کرده بود که فردا خانه را از آنها خواهد گرفت.


۲

سه‌تا از ما بچه‌ها همیشه باهم بودیم و چون از همان ابتدا همدیگر را دوست می‌داشتیم، دوستیمان از گهواره آغاز شده با گذشت سالها قوام یافته بود. یکی نیکلاوس بامن[۴] بود، پسر رئیس محکمهٔ محلی؛ دیگری زپی ولمه‌یر[۵] پسر صاحب مسافرخانهٔ بزرگ ده بنام «گوزن طلایی» که درختهای باغ زیبای آن تالب رودخانه دامن می‌گستردند و قایق تفریحی کرایه‌ای داشت؛ و نفر سوم هم‌من بودم که نامم تئودورفیشر[۶] است و پسر ارگ زن کلیسا هستم.

پدرم در عین حال رهبر نوازندگان دهکده، معلوم ویولون، آهنگساز، تحصیلدار مالیات ده، خادم کلیسا و رویهمرفته یکی از افراد مفید دهکده بود که عموم مردم به‌او احترام می‌گذاشتند. ما بچه‌ها تپه‌ها و جنگل‌های اطراف ده را همانطور که پرندگان می‌شناختند بلد بودیم، زیرا اوقات فراغت را به‌گردش در میان تپه‌ساران و جنگل‌ها می‌گذراندیم یالااقل هرگاه مشغول شنا یاقایقرانی یاماهیگیری یاطاس ریختن یاسرسرک بازی در سراشیبی تپه نبودیم به‌اینکار می‌پرداختیم.

بعلاوه مجاز بودیم که در باغ قلعهٔ شاهزاده گردش کنیم، در صورتی که هیچکس دیگر چنین اجازه‌ای نداشت. علت این بود که مستخدم پیر قلعه، یعنی فلیکس برانت(felix brandt) مارا دوست می‌داشت و ما شب‌ها غالباً به‌باغ‌قلعه می‌رفتیم و پای صحبت آن پیرمرد می‌نشستیم. پیرمرد دربارهٔ زمان قدیم و‌ عجایب وغرایب صحبت می‌کرد وما بااو چپق می‌کشیدیم(خود او چپق کشیدن را به‌ما یاد داده بود) و قهوه می‌نوشیدیم؛ چون او به‌جنگ رفته ودر محاصرهٔ شهر وین شرکت کرده بود و همانجا، هنگامی که ترک‌ها شکست خورده بیرون رانده شدند، درمیان غنائمی که بدست آمد چندین گونی قهوه بود و اسرای ترک اسم وخواص آن‌را گفتند و شرح دادند که چگونه می‌توان مشروب مطبوعی ازآن تهیه کرد؛ و اکنون دیگر آن پیرمرد همیشه قهوه داشت؛ هم برای آنکه خودش بنوشد، و هم‌آنکه مردم بی‌اطلاع را متعجب و متحیر سازد. وقتی که هوا طوفانی می‌شد او شب مارا ‌نزد خود نگه می‌داشت و هنگامی که بیرون برق می‌درخشید و رعد می‌غرید او دربارهٔ ارواح واشباح و انواع سرگذشت‌های هراس انگیز وجنگ وجنایت وبریدن دست‌و‌پا و این قبیل چیزها برای ما سخن می‌گفت و محیط درون اطاق‌را جای خوش و مطبوعی می‌ساخت.

فلیکس برانت‌این سرگذشت‌هارا بیشتر از تجربهٔ‌ شخص خودش برای مانقل می‌کرد. او درعهد خود ارواح واجنه وجادوگران بسیاری دیده بود و یکبار نیمه شب در طوفانی سهمگین در کوهستان‌ها گمشده بود و در روشنایی برق شکارچی وحشی بنظرش آمده بود که‌بااشباح سگان خود اورا تعقیب می‌کند. یکبار نیز بختک را دیده بود و چندین بار باخفاش بزرگی برخورد کرده بود که خون مردم را وقت خواب از رگ گلویشان می‌مکد و بابال‌های خود آن‌ها را باد میزند تا همچنان در خواب بمانند و بالاخره بمیرند.

فلیکس به‌ما دل می‌داد که از چیزهای خارق‌العاده از قبیل اشباح و ارواح نترسیم. می‌گفت این‌ها آزارشان به‌کسی نمی‌رسد بلکه فقط برای خودشان گردش می‌کنند، چون تنها و دلتنگ هستند و درپی محبت می‌گردند. ماهم بموقع خود فهمیدیم که نباید بترسیم و حتی شب‌ها با او به یکی از زیر زمین‌های قلعه که‌‌پاتوق ارواح بود می‌رفتیم، اما روح فقط یکبار ظاهر شد، آنهم بطوری کخ بدشواری دیده می‌شد عبور کرد و بیصدا از میان هوا گذشت و ناپدید گردید و مالرزه‌ای براندام خود احساس نکردیم، چون فلیکس خیلی خوب به‌ما درس جرات و جسارت داده بود. او می‌گفت که این روح گاهی بسراغ من می‌آید وب کشیدن دست سرد ومرطوب خود روی‌صورت من از خواب بیدارم می‌کند، اما هیچ صدمه‌ای نمی‌رساند بلکه فقط جویای توجه و همدردی است. اما از همه عجیبتر این بود که او فرشته نیز دیده بود-آنهم فرشتهٔ واقعی- و باآنها حرف هم زده بود. میگفت فرشته‌ها بال ندارند و لباس می‌پوشند و طرز حرف‌زدن و رفتارشان عیناً مانند اشخاص عادی است و اگر کارهای عجیبی که از دست آدمیزاد ساخته نیست نمی‌کردند کسی نمی‌توانستند آنهارا بشناسد. بعلاوه آنها حین صحت کردن ناگهان ناپدید می‌شوند و اینهم کاری است که از هیچ بنی‌آدمی ساخته نیست. پیرمرد می‌گفت که فرشتگاه خوش صحبت و بشاشند و مانند ارواح افسرده و غمگین نیستند.

یک روز ماه مه، پی از آنکه شب ازاین قبیل حرفها زده بودیم، ازخواب برخاستیم و بافلیکس برانت ناشتایی خوردیم و بعداز قصر سرازیر شدیم و از روی پل گذشتیم و به‌تپه‌ساران طرف چپ رفتیم و به قلهٔ تپه‌ای که یکی از نقاط دلخواه ما بود رسیدیم و در آنجا در سایهٔ درختان روی سبزه‌ها دراز کشیدیم تاخستگی در کنیم و چپق بکشیم و دربارهٔ عجایب و غرایب دنیا صحبت کنیم، زیرا این چیزها هنوز در خاطرمان زنده بودند و ذهن مارا بخود مشغول داشتند. اما نتوانستیم چپقمان را چاق کنیم، چون سنگ چخماق و قطعه فولادمان را جاگذاشته بودیم.

