آواز سیاه طولانی: تفاوت بین نسخهها
(نهایی شد.) |
جز («آواز سیاه طولانی» را محافظت کرد: بازنگری شده و مطابق با متن اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
نسخهٔ کنونی تا ۱۶ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۳:۰۴
۱
- «بـخواب، طفلم
- بابا جونت بهشهر رفته
- بخواب طفلم
- آفتاب داره پائین میره
- بخواب طفلم
- نون قندیهات توی کیسهس
- بخواب طفلم
- بابات الانه میاد خونه...
زن همچنان زمزمه میکرد و با هر مکثی که در آوازش میکرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود میجنباند. اما کودک بلندتر جیغ میکشید و فریاد او آواز زن را میبلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و بهاین فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار میدهد، آیا شکمش درد میکند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و بهپشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدارتر و بلندتر جیغ میکشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشتهای را که مهرههای قرمز بهآن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجههای سیاه و کوچک طفل مهرهها را پس زد. زن خم شد، ابروهایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»
یک کوزهٔ کدوقلیانی را که آب از آن میچکید نزدیک لبهای سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پاهایش را بهته گهواره کوبید. زن لحظهای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز اینجور نمیکرد. او را برداشت و بهطرف در گشوده رفت. بهگوی بزرگ سرخرنگی که در میان شاخههای درختان غروب میکرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو میبینی؟» کودک خودش را عقب کشید و بازوها و پاهای گرد و سیاهش را بهشکم و شانههای او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و این را از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، میفهمید. روی چارپایهای چوبی نشست، دکمههای جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیکتر آورد و نوک سیاه پستانش را بهلبهای او چسباند.
«طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقتانگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی نداشت. آنوقت پنجههایش را بهپستانهای او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی میخوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشمهایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثههای سرخ برق زد؛ سینهٔ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجههای سیاهش بهطرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک بهطرف پائین کشیده شود. همینکه پنجههای کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و بهحالت هقهق درآمد. زن کودک را رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق میخزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجههای کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو میخوای؟» زن ساعت را بهوسط اتاق کشید. کودک در حالی که با صدای بلند میگفت «من ن!» بهطرف ساعت خزید. آنوقت دستهایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، بهدستهات صدمه میزنیها!» کودک را نگهداشت و بهاطراف نگاه انداخت. کودک جیغ کشید و تقلا کرد «صب کن، کوچولو!» ترکهٔ کوچکی از بالای یک قفسهٔ فکسنی آورد. در حالی که انگشتان کوچک طفل را بهدور ترکه محکم میکرد، گفت «بیا. با این بزن، فهمیدی؟» هر ضربه درست روی ساعت فرود میآمد و زن صدای این ضربهها را میشنید: دنگ! دنگ! دنگ! و با هر ضربه کودک تبسم میکرد و میگفت «من ن!» شاید این کار بتونه یه مدت تورو آروم نگر داره. شاید حالا بتونم یه کمی استراحت کنم. در آستانهٔ در ایستاد. خدایا، این طفلک یه دردی داره! شاید دندون در میاره. شایدم درد دیگهای داره...
با لبهٔ دامنش عرق پیشانیش را پاک کرد و بهکشتزاران سبز که تا دامنهٔ تپهها کشیده شده بود، نگاه انداخت. در حالی که با احساس تنهائی میجنگید، آه کشید. خدایا، با نبودن سیلاس [۱] گذروندن روزها واقعاً مشکله. تقریباً یه هفتهس که ارابه رو از اینجا برده. خدا کنه اتفاق بدی نیفتاده باشه. باس تو کولواتر [۲] مشغول خریدن خیلی چیزها باشه. بله؛ شاید سیلاس یادش مونده باشه و اون پنج متر چیت قرمزی رو که من خواستهم برام بیاره. اوه، خدایا! امیدوارم که یادش نره!
زن کشتزاران سبز را که تاریکی انبوه شوندهٔ شامگاه آنها را در بر گرفته بود، دید. انگار آنها، آن کشتزارها زمین را ترک کرده بودند، و آرام بهسوی آسمان شناور شده بودند. روشنائی بعد از غروب، سرخفام، میرنده و آمیخته با اندوهی ظریف، درنگ کرده بود. و در دوردست، در برابر او، زمین و آسمان در سایهای لطیف و گریزنده بهیکدیگر پیوسته بودند. زنجرهای با صدای تیز و دلتنگ کننده، جیرجیر کرد؛ و اینطور مینمود که زن مدتی دراز بعد از خاموش شدن صدای زنجره، جیرجیر آن را میشنید. سیلاس باید زود بیاید. من از تنها موندن اینجا خسته شدهام.
تنهائی او را رنج میداد. دنگ! دنگ! دنگ! این صدا را شنید و آب دهانش را قورت داد. توم [۳] حالا دیگه تقریباً یه سال هس که رفته جنگ. و این جنگ طولانی تموم شد و بازم ازش خبری نداریم. خدایا، نخواه که توم کشته شده باشه! زن در تاریک و روشن ابروهایش را درهم کشید و بهفکر جنگ وحشتناکی که از او بسیار دور بود، فرو رفت. میگفتند که جنگ دیگر تمام شده است. آره، لازم بود که خدا پیش از اونکه اونها همه رو بکشن، جلوشون رو بگیره. احساس کرد که اینهمه از وطن دور شدن هم خود نوعی مرگ است. اینهمه دور شدن درست همان کشته شدن است. از آدمهائی که فرسخها از دریا دور میشوند تا جنگ بکنند، هیچگونه خوبی نمیتوان انتظار داشت. و چطوره که اینها میخوان همدیگهرو بکشن؟ چطوره که میخوان خونریزی بکنن؟ کشتار کاری نیست که آدمها باید بهآن دست بزنند. زن بهخود گفت: هوه!
همچنانکه دربارهٔ توم اندیشه میکرد و دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، آه کشید. توم را دید، چهرهٔ بزرگ سیاه و متبسم او را دید؛ چشمهایش که روشنائی سرخ بعد از غروب درآنها میریخت، با حالتی رؤیاوار از نگاه تهی شد. آری، خدایا؛ بهجای سیلاس که اکنون صاحب او است، توم او را میداشت. آری: آنوقت بهتوم بود که عشق میورزید. تبسم کرد و از خود پرسید، خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ در زمینهٔ مخملی آسمان یک روز سپید درخشان و کشتزاران ذرت را دید و توم را دید که با شلوار رکابی قدم برمیدارد و خودش را پیش توم دید و توم دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. بیاد آورد که تماس انگشتان او را که در گوشت لنبرهایش فرو میرفت، چقدر خفیف احساس کرده بود. زانوهایش لرزیده بود و با زحمت زیاد توانسته بود خودش را روی پا نگهدارد و همانجا نقش بر زمین نشود. آری؛ این کاری بود که توم از او خواسته بود. اما او توم را راست نگهداشته بود و توم هم او را نگهداشته بود؛ هر دو یکدیگر را نگهداشته بودند تا در مزرعهٔ سبز ذرت بر زمین نیفتند. خدایا! نفسش بند آمد و او زبانش را روی لبهایش مالید. اما این خاطره بهاندازهٔ آن شامگاه زمستان که آسمان خاکستری خوابآلود بود و او و توم از کلیسای پائین کوچهٔ تاریک لاور [۴] بهخانه برمیگشتند هیجانانگیزتر نبود. همچنانکه بیاد میآورد که چطور توم او را بهخود فشرده بود و بدنش را بهدرد آورده بود، حس میکرد که نوک پستانهایش میسوزد و با جلو پیراهنش تماس پیدا میکند. چشمهایش را بسته بود و بوی تند برگهای خشک پائیز را استشمام میکرد و میان بازوان او سست شده بود و احساس کرده بود که دیگر نمیتواند نفس بکشد و بسختی خودش را از او جدا کرده بود و گریخته بود، بهخانه گریخته بود. و درد شیرینی که در آن هنگام او را هراسانده بود اکنون با خاموشی و جیرجیر زنجره و سرخی بعد از غروب و دنگ! دنگ! دنگ، دزدانه بهکمرش بازگشت. خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟
وارد ایوان شد و بهدیوار خانه تکیه داد. آسمان سرودی سرخ میخواند. کشتزاران دعائی سبز بهلب داشتند. و سرود و دعا در خاموشی و سایه میمرد. در سراسر زندگیش مثل حالا احساس تنهائی نکرده بود. روزها هرگز مثل روزهای اخیر طولانی، و شبها هرگز مثل شبهای اخیر تهی نبود. در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، سرش را با بیتابی تکان داد و پیش خود گفت: «اوه!» موقعی که سیلاس رفته بود، یک چیز آهسته رو بهزوال گذاشته بود، چیزی که زن در وهلهٔ اول آن را درنیافته بود. اکنون این چیز را کلا احساس میکرد، آنطور که انگار این احساس پایهای نداشت. کوشید درست فکر کند که این امر چگونه اتفاق افتاده است. آری؛ در همهٔ زندگیش امیدی دراز ببهروزهای سفید درخشان و آرزوئی عمیق برای شبهای سیاه داشته و با اینهمه سیلاس او را ترک گفته است. دنگ! دنگ! دنگ! زمانی خندیدن، خوردن، آواز خواندن و شادی دیرین کشتزاران سبز تابستان را داشته است. زمانی پخت و پز، دوخت و دوز، رفت و روب و رؤیای عمیق آسمان خاکستری و خوابناک زمستان را داشته است. همیشه اینطور بوده و او هم خوشحال بوده است. اما اکنون دیگر این چیزها نیست. شادی آن روزها و شبها، آن مزارع سبز ذرت و آسمان خاکستری هنگامی که توم بهجنگ رفت، کم کم از او دور شد. رفتن او در قلب زن حفرهای تهی و سیاه بجا گذاشت، حفرهٔ سیاهی که سیلاس بهدرون آن آمد و آن را پر کرد. اما این پر کردن کامل نبود. سیلاس این حفره را تماماً پر نکرد. نه؛ دیگر روزها و شبها مثل گذشته نبود.
