مَسْتَک: تفاوت بین نسخهها
(در حال بازنگری.) |
|||
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
[[Image:12-017.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۷]] | [[Image:12-017.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۷]] | ||
− | {{بازنگری}} | + | {{در حال بازنگری}} |
− | ع. ا-احسانی | + | ع. ا - احسانی |
---- | ---- | ||
رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه{{نشان|1}} میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. | رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه{{نشان|1}} میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. | ||
سطر ۲۱۸: | سطر ۲۱۸: | ||
#{{پاورقی|14}} آسیو، آسیا | #{{پاورقی|14}} آسیو، آسیا | ||
#{{پاورقی|15}} مَستَک، دانه علفی است قرمز رنگ که با گندم مخلوط میود و خوردن آن موجب گیجی و سردرد و در انتها خواب میشود. | #{{پاورقی|15}} مَستَک، دانه علفی است قرمز رنگ که با گندم مخلوط میود و خوردن آن موجب گیجی و سردرد و در انتها خواب میشود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
[[رده:کتاب جمعه ۱۲]] | [[رده:کتاب جمعه ۱۲]] | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
[[رده:کتاب جمعه]] | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ ۲۹ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۱۱
این مقاله در حال بازنگری است. اگر میخواهید این مقاله را ویرایش کنید لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. اگر میخواهید نکتهای را در مورد پیادهسازی این متن یادآوری کنید لطفاً در صفحهٔ بحث بنویسید. |
ع. ا - احسانی
رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه[۱] میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. اسد میبایست آب را طوری در این ایشهها تقسیم کند که خاک را نشوید و نبرد و تلهای[۲] دوطرف، نرم نرم نرم بکشد تا نشاها در آن بگیرند. اسد کمحوصله و درواقع گرسنه بود. صبح زود دو لقمه نانِ باقیمانده را جویده فقط دو پیاله چای را سر کشیده بود و علیالطلوع آمده بود به توتونزار که وقتی زنها سر کار میآیند لااقل یک وِجال[۳] زمین را آب داده باشد که معطل نمانند. زنها سرراه نشاها را از تخم زار درآورند و روپلها بسته بسته میچیدند. هوا هنوز سرد بود و شبنم به فراوانی رو علفها نشسته بود. جنگل بهاره، سبز و سرزنده، تمام کوه دو طرف را میپوشاند. درختهای کوه شمالی در بخاری لطیف فرو رفته بود. خاک نمور، به رنگ قهوهای سیر و سوخته در برابر گاوآهن چاک میخورد و آب در باریکۀ جوی ها تقسیم میشد و مانند هزارپایی تنبل لابهلای هر چاله و زیر هر کلوخی سر میکشید و آن را میبلعید. نسیم ملایمی از دره جنوبی میغلتیدو از چاک پیراهن اسد داخل میشد، زیربغلش میپیچید و تن عرق کردهاش را خشک و خنک میکرد. اسد حال خوشی نداشت. به زیباییهای طبیعت و سبزهزار، وزش نسیم و پیشرفت کار بیتوجه بود و هر از چندی چشم به راه میدوخت. چندتائی از کومهها، لای درختهای توت سرچشمه، در انتهای راه دیده میشد. سوت و کور و بی دود و دم. اسد چشم به راه سید بود که می بایست نان بپزد و چای بیاورد که چاشت بخورند. ولی از سید خبری نبود و گرسنگی کم کم شدت می گرفت.