چیزی نگذشت که پسربچه‌ای آسته بسوی ما آمد و نشست و با لحن دوستانه‌ای شروع به صحبت کرد – گویی با ما آشنایی داشت. ولیکن ما جوابش را ندادیم، چون او آدم غریبه بود وما عادت نداشتیم باغریبه حرف بزنیم وازو خجالت می‌کشیدیم. او لباس نو و خوبی بتن داشت و خوشگل بود و چهرهٔ گیرا و صدای خوشایندی داشت و آرام و فارغ‌البال بنظر می‌رسید و برخلاف بچه‌های دیگر خودش‌را جمع نمی‌کرد و نگران نبود. ماهم می‌خواستیم لااو دوست بشویم. ولی نمی‌دانستیم چگونه شروع کنیم. بعد من به‌فکر چپق افتادم و پیش خودم گفتم که اگر آنرا به او تعارف کنم، آیا نشانی از محبت تلقی خواهد کرد یا نه؟ - ولی بیاد آوردم که آتش نداریم و درنتیجه متأسف وبور شدم. اما او سرش را بلند کرد و بانگاه روشن و خرسندی گفت:

«آتش می‌خواهید؟ اینکه چیزی نیست. من تهیه می‌کنم.»

من طوری یکه خوردم که یارای حرف زدن نداشتم؛ چون حرفی از دهان من برنیامده بود. او چپق را برداشت و به‌آن فوت کرد و توتون چپق گرفت و سرخ شد و حلقه های دود آبی رنگ زآن بهوا برخاست. مااز جا پریدیم و می‌خواستیم پابه‌فرار بگذاریم، اما چون او باالتماس از ما خواهش کرد که نرویم و به‌ما قول داد که صدمه‌ای نخواهد رساند، بلکه فقط می‌خواهد با ما دوست شود و به دنبال همصحبتی می‌گردد، این بود که ما باز ایستادیم و چون حس کنجکاوی و اعجابمان تحریک شده بود می‌خواستیم برگردیم، ولی جرات نمی‌کردیم. ‌او با لحن نرم و گیرای خود به‌دلجویی ادامه داد و ما وقتی که دیدیم چپق منفجر نشد و اتفاقی نیافتاد، رفته رفته اعتمادمان بازگشت و فوراً حس کنجکاوی ما برترسمان فائق آمد و بازگشتیم – اما آهسته و آمادهٔ اینکه بمحض دیدن علامت خطر مجدداً پابه‌فرار بگذاریم.

او مصمم بود که خیال مارا راحت کند و راه اینکار را نیز خوب می‌دانست: در برابر شخصی آنقدر جدی و ساده ومهربان، باآن زبان مسحور کننده، انسان نمی‌توانست بدگمان و ترسو باقی‌بماند. آری، اوقلب همهٔ مارت تسخیر کرد و چیزی نگدشت که ماباخیال راحت و آسوده پهلوی او نشستیم و مشغول گفتگو شدیم، و از یافتن چنین دوستی خوشحال بودیم. وقتی که احساس ناراحتی بکلی برطرف شد ازو پرسیدیم که چگونه چنین کار عجیبی را آموخته است. گفت که چنین کاری را هرگز نیاموخته بلکه مانند سایر امور – امور عجیب و غریب – برایش طبیعی است.

«کدام امور؟»

«ای، چندتا، نمی‌دانم چندتا.»

«می‌گذاری ماببینیم چطور اینکارهارا میکنی؟»

دیگران گفتند:«خواهش می‌کنیم بکن.»

«دیگر فرار نمی‌کنید؟»

«نه. باور کن دیگر فرار نمی‌کنیم. خواهش می‌کنیم، نمیکنی؟»

«چرا، با کمال میل. اما شما هم نباید قول خودتان را فراموش کنید.»

ما گفتیم که فراموش نمی‌کنیم واو به گودال آبی رفت وبا قدری آب در فنجان که از برگ درخت ساخته بود بازگشت و به‌آن دمید و آنرا به دور انداخت. آب تبدیل بخ یک پاره یخ شده بود که شکل همان فنجان داشت. ما مات‌ومتحیر شدیم، اما اینبار دیگر نترسیدیم، بلکه بالعکس ازاینکه آنجا بودیم خیلی هم خوشحال شدیم وازو خواهش کردیم که ادامه بدهد و کارهای دیگری بکند واوهم کرد. گفت که هرجور میوه میل داشته باشیم می‌توانید برایمان تهیه کند، خواه فصل آن باشد و خواه نباشد. ناگهان همهٔ ما به‌سخن آمدیم:

«پرتقال!»

«سیب!»

«انگور!»

اوگفت:«توی جیبهایتان است.» و راست می‌گفت. از بهترین انواع میوه هم بود، ما آن میوه‌هارا خوردیم و پیش خودمان گفتیم کاش بازهم بود، اما هیچکدام چیزی برزبان نیاوردیم.

او گفت:«همانجایی که میوه‌های قبلی را پیدا کردید بازهم هست. هرقدر دیگری را که می‌خواهید ببرید؛ تاوقتی که من پهلوی شما هستم همینقدر کافی است که آرزویش را بکنید تاپیدایش کنید.»

وراست می‌گفت. هرگز چیزی باین خوبی و عجیب ندیده بودیم. نان، کلوچه، شیرینی، آجیل، هرچه آدم میل می‌کرد، حاضر بود. او خودش چیزی نمی‌خورد بلکه فقط نشسته‌بود و حرف می‌زد و برای سرگرم کدن ما پشت سرهم کارهای عجیب وغریب می‌کرد. یک سنجاب کوچولو از گل ساخت و آنرا رها کرد. سنجاب از درخت بالا رفت و بالای سرما روی شاخه‌ای نشست و به‌طرف ما واق واق کرد. بعد سگی ساخت که چندان از موش بزرگتر نبود. آن سگ سنجاب را به‌شاخه های بالای درخت فرار داد و دور وبر درخت جست وخیز کنان بابرآشفتگی به‌او پارس کرد و درست و حسابی مثل سگ واقعی زنده و جاندار بود. این سگ سنجاب را ازین درخت بآن درخت میراند و خودس انرا تعقیب می‌کرد، تااینکه هردودرمیان جنگل ازنظر ناپدید شدند. ناشناس پرندگانی از گل می‌ساخت وآنهارا پرمی‌داد. پرندگان چهچهه زنان پرواز می‌کردند و می‌رفتند. سرانجام من دل به‌دریا زدم وازو پرسیدم که کیست.