چانهاش را بالا آورد و گوش داد. صدائی شنیده بود، زقزق خفهای شبیه صدای آن روز که سیلاس او را از خانه بیرون برده بود، تا هواپیما را تماشا کند. نگاهش بر آسمان کشیده شد. اما هواپیمائی در کار نبود. شاید پشت خونه باشه؟ وارد حیاط شد و در روشنائی رنگ باخته بهبالا نگاه کرد. فقط چند ستارهٔ بزرگ و نمناک در مشرق آسمان میلرزید. آنوقت بار دیگر صدای زقزق را شنید. برگشت و بهبالا و پائین جاده نگاه کرد. صدا بلندتر و یکنواخت شد؛ و زن صدای صدای دنگ! دنگ! دنگ! را نیز شنید. هی! اتومبیل! نمیدونم اتومبیل میاد اینجا چکار کنه؟ اتومبیلی سیاه رنگ در جادهٔ خاکی پیچ و واپیچ میخورد و بهجانب او میآمد.
شاید یه سفیدپوست داره سیلاس رو با یه بار جنس میاره بهخونه. اما، الهی که دردسری نباشه! اتومبیل جلو خانه توقف کرد و مردی سفیدپوست از آن پیاده شد. نمیدونم چی میخواد؟ زن بهاتومبیل نگاه کرد، اما سیلاس را ندید. مرد سفیدپوست جوان بود؛ کلاهی حصیری بر سر داشت و کت نپوشیده بود. در حالی که بستهٔ سیاه و بزرگی زیر بغل گرفته بود بهطرف زن قدم برداشت.
- «خب، خاله، امروز حالت چطوره؟»
- «خوبم. شما چطورین؟»
- «ای بدک نیست. امروز هوا گرمه، نه؟»
- زن دستش را روی پیشانیش مالید و آه کشید.
- «آره؛ یه گرمائی داره.»
- «کار داری؟»
- «نه کاری ندارم.»
- «یه چیزی دارم میخوام نشونت بدم. میشه اینجا تو هشتی خونهٔ شما بشینم؟»
- «بله، میشه. ولی آقا، من پول ندارم.»
- «هنوز پنبهتون رو نفروختین؟»
- «حالا سیلاس برده شهر.»
- «کی برمیگرده؟»
- «نمیدونم. منتظرش هستم.»
دید که مرد سفیدپوست دستمالی در آورد و صورتش را با آن خشک کرد. دنگ! دنگ! دنگ! مرد سرش را برگرداند و از در گشوده بهدرون اطاق جلوی نگاه کرد.
- «تو اون اطاق چه خبره؟»
- زن خندید.
- «اوه، روث [۵] اونجاس.»
- «چه داره میکنه؟»
- «داره روی اون ساعت کهنه میکوبه.»
- «روی ساعت میکوبه؟»
- زن دوباره خندید.
- «خوابش نمیبرد، اون ساعت کهنه رو بهش دادم که باش بازی کنه.»
مرد سفیدپوست برخاست و بهطرف در رفت؛ لحظهای ایستاد و بهطفل سیاهپوست که روی ساعت میکوبید نگاه کرد: دنگ! دنگ! دنگ!
- «چرا میذاری ساعتتو داغون کنه؟»
- «به درد نمیخوره.»
- «میتونی بدی تعمیرش کنن.»
- «پول نداریم که بدیم ساعت تعمیر کنن.»
- «ساعت دیگهای نداری؟»
- «نه.»
- «پس وقت رو از کجا میفهمین؟»
- «کاری به وقت نداریم.»
- «پس چطور میفهمین که صبح چه وقت از خواب پاشین؟»
- «پا میشیم دیگه، همین.»
- «وقتی پا میشین از کجا میفهمین که چه وقته؟»
- «ما از رو آفتاب پا میشیم.»
- «شبها چطور، وقتی شبه وقت رو از کجا میفهمین؟»
- «وقتی خورشید غروب میکنه، هوا تاریک میشه دیگه.»
- «هیچوقت ساعت نداشتین؟»
- زن خندید و صورتش را بهطرف مزارع خاموش گردند.
- «آقا، ما احتیاجی بهساعت نداریم.»
- «واقعاً تعجبآوره! نمیدونم چطور تو این دنیا آدم میتونه بدون دونستن وقت زندگی کنه.»
- «ما اصلا احتیاجی بهوقت نداریم، آقا.»
مرد سفیدپوست خندید و سرش را تکان داد؛ زن هم خندید و بهاو نگاه کرد. مرد سفید پوست حالت خندهآوری داشت. درست مثه یه پسر کوچولو. میپرسه که صبح از کجا میدونم چه وقت باید بیدار بشم! زن دوباره خندید و در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید بهکودک خیره شد. صدای تنفس مرد سفیدپوست را که پهلوی او ایستاده بود، میشنید. حس میکرد که نگاه مرد بهصورت او افتاده است. بهمرد نگاه کرد؛ دید که دارد بهپستانهایش نگاه میکند. مثه یه پسر کوچولو میمونه. طوری سئوال میکنه که انگار هیچی نمیفهمه.
مرد سفیدپوست مصرانه گفت «ولی شما یه ساعت احتیاج داری. واسه همینه که من بهاین طرفها اومدهام. من ساعت و گرامافون میفروشم، ساعت روی خود گرامافون کار گذاشته شده، دستگاه قشنگیه، نه؟ هم میتونی آهنگ گوش کنی، هم وقت رو بفهمی. الان نشونت میدم...»
- «آقا، ما احتیاجی بهساعت نداریم!»
- «مجبور نیستی اونو بخری. واسه تماشا کردنش که نباس پول بدی.»
مرد جعبه سیاه رنگ بزرگ را باز کرد. زن رشتههای موی بور او را که در روشنائی بعد از غروب برق میزد، دید. همچنانکه خم شد عضلههای پشتش در زیر پیراهن سفید او برجست. گرامافون چهارگوش قهوهای رنگی بیرون آورد. زن بهجلو خم شد و نگاه کرد. اوه، خدایا، چه قشنگه! صفحهٔ ساعت را در زیر بوق گرامافون دید. گوشههای طلائی رنگ آن برق میزد. رنگ چوب آن درخشش ملایمی داشت. این درخشش زن را بهیاد فروغی انداخت کهگاه در چشمان کودک میدید. آهسته انگشتش را روی لبهٔ پخ آن لغزاند؛ میخواست گرامافون را در بغل بگیرد و آن را ببوسد.
- مرد گفت: «ساعت هشته.»
- «ها؟»
- «قیمتش فقط پنجاه دلاره. مجبور نیستی همهٔ پولش رو یه دفعه بعدی. پنج دلار نقد و باقیش هم ماهی پنج دلار.»
زن تبسم کرد. مرد سفیدپوست درست بهپسری خردسال شباهت داشت. درست مثه یه بچه. زن او را دید که دستهٔ گرامافون را میگرداند.
صدائی تیز و گوشخراش بلند شد؛ آنوقت زن که طنین زنگدار آهنگ گرامافون در بدنش راه یافته بود، با حالتی عصبی وول خورد.
- هنگامی که شیپور خدا بهصدا درآید ...
- زن با امواج چرخندهٔ روزهای سپید درخشان و شبهای سیاه برخاست
- .. و دیگر زمان در کار نباشد ...
- زن اوج گرفت و بالا و بالاتر رفت.
- و آفتاب طلوع کند ...
- زمین فرسنگها واپس ماند و فراموش شد.
- ... آفتاب بامدادی جاویدان، درخشان و زیبا ...
- طنینی پس از طنین دیگر پیچید
- هنگامی که رستگاران زمین گرد آیند ...
- خون زن مانند شادی دیرین تابستان بهموج درآمد.
- در کرانه دیگر...
- خون زن همچون رؤیای عمیق خواب زمستانی طغیان کرد.
- و هنگامی که نامها را در آنجا بخوانند...
- زن نفسش را حبس کرد و تسلیم حالت خود شد.
- من آنجا خواهم بود...
گرهی گلویش را فشرد. پشتش را بهستون واداد. میلرزید و صعود و نزول روزها و شبها و تابستان و زمستان را احساس میکرد؛ که همه موج میزدند، طغیان میکردند و در اطراف او، آن سوی او، در کشتزاران دوردست، آنجا که زمین و آسمان در ظلمات بهم میپیوست، در جست و خیز بودند. میخواست دراز بکشد و بخواب رود، یا بجهد و فریاد کند.
هنگامی که آهنگ تمام شد، زن احساس کرد که بهجای خود برمی گردد و آهسته بر زمین قرار میگیرد. آه کشید. هوا دیگر تاریک شده بود. بهدرون اتاق نگاه انداخت. کودک بر کف اتاق خوابیده بود. زن پیش خود گفت، باید پاشم و بچه رو تو رختخواب بذارم.
- «قشنگ نبود؟»
- «چرا، قشنگ بود.»