سه ساعتی از بالا آمدن آفتاب گذشته بود که کلاهی و سری از بالای بتههای غلدرقان[۴] که هنوز به خوبی قد نکشیده بودند و بین تمشکهای زیرچشمه پیدا شد. اسد امیدوار شد زیرا کلاه و سر بسیار کند حرکت میکرد. لابد دستش بند بود و چای و سفرۀ نان و کاسهها و قند نمیگذاشتند تندتر راه بیاید. نیرویی در دست و پای اسد دوید. رمضان هم گاهبهگاه به اسد و جاده چشم میانداخت و بعد با هایوهوی گاوها را در طول سرازیری و سربالائی میراند. دستۀ ازال[۵]را کج و راست میکرد تا سر سوک[۶] از ریشۀ بتهها و درختچهها رهایی یابد. اکنون اسد صداهای اطراف، نفیر دم به دم گاوها را در تلاششان و وراجی زنها و جیغ و داد و بچهها را میشنید. نمیخواست سید را در حال آمدن تماشا کند و ناچار سرش را به کار بند کرد: تند و مصمم جلوی جویها را میبست و آب را نخ نخ به ایشههای بعدی هدایت میکرد. راه نشتاک[۷] را میگرفت و با پشت بیل به خاک سرِبند میکوفت. تا وقتی که میبایست سید، قاعدتا در درخت انجیر کنار توتونزار رسیده باشد.میبایستی آب را به دست سید میداد و خودش با رمضان چاشت میکردند. سرش را بلند کرد. سید در چند قدمی او ایستاده بود. سر به زیر و دست خالی...
...سید با پا یک تکه از کنارۀ جوی را میکوبید و آهسته چیزی میگفت که اسد نمی توانست بفهمد.
پرسید: - چیه؟ چی میگی؟
سید سرش را بلند کرد ولی چشمانش را دزدید و گفت:
- آرد تموم شده...هیچی نداریم.
اسد خشکش زد. حرفهای سید را نمیفهمید. فقط میدید که دستهایش خالی است و بوی نان از او نمیآید. در سایۀ درخت انجیر هم چیزی دیده نمیشد. سید رویش را به طرف زنها گرفته بود.
- تو کیسه...من خودم دیدم....
سید نیم نگاهی کرد و زیر لب جواب داد:
- اونا سبوس بود.
اسد ایستاد. بازویش از رمق افتاد و کم مانده بود بیل از دستش بیفتد.
تشر زد: -پس تا حالا کجا بودی؟
سید خم شد و با دست یک بسته سرشاخه را از رو آب برداشت:
- دنبالش میگشتم.
اسد خیره نگاهش کرد. باورش نمیشد. داشت کفرش در میآمد:
- الاغ شاخدار...مگه گم شده بود؟
سید خودش را گرم کار نشان داد. تو آب رفته بود و با پاهایش بغل جوی را میکوفت.
- تو کندیلها[۸] میگشتم!
اسد نتوانست خودش را نگه دارد. داد زد:
- مگه ما چند تا کندیل داریم؟«کی آرد تو کندیل ریختیم؟»از صبح افتادی پای چراغ شیره، حالا خبر آوردی تخم حروم بدشیرهای؟ ناهار چی کوفت کنیم حالا؟
زن و بچه ها به تماشایشان پرداخته بودند ولی رمضان با جدیت جف گاو را هی میکرد. سید زنها را نگاه کرد و بقچههای نان را که به کمر بسته بودند. اما...آنها به شتاب خم شدند و خودشان را به نشنیدن و نفهمدین زدند.
سید پوزخندی زد و زیرلب گفت:
- مثل هر روز مرغپلو میخوریم!
اسد بیل را رها کرد و کلوخی از زمین برداشت. سید هراسان عقب نشست و اسد با خشم کلوخ را به طرف او پرتاب کرد.
- سگ مصب بیهمه چیز لیچار میگه! برو گمشو که میگیرم خفهات میکنم!...
سید کلوخ را رد کرد و غرزنان به طرف بالا رفت اما بیست قدم آنطرفتر ایستاد. اسد همچنان بد و بیراه میگفت و با خشم بیل را تو خاک و گل فرو میبرد. نمیدانست چه کند. حالا شکمش به غار و غور افتاده به شدت گرسنهاش شده بود. جلو یک ایشه را میبست و یکی دیگر باز میکرد. سید کنار جوی نشست تکه چوبی برداشت تکهتکه کرد. اسد فریاد کشید:
- آهای سید، چرا دست از سر من ورنمیداری؟ همین حالا راتو بکش برو گورتو گم کن. از دست تو فلان فلان شده ذله شدم. برو یه خرِ دیگه پیدا کن... اگه بیام بالا ببینم دور و ور خونه میپلکی بلائی سرت بیارم که...