بسادگی گفت:«فرشته» ویک مرغ دیگر را روی زمین گذاشت و دستهایش را بهم زد و آنرا پرداد.

این را که شنیدیم یکنوع رعب ووحشت مارا برداشت و دوباره ترسیدیم. ولی او گفت که ناراحت نشوید، علت ندارد از فرشته بترسید. ودرهرصورت شمارا دوست دارم. – عیناً بهمان سادگی سابق و خالی از تظاهر به‌صحبت خود ادامه داد ودر ضمن صحبت توده‌ای مرد وزن باندازهٔ انگشت دست انسان ساخت. این آدمها چست و چابک بکار پرداختند و میدانچه‌ای باندازهٔ دومتر مربع را درمیان چمن پاک و مسطح ساختند و در وسط آن میدان شروع کردند به‌ساختن یک قلعهٔ کوچک جالب و تماشایی. زنها شفته را قاطی می‌کردند و در ناوه می‌ریختند و روی سر می‌گذاشتند و از چوب بست بالا می‌بردند. یعنی درست بهمان کاری مشغول بودند که زنان کارگر کا همیشه انجام می‌دهند. مردها هم کار بنایی را بعهده داشتند. پانصد تن ازاین آدمکها تند و تند درهم می‌لولیدند و بچابکی کار می‌کردند و عرق پیشانی خودرا می‌ستردند. بطوری که هیچ فرقی با آدم عادی نداشتند. تماشای منظرهٔ جالب آن پانصد آدمک کوچولو که قلعه را می‌ساختند، و دیدن خود آن قلعه که پله به‌پله بالا می‌رفت و دوره‌به‌دوره شکل و تقارن می‌گرفت آن احساس رعب و وحشت را پاک برطرف کرد و بار دیگر بکلی خیالمان فارغ و آسوده شد. ازو پرسیدیم که آیا ماهم می‌توانیم از آن آدمکها بسازیم یانه. گفت بله، و به زپی دستور داد که چند عراده توپ برای قلعه درست کند و به نیکلاوس گفت که چند سرباز تبرزین‌دار بازره و ساق‌بند و کلاهخود بسازد و قرار شد منهم چند سوار بااسب تهیه کنم. هنگام تقسیم این وظایف، ناشناس مارا به‌نامهایمان طرف خطاب قرار داد، اما نگفت که اسم مارا از کجا دانسته است. بعد زپی ازو پرسید که نام خودش چیست، و او به‌آرامی گفت:«شیطان» و با دستش تراشه چوبی را نگهداشت و زندکی را که داشت از چوب بست می‌افتاد روی آنا گرفت و اورا دوباره سرجایش قرار داد و گفت:«عجب احمقی است. اینطور واپس می‌رود و نمی‌داند چکار می‌کند.»

آن اسم ناگهان ما را بر جای خشک کرد. کارهایمان که عبارت بود از یک توپ و یک‌سرباز تبرزن‌دار و یک اسب از دستهایمان افتاد و قطعه قطعه شد. شیطان خندید و پرسید که موضوع چیست؟ من گفتم:«چیزی نیست؛ فقط این اسم برای یکنفر فرشته قدری عجیب می‌نماید.» - پرسید:«چرا؟»

«برای اینکه .. اینکه. خوب دیگر... می‌دانید این اسم اوست.»

«بله، او عموی من است.»

اینرا با خونسردی تمام گفت. از شنیدن این سخن لحظه‌ای نفس ما بند امد و قلبمان شروع به تپیدن کرد. او ظاهرأ متوجه این امر نشد، بلکه تبرزین داران و سایر کارهای مارا اصلاح کرد و تمام و کمال به دست ما داد و گفت:«مگر فراموش کرده‌اید؟ آخر او خودش هم یک وقتی فرشته بود.»

زپی گفت:«بله، درست است. من متوجه نبودم.»

نیکلاوس گفت:«بله، گناهب مرتکب نشده بود.»

شیطان گفت:«دودمان ما دودمان خوبی است. بهتر از آن پیدا نمی‌شود. او یگانه فرد این دودمان است که مرتکب گناه شده.»

زبان من از بیان اینکه این قضایا چقدر مهیج و شگفت انگیز بود، قاصر است. گاهی انسان چیزهایی می‌بیند که بقدری عجیب و هالی و مسحور کننده است که صرف بودن . دیدن آنها لذت آمیخته به وحشتی در انسان بر می‌انگیزد. خودتان می‌دانید در این قبیل مواقع انسان چه حالی می‌شود و چگونه سراپا به‌لرزه در می‌آید. می‌دانید که چگونه انسان خرد و خیره می‌شود و لبهایش می‌خشکد و نفسش تنگی می‌کند، و معهذا بهیچ قیمتی حاضر نمی‌شود از آنجایی که هست دور شود. من طاقتم طاق شده بود که یک سوالی ازو بکنم. این سوال نوک زبانم بود و نمی‌توانستم آنرا نگهدارم. خجالت می‌کشیدم بپرسم؛ ممکن بود حمل بر بی‌ادبی بشود. شیطان گاو نری را که ساخته بود به زمین گذاشت و لبخندی زد و گفت:

«بی‌ادبی نیست. اگر هم بود من آنرا می‌بخشیدم. منظورت اینست که من او را دیده‌ام یا نه؟ بله، میلیون‌ها بار دیده‌ام، از همان وقتی که بچه کوچولویی بیش نبودم، یعنی هزارسال ببیشتر از عمرم نمیگذشت، در زمان فرشتگان کوچولوی تخم و ترکهٔ ما(بقول آدمیزادها)، من بچهٔ مورد علاقه او بودم. بله از همان هنگام تا زمان اخراج آدم که به حساب شما هشت هزار سال میشود.»

«هشت...هزار!»