- «فکر میکنی شوهرت کی برمیگرده؟»
- «نمیدونم، آقا»
زن بهدرون اتاق رفت و بچه را در گهواره گذاشت. بار دیگر در آستانهٔ در ایستاد و بهگرامافون تیرهرنگ که او را از جا برداشته و بهدور دستها برده بود، نگاه کرد. زنجرهها صدا میکردند. آسمان تاریک زمین را بلعیده بود، و ستارههای دیگری از آسمان میآویخت و بهصورت خوشههائی فروزان در میآمد. زن صدای آه مرد سفیدپوست را شنید. صورت مرد در تاریکی گم شده بود. زن دید که مرد کف دستهایش را روی پیشانیش میکشد. «درست مثه یه پسر کوچولو میمونه.»
مرد گفت دلم میخواد امشب شوهرت را ببینم. ساعت شیش صبح باس تو «لیلیدیل» باشم و دیگه بهاین زودیها بهاینجا بر نمیگردم. باس برم اونجا داداشمو ور دارم با هم بریم شمال.»
زن در تاریکی تبسم کرد. مرد درست شبیه یک پسر خردسال بود. یک پسر کوچک که ساعت میفروخت.
زن پرسید «همیشه از اینها میفروشی؟»
مرد گفت «فقط تابستون. زمستونها میرم مدرسه. اگه بتونم از این کار پول کافی دربیارم امسال پائیز میرم بهیه مدرسه تو شیکاگو.»
- «میخوای چی بشی؟»
- «چی بشم؟ مقصودت چیه؟»
- «واسه چی میری مدرسه؟»
- «علوم میخونم.»
- «علوم چیه؟»
مرد به او نگاه کرد «ها، ااا.. از چگونگی اشیا صحبت میکنه.»
- «چگونگی اشیا!»
- «آره، یه همچین چیزیه.»
- «چطور شد که خواستی این درس رو بخونی؟»
- «اوه، شما نمیتونی بفهمی.»
زن آه کشید.
- «آره، خیال میکنم نتونم بفهمم.»
مرد سفیدپوست گفت «خب، مثه اینکه دیگه باید راه بیفتم. یه ذره آب میدی بخورم؟»
- «البته. ولی ما فقط یه چاه آب داریم و شما باید بیای سر چاه و آب بخوری.»
- «عیب نداره.»
زن ایوان را ترک کرد و با پاهای برهنه روی زمین قدم برداشت. صدای کفشهای مرد سفیدپوست را که آهسته بر زمین گذاشته میشد، از پشت خود میشنید. هوا دیگر تاریک شده بود. زن او را بهطرف چاه راهنمائی کرد؛ سطل را برداشت و با طناب بهته چاه فرستاد، صدای شلپی بگوشش خورد و سطل سنگین شد. آن را بالا کشید، سنگینی آن را تحمل میکرد، یک دستش را روی دست دیگر میانداخت و نمناکی خنک طناب را در کاف دستهایش احساس میکرد.
در حالی که اندکی از نفس افتاده بود، گفت «من زیاد از این چاه آب نمیکشم. بیشتر وقتها سیلاس آب میکشه. این سطل واسه من خیلی سنگینه.»
- «اوه! صبر کن! من کمکت میکنم!»
شانهٔ مرد با شانهٔ او تماس پیدا کرد. زن در تاریکی حس کرد که دستهای گرم مرد طناب را جستجو میکند.
- «کو طناب؟»
- «بیا.»
زن در تاریکی طناب را جلو آورد. انگشتان مرد پستانهای او را لمس کرد.
- «اوه!»
زن برخلاف میل خود این لفظ را بر زبان آورد: شاید حالا مرد تصور کند که او در چنین فکری بوده است. گذشته از این، او یک مرد سفیدپوست بود. زن از ابراز این لفظ احساس پشیمانی میکرد.
مرد پرسید «قمقمه کو؟ خدایا، چه تاریکه!»
زن پس رفت و کوشید او را ببیند.
- «ایناهاشش.»
مرد در حالی که میخندید، گفت «نمیبینم!»
بار دیگر انگشتان او را روی پستانهایش احساس کرد. خودش را پس کشید و این بار چیزی نگفت. قمقمه را از خود دور نگهداشت. انگشتان گرم با دستهای سرد او تماس یافت. مرد قمقمه را گرفت. زن صدای آب نوشیدن او را شنید؛ آهنگ ضعیف و ملایم آبی بود که از گلوئی خشک پائین میرفت، آهنگ آب در شبی خاموش. مرد آه کشید و بار دیگر از آب نوشید.
گفت «تشنه بودم. از ظهر تا حالا آب نخورده بودم.»
زن میدانست که مرد در برابر او ایستاده است؛ او را نمیتوانست ببیند، اما وجودش را احساس میکرد. فهمید که قمقمه مقابل دیوار نزدیک چاه گذاشته شد. برگشت و دستهای مرد را درست روی پستانهایش احساس کرد. با تقلا خودش را پس کشید.
- «نکن آقا!»
- «نمیخوام اذیتت کنم!»
بازوان سفید، تنگ گرد بدن او پیچید. زن آرام بود. آخه او یه مرد سفیدپوسته. یک مرد سفیدپوست. نفس مرد را که گرم روی گردن او مینشست احساس کرد و جائی که دستهای مرد پستانهای او را گرفته بود بنظر میرسید که گوشت او گره میخورد. بدن زن سفت و بی انعطاف شده بود؛ با نوسان بهعقب میرفت و بهجلو میآمد. شانههای مرد را گرفت و او را هل داد.
- «نه، نه.. آقا، نمیتونم!»
خودش را عقب کشید. مرد دست او را گرفت.
- «خواهش میکنم..»
- «ولم کن برم!»
کوشید که دستش را از توی دست مرد بیرون بکشد و احساس کرد که انگشتان مرد بیشتر فشار میآورد. دستش را محکمتر کشید، و لحظهای هر دو در برابر یکدیگر حالتی متوازن داشتند.
آنوقت مرد دوباره کنار او ایستاده بود و بازوانش گرد بدن او پیچیده شده بود.
- «اذیتت نمیکنم! اذیتت نمیکنم...»
زن بهعقب خم شد و کوشید که صورتش را بدزدد. پستانهای او درست بهسینهٔ مرد چسبیده بود؛ نفس نفس میزد و تماس سراپای مرد را احساس میکرد. سرش را یکبری کرد و از او خیلی دور نگهداشت؛ میدانست که مرد در جستجوی دهان اوست. دستهای مرد بار دیگر بر پستانهای او قرار گرفته بود. موجی از خون گرم در شکم و کمرگاه زن دوید. تماس لبان مرد را روی گلویش احساس کرد و جای بوسهٔ او سوخت.
- «نه، نه..»
چشمان زن آکنده از ستارههای نمناک بود و تار شد، تاری نقرهفام و آبیرنگ. زانوانش سست شده بود، صدای نفس خودش را میشنید؛ سعی میکرد که بر زمین نیفتد. آخه او یه مرد سفیدپوسته! یه مرد سفیدپوست! نه! نه! و هنوز نمیگذاشت که مرد لبانش را به لبان او برساند؛ صورتش را دور نگاه میداشت. جائی از پستانهایش که در برابر بدن مرد فشرده میشد، درد گرفته بود و هر بار که نفس میکشید، هوا را در سینهاش نگاه میداشت و در این حال که نفسش را حبس میکرد، بنظر میرسید که اگر نفسش را بیرون بدهد، این کار او را خواهد کشت. زانوانش محکم بهزانوان مرد فشرده میشد و با پنجههای خود قسمت بالای بازوان او را گرفته بود و میکوشید آنها را سخت نگاه دارد. کمرش به درد آمد. احساس کرد که بدنش فرو میلغزد.
- «خدایا..»
مرد در راست ایستادن بهاو کمک کرد. زن دیگر ستارهها را نمیدید، چشمانش سرشار از احساسی بود که هر بار که نفسش را نگاه میداشت، بر تمام بدنش موج میزد. مرد او را تنگ خود گرفته بود و نفسش را در گوش او میدمید؛ زن با این احساس که ناچار است یا بدنش را راست کند و یا بمیرد، راست و محکم ایستاد. و آنوقت لبهایش با لبهای مرد تماس یافت و نفسش را حبس کرد و همچنان از ترس اینکه آن احساس اعضایش را فرا بگیرد، از دوباره نفس کشیدن وحشت داشت. خودش را محکم روی پا نگهداشت و جریانی از خون خودش را که بالا میآمد و در گلو و شقیقههایش میتپید، حس کرد. آنوقت بهمرد چنگ انداخت، صورتش را بسختی پس زد، با یک حرکت دم طولانی و یأسآمیز ریههایش را خالی کرد و بیحال شد. بدنش بیحرکت و منقبض بود و دستهای مرد و بعد انگشتان او را احساس کرد. عضلات پاهایش نرم شد، لبهایش را با دندانهایش فشرد و پنجهٔ پاهایش را در خاک مرطوب کنار چاه فرو کرد و خودش را به تأمل واداشت، به تأمل واداشت تا اینکه دیگر نتوانست تأمل کند. چرخید، از او دور شد و رگهای نقرهفام و آبیرنگ در خونش دوید. زمین نمناک کف دستها و کاسهٔ زانوهایش را خنک کرد. با پاهای نااستوار برخاست؛ و همچنانکه پنجهٔ پاهایش سبک بر خاک گرم و خشک میخورد، بی پروا دوید. انگشتان کرختش میخ زنگزدهای را که بهتیر ایوان کوبیده شده بود، گرفت و دستهائی را که پستانهایش را چسبیده بود، پس زد. انگشتانش در را یافت؛ در حالی که دستهایش را جلو خود گرفته بود، وارد اتاق تاریک شد. گهواره را لمس کرد و به دور خود چرخید تا زانوهایش بهتختخواب خورد. خودش را با صورت روی بستر انداخت. انگشتانش لای چین و چروک پیراهن مچالهٔ مرد میلرزید. همچنان وول خورد، وول خورد و سعی کرد خودش را از سیلان گرم خونی که میخواست او را بگیرد، دور کند. فلزی سیال او را فرا گرفت و زن در انحنا روزهای سفید درخشان و شبهای سیاه و موج شادی دیرین تابستان و طغیان رویاهای عمیق خواب زمستان راه سپرد تا اینکه موج بلند سرخفامی از حرارت، او را در سیل نقره و لاجورد غرق کرد و خونش را بهجوش آورد و بدنش را پر تاول کرد. دنگ دنگ دنگ..