قهرآلود بیل را در جوی فرو کرد و به زمین و زمان و بخت بد خود فحش داد ولی این کارها گرسنگی را فرو نمینشاند. آفتاب را دید زد: حسابی بالا آمده بود. خسته به کارش ادامه داد.
وقتی آفتاب درست بالا سر رسید، رمضان گاوها را راز کرد و زنها هم دست از کار کشیدند. سید همچنان نشسته بود چوب میشکست. زنها و بچهها در یک خط از زمین بیرون رفتند و زیر یک درخت گردو که دو تا بچه شیری در پوشش پر وصلهای زیر آفتاب سایه آن افتاده بودند نشستند. رمضان خودش را به اسد رساند، بیل را برداشت و بیحوصله به کمک پرداخت. اسد به دلتنگی تعریف کرد که صبح سید را گذاشته بود که آرد را بدهد زنها نان بپزند، و حالا دست از پا درازتر آمده است که آرد تمام شده. یک لقمه نان نداریم و آرد هم نیست. رمضان در سکوت گوش داد:
- اسد آقا...صد دفعه گفتم این سید به درد نمیخورد. دستشم کجه. یک آدم دُرست دَرمان بگیر!
اسد فکهایش را به هم فشرد و زیرلب گفت:
- همهشون مثل هَمَن. یکی از یکی بدتر!
رمضان زیرچشمی و رنجیده نگاهش کرد و جواب نداد.
اسد گفت: - تو برو بلکی تو خونهات چیزی باشه سرِبند که رسیدی آبو بنداز تو کال[۹]
رمضان بیل را به کول انداخت و راه افتاد. بهسید متلکی پراند و سر بالا رفت. کومههای آبادی، کج و معجوج و توسری خورده کنار چشمه ایستاده بودند. اسد تا بند آمدن آب مشغول بود. باز هم کمی صبر کرد و بعد بیل را انداخت و خسته و درمانده راه را در پیش گرفت. سید پا در آب نشسته بود حالا شاخهئی را میشکست و برگهایش را پاره میکرد. اسد بالا سرش ایستاد. اندکی تو فکر رفت. سید آب دماغش را با پشت دست پاک کرد. کلاه پوستیِ پشم ریختهئی سرِکم مویش را میپوشاند. صورتش سیاه و چرک، آب چشمِ خشکیده. تا گوشۀ دماغ وروسبیل کوتاه دودی و ریش تُنُکش خط انداخته بود. استخوانی دود داده بود که رویش پوستی کدر کشیده باشند، و اسد میدانست که در همه زمین برای این جنازه گوری یافت نمیشود. گرسنگی و تنهائی همنشین دائمیش بودهاند و شاید در مغز افیون زدهاش جائی جز این جنگل و کومهها و ساکنینش نمیشناسد. شاید به هیچ کاری نمیآید اما...
سید بود و سرقبالۀ این مزرعه.
آشتیجویانه گفت: - آخه، الاغ شاخدار! نباید اقلآ یک لقمه نون تو این شکم کار خورده بریزیم؟ از صبح ولگشتی سرظهر اومدی که آرد تموم شده؟
سید آزرده و شاید خجلت زده از حاشیه نهر علف میکند. اسد کنار او نشست:
- آخه من با تو چیکار کنم؟ مثل خال نحس چسبیدی به لنگم. اگه تو نبودی یه خاکی به سرم میریختم. حالا چی بخوریم؟ ظهره...چرا اینقده بیفکری؟
سید ساکت بود. اسد هم یک تکه چوب برداشت و تکهتکه کرد. بعد پرسید:
تو آبادی کسی هست؟
- نه...فقط خاله سلاطین مریض افتاده.
اسد کج کج نگاهش کرد، و سید هم که گوئی مچش را گرفته باشند بیشتر خم شد.
- پس تو پهلو خاله افتاده بودی بهش شیره میدادی؟ لاالهالاالله!...
سید جواب نداد.
- تو آبادی هیچ آرد بههم نمیرسه؟
- نه.