شیطان گفت:«بله،» بعد رو کرد به زپی و بطرزی که انگار دارد به سوالی که او در مد نظر داشت جواب می‌دهد، گفت:«بله، البته من مثل یک پسر بچه بنظر می‌رسم، چون در واقع هم پسربچه‌ای بیش نیستم. نزد ما، آنچه شما اسمش را زمان می‌گذارید، چیز بسیار دراز و کشداری است. مقدار زیادی از آن باید طی شود تا یک فرشتهٔ کامل بوجود بیاید.» یک سوال هم من در نظر داشتم، و او رو کرد به من و گفت:«من به حساب شما شانزده هزار سال دارم.» بعد بطرف نیکلاوس برگشت و گفت:«نخیر، اخراج آدم تاثیری در وضع من و هیچیک از خویشانم نداشت. فقط خود او، که اسمش را روی من گذاشته‌اند از شجرهٔ ممنوعه خورد و آدم و حوا را بوسیلهٔ آن فریب داد. ما هنوز از گناه بری هستیم. ما قادر به ارتکاب گناه نیستیم. ما بری از عیب و نقص هستیم و همیشه درین حال باقی خواهیم ماند. ما...» در این موقع دو نفر از کارگران دعواشان شده بود و با صدای نازک مانند وزوز زنبور، داشتند بیکدیگر دشنام و ناسزا می‌گفتند. لحظه‌ای به سر و کلهٔ یکدیگر می‌کوبیدند و لحظه‌ای بهم می‌پیچیدند و بقصد جان باهم می‌کوشیدند. شیطان دست برد و با انگشتان خود آنها را له کرد و بیجان ساخت و بدور انداخت و با دستمال خود سرخی انگشتانش را پاک کرد و دنبالهٔ سخنش را از همانجا که قطع شده بود گرفت:«ما نمی‌توانیم مرتکب خطا بشویم. استعداد ارتکاب آنرا نداریم. چون نمی‌دانیم خطا و گناه چیست.»

هرچند در آن حال این سخن عجیب می‌نمود، ولکن ماچندان توجهی به آن نکردیم؛ چون جنایت بی‌سبب او – آری جنایت نام حقیقی عمل او بود و آنهم جنایتی که هیچ عذر و بهانه‌ای آنرا توجیه نمی‌کرد – جنایت او بقدری ما را متعجب و متاسف ساخته بود که بهیچ چیز دیگری توجه نداشتیم. این عمل مارا خیلی ناراحت کرد، چون او را دوست می‌داشتیم. او را فوق‌العاده شریف و زیبا و رئوف پنداشته بودیم و حقیقتا معتقد شده بودیم فرشته است، و آنوقت چنین عملی از ناحیهٔ او، آه، او را در نظر ما خیلی پائین می‌آورد حال آنکه ماچقدر برای او ارزش قایل بودیم! و لیکن او به‌صحبت خود ادامه داد: انگار نه‌انگار که اتفاقی افتاده؛ دربارهٔ مسافرتها و چیزهای جالبی که در دنیاهای بزرگ منظومهٔ شمسی ما و سایر منظومه های شمسی در نقاط دور دست فضا دیده بود، سخن می‌گفت و دربارهٔ آداب و سوم موجودات جاویدانی که ساکنین آن دنیاها را تشکیل می‌دهند داستانها نقل می‌کرد و علی‌رغم صحنهٔ رقت‌انگیزی که هم‌اکنون جلو چشم ما قرار داشت، ما را مسحور و مفتون سخنان خود ساخته بود. گفتم صحنهٔ رقت‌انگیز، بجهت آنکه زنان آن دو مردک مقتول اجساد له شدهٔ آنها را پیدا کرده بودند و داشتند روی نعش آنها شیون و زاری می‌کردند و یک کشیش هم آنجا ایستاده بود و دستها را بعلامت صلیب روی سینه گذاشته مشغول خواندن دعا بود و تودهٔ انبوهی از دوستان آنها برای اظهار دلسوزی و همدردی دور انها جمع شده بودند و اشک از چشمان بسیاری از آنها جاری بود. اما شیطان توجهی به این صحنه نداشت، تا اینکه صدای شعیف گریه و دعا او را آزرده خاطر ساخت. دست برد و تختهٔ سنگ نشیمن گاه تاب ما را برداشت و آنرا فرود آورد و همهٔ ان مردمان را با خاک یکسان کرد؛ گوئی مگسهایی چند بیش نبودند، و بعد دنبالهٔ حرف خود را گرفت.

فرشته و ریختن خون کشیش! فرشته‌ای که روحش از ارتکاب گناه بیخبر است، اینطور با قساوت قلب صدها تن مرد و زن بیچاره را، که کوچکترین آزارشان به او نرسیده بود، می‌کشد و از میان می‌برد! تماشای آن عمل وحشتناک ما را مشمئز ساخت؛ بخصوص که می‌دانستیم هیچیک از آن آدمکان بیچاره، جز کشیش، برای مرگ آماده نبودند، زیرا هرگز در عمر خود نه دعایی خوانده و نه کلیسایی دیده بودند، و بنابراین یکراست روانهٔ جهنم می‌شدند. و آنوقت ما شاهد این مناظر بودیم، ما وقوع این جنایات را بچشم دیده بودیم و وظیفه داشتیم که آنرا بزبان بیاوریم و قانون را در مورد آن به جریان بیندازیم.

اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط می‌توانستیم به‌سخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسه‌ای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پی‌های ما می‌دوید، سرمست ساخته بود.

۳

ناشناس همه جا رفته بود و همه چیز را دیده بود و همه چیز را می‌شناخت و هیچ چیزی را فراموش نمی‌کرد. آنچه دیگران می‌بایست با دقت و صرف وقت و مطالعه یاد بگیرند او بیک نگاخ فرا می‌گرفت. هیچ مشکل و معضلی برای او وجود نداشت. وقتی که می‌خواست راجع به چیزی صحبت کند، صنه را عینا جلو انسان زنده می‌کرد. ساخته شدن جهان را بچشم دیده بود، خلقت آدم را بچشم دیده بود، بچشم دیده بود که شمشون ستونهای معبد را از جاکند و معبد را بصورت ویرانه‌ای برسر خود فرو ریخت. مرگ ژول سزار را دیده بود. دربارهٔ زندگی روز مره در بهشت سخن می‌گفت. دیده بود که چگونه لعنت شدگان در میان زبانه های سرخ آتش دوزخ پیچ‌وتاب می‌خوردند. همهٔ‌ اینها را جلو چشم ما مجسم ساخت. مثل این‌بودکه مادر محل هستیم و با چشمان خود آنها را می‌بینیم. حتی آنها را لمس نیز می‌کردیم، اما هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که همهٔ این جریانات درنظر او جز بعنوان سرگرمی اهمیتی داشته باشند. آن مناظر جهنم، آن بچه‌های شیرخوار و زنان و دختران و پسران و مردان، که از فرط درد و رنج فریاد می‌کشیدند و استغاثه می‌کردند، برای ما بدشواری قابل تحمل بود، حال آنکه او بقدری نسبت به آنها بی اعتنا بود که گفتی یک مشت موش مصنوعی در آتش دروغین جلو چشمش پیشچ و تاب می‌‌خورند.‌‌‌

هروقت دربارهٔ زنان و مردان این جهان خاکی، و اعمال و کردارشان سخن می‌گفت – ولواینکه عظیمترین و عالیترین اعمال آنها باشد – ما پیش خود شرمنده می‌شدیم زیرا ر‌فتارش نشان می‌داد که در نظر او این مردم و اعمالشان پشیزی ارزش ندارد، بطوری که اگر انسان نمی‌دانست گمان می‌کرد که دارد دربارهٔ حشرات صحبت می‌کند. حتی یکبار هم با تفضیل زیاد گفت که مردم ما در این جهان خاکی – هرچند کودک و نادان و خودپسند و کور و کچل و مفنگی و گدا و گرسته هستند – باز در نظر او جالب‌اند. و این مطلب را بدون کراهت و تلخی، بلکه بالحن کاملا عادی ادا کرد – مانند شخصی که دربارهٔ آجر یا پهن یاچیز بی‌اهمیت و بی احساس دیگری سخن می‌گوید. من ملتفت بودم که او قصد اهانت ندارد، اما پیش خودم حساب می‌کردم که این طرز حرف زدن چندان موافق ادب و آداب نیست.