۲
زن گفت «بهتره بری.»
احساس کرد که مرد در تاریکی کنار تختخواب ایستاده است. شنید که سینهاش را صاف میکند. قلاب کمربندش درخشید.
مرد گفت «اون ساعت و گرامافون رو واسهات میذارم.»
زن چیزی نگفت. در ذهنش دید که گرامافون مانند فروغ چشمان کودک، درخششی ملایم دارد. پاهایش را دراز کرد و سست شد.
- «میتونی بهجای پنجاه دلار چهل دلار بخری. من دم صبح میام ببینم شوهرت اومده یا نه.»
زن چیزی نگفت. احساس کرد که پوست داغ بدنش پیوسته خنکتر میشود.
- «فکر میکنی که ده دلارش رو بده؟ اونوقت فقط سی دلار بدهکار میشه.»
زن پنجهٔ پاهایش را در لحاف فرو برد و احساس کرد که باد شبانگاهی از در بهدرون میوزد. کف دستهایش به سبکی روی پستانهایش قرار گرفت.
- «فکر میکنی ده دلارشو بده؟»
- «ها؟»
- «ده دلار میده، نه؟»
زن زمزمه کرد «نمیدونم.»
شنید که کفش مرد بهدیوار خورد، صدای پاهای او در ایوان چوبی طنین انداخت. موقعی که غرش اتومبیل او را شنید، با حالتی عصبی از جا پرید، صدای موتور را دنبال کرد تا هنگامی که دیگر نمیتوانست آن را بشنود، طنینش را در گوشهایش احساس کرد؛ صدا را دنبال کرد تا غرش ضعیف آن را در اطاق تاریک و خاموش در گوشهایش احساس کرد. دستهایش روی پستانهایش جنبید... بهخود آمده بود، کاملا بهخود آمده بود. سنگینی بدنش را که روی پوشالها قرار گرفته بود احساس کرد. وجود کشتزارانی را که بیرون از خانه گسترده بود و شب آنها را پوشانده بود، احساس کرد، آهسته غلتید، روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر تنش گذشت. از جائی نامعلوم صدای غژغژی به گوشش خورد. راست نشست و بیمناک شد. باد آه کشید. زنجرهها صدا کردند. زن دوباره دراز کشید و صدای خشخش پوشالهای زیر تنش را شنید. چشمهایش در تاریکی راست بهبالا نگاه کرد و خونش اشباع شد. پس از آنکه مدتی طولانی، سرشار از آرامشی عمیق، دراز کشید، صدای جلنگجلنگی از دوردست او را واداشت که بار دیگر بسترش را احساس کند. صدی زنگ از دل شب بهگوش میرسید؛ زن که میدانست بهزودی تلقتلق گاری سیلاس را خواهد شنید، گوش فرا داد. حتی در آن هنگام هم میکوشید که صدای آمدن سیلاس را نشنود، حتی در آن هنگام هم میخواست احساس کند که بار دیگر آرامش شب او را سرشار میکند؛ اما جلنگجلنگ بلندتر شد و زن صدای ناهنجار گاری و یورتمهٔ تند اسبهای آن را شنید. سیلاسه! زن مأیوس شد و بهانتظار ماند. شیههٔ اسبها را شنید. بیرون از پنجره صدای خفیف پاهای برهنه که بر خاک فرود میآمد، بلند شد، آنوقت از ایوان گذشت و صدای تاپ تاپ آهستهٔ آنها طنین انداخت. زن چشمهایش را بست و دید که سیلاس با شلوار رکابی کثیفش وارد اطاق شد، درست همانطور که پیش از آن هزار بار او را دیده بود.
- «سارا، خوابیدهای؟»
زن جواب نداد. پاها عرض اطاق را پیمود و کبریتی زده شد. زن چشمهایش را باز کرد و سیلاس را دید که چراغی روشن بهدست دارد و بالای سر او ایستاده است. کلاهش را بهعقب سرش زده بود و میخندید.
- «گمونم فکر میکردی که دیگه هیچوقت بر نمیگردم، ها؟ نمیتونی از خواب پاشی؟ میفهمی، اون پارچهٔ قرمزی را که میخواستی واسهات گرفتم...» بار دیگر خندید و پارچهٔ قرمز را روی نمای بخاری انداخت.
زن پرسید «گشنهای؟»
- «نه، میتونم تا صبح تاب بیارم.» همینکه مرد بر لبهٔ تخت نشست، پوشالهای آن خشخش کرد. «دویست و پنجاه دلار پول پنبههامو گرفتم.»
- «دویست و پنجاه دلار؟»
- «درست همینقدر... و میتونی حدس بزنی چکار کردم؟»
- «چکار کردی؟»
- «ده جریب دیگه زمین خریدم. از برجیس [۶] پیره خریدم. صد و پنجاه دلار پیشکی بهش دادم. بقیهشو سال دیگه اگه اوضاع خوب باشه بهش میدم. بهار آینده باس یه کارگر بیارم بهم کمک بکنه...»
- «مقصودت اینه که یه نفرو اجیر کنیم؟»
- «البته، یه نفر اجیر میکنیم! چی فکر میکنی؟ مگه همین کاری نیس که سفیدپوستها میکنن؟ اگه آدم بخواد بهیه جائی برسه باس همون کاری رو بکنه که اونها میکنن.» مکث کرد. «از وقتی رفته بودم تا حالا چیکار میکردی؟»
- «هیچی پخت و پز، تمیزکاری، و...»
- «روث چطوره؟»
- «حالش خوبه.» سرش را بلند کرد. «سیلاس، نامهای بهدستت نرسید؟»
- «نه. اما شنیدم که توم تو شهره.»
- «تو شهر؟»
زن راست نشست.
- «آره، مردم تو فروشگاه اینجور میگفتن.»
- «از جنگ برگشته؟»
- «از این و اون پرسیدم ببینم میتونم پیداش کنم. اما نتونستم.»
- «خدایا، کاشکی میومد اینجا.»
- «سفیدپوستها خیلی خوشحالن که جنگ تموم شده. اما اوضاع تو شهر تقریباً خراب بود. هر جا نگاه میکردم کسی جز سرباز سیاه و سفید نمیدیدم. و سفیدپوستها دیروز دخل یه سرباز سیاه رو آوردن. تازه از فرانسه اومده بود. هنوز لباس سربازی تنش بود. میگفتن که بهیه زن سفیدپوست جسارت کرده...»
- «کی بود؟»
- «نمیدونم. پیش از اون هیچوقت ندیده بودمش.»
- «عمه پیل [۷] رو دیدی؟»
- «نه.»
زن با لحنی سرزنشآمیز گفت «سیلاس!»
- «اه، سارا، نتونستم برم اونجا.»
«غیر از پارچه چی آوردی؟» برگشت و در روشنائی گرفتهٔ چراغ بهزن نگاه کرد. «زن، خوشحال نیستی که واسهات کفش و پارچه خریدهام.» خندید و پاهایش را روی تختخواب گذشت. «اوه، سارا خوابت میاد، نه؟»
- «سیلاس، بهتره چراغو خاموش کنی...»
«من...» از روی تخت پائین جست و لحظهای بیحرکت ایستاد. زن او را نگاه کرد و بعد صورتش را بهطرف دیوار گرداند.
مرد پرسید «اون چیه دم پنجره؟»
زن دید که او خم شده است و با انگشتانش گرامافون را لمس میکند.
- «گرامافونه.»
- «از کجا آوردیش؟»
- «یه مردیکه اونو گذاشت اینجا.»
- «چه موقع آوردش؟»
- «امروز.»
- «خب، چطور شد که اونو گذاشت و رفت؟»
- «گفت که صبح میاد اینجا ببینه تو میخوای اونو بخری.»
مرد روی زانوهایش نشسته بود، بهچوب جعبه گرامافون دست میکشید و بهلبههای اکلیلی آن نگاه میکرد. بعد ایستاد و بهزن نگریست.
- «هیچوقت نگفتی که از این چیزها دلت میخواد.»
زن چیزی نگفت.
- «مردیکه اهل کجا بود؟»
- «نمیدونم.»
- «سفیدپوسته؟»
- «آره.»
مرد چراغ را دوباره روی نمای بخاری گذاشت. موقعی که حباب چراغ را برداشت تا چراغ را خاموش کند، دستش بیحرکت ماند.
- «این کلاه مال کیه؟»
زن خودش را بلند کرد و نگریست. کلاهی حصیری وارونه روی لبهٔ نمای بخاری قرار داشت. سیلاس آن را برداشت و بهتختخواب، بهسارا نگاه کرد.