- پس باید راه بیفتی بری ده...نشئهتَم که رسیده و سرحالی
دست به جیب کرد دفترچهئی درآورد و یک ورقش را کند و حوالهئی نوشت:
- اینو بده کل ذبیح. یک پوط گندم بگیر سر راه، آسیاب، آرد کن بیار.
سید کج کج اسد را که مشغول نوشتن بود نگاه کرد:
- کل ذبیح میگه چوق خطمون پُره... نمیده..
- هر جوریه ازش بگیر. بگو تا چند روز دیگه گندما درومیشه. بگو نشا که تموم شد خودم میرم شهر پول میارم.
سید سری را به دو طرف تکان داد و کاغذ را گرفت.
- رفتنمومیرم، اما خیال نکنم.
- هرجور یه بهزبون بگیرش. چاخانش کن. تانگرفتی برنگرد.
سید کاغذ را تا کرد و در سجاف کلاهش گذاشت بهدستش تکیه داد و بلند شد. اسد هم برخاست. سید آفتاب بالا سرش را نگاه کرد و این پا و آن پا شد.
- حالا ظهره..نهار...
اسد تیز و لخت شد. کم مانده بود یخهاش را بگیرد اما خودداری کرد.
- سر راه، خودتو پیش، ابراهیم آقا بندکن... یاالله!
سید رو به پائین راه افتد. اسد ایستاد تا سید صد قدمی دور شود، بعد در حاشیۀ جوی بهجست و جوی پرداخت. چند پَر غاز ایاقی[۱۰] و آن طرفتر «شَنگه»[۱۱] کند. رو به گندمها رقت وچند خوشه گندم سبز چید و پیچید تو جنگل.
***
اسد تا دو ساعت بعدازظهر تو جنگل و حاشیۀ مزرعه پرسه زد. گاه دراز کشید و با دل گرفتگی آبی آسمان را از لابهلای شاخ و برگهای زمزمهگر تماشا کرد. شکمش را از ریشۀ شنگه و گندم نارس انباشه بود. بعد رفت سرِ بند، و تازه آب را به جوی انداخته بود که سیاهیِ هیکل سید را پائین، از پیچِ راه دید که نصفه کیسهئی به پشت گرفته خسته خمیده، آهسته آهسته بالا میآمد. اسد تعجب کرد:«چه زود!»
گاوها کنار راه خوابیده نشخوار میکردند. رمضان هم از بالا پیدایش شد. زنها تنبل و بیشتاب ازجا بلند میشدند. اسد آب را پای کار رساند و مشغول شد. با دیدن سید دلش ضعف رفته بود. بوی آرد را میشنید و دلش میخواست جلو بدود و یک مشت از آن کفلمه کند. اما زنها میدیدند و برایش دست میگرفتند. سرش را پائین انداخت که سید را نبیند فکرش را در آبیاری تمرکز کرد و به زنها تشر زد که زودتر نشا را آغاز کنند، بیآنکه سید را آرد را فراموش کند. گاهی شنگهئی از خاک در می آورد و با شلوار پاک میکرد و میجوید. فکر کرد:«از بی پولی یک نفر را باید نگه دارم که مثقال مثقال آرد تهیه کند. اگه میتونستم یکی دو کیسه آرد بخرم راحت میشدم». رمضان گاوها را به یوغ بست و هی کرد. اسد آه کشید و بیشتر به کار چسبید اما گرسنگی امانش نمیداد. بههر صورت دو ساعتی خودداری کرد و بعد، زودتر از هر روز کار را بهرمضان واگذاشت که ایشهها را آب ببندد، و خود، خسته و بیرمق بهطرف خانه رفت.
