نطق مراسم تدفین: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۸۳: سطر ۱۸۳:
 
و آقای رئیس پس از اینکه کوشید چیزی را بخاطر بیاورد، ادامه داد:
 
و آقای رئیس پس از اینکه کوشید چیزی را بخاطر بیاورد، ادامه داد:
  
- میدانید چیه؟ دوست عزیز، بهتر است نزد یانکو ملادنویچ{{نشان|۴}} بازرگان معتبر شهر ما بروید، میشناسیدش؟ او سالهای متمادی رئیس انجمن شهر بود و از دوستان نزدیک مرحوم ژوزف  
+
- میدانید چیه؟ دوست عزیز، بهتر است نزد یانکو ملادنویچ{{نشان|۴}} بازرگان معتبر شهر ما بروید، میشناسیدش؟ او سالهای متمادی رئیس انجمن شهر بود و از دوستان نزدیک مرحوم ژوزف بشمار میرفت. هیچکس قادر نخواهد بود بهتر و مفصلتر از او خدمات آن مرحوم را برای شما روشن کند. البته منهم میتوانستم مطالبی در اختیارتان بگذارم، اما توجه داشته باشید که همهٔ چیزها را نمیتوان فوراً بخاطر آورد.
 +
 
 +
آقای رئیس هم مرا تا دم در مشایعت کرد و پس از فشردن دستم گفت:
 +
 
 +
- وقتی خدمت آقای ملانویچ رسیدید، فراموش نکنید عقیده مرا باطلاع ایشان برسانید. بنظر من بد نیست به تعداد سخنرانیها افزوده شود؛ یک نطق در برابر خانهٔ مرحوم ژوزف، یکی در جلو ساختمان دبیرستان، یکی هم درست سر قبر. حتی بجا است که یک سخرانی هم جلو ساختمان انجمن شهر ایراد شود. بگذار آقای ملادنویچ در این باره کمی فکر کند، مثلا بد نیست...
 +
 
 +
یانکو ملادنویچ از من چنین استقبال کرد:
 +
 
 +
- برادر جان، اصلا نمی‌فهمم چرا آنها شما را نزد من میفرستند. والله من چیزی نمیدانم. مرحوم ژوزف مرد متمولی بود و بخاطر خدماتش نزد همه احترام داشت، اما کدام خدمات؟ نمیدانم. بروید نزد آقای رئیس...
 +
 
 +
- خدمت ایشان بودم...
 +
 
 +
- پس سری به آقای مطران بزنید.
 +
 
 +
- خدمت ایشان هم رسیده‌ام...
 +
 
 +
- خوب... پس نزد آقای رئیس انجمن شهر بروید...
 +
 
 +
- با ایشان هم ملاقات کرده‌ام...
 +
 
 +
- در اینصورت من نمیدانم... خدمات، خدمات! بدون تردید خدماتی وجود داشته است، آنهم چه خدماتی! و تازه لازم است بدون استثناء به همه این خدمات اشاره شود