- «گمونم مال همون سفیدپوستهس. حتماً جا گذشته...»
- «تو اطاق ما چکار میکرد؟»
- «دربارهٔ اون گرامافون با من حرف میزد.»
دید که مرد رفت دم پنجره و دوباره بهطرف گرامافون خم شد. آن را برداشت، با برچسب قیمت گرامافون ور رفت و جعبه را نزدیک روشنائی چراغ برد.
- «قیمتش چنده؟»
- «چهل دلار.»
- «روش که نوشته پنجاه دلار.»
- «اوه، میخواستم بگم که گفت پنجاه دلار...»
مرد قدمی بهطرف تختخواب برداشت.
- «بهمن دروغ میگی!»
- «سیلاس!»
مرد گرامافون را از در اطاق بیرون انداخت؛ همینکه جعبه از ایوان جلوی پرت شد و بهزمین خورد، صدای شکستن و جلنگجلنگ آن بلند شد. «واسه چی بهمن دروغ میگی؟»
- «گرامافون رو شکستی؟»
- «اگه دس از دروغ گفتن نکشی گردن کثیف تورم میشکنم!»
- «سیلاس، من بهت دروغ نگفتم!»
- «خفه شو، اکبیری! تو دروغ گفتی!»
کنار تختخواب ایستاده بود و چراغ در دستش میلرزید. زن در طرف دیگر، بین تختخواب و دیوار ایستاد.
- «چرا چیزی که پنجاه دلار قیمتشه به من گفتی قیمتش چهل دلاره؟»
- «خودش به من گفت.»
- «چطور شد که ده دلار واسه خاطر تو ازش کم کرد؟»
- «سیلاس، او واسه خاطر من ازش کم نکرد!»
- «دروغ میگی! از بابت «توم» هم بهمن دروغ گفتی!»
زن پشت به دیوار ایستاد، لبهایش باز ماند، و خاموش و بیحرکت به او نگاه کرد. چشمهاشان لحظهای خیره ماند. سیلاس مثل اینکه دارد حرف او را باور میکند، به زمین نگاه کرد. آنوقت سفت و سخت ایستاد.
در حالی که مداد زردرنگ کوچکی را از روی لحاف چروکخورده برمیداشت، پرسید «این مال کیه؟»
زن چیزی نگفت. مرد به طرف او رفت.
- «دلت میخواد که شلاق چرمی خودمو وردارم و بهحرفت بیارم؟»
- «نه سیلاس، نه! اشتباه میکنی! با این مداد حساب میکرد!»
مرد لحظهای خاموش ماند و چشمهایش صورت زن را میجست.
- «خدا لعنتت کنه، سیاه جهنمی؛ نخواه که به من دروغ بگی! اگه بخوای کمکم بغل مردهای سفیدپوست بخوابی با شلاق به قصد کشت میزنمت. به خداوندی خدا قسم که این کارو میکنم! از دم صبح تا غروب آفتاب میرم جون میکنم که بتونم بدهی خودمو به این سفیدپوستهای ولدالزنای هرزه بدم، اونوقت میام میبینم اومدهن توی خونهٔ من! من جرأت ندارم تو خونهٔ اونها برم و تو لعنتی خوب اینو میدونی! اونها ابداً به سیاهپوستها رحم نمیکنن؛ ما درست مثل آشغال زیر پاشون میمونیم! ده سال مثه سگ غلامی کردهم و تا شاهی آخرش دادهام بهاونها که بتونم مزرعهٔ خودمو از چنگشون در بیارم، و اونوقت میام میبینم اومدهن تو خونهٔ من...» از شدت خشم زبانش بند آمده بود. «اگه میخوای سر سفرهٔ من بنشینی باس این سفیدپوستهای ولدالزنای هرزه رو راه ندهی، میشنوی؟ اون میمون سفید میتونه بیاد جعبه کوفتی خودشو ورداره بره. من آدمش نیستم که یه غاز هم بهش بدم! او حق نداشت اینو اینجا بذاره، تو هم حق نداشتی این اجازه رو بهش بدی! صبح که این مادر قحبه میاد اینجا باس یه چیزی بهش بگم، خدا خودش کمک کنه! خوب، حالا برگرد تو رختخواب!»
زن به زیر لحاف لغزید، صورتش را به طرف دیوار گرداند و بیحرکت دراز کشید. قلبش آهسته و سنگین میکوبید. صدای پاهای برهنهٔ او را که عرض اطاق را پیمود، شنید. صدای ته چراغ را که روی نمای بخاری گذاشته شد، شنید. موقعی که فضای اطاق را تاریکی پر کرد، زن منقبض شد. بار دیگر پاهای مرد آهسته بر کف اطاق صدا کرد. با نشستن سیلاس بر لبهٔ تخت، از سنگینی او خشخش پوشالهای تخت بلند شد. زن بیحرکت بود و آرام نفس میکشید. سیلاس زیر لب منمن میکرد. زن دلش به حال او سوخت. چنین مینمود که در تاریکی میتواند حالت عذاب را در چهرهٔ سیاه او ببیند. بانگ خروسی از دوردست میآمد، آنقدر ضعیف میآمد که انگار زن آن را نشنید. تختخواب فرو رفت و خشخشی خشک از پوشالها بلند شد؛ زن فهمید که سیلاس دراز کشیده است. صدای آه او را شنید. آنوقت از جا جست، چون سیلاس هم از جا جسته بود. سختی بدن او را احساس میکرد؛ میدانست که سیلاس شقورق نشسته است. حس کرد که دستهای او با تندی زیر لحاف وول میخورد. آنوقت تختخواب همراه با فریاد وحشیانهٔ پوشالها بالا آمد و پاهای سیلاس با صدائی بلند بر کف اطاق برخورد کرد. زن خودش را روی آرنجهایش نگهداشت، در تاریکی به چشمهایش فشار آورد، و در این فکر بود که چه اتفاق بدی افتاده است. سیلاس قدم میزد و زیر لب ناسزا میگفت.
زن آهسته گفت «روث رو بیدار نکنی!»
- «اگه یک کلمه دیگه با من حرف بزنی با سیلی خوردت میکنم!»
زن پیراهنش را برداشت، از جا برخاست و کنار تختخواب ایستاد و در این حال نوک انگشتانش دیوار پشت سرش را لمس میکرد. کبریتی با شعلهٔ زرد روشن شد؛ چهرهٔ سیلاس را دایرهای از نور گرفت. به پائین نگاه میکرد و از روی تصمیم به پارچهٔ سفید گلوله شدهای که در دستش بود خیره شده بود. گونههای سیاهش سخت و کشیده بود؛ لبهایش بسختی برهم فشرده میشد. زن دقیقتر نگاه کرد؛ دید که پارچهٔ سفید یک دستمال مردانه است. انگشتان سیلاس از هم باز شد؛ زن شنید که دستمال، نرم و مرطوب بر کف اطاق افتاد. کبریت خاموش شد.
- «هرزهٔ فسقلی!»
زانوهای زن سست شد. ترس از گلو تا شکمش رخنه کرد. در حالی که با پیراهنش کلنجار میرفت و سرش را توی آن میکرد، در تاریکی به طرف در رفت. صدای پوست خشن پاهای سیلاس را که بر الوارهای کف اطاق میخورد، شنید.
- «شلاق چرمیمو ورداشتم و حالا میبرمت تو طویله!»
زن روی پنجهٔ پاهایش به ایوان دوید و در حالی که به کودک میاندیشد، توقف کرد. همینکه شیئی در هوا زوزه کشید، بدن زن در هم فشرده شد. خط سرخرنگ درد بر پشت کوچکش نشست و مسیرش را در بدن او تا عمق زیادی سوزاند.
زن فریاد کشید «سیلاس!»
دستش را دراز کرد تا تیر چوبی را بگیرد، و بر خاک افتاد. بار دیگر فریاد کشید و خزانخزان از دسترس او دور شد.
- «برو تو طویله، زنیکهٔ لعنتی!»
زن با تقلا بلند شد و همچنانکه صدای گریهٔ کودک را میشنید، در میان تاریکی دوید. پشت سر او زبان چرمی شلاق زمزمه میکرد و از برخورد پاهای سیلاس بر زمین پر گردوغبار با تندی صدائی خفیف بر میخاست.
- «بیا اینجا، پتیاره! میگم بیا اینجا»
زن به جاده دوید و ایستاد. میخواست برگردد و کودک را بردارد، اما جرأت نمیکرد. تا موقعی که سیلاس آن شلاق را به دست داشت جرأت نمیکرد. حس کرد که سیلاس نزدیک شده است و از این احساس خشکش زد.
- «حالا دیگه برگرد و کتکتو بخور!»
زن بار دیگر دوید. گاهگاه قدمهایش را آهسته میکرد تا گوش بدهد. اگر میدانست سیلاس کجاست خودش را به توی خانه میرساند و بچه را برمیداشت و تا خانهٔ عمه پیل تمام راه را میدوید.
- «تا کتکت نزدهام نباس برگردی تو خونهٔ من!»
زن بخاطر خشمی که میدانست اکنون مرد را فراگرفته، متاسف بود. انگیزهای گیج کننده او را وامیداشت که نزد سیلاس برود و از او خواهش کند که خشمگین نباشد، میخواست بهاو بگوید که علتی برای خشمگین شدن در کار نیست؛ و کاری که او کرده اهمیتی نداشته است، و گذشته از اینها او همسر سیلاس است و هنوز او را دوست میدارد. اما اکنون راهی برای این کار باز نبود؛ اگر نزد او میرفت، همانطور که دیده بود اسبها از او شلاق میخورند، از دستش شلاق میخورد.