پرسید:«آداب؟ اینکه می‌گویم حقیقت محظ است و هیچ ادب و آدابی صحیح تراز حقیقت نیست. آداب خیال ئ افسانه است. ساختمان قلعه تمام شده است. از آن خوشتان می‌آید؟»

البته هرکه بود خوشش می‌آمد. بسیار قشنگ و شکیل و پاکیزه بود و همهٔ جزئیاتش حتی پرچمکهائی که روی برجهای آن موج می‌زد، کامل و ساخته و پرداخته بود. شیطان گفت که اکنون باید توپها را کار بگذاریم و تبرزین داران را در محل خود بگماریم و سوار نظام را نمایش دهیم. آدمها و اسبهایی که ما ساخته بودیم خیلی تماشایی بودند. کمترین شباهتی به آنچه هنگام ساختن آنها در مد نظر داشتیم نداشتند، زیرا که البته ما در ساختن این قبیل چیزها مهارتی نداشتیم. شیطان گفت که بدتر از آنها را هرگز ندیده‌ام. وقتی که آنها را لمس کرد و جان بخشید، حرکاتشان مسخرهٔ محض بود؛ زیرا پاهای آنها یک اندازه نبود. مانند آدمهای مست تلوتلو می‌خوردند و سکندری می‌رفتند و جان همهٔ اطرافیان خود را بخاطر می‌انداختند و سرانجام زمین می‌خوردند و در نهایت بیچارگی دست و پا می‌زدند. هرچند این منظره خجلت‌انگیز بود، باز خنده‌مان می‌گرفت. توپها را با گل پرکردیم تا بعلامت سلام شلیک کنند؛ اما بقدری کج و کوله و بد ساخت بودند که هنگام در رفتن منفجر شدند و عده‌ای از توپچیان را مقتول و عده‌ای را مجروح و معیوب ساختند. شیطان گفت حالا طوفانی راه می‌اندازیم و اگر بخواهیم زمین لرزه هم می‌آوریم، اما باید قدری از قلعه فاصله بگیریم تا از خطر دور باشیم. ما می‌خواستیم مردم قلعه را نیز خبر کنیم، ولی شیطان گفت که کاری به آنها نداشته باشید، مهم نیستند، هر وقت احتیاج داشته باشیم می‌توانیم بازهم از این آدمکها درست کنیم.

ابر طوفانی کوچکی رفته رفته روی قلعه را فرا گرفت و سیاهی زد و رعد و برق کوچکی شروع شد و زمین به لرزیدن و باد به‌نالش و غرش وباران به‌بارش آغاز کرد و همهٔ مردم به درون قلعه پناه بردند. ابر تیره‌تر و تیره‌تر شد و اکنون دیگر انسان قلعه را بطور محو و مبهم در میان آن می‌دید. برق پشت سر هم درخشید و به قلعه اصابت کرد و آنرا آتش زد و شعه‌های آتش سرخ و وحشتناک از میان ابرها ظاهر شد و مردم جیغ کشان و شیون‌کنان از قلعه بیرون ریختند، اما شیطان بدون آنکه به عجز و التماس ما وقعی بگذارد آنها را با دست خود مجدداً به درون قلعه ریخت و در گیراگیر زوزه کشیذن باد و غریدن رعد انبار مهمات قلعه منفجر شد و زلزله زمین را شکافت و ویرانه‌های قلعه در شکافی که زمین باز کرده بود سرازیر شد، و شکاف، آنرا با تمام ارواح معصوم ساکنینش در کام خود فرو برد و از پانصدتن حتی یک تن نیز جان بدر نبرد. قلب ما شکسته شده بود. نمی‌توانستیم از گریه خودداری کنیم.

شیطان گفت:«گریه نکنید، آنها ارزشی نداشتند.»

«آخر همه شان به جهنم رفتند.»

«آه، اینکه اهمیتی ندارد. می‌توانیم بازهم عده زیادی بسازیم.»

کوشش برای متاثر ساختن او بیهوده بود. پیدا بود که بکلی فاقد احساس است و نمی‌فهمد. سرشار از روحی جوشان و خروشان بود و بقدری شادمان و سرخوش بود که گویی آنچه در برابر چشمش می‌گذرد نه صحنهٔ قتل عام بل مجلس عروسی است؛ و اصراری هم داشت که ما را وادارد که مانند خود او احساس کنیم و البته سحر کلامش مطلوب او را عملی ساخت. برایش زحمتی نداشت. هرچه می‌خواست با ما می‌کرد. لحظه‌اب بعد، ما روی آن گورستان مشغول پای کوبی بودیم و او آلت عجیب و خوش نوایی را که از جیبش در آورده بود برای ما می‌نواخت. نغمه‌ای به شیرینی و لطافت آن در هیچ جا وجود نداشت – مگر شاید در بهشت، و خود شیطان هم می‌گفت که آن آلت را از بهشت آورده است. نغمهٔ آن آلت انسان را از وجد و نشاط دیوانه می‌کرد. نمی‌توانستیم چشم از او برگیریم و نگاهی که از دیدگان ما ساطع بود از قلب ما برمی‌خواست و زبان بی‌زبانی نگاهمان، پرستش و عبودیت محظ و مطلق بود. شیطان رقص را نیز از بهشت آورده بود و وجد و حال و یمن و برکت بهشتی در آن نهفته بود.

