آواز سیاه طولانی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۷۳: سطر ۷۳:
 
زن همچنان زمزمه می‌‌کرد و با هر مکثی که در آوازش می‌‌کرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود می‌‌جنباند. اما کودک بلند‌تر جیغ می‌‌کشید و فریاد او آواز زن را می‌‌بلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و به این فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار می‌‌دهد، آیا شکمش درد می‌‌کند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و به پشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدار‌تر و بلند‌تر جیغ می‌‌کشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشته‌ای را که مهره‌های قرمز به آن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجه‌های سیاه و کوچک طفل مهره‌ها را پس زد. زن خم شد، ابرو‌هایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»
 
زن همچنان زمزمه می‌‌کرد و با هر مکثی که در آوازش می‌‌کرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود می‌‌جنباند. اما کودک بلند‌تر جیغ می‌‌کشید و فریاد او آواز زن را می‌‌بلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و به این فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار می‌‌دهد، آیا شکمش درد می‌‌کند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و به پشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدار‌تر و بلند‌تر جیغ می‌‌کشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشته‌ای را که مهره‌های قرمز به آن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجه‌های سیاه و کوچک طفل مهره‌ها را پس زد. زن خم شد، ابرو‌هایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»
  
یک کوزهٔ کدو‌قلیانی را که آب از آن می‌‌چکید نزدیک لب‌های سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پا‌هایش را به ته گهواره کوبید. زن لحظه‌ای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز این‌جور نمیکرد. او را برداشت و به طرف در گشوده رفت. به گوی بزرگ سرخ‌رنگی‌ که در میان شاخه‌های درختان غروب می‌‌کرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو می‌‌بینی‌؟» کودک خودش را عقب کشید و بازو‌ها و پاهای گرد و سیاهش را به شکم و شانه‌های او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و این‌را از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، می‌‌فهمید. روی چارپایه‌ای چوبی نشست، دکمه‌های جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیک‌تر آورد و نوک سیاه پستانش را به لب‌های او چسباند.  
+
یک کوزهٔ کدو‌قلیانی را که آب از آن می‌‌چکید نزدیک لب‌های سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پا‌هایش را به ته گهواره کوبید. زن لحظه‌ای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز این‌جور نمیکرد. او را برداشت و به طرف در گشوده رفت. به گوی بزرگ سرخ‌رنگی‌ که در میان شاخه‌های درختان غروب می‌‌کرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو می‌‌بینی‌؟» کودک خودش را عقب کشید و بازو‌ها و پاهای گرد و سیاهش را به شکم و شانه‌های او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و این‌را از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، می‌‌فهمید. روی چارپایه‌ای چوبی نشست، دکمه‌های جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیک‌تر آورد و نوک سیاه پستانش را به لب‌های او چسباند.
 +
  
 
  «طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقت‌انگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی‌ نداشت. آنوقت پنجه‌هایش را به پستان‌های او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی‌ می‌خوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشم‌هایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثه‌های سرخ برق زد؛ سینهٔ‌ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجه‌های سیاهش به طرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک به طرف پائین کشیده شود. همینکه پنجه‌های کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و به حالت هق‌هق در‌آمد. زن کودک را‌‌ رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق می‌‌خزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجه‌های کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو می‌خوای؟» زن ساعت را به وسط اتاق کشید. کودک درحالی که با صدای بلند می‌‌گفت «من ن!» به طرف ساعت خزید. آنوقت دست‌هایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، به دستهات صدمه می‌زنی‌ها!»
 
  «طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقت‌انگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی‌ نداشت. آنوقت پنجه‌هایش را به پستان‌های او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی‌ می‌خوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشم‌هایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثه‌های سرخ برق زد؛ سینهٔ‌ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجه‌های سیاهش به طرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک به طرف پائین کشیده شود. همینکه پنجه‌های کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و به حالت هق‌هق در‌آمد. زن کودک را‌‌ رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق می‌‌خزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجه‌های کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو می‌خوای؟» زن ساعت را به وسط اتاق کشید. کودک درحالی که با صدای بلند می‌‌گفت «من ن!» به طرف ساعت خزید. آنوقت دست‌هایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، به دستهات صدمه می‌زنی‌ها!»

نسخهٔ ‏۲۸ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۶:۴۸

کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹۴


۱


«ب خواب، طفلم

بابا جونت به شهر رفته


بخواب طفلم

آفتاب داره پائین میره


بخواب طفلم

نون قندی‌هات توی کیسه‌س


بخواب طفلم

بابات الانه میاد خونه...


زن همچنان زمزمه می‌‌کرد و با هر مکثی که در آوازش می‌‌کرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود می‌‌جنباند. اما کودک بلند‌تر جیغ می‌‌کشید و فریاد او آواز زن را می‌‌بلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و به این فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار می‌‌دهد، آیا شکمش درد می‌‌کند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و به پشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدار‌تر و بلند‌تر جیغ می‌‌کشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشته‌ای را که مهره‌های قرمز به آن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجه‌های سیاه و کوچک طفل مهره‌ها را پس زد. زن خم شد، ابرو‌هایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»

یک کوزهٔ کدو‌قلیانی را که آب از آن می‌‌چکید نزدیک لب‌های سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پا‌هایش را به ته گهواره کوبید. زن لحظه‌ای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز این‌جور نمیکرد. او را برداشت و به طرف در گشوده رفت. به گوی بزرگ سرخ‌رنگی‌ که در میان شاخه‌های درختان غروب می‌‌کرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو می‌‌بینی‌؟» کودک خودش را عقب کشید و بازو‌ها و پاهای گرد و سیاهش را به شکم و شانه‌های او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و این‌را از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، می‌‌فهمید. روی چارپایه‌ای چوبی نشست، دکمه‌های جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیک‌تر آورد و نوک سیاه پستانش را به لب‌های او چسباند.


«طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقت‌انگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی‌ نداشت. آنوقت پنجه‌هایش را به پستان‌های او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی‌ می‌خوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشم‌هایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثه‌های سرخ برق زد؛ سینهٔ‌ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجه‌های سیاهش به طرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک به طرف پائین کشیده شود. همینکه پنجه‌های کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و به حالت هق‌هق در‌آمد. زن کودک را‌‌ رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق می‌‌خزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجه‌های کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو می‌خوای؟» زن ساعت را به وسط اتاق کشید. کودک درحالی که با صدای بلند می‌‌گفت «من ن!» به طرف ساعت خزید. آنوقت دست‌هایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، به دستهات صدمه می‌زنی‌ها!»