- «سارا! سارا!»
صدایش از دور میآمد. الان میرم و روث رو ورمیدارم. زن نفسش را حبس کرد و روی پنجهٔ پایش میان گردوغبار دوید.
- «ساااارا!»
صدای مرد از دور بر مزارع شناور گشت. زن به درون خانه دوید و کودک را در میان بازوانش گرفت. بار دیگر روی پنجه پا در میان گردوغبار دوید. همچنان دوید و نایستاد تا آنقدر دور شد که صدای مرد مانند طنین خفیفی که از آسمان بیاید، بهگوش میرسید. زن بهبالا نگاه کرد. ستارهها اندکی رنگ باخته بودند. حتما نزدیکه صبح بشه. اکنون آرام راه میرفت و میگذاشت که پاهایش به نرمی در گردوغبار خنک فرو برود. کودک در خواب بود؛ بالا و پائین رفتن سینهٔ کوچک او را در برابر بازوی خود احساس میکرد.
بار دیگر به بالا نگاه کرد؛ آسمان یکپارچه سیاه بود. نزدیکه صبح بشه. روث رو میبرم خونهٔ عمه پیل. و شاید توم را پیدا کنم... اما نمیتوانست تمام آن راه را در تاریکی بپیماید. اکنون نمیتوانست. پاهایش خسته بود. لحظهای خاطرهٔ موج و جزری در خون او بیدار شد؛ حس کرد که پاهایش به طرف بالا کشیده میشود. آه کشید. بلی، باید به دامنهٔ سراشیب تپه در پشت باغ میرفت و تا صبح در آنجا میماند. آنوقت میتوانست بگریزد. ایستاد و گوش داد. صدای خفیف و جغجغهمانندی شنید. تصور کرد که سیلاس بر گرامافون خورد شده لگد میکوبد، یا آن را پرت میکند.
دیوونهس! راستی که دیوونهس! اوه، خدایا!... زن بیحرکت ایستاد. کودک را آنقدر فشرد تا نالهاش بلند شد. صبح که آن مرد سفیدپوست بیاید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ او را فراموش کرده بود. مجبور بود بهسراغش برود و موضوع را بهاو بگوید. آره، چون سیلاس اونقدر دیوونهس که حتما میکشدش! خدایا، اونقدر دیوونهس که میکشدش!
۳
زن با فاصله زیاد خانه را دور زد، از سراشیبی بالا رفت، و در حالی که کودک را در میان بازوانش نگهدشته بود، راهش را کورمال کورمال دنبال کرد. اندکی بعد ایستاد و فکر کرد که به کجای سراشیب رسیده است. به یاد آورد که نزدیک لبهٔ سراشیب یک درخت نارون قرار داشت؛ اگر درخت را پیدا میکرد، میدانست که از کجا سر درآورده است. همچنانکه با نوک پا راه میجست، باز هم جلوتر رفت. راه رو گم کردهام! نمیخواست با کودک بر زمین بیفتد. چنین اندیشید: باس همینجا بمونم. صبح که بشود خواهد توانست اتومبیل مرد سفیدپوست را بالای تپه ببیند و به جاده بدود و به او بگوید که برگردد؛ آنوقت دیگر قتلی پیش نخواهد آمد. بطور مبهم تصویر مردمی را که میکشند و کشته میشوند، در ذهن خود دید. سفیدپوستان سیاهان را میکشتند برای اینکه میتوانستند، و سیاهان سفیدپوستان را میکشتند تا از کشته شدن جلوگیری کنند. و کشتار بود و خون. خدایا! کاشکی توم اینجا بود. لرزید، روی زمین نشست و برای دیدن نشانههای صبح به آسمان چشم دوخت. شاید بهتر باشه که همینطور برم تا به جاده برسم؟ نه... پاهایش خسته بود. بار دیگر حس کرد که بدنش کش میآید. آنوقت سیلاس را دید که دستمال مرد سفیدپوست را در دست گرفته است. شنید که دستمال نرم و مرطوب بر کف اطاق افتاد. از آنچه کرده بود پشیمان بود. سیلاس بهمان اندازه نسبت به او خوبی میکرد که یک مرد سیاهپوست میتواند نسبت به یک زن سیاهپوست خوبی بکند. اغلب زنان سیاهپوست به عنوان گردآورندهٔ محصول در کشتزارها کار میکردند. اما سیلاس او را صاحب خانه و زندگی کرده بود، و این خیلی بالاتر از کارهائی بود که بسیاری از دیگران در حق همسرهاشان انجام میدادند. بلی، او از چگونگی احساس سیلاس آگاه بود. همیشه گفته بود که به اندازهٔ هر مرد سفیدپوستی نیکی میکند. با جدیت زحمت کشیده بود، پولی پسانداز کرده بود و مزرعهای خریده بود تا مانند سفیدپوستها برای خود کشتوکار کند. سیلاس از سفیدپوستها متنفره! خدایا، سیلاس از اونها متنفره!
کودک نالید. زن تکمهٔ پیراهنش را باز کرد و در تاریکی بهاو شیر داد. به طرف مشرق نظر انداخت. هان! ته رنگی خکستری نمودار بود. شبح درختان را بطور مبهم میدید. بزودی میتوانست درخت نارون را ببیند، و کنار آن بنشیند تا هوا آنقدر روشن شود که او بتواند جاده را ببیند.
کودک به خواب رفت. در دوردست خروسی خواند. آسمان عمیقتر شد. زن برخاست و آهسته در جاده پیچ و خم داری قدم برداشت و به نزدیک درخت نارون آمد. در لبهٔ یک سراشیب ایستاد و میان دریائی از سایههای جنبنده لکه سیاهی دید. این لکه سیاه خانه او بود. نمیدونم چرا سیلاس چراغ رو روشن نکرده؟ کودک را از پهلوی راستش بهپهلوی چپ جابجا کرد، آه کشید، و با خواب مبارزه کرد. بار دیگر روی زمین نشست، کودک را تنگتر در برگرفت و بهتنه درخت تکیه داد. پلکهایش پائین آمد و مثل این بود که یک دست خشن و سرد پای راستش را محکم گرفت و شاید پای چپ خود او بود؟ نمیدانست کدامیک از این دو بود... و شروع به کشیدن او بر محل ناهمواری از خس و خاشاک کرد و هنگامی که زن به چشمهایش فشار آورد تا ببیند که چه کسی او را میکشاند، هیچکس دیده نمیشد. جز اینکه در دوردست تاریکی بود و بنظر میرسید که نیروئی از میان تاریکی میآمد و همچون مغناطیس او را میکشید و او بر بستری ناهمواری از خاشاک پر سر و صدا میلغزید، و مثل این بود که وحشتی شدید میل به فریاد را در او برمی انگیخت اما موقعی که دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد، نتوانست و حس کرد که به حفرهٔ بزرگ و سیاهی نزدیک میشود و باز خود را برای فریاد زدن آماده کرد و دیگر خیلی دیر شده بود زیرا که به حفره بزرگ و سیاه در افتاده بود و داشت سقوط میکرد، سقوط، سقوط...
با حرکتی بیدار شد و چشمهایش را در آفتاب بر هم زد. فهمید که کودک را بهاندازهای محکم در چنگهای خود فشرده که بنای گریه را گذاشته است. از جا برخاست. از وحشت کابوس میلرزید و سیلاس و مرد سفیدپوست را به یاد آورد و همچنین دویدن سیلاس بهدنبال او بیرون از خانه، و آمدن مرد سفیدپوست را بیاد آورد. سیلاس در حیاط جلوی ایستاده بود؛ زن نفسش را حبس کرد. بلی، باید میرفت و آن مرد سفیدپوست را با خبر میکرد!
نه! نمیتوانست این کار را بکند؛ تا سیلاس شلاق بدست در آنجا ایستاده بود او نمیتوانست این کار را بکند. میخواست خودش را بهبالای یکی از سراشیبها برساند. سیلاس حتماً او را میدید. و اگر چنین کاری را میکرد هرگز او را نمیبخشید. غیر از یک مرد سفیدپوست هر کس دیگر بود وضع فرق میکرد.
آنوقت، همچنانکه در لبهٔ سراشیب ایستاده بود و متحیر به سیلاس که شلاق را به پاچهٔ شلوارش میزد، نگاه میکرد - و بعد، همچنانکه ایستاده بود و نگاه میکرد - خشکش زد. از جانب تپهها پتپت خفیفی شنیده شد. خدایا!
کودک بهناله افتاد. زن دستهایش را سست کرد. صدای پتپت بلندتر و یکنواخت شد. داره تند میاد!