در همین هنگام شیطان گفت که باید برای انجام دادن ماموریتی برود، ولیکن ما حتی رفتن او را نیز نمی‌توانستیم تحمل کنیم و دامنش را چسبیدیم و بخواهش و تمنا ازو خواستیم که بماند. این موضوع برایش خوشایند بود. خودش چنین گفت و نیز گفت که حالا که اینطور است نمی‌روم و قدری دیگر می‌مانم و می‌نشینم و قدری بیشتر صحبت می‌کنیم. گفت که شیطان اسم حقیقی من است. اما اسم دیگری نیز برای خود انتخاب کرده‌ام که باید در حضور دیگران مرا بدان اسم بنامید و آن اسم یکی از همین اسمهای عادی است که مردم دارند – یعنی فیلیپ تراوم[۷] ....

از یک چنین موجودی این کار خیلی بعید و پست می‌نمود. ولی رأی‌رأی او بود و ما چیزی نگفتیم. همان رأی او کافی بود. آنروز ما معجزات فراوانی بچشم دیدیم و فکر من داشت متوجه لذتی می‌شد که پس از بازگشت به خانه از نقل آنها نصیبم می‌گردید؛ ولیکن شیطان متوجه این افکار شد و گفت:

«نه، این چیزها همه اسراری است که باید بین ما چهار نفر بماند. اگر بخواهید اینها را نقل کنید، مختارید؛ اما من زبان شما را محافظت خواهم کرد و کلمه‌ای از آن از زبانتان نخواهد پرید.»

این موضوع ما را بور کرد، اما چاره‌ای نبود. بهرحال به قیمت یکی دوبار آه کشیدن برای ما تمام شد. همینطور گل گفتیم و گل شنیدیم و شیطان افکار ما را می‌خواند و به آنها جواب می‌داد و بنظر من می‌آمد که این جالبترین و عالیترین کاری بود او می‌‌کرد اما شیطان افکار مرا قطع کرد و گفت: «نه، برای تو جالب است، اما برای من جالب نیست. من مانند شما محدود و متناهی نیستم. من تابع شرایط بشری نیستم. برایم ممکن است که ضعفهای بشری شما را قیاس کنم و بفهمم، اما خودم هیچیک از این ضعفها را ندارم. جسم من واقعی نیست، هر چند اگر شما دست به بدن من بزنید آنرا سفت احساس خواهید کرد. لباسهای منهم واقعی نیست. من روحم. کشیش پطر دارد می‌آید.» ما برگشتیم و نگاه کردیم، ولی چیزی ندیدیم. شیطان گفت:«هنوز پیدا نشده، ولی بزودی او را خواهید دید.»

«شیطان، او را می‌شناسی؟»

«نه.»

«وقتی که آمد بااو حرف نخواهی زد؟ او مانند ما کودن و نادان نیست، و بسیار خوشوقت خواهد شد که با تو صحبت کند. با او حرف خواهی زد؟» «یک وقت دیگر چرا، اما حالا نه. کمی دیگر باید دنبال ماموریتم بروم. آهان آمد: حالا می‌توانید او را ببینید. آرام بنشینید و هیچ حرفی نزنید.» ما نگاه کردیم و دیدیم که کشیش پطر از میان درختان شاه بلوط دارد می‌آید. ما سه نفر کنار یکدیگر روی علفها نشسته بودیم و شیطان جلوی ما روی علفها نشسته بود، کشیش پطر متفکر سرش را بزیر انداخته بود، آهسته جلو آمد و در دوسه متری ما متوقف شد و کلاهش را برداشت و دستمال ابریشمی‌اش را در آورد و همانجا ایستاد و صورتش را پاک کرد و چنان بنظر می‌رسید که می‌خواهد با ما حرف بزند، اما چیزی نگفت. در همین موقع زیرلب گفت:« نمی‌دانم چه امری مرا به اینجا آورد، مثل اینکه لحظه‌ای پیش در اطاق کار بودم، ولی گمان می‌کنم یک ساعتی خواب دیده‌‌ام و بدون اینکه خودم متوجه باشم تمام این راه را آمده‌ام، چون من در این ایام سخت هوش و حواس درستی ندارم.» بعد در حالی که با خودش حرف می‌زد یکراست رفت و از میان شیطان گذشت، عیناً مثل اینکه هیچ سر راهش قرار نداشت. دیدن این منظره نفس ما را بند آورد. مثل مواقعی که اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و آدم بی‌اختیار فریاد می‌کشد، می‌خواستیم فریاد بکشیم، اما یک چیزی بنحو مرموزی ما را خاموش نگهداشت. فقط نفسمان بند آمد. کمی بعد کشیش پطر پشت درختان از نظر ناپدید شد و شیطان گفت:

«همانطور است که گفتم – من روحی بیش نیستم.»

نیکلاوس گفت:«بله، حالا آدم می‌تواند ببیند، ولی ما که روح نیستیم، و حال آنکه بخوبی معلوم بود که او ما را ندید. مگر ما هم نامرئی هستیم؟ او به ما نگاه کرد، اما مثل اینکه ما را ندید.»

«نخیر، هیچکدام از ما در نظر او مرئی نبودیم، چون من اینطور می‌خواستم.»

دیدن این چیزهای عجیب افسانه مانند، و دانستن اینکه اینها هیچکدام رویا نیست بلکه حقیقت دارد بقدری برایمان جالب بود که نمی‌توانستیم آنرا باور کنیم. شیطان نشسته بود و مانند یک آدم عادی با زبان ساده و طبیعی و افسونگر خود به صحبت ادامه می‌داد. خلاصه طوری بود که کلام قادر نیست بشما حالی کند که بر ما چه می‌گذشت. حال ما حال خلسه بود، و خلسه حالی است که در بیان نمی‌گنجد. مانند نغمهٔ موسیقی است. انسان نمی‌تواند طوری موسیقی را طوری توصیف کند که طرف صحبت، آنرا احساس کند. شیطان بار دیگر به اعصار قدیم بازگشته آنها را جلو چشم ما زنده ساخته بود! چه چیزها دیده بود! تماشای او، و تصور اینکه آدم اگر اینقدر تحربه اندوخته داشت به چه صورتی در می‌آمد، خودش شگفت‌ آمیز و احاب انگیز بود

اما سخنان و اعمال او در عین حال انسان را بطرز غم انگیزی متوجه حقارت خود می‌ساخت. متوجه می‌ساخت که عمرش روزی بیش نیست؛ آنهم روزی کوتاه و بی مقدار. شیطان برای آنکه غرور جریحه دار شدهٔ انسان را التیامی ببخشد، چیزی نمی‌کفت، نخیر، حتی کلامی بر زبان نمی‌آورد. همیشه دربارهٔ انسان با همان لحن بی‌اعتنای همیشگی خود سخن می‌گفت، گویی دربارهٔ پاره آجر و آشغال و این قبیل چیزها صحبت می‌کند. معلوم بود که افراد بشر برای او بهیچوجه اهمیتی ندارند. البته پیدا بود که قصد رنجانیدن ما را ندارد - عیناً همانطور که وقتی ما از یک پاره آجر سخن می‌گوئیم قصد اهانت به او را نداریم. احساسات یک پاره آجر برای ما هیچ است، هرگز بخاطر ما نمی‌گذرد که پاره آجر هم احساس دارد یا ندارد.