به کومهشان که رسید، سید داشت خاکسترهای روی کُماج[۱۲] را با لَته[۱۳] پاک میکرد. بوی نان سوخته اسد را از حال میبرد، اما ناچار بود تأمل کند تا کماج سرد شود. از جلو کومه برگشت و تو آبادی قدم زد. پاهایش او را به کومه باز میگرداندند. کومۀ اربابی فرقی با بقیه نداشت، گیرم دیوارهایش چینهئی بود و درش محکمتر. سید چای دم کرده، یک کاسه ماست چکیده و پیازی روسفره چیده بود. اسد خوددار و ظاهراً بیمیل نشست و کماج را که هنوز گرم بود شکست. نان سیاه بود و فطیر و چغر، بفهمی نفهمی بوی نان میداد. با شروع جویدن، گرسنگی وحشتناک، معدهاش را در هم فشرد. شاید نمیبایست عجله میکرد، اما نمیشد. نان خمیر و ماست را نجویده فرو میداد. سید آرام و یکنواخت، فقط پوستۀ نان را میجوید. پیاله پیاله چای سر میکشید و عرق میریخت. اسد وقتی تهبندی کرد و دو تا پیاله چای بالا انداخت، احساس رضایت و لذت در تمام بدنش دوید. کمکم داشت سیر میشد و غصههایش از خاطر میرفتند که سرش بهدرد افتاد. سید بیرون رفته بود. اسد کمی نشست و چای دیگری نوشید. لکن سر درد شدت میگرفت خیال کرد از هوای دم کردۀ کومه است. بلند شد امام گیج رفت و کم مانده بود بیفتد. دو قدم برداشت و با هر دو دست بهچارچوبِ در چسبید. خودش را بیرون کشید و جلو در افتاد که هوائی بخورد. سید لب جوی نشسته آب به فرق خود میزد اسد او را میدید که نوسان میکند. کوه و جنگل روبرو سر و ته شده بود. انبار چوبی توتون یک بری، ایستاده میلرزید. از پایئن راه بچهها و زنها و پشت سر آنها گاوها و رمضان را میدید که کج و راست میشدند. چشمش را میبست، درد و آرام میگرفت ولی خودش به گردش در میآمد. چشمش را باز میکرد، سر درد شدت مییافت و دلش بههم میخورد. بلند شد و سعی کرد مستقیم بایستد اما سکندری رفت و نشست. ناچار با دست و پا خودش را کنار سید به جوی رساند. دمر افتاد و صورتش را در آب فرو برد و چند جرعه نوشید. با یک دست آب به فرق سرش ریخت. خنک شد. سرش را که بلند کرد کلاه سید جلو چشمش بود و گوشۀ کاغذی از سجاف آن دیده میشد. حوالۀ گندم را شناخت. سید نشسته چرت میزد. خواست حرفی بزند اما ساکت ماند و باز سرش را در آب فرو برد. شاید کماج خمیر بوده. سرِدلش مانده سید هم حال بهتر نداشت و کمکم کنار جوی افتاد. اسد نشست. دشت و کوه دور سرش میچرخید. ناچار چشمش را بست و بهپینکی افتاد. صداها را میشنید و صدای بچهها را و زنها و رمضان را که آمد و گاوها را بست و برگشت:
- آقااسد... آقااسد... چی شده؟
اسد با مشقت بسیار چشمش را باز کرد:
- نمیدونم. انگار کماج خمیر بوده، اذیتم کرده... سرم گیج میره
رمضان زیربغلش را گرفت و او را به کومه برد و روی نمد خواباند و زنش را صدا کرد. چای درست کردند. شانهاش را مالیدند، افاقه نکرد. سید را هم آورند تو اتاق دراز کردند. خرناسه میکشید. رمضان بقیۀ کماج را نگاه کرد.
بو کشید. سید را بیدار کردند که چای بخورد. او هم از درد و سرگیجه مینالید.
رمضان پرسید:- آقا اسد. آرد از کجا رسیده؟.
- نمیدونم. سید آورده؟
نمیتوانست درست حرف بزند. چشمش را که باز میکرد و درد میخواست کلهاش را بترکاند. زن رمضان با شلیتۀ گلدار بلند و چارقد قرمزش گوئی تو هوا راه میرفت. حرفها را میشنید:
سید میگفت: - از ده گرفتم.
زن رمضان میگفت:
- کیسهاش که مالِ آسیووِه.[۱۴]
سید میگفت:
- از کَل مَمو گرفتم.
کَل ممو آسیابان بود. اسد روی موج میرفت و میآمد.
زن رمضان میگفت:- کل ممو بازنش رفتن امامزاده... از دیروز...