زن میخواست نزد سیلاس بدود و از او خواهش کند که مزاحم مرد سفیدپوست نشود. اما سیلاس شلاق را در دست داشت. زن نباید آنچه را که شب گذشته کرده بود تکرار کند. تقصیر این پیشامد از جانب او بود. خدایا، اگه بلائی بهسرش بیاد تقصیر منه... چشمانش را بهاتومبیل سیاهی که با سرعت از نوک تپه میگذشت دوخته بود. باید اکنون، بجای اینکه کنار درخت خوابیده باشد؛ خودش را به جاده رسانده باشد. اما دیگر خیلی دیر شده بود. سیلاس در حیاط ایستاده بود؛ زن او را دید که با حرکتی خشمآمیز برگشت و لب ایوان نشست. شلاق را محکم در دست گرفته بود. اتومبیل توقف کرد. در آن باز شد. مردی سفیدپوست پیاده شد. خودشه! زن یک مرد سفید پوست دیگر را روی صندلی جلو اتومبیل دید. و این یکی رفیقشه... مردی که پیاده شده بود قدم برداشت و نزد سیلاس رفت. با یکدیگر روبرو شدند، مرد سفیدپوست ایستاده و سیلاس نشسته بود؛ شبیه دو آدمک با یکدیگر روبرو شدند. زن دید که سیلاس با شلاق به گرامافون خورد شده اشاره میکند. مرد سفیدپوست به پائین نگاه کرد و یک قدم تند به عقب برداشت. شانههایش خم بود و سرش را بهچپ و راست تکان میداد. آنوقت سیلاس برخاست و باز با یکدیگر روبرو شدند؛ شبیه دو عروسک، یک عروسک سفید و یک عروسک سیاه، با یکدیگر در دره پائین روبرو شدند. مرد سفیدپوست انگشتش را بهطرف صورت سیلاس گرفت، آنوقت دست راست سیلاس بالا رفت؛ شلاق فرود آمد. مرد سفیدپوست چرخید، خم شد و دستهایش را جلو سرش سپر کرد. دست سیلاس بالا رفت و پائین آمد، بالا رفت و پائین آمد. زن دید که مرد سفیدپوست روی خاک میخزد، و میکوشد که از دسترس او دور شود. موقعی که دید مرد سفیدپوست دوم از اتومبیل پیاده شد و به طرف سیلاس دوید، جیغ کشید. آنوقت هر سه روی زمین افتاده بودند، میان گرد و غبار میغلطیدند و چنگ میانداختند که شلاق را بگیرند. زن کودک را در بغل گرفت و دوید. خدایا! آنوقت ایستاد و دهانش بازماند. سیلاس خودش را رها کرده بود و بهطرف خانه میدوید. زن میدانست که سیلاس بهسراغ تفنگ خود میرود.
- «سیلاس!»
زن درحالی که میدوید، سکندری خورد و افتاد. کودک میان گرد و خاک غلتید و فریادش بلند شد. زن او را برداشت و دوباره دوید. دو مرد سفیدپوست داشتند خود را با تقلا بهاتومبیل میرساندند. زن دوید تا بهزمین هموار رسید. کشته میشه! زن بار دیگر ایستاد.
سیلاس در جلو ایوان بود و با تفنگ هدف میگرفت. یکی از دو مرد سفیدپوست سوار اتومبیل شد. دیگری ایستاده بود، دستهایش را تکان میداد و خطاب به سیلاس فریاد میکرد. زن خواست جیغ بکشد، اما نفسش بند آمد؛ و نتوانست جیغ بکشد، تا اینکه صدای شلیک تیری شنید.
- «سیلاس!»
یکی از دو مرد سفیدپوست روی زمین افتاده بود. دیگری توی اتومبیل بود. سیلاس داشت دوباره هدف میگرفت. اتومبیل حرکت کرد و در میان ابر گرد و غبار با سرعت دور شد. زن به زانو افتاد و کودک را تنگ در بغل گرفت. صدای تیر دیگری شنید، اما اتومبیل بر نوک تپهٔ جنوبی میغرید. اکنون وحشت دور شده بود. زن به پائین سراشیب دوید. سیلاس در ایوان ایستاده بود، تفنگش را در دست داشت و بهاتومبیل که در حال گریز بود، نگاه میکرد. آنوقت زن دید که سیلاس بهطرف مرد سفیدپوستی که روی خاک افتاده بود، رفت و بالای سر او خم شد. یکی از پاهای او را گرفت و جسدش را بهمیان جاده کشید. بعد برگشت و آهسته بهطرف خانه رفت. زن، همچنانکه کودک را در بغل گرفته بود، دوید و خودش را جلوی پای او انداخت.
- «سیلاس!»
۴
- «سارا، پاشو»
صدایش خشن و سرد بود. زن چشمهایش را بالا آورد و با نگاه تار پاهای سیاه او را دید. با انگشتان غبارآلود اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست. نیروئی مبهم زبانش را بند آورد و با شانههای خمیده ایستاد. سیلاس بیحرکت و خاموش ایستاده بود؛ حالت چهرهاش زن را ملامت میکرد. انگار سیلاس - حتی در حین آنکه زن در آفتاب در مقابل او ایستاده بود - از آنجا رفته بود، مدت درازی دور مانده بود و با قیافهای دیگر برگشته بود. زن میخواست حرفی بزند و خودش را تسلیم کند. بهگریه افتاد.
- «سارا، بچه رو وردار!»
زن کودک را برداشت و منتظر ماند تا مرد حرفی بزند، بهاو چیزی بگوید تا آن وضع تغییر کند. اما مرد چیزی نگفت. به طرف خانه رفت. زن او را دنبال کرد. همینکه زن خواست وارد خانه بشود مرد جلو او را گرفت. موقعی که مرد پارچهٔ سرخرنگ را از خانه بیرون انداخت، زن بهکناری جاست. بعد از آن کفشهای نو را بیرون انداخت. آنوقت سیلاس گهوارهٔ کودک را پرت کرد. گهواره در ایوان افتاد و یکی از چوبهای زیرش شکست؛ لحظهای جنبید، بعد بر زمین افتاد و ابری از گرد و غبار قهوهایرنگ در آفتاب بلند کرد. همهٔ لباسهای زن و کودکش از خانه بیرون ریخته شد.
- «سیلاس!»
زن میگریست و با نگاه تار خود اشیائی را میدید که در هوا شناور میشدند و صدای خفیف آنها را که بر خاک میافتادند، میشنید.
- «چیزات رو وردار برو!»
- «سیلاس!»
- «حالا دیگه هرچی بگی فایدهای نداره!»
- «آخه اونها تو رو میکشن!»
- «هیچکاری از دست من ساخته نیس. و از دس تو هم هیچکاری برنمیاد. تو دیگه خیلی کثافتکاری کردهی. چیزاتو وردار برو!»
- «سیلاس، تو رو میکشن!»
سیلاس زن را از توی ایوان هل داد.
- «چیزاتو وردار و برو خونهٔ عمه پیل!»
- «سیلاس، بیا با هم بریم!»
- «من همینجا میمونم تا اونها برگردن!»
زن بازوی او را گرفت و او دست زن را پس زد. زن لب ایوان افتاد و همانطور که روی زمین نشسته بود، نگاه کرد.
به آرامی گفت «فرار کن. پیش از اونکه بیان فرار کن. من قصد بدی نداشتم...»
- «واسه چی فرار کنم؟»
- «تو رو میکشن...»
- «هیچ فرقی نمیکنه.» بهمزارع آفتاب گرفته نگاه انداخت. «ده سال از زندگیمو بردگی کردم تا مزرعهٔ خودمو آزاد کنم...»
صدایش قطع شد. لبهایش مثل اینکه صدها کلمه بهخاموشی از دهانش بیرون بریزد، میجنبید، و مثل این بود که او نفس نداشت تا کلمهها را بهصدا در آورد. بهآسمان نگاه کرد و بعد نگاهش را بهخاک انداخت.
- «حالا دیگه همهش از دستم رفت. اگه فرار کنم دیگه هیچی ندارم. اگه بمونم و بجنگم بازم هیچی ندارم. هر کدومو انتخاب کنم فرقی نداره. خدایا! خدایا، کاشکی همهٔ سفیدپوستها میمردن! میگم کاش همهشون میمردن! کاشکی خدا همهشون رو میکشت!»
زن دید که سیلاس چند قدمی دوید و آنگاه ایستاد. گلویش متورم شد. دستهایش را بهطرف صورتش بالا برد؛ انگشتانش لرزید. آنوقت روی زمین خم شد و بهگریه افتاد. زن دستهایش را بر شانههای او گذشت.
- «سیلاس!»
سیلاس ایستاد. زن دید که او بهجسد مرد سفیدپوست که که در وسط جاده بر روی خاک افتاده بود، خیره شده است؛ دید که بهطرف جسد قدم برمیدارد. سیلاس بی آنکه کسی را مخاطب قرار دهد، شروع بهحرف زدن کرد. همینطور بالای سر جسد مرد سفیدپوست ایستاده بود و با احساسی عمیق و قطعی، احساس اینکه اکنون همه چیز تمام شده و دیگر هیچ چیز فرق نمیکند، از زندگی خودش حرف میزد.
- «سفیدپوستها هیچوقت بهمن مجالی نمیدن! اونها هیچوقت به سیاهپوستها مجال نمیدن! آدم تو تمام زندگیش هیچ چیز را نمیتونه از شر اونها حفظ کنه. زمین آدم رو میگیرن! آزادی آدم رو میگیرن! زن آدم رو میگیرن! و بعدش هم زندگی آدم رو میگیرن!» بهطرف زن برگشت و فریاد زد «و اونوقت همخون من از پشت بهمن خنجر میزنه! موقعی که با چشمام سفیدپوستها رو میپام که منو نکشن، همخون من بهمن پشت پا میزنه!» بار دیگر روی خاک زانو زد و هقهق کرد؛ اندکی بعد بهآسمان نگاه انداخت، چهرهاش از اشک نمناک بود. «منم میخوام مثه اونها سنگدل باشم! خدایا، بهمن کمک کن، میخوام سنگدل باشم! وقتی بیان سراغم همینجا هستم. و موقعی که از اینجا بیرونم بیارن میفهمن که مردهم! اگه خدا جونم رو نگیره بهاونها میفهمونم!» مکث کرد و کوشید نفس تازه کند. «اما خدایا، من نمیخوام اینطور بشه! هیچ قصدی ندارم! اگه آدم مقاومت کنه کشته میشه! اگه مقاومت هم نکنه کشته میشه! از هر راهی که بره کشته میشه و هیچ فایدهای هم نداره...» روی زمین تخت دراز کشیده بود و یک طرف صورتش در خاک فرو رفته بود. سارا با چشمان سیاه و مات ایستاده بود و بهکودک شیر میداد. سیلاس آهسته برخاست و دوباره در ایوان ایستاد.
- «سارا، برو خونهٔ عمه پیل!»
غرش خفهای از جنوب شنیده شد و هر دو سر برگرداندند.
نواری از غبار قهوهایرنگ در پائین دامنهٔ تپه موج میزد.
- «سیلاس!»
- «سارا، برو از مزرعه رد شو!»
- «میتونیم هر دو بریم. برو اسبها رو بیار!»
سیلاس او را از توی ایوان هل داد، دستش را گرفت و او را بهپشت خانه برد، از کنار چاه گذشت و بهجائی رفت که جادهای از یک سراشیب بهطرف درخت نارون کشیده شده بود.
- «سیلاس!»
- «پیش از اونکه تورم بگیرن از اینجا برو!»
زن با چشمانی که از اشک تر شده بود، در حالی که روی علفها سکندری میخورد، از مزارع مواج گذشت. فایدهای ندارد! میدانست که دیگر برای منصرف کردن سیلاس خیلی دیر شده است. نازهٔ ساقهایش کشیده شده بود. ناگهان در گلویش گرفتگی و درد احساس کرد. ایستاد، چشمانش را بست و کوشید جلو سیلاب اندوهی را که بر او روی آورده بود بگیرد. آری، کشتن سفیدپوستان بهدست سیاهان و کشتن سیاهان به دست سفیدپوستان، علیرغم امید روزهای سفید درخشان و آرزوی شبهای سیاه و شادی طولانی مزارع سبز ذرت در تابستان و رؤیای عمیق آسمانهای خاکستری و خوابآلود زمستان، همچنان ادامه داشت. و هنگامی که کشتن آغاز میشد، همچون رودخانهای روان پیش میرفت. آه، زن به حال سیلاس تاسف میخورد! سیلاس... سیلاس که رودخانهٔ طولانی خون را دنبال میکرد. خدایا، چرا او دلش میخواد همینطور اونجا بمونه؟ و سیلاس نمیخواست بمیرد؛ زن میدانست که او از آنگونه مرگی که صحبتش را میکرد متنفر است. با وجود این رودخانهٔ دیرین خون را دنبال کرد و میدانست که فایدهای ندارد. با ناسزاگوئی و غرولند آن را دنبال کرد. زن در جلو خود به علفهای خشک و خاکآلود خیره شد. مردم، سیاهان و سفیدپوستان زمین و خانهها، مزارع سبز ذرت و آسمانهای خاکستری، شادی و رویاها، بطریقی، همه جزئی از چیزی بودند که موجب خوب بودن زندگی میشود. آری، اینها همه بطریقی همچون پرههای یک چرخ ریسندگی به یکدیگر پیوسته بودند. زن این پیوستگی را احساس میکرد. میدانست که اینها همه به یکدیگر پیوستهاند. موقعی که نفس میکشید آن را احساس میکرد و موقعی که نگاه میکرد آن را درمییافت. اما چگونگی آن را نمیدانست؛ نمیتوانست انگشتش را بر آن بگذارد و هنگامی که زیاد دربارهٔ آن میاندیشید، موضوع بکلی در هم میریخت، شبیه شیری که ناگهان بر زمین بپاشند. با اینکه در گلو و سینهاش، همچنانکه اکنون احساس میکرد، شبیه گلولهای سخت و دردآور گره میشد. چهرهاش را بهچهرهٔ کودک چسباند و بار دیگر به گریه افتاد.
بوق اتومبیلهائی با صدای بلند زده میشد. غرش بوقها که هر لحظه بلندتر میگشت زن را واداشت که به عقب برگردد. سیلاس، ظاهرا بیهراس ایستاده بود و به یکی از تیرهای ایوان تکیه داده بود. صف دراز اتوموبیلها با سرعت در میان ابرهائی از غبار پیش آمد. سیلاس به طرف در رفت و وارد خانه شد. سارا چند قدمی در سراشیب دوید و بار دیگر به پای درخت نارون آمد. آهسته و بزحمت نفس میکشید. اتومبیلها جلو خانه توقف کردند. پتپت یکنواخت موتورها شنیده میشد و ابرهای غبار شناور بود. لحظهای توانست آنچه را که در حال وقوع بود ببیند. بعد در همه سو سفیدپوستها با تپانچه و تفنگ در مزراع هجوم آوردند. زن بهزانو افتاد، نمیتوانست چشمهایش را برگرداند. و مثل این بود که نمیتوانست نفس هم بکشد. تیری شلیک شد. یک مرد سفیدپوست از پا در آمد، غلطید و با صورت بر زمین افتاد.
- «تفنگ داره!»
- «بیاین عقب!»
- «دراز بکشین!»
مردان سفیدپوست عقب دویدند و پشت اتومبیلها قوز کردند. سه تیر دیگر از طرف خانه شلیک شد. زن که سر و چشمهایش درد میکرد، نگاه انداخت. کودک را روی دامنش گذاشت و چشمهایش را بست، زانوهایش در خاک فرو رفت. باز هم صدای تیرهائی شنیده شد، اما دیگر نگاه کردن او فایدهای نداشت. روحش همه چیز را میدانست. وقوع آن را پیش از واقع شدن احساس میکرد. مردهایی بودند که میکشتند و کشته میشدند. آنوقت زن از جا جست، چون خود را ناگزیر میدید که نگاه کند.
- «حرومزاده رو بسوزونین!»
- «مادر قحبه رو آتیش بزنین!»
- «کفتارو بپزین!»
- «دودش کنین!»
زن دید که دو مرد سفیدپوست چهار دست و پا خزیدند و از کنار چاه رد شدند. یکی از آن دو تفنگی داشت و دیگری یک قوطی حلبی سرخ رنگ. موقعی که به پلکان پشت خانه رسیدند مردی که قوطی حلبی سرخ رنگ را در دست داشت به زیر خانه خزید و دوباره بیرون آمد. آنوقت هر دو برخاستند و دویدند.
صدای تیر بلند شد. یکی افتاد. فریادی بلند شد. زبانهٔ زردفام آتش از زیر پلههای پشت خانه خود را بالا کشید.
- «این سیاه رو بسوزونین!»
- «سیاه، بیا بیرون حقت رو بگیر!»
زن از سراشیب تپه نگاه میکرد؛ پلههای پشت خانه شعلهور شد. مردان سفیدپوست رگبار گلوله را به طرف خانه گشودند. دود سیاه در آفتاب میپیچید و بالا میرفت. از خانه تیرهائی شلیک شد. مردهای سفیدپوست، پشت اتومبیلهاشان قوز کردند و پنهان شدند.
- «سیاه، تصمیم خودت را بگیر!»
- «حرومزادهٔ سیاه، بیا بیرون یا همونجا بسوز!»
- «سیاه، خیال میکنی که سفیدپوست هستی؟»
کلبه شعلهور شد و دود پر پیچ و تاب که از جرقههای جهنده پر بود آن را از هر طرف فراگرفت. زن صدای خفیف شعلهها را میشنید. مردان سفیدپوست روی شکمهای خود میخزیدند گاهگاه توقف میکردند، هدف میگرفتند و به میان دود پردامنه شلیک میکردند. زن با کرختی شدیدی نگاه میکرد؛ نگاه میکرد و منتظر بود که سیلاس فریاد بکشد و یا از خانه بیرون بیاید. اما خانه جرقجرق میکرد و شعله میکشید و به سوی آسمان آبی پرهای زردفام میپراند. مردان سفیدپوست بار دیگر شلیک کردند و گلولهها را مانند تگرگ به میان ستونهای خشمگین دود روان ساختند. و هنوز زن نه میدید که سیلاس از خانه بیرون بدود، و نه میشنید که فریادی بکند. آنوقت از جا جست و ایستاد. صدای مهیب شکستگی بلند شد؛ بام خانه فروکش کرد. در میان چوبهائی که خرد میشد، یک دودکش سیاه نمودار گشت. شعلهها میخزید و دود سیاه نعره میکشید و خانه را پنهان میداشت. مردان سفیدپوست ایستادند. دیگر هراسناک نبودند. زن باز هم منتظر سیلاس بود. منتظر بود ببیند که او از میان آتش خود را بیرون میکشد یا نه، منتظر بود که فریاد او را بشنود. آنوقت نفسی طولانی و آهسته کشید و ریههایش را خالی کرد. اکنون دیگر موضوع را میدانست. سیلاس تا آنجا که توانسته بود سفیدپوستها را کشته بود و حالا مانده بود که خودش بسوزد، بی آنکه خفیفترین صدائی بکند در میان آتش مانده بود. همچنانکه دیوارها فرو میافتاد، زن با نفسی تند ریههایش را از هوا پر کرد؛ خانه میان پرهای سرخ و حریص پنهان شده بود. زن برگشت و در حالی که کودک را در بغل داشت دوید، کورکورانه در میان مزارع دوید و فریاد کرد «خدایا، نه!»
پایان
پاورقیها