یکبار هنگامی که شیطان داشت پرشکوه و جلال ترین سطلاطین و فاتحین و شاعران و پیامبران و دزدان دریایی و گدایان را باهم در یک ترازو می‌گذشت – درست مانند یک توده پاره آجر،- من به رگ غیرتم برخورد و خواستم کلمه‌ای در دفاع از انسان گفته باشم؛ از اینرو ازو پرسیدم که چرا میان خودش و انسان اینقدر تفاوت قایل می‌شود. شیطان ناچار شد مدتی سوآل مرا زیرو رو کند، نمی‌فهمید چگونه ممکن است من چنین سوآل عجیبی را طرح کرده باشم. بعد گفت:

«تفاوت بین من و انسان؟ تفاوت بین باقی و نافی؟ بین جسم و روح؟» یک دانه ساس را که داشت روی یک قطعه چوب راه می‌رفت برداشت و گفت:«فرق بین ژول‌سزار و این جانور چیست؟»

گفتم:«انسان نمی‌تواند چیزهایی را که از لحاظ ماهیت و فاصلهٔ زمانی قابل قیاس نیستند باهم مقایسه کند.»

گفت:«جواب سؤال خودت را دادی. من همین جواب ترا تشریح می‌کنم. انسان از خاک ساخته شده است. من ساخته شدن او را بچشم دیده‌ام. من از خاک ساخته نشده‌ام. انسان مجموعهٔ بیماریها و ناپاکیهاست. امروز می‌آید، فردا می‌رود. از خاک شروع و به گند ختم می‌شود. من به عالم باقی تعلق دارم و بر انسان فانی اشرفم. بعلاوه انسان «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارد. می‌فهمی چه می‌گویم؟ «قوهٔ تمیز اخلاقی» - مثل اینکه بهمین اندازه تفاوت بین ما نفی‌نفسه کفایت می‌کند.»

سخن خود را بهمین جا ختم کرد. گویی همین اندازه برای حل مسأله کافی بود من متأسف شدم؛ زیرا در آن هنگام من از معنای «قوهٔ تمیز اخلاقی» درست سر در نمی‌آوردم. همینقدر می‌دانستم که ما آدمها از داشتن آن بخود می‌بالیم؛ و وقتی که شیطان اینطور از قوهٔ تمیز اخلاقی سخن گفت، کلام او احساسات مرا جریحه‌دار کرد، مانند دختری که تعریف و تمجید گرامی ترین لباسها و زر و زیروهایش را از مردم شنیده باشد و آنوقت ببیند که چند نفر ناشناس آنها را به مسخره گرفته‌اند. مدتی همه ساکت بودیم و من شخصاً افسرده و دلتنگ بودم. بعد شیطان دوباره شروع به صحبت کرد و بزودی چنان از شادی و خوشی درخشیدن گرفت که بار دیگر من هم سر دماغ آمدم. شیطان مقداری چیزهای شیرین و خوشمزه برایمان نقل کرد. بطوری که از خنده روده بر شدیم. راجع به هنگامی که شمشون مشعل به‌دم روباهان بست و آنها را در مزارع فلسطین رها ساخت و وقتی که شمشون روی دیوار نشسته بود و با دست به‌رانهای خود می‌زد و می‌خندید و اشک روی گونه‌هایش جاری می‌شد، و زمانی که تعادل خود را از دست داد – برایمان نقل کرد، و خاطره‌ای که از آن منظره داشت او را به خنده انداخت. خلاصه خیلی خوش گذشت. سرانجام شیطان گفت:

«اکنون دیگر بدنبال کارم می‌روم.»

همهٔ ما گفتیم:«نه! نرو. پهلوی ما بمان. اگر بروی دیگر برنمی‌گردی.»

«چرا بر می‌گردم. قول می‌دهم.»

«چه وقت؟ امشب؟ پس بگو که چه وقت برمی‌گردی؟»

«زیاد طولش نمی‌دهم. خواهید دید.»

«ما ترا دوست می‌داریم.»

«منهم از شما خوشم می‌آید. بعنوان دلیل علاقهٔ خودم یک چیز خوبی بشما می‌دهم. معمولا من وقتی که می‌روم، ناگهان ناپدید می‌شوم؛ اما حالا بتدریح محو خواهم شد، و می‌گذارم شما ببینید که چگونه محو می‌شوم.»

برخاست و ایستاد و چیزی نگذشت که قضیه ختم شد. یعنی رقیق شد و رقیق شد، تا اینکه بصورت حباب صابون درآمد؛ منتهی شکل خود را حفظ کرد. بوته‌های جنگل، بهمان وضوحی که از ورای حباب صابون دیده می‌شود، از آن سوی او پیدا بود. همهٔ رنگهای لطیف قوس قزحی حباب صابون روی سطح او می‌درخشید و بازی می‌کرد و آن شکل پنجره مانند نیز که همیشه روی حباب صابون دیده می‌شود، روی او بچشم می‌خورد. لابد دیده‌اید که حباب روی قالی فرود می‌آید و قبل از ترکیدن چندبار ورجه ورجه می‌کند. شیطان نیز همین کار را کرد. از جا پرید، روی علفهت فرود آمد، باز پرید و در هوا پرواز کرد و بار دیگر فرود آمد و این حرکت چندین بار تکرار شد و پوفی ترکید! و جای او هیچ نبود.

منظرهٔ تماشایی عالی و عجیبی بود. ما حرفی نزدیم، بلکه فقط نشستیم و در شگفتی و رؤیا فرو رفتیم و چشمان خود را بهم زدیم و بالاخره زپی ا جا برخاست و با حالی افسرده گفت:

«من گمان نمی‌کنم هیچکدام از اینها اتفاق افتاده باشد.»

نیکلاوس آهی کشید و او هم کما بیش همین را گفت.

من از شنیدن حرف آنها خیلی ناراحت شدم؛ زیرا مضمون و مفاد حرف آنها درست همان ترس ناراحت کننده‌ای بود که در دل خود احساس می‌کردم. بعد از آن پیرمرد بیچاره کشیش پطر را دیدیم که دارد باز می‌گردد و سرش را پائین انداخته درپی چیزی می‌گردد. وقتی که کاملا به ما نزدیک شد سرش را بلند کرد و ما را دید گفت:«بچه‌ها، چقدر وقت است شما اینجا هستید؟»

«مدت کوتاهی است، پدر.»

«پس بعد از آنکه من از اینجا گذشتم شما آمده‌اید، و بنابراین شاید بتوانید به من کمک کنید. شما از همین جاده آمده‌اید؟»

«بله، پدر.»

«بسیار خوب. منهم از همین راه آمدم. کیفم را گم کرده‌ام. چندان وجهی توی آن نبود: اما همان مقدار جزیی هم برای من خیلی است. زیرا همهٔ دارایی من همان بود. شما که چیزی پیدا نکرده‌اید؟»

«نخیر، پدر. ولی بشما کمک خواهیم کرد که آنرا پیدا کنید.»

«منهم می‌خواستم همین را از شما خواهش کنم. آهان، آنجاست.»

ما متوجه کیف نشده بودیم؛ معهذا درست در همان نقطه‌ای که شیطان هنگام محو شدن ایستاده بود، قرار داشت البته اگر حقیقت داشت که شیطانی محو شده بود و ما در خواب و خیال ندیده بودیم.

کشیش کیف را برداشت و قیافه‌اش خیلی متعجب شد.

گفت:«کیف مال من است، اما محتویاتش مال من نیست. این کیف باد کرده است و حال آنکه کیف من صاف بود. مال من سبک بود، این سنگین است.» کیف را باز کرد: تا آنجا که می‌گرفت انباشته از سکه طلا بود. کیف را به ما نشان داد که تماشا کنیم و البته ما هم تماشا کردیم، زیرا قبل از آن هرگز آن مقدار پول در آن واحد ندیده بودیم. دهان همه‌مان باز شد که بگوییم:«کار شیطان است!» اما کلمه‌ای از دهانمان خارج نشد. آخر ما نمی‌توانستیم آنچه شیطان میل نداشت گفته شود بگوییم – خودش اینرا به‌ما گفته بود.

«بچه‌ها، این کار شما است؟»

این حرف ما را به خنده انداخت.

خود او هم بمحض اینکه به احمقانه بودن سؤال خودش پی برد، خنده‌اش گرفت.

«چه کسی اینجا بوده است؟»

دهان ما باز شد که جواب بدهیم، اما لحظه‌ای همچنان باز ماند؛ نمی‌توانستیم بگوییم هیچکس، چون دروغ بود، و کلمهٔ مناسبی هم بخاطرمان نمی‌آمد. بعد جواب صحیح بفکر من رسید و گفتم:

«هیچ بنی‌آدمی اینجا نبوده است.»

دیگران گفتند:«همین طور است،» و دهان خود را بستند.

کشیش پطر گفت:«اینطور نیست»؛ و با قیافهٔ جدی به ما نگریست. منهم لحظه‌ای پیش از اینجا گذشتم و کسی اینجا نبود. اما این اهمیتی ندارد. بعد از آن باید کسی اینجا آمده باشد. منظورم این نیست که آن شخص قبل از شما از اینجا نگذشته یا شما او را دیده‌اید؛ ولی مسلم می‌دانم که یکنفر از اینجا گذشته است. شما را به شرافتتان قسم کسی را ندیده‌اید؟»

«هیچ بنی آدمی را ندیده‌ایم.»

«کافی است. می‌دانم که حقیقت را به من می‌گویید.»

کشیش روی جاده نشست و شروع کرد به شمردن پولها و ما هم با اشتیاق زانو زدیم و برای کمک کردن به‌او پولها را بصورت ستونهای کوچک روی هم چیدیم.

کشیش گفت:« هزاروصد دوکات[۸] تمام است! خدایا گاش این پول مال من بود. چقدر به آن احتیج دارم!» صدایش شکسته و لبهایش مرتعش شد.

همهٔ ما فریاد زدیم:«مال خودتان است، پدر، تا شاهی آخرش مال خودتان است!»

نه مال من نیست. وا‌لله من سر درنمی‌آورم.گمان می‌کنم یکی از دشمنان... باید دامی باشد.»

نیکلاوس گفت:«غیر از آن ستاره شناس شما هیچ دشمن واقعی در این دهکده ندارید. مارگت هم هیچ دشمنی ندارد. حتی هیچ نیم دشمنی هم که آنقدر پول در بساط داشته باشد که هزار و صد دوکاتش را برای صدمه‌زدن به شما حرام کند، ندارید. از شما می‌پرسم همینطور است یا نه؟»

کشیش نتوانست جواب این برهان را بدهد، و این امر او را خوشحال کرد:«.لی آخر این پول مال من که نیست. در هر صورت مال من نیست.»

این سخن را با لحن مرددی ادا کرد: مانند کسی که از شنیدن مخالفت دیگران نه تنها ناراحت نگردد، بلکه خوشحال نیز بشود. «پدر روحانی، این پول مال شمااست و ما همه شاهد هستیم. بچه‌ها، اینطور نیست؟»

«چرا، ما شاهدیم، پای حرفمان هم می‌ایستیم.»

«خدا پیرتان کند، شما دارید کم‌کم مرا قانع می‌کنید. واقعاً دارید مرا قانع می‌کنید. کاش من فقط صد دوکات ازین پول را می‌داشتم. خانه‌مان گرو صددوکات است و اگر ما فردا پول را ندهیم دیگر مسکن و مأوایی نخواهیم داشت. و این چهار دوکات تنها مبلغی است که ما داریم...»

«این پول شمااست، تا شاهی آخرش مال شمااست، و شما باید آنرا بردارید. ما همه شاهدیم که این عمل درست است اینطور نیست تئودور؟ اینطور نیست زپی؟»

ما دو نفر گفتیم چرا، نیکلاوس پول را دوباره توی آن کیف کهنه و فرسوده ریخت و صاحبش را وادار به قبول آن ساخت. بنابراین کشیش گفت که دویست دوکات از آن را خرج خواهد کرد، زیرا خانه‌شان به‌این مبلغ می‌ارزد و در صورت لزوم خواهد توانست با فروش خانه آنرا بپردازد؛ مابقی را به نزول خواهد گذاشت تا اینکه صاحب حقیقی‌اش پیدا شود. قرار شد ما هم ورقه‌ای امضاء کنیم و شهادت بدهیم که کشیش چگونه پوا را پیدا کرده است؛ برای اینکه به مردم دهکده ثابت کند که قروض خود را از طریق نامشرع ادا نکرده است.


پاورقی‌ها

  1. ^ Eseldorf
  2. ^ Marget
  3. ^ Wilhelm Meidling
  4. ^ Nikolaus bauman
  5. ^ Seppi wohlmeyer
  6. ^ Theodor fischer
  7. ^ Philip traum
  8. ^ دوکات واحد پول