سید جواب نداد. اسد چشمانش را دراند. زن رمضان یک مشت آرد برداشت، بو کشید، زبان زد و سرش را تکان داد. از کیسه ماست چکیده درآورده و دوغ درست کرد، فَتّ و فراوان و سید را به ریشخند گرفت: - ماشاءالله آرد آوردی! این کیسه سه ماه گوشۀ آسیو افتاده. کل ممو سرت کلاه گذاشته. میدونی تو کیسه چیه؟ مَستَک[۱۵]!
... هر دو تاتون مست کردین!
اسد را نشاندند کاسۀ دوغ را دادند دستش. آرام آرام سر کشید. یادش آمد که چند بار تو آسیا این نصفه کیسه آرد را دیده بود. سید هم دوغ مینوشید و دماغش را پاک میکرد. اسد پرسید:- چند خریدی؟
سید چشمش را بست و ساکت ماند.
- حروم لقمه! کل ممو دیروز تاحالا نیست. اینو کی بهت داده؟
سید با آستین پاره بهچانهاش ور رفت و بریده بریده گفت:
- میدونستم کل ذبیح گندم نمیده... رفتم آسیو، دیدم کسی نیس. فقط همین نصفه کیسه آرد بود. گفتم باهاش بعدِ حساب میکنیم.
اسد نمیدانست باید خشمگین بشود یا بخندد. کاسۀ دوغ را زمین گذاشت. رمضان میخندید و دست به پشت سید میزد:
چند زن جلو درگاه و بیرون جمع شده بودند.
- امّا خودمونیم سیّد، حسابی نشئه شدیها... مستک قدِچار مثقال شیره کار میکنه...
اسد همچنان کاسه کاسه دوغ میآشامید. سید را میدید که چرت میزد و اشک میریخت و آب دماغش را با آستین پارهاش پاک میکرد. شاید کمی سردردش تخفیف یافته بود اما خواب، به سنگینی کوهی برچشمش مینشست. به پشت افتاد و درحالیکه گردش سقف و زمین زیر بدنش و چرخش نور را در درگاهی، و هیکلهای رقصندۀ رمضان و زنش و دیگران را از پشت پلک تماشا میکرد و بهخواب میرفت غرید:
- تف!... دزد هم به این بیعرضگی؟... تو هیچوقت آدم نمیشی!
پاورقیها
- ^ ایشه، جویهای باریکی که با نوک بیل یا گاوآهن تعبیه میکنند.
- ^ پَل، پشتههای خاکی در فواصل ایشهها
- ^ وِجال، مساحتی از مین که با جفت گاو میتواند در یکی دو ساعت شخم زد.
- ^ غِلدِرقان، نوعی گیاه شبیه نی که در اراضی جنگلی بسیار بلند میشود.
- ^ اِزال، دسته و تنۀ گاو آهن که به مالند بسته میشود.
- ^ سوک، نوعی فلز گاوآهن.
- ^ نَشتاک، رطوبتی که از جوی بهخاک اطراف نشست میکند.
- ^ کَندیل، ظرف بزرگی است که از ساقه و ترکه میبافند پایهدار که از زمین بالاتر بایستد و دور آن را گل اندود میکنند و در آن گندم و جو و یا آرد میریزند گه از رطوبت محفوظ باشد.
- ^ کال، مسیر سیلاب و نهر.
- ^ غاز اَیاقی[=پای غاز]، گیاهی است با برگ سه پره که کنار جوی آب میروید و خام میخورند.
- ^ شَنگه، سبزی صحرائی است که با برگهایی شبیه پیاز و ساقهۀ زیرزمینی سفید و مزۀ خیار چنبر.
- ^ کُماج، نوعی نان است که برای آن خمیر را گرد و پهن کرده زیر خلواره خاکستر اجاق میگذارند تا بپزد.
- ^ لَتّه، تکهئی پارچه.
- ^ آسیو، آسیا
- ^ مَستَک، دانه علفی است قرمز رنگ که با گندم مخلوط میود و خوردن آن موجب گیجی و سردرد و در انتها خواب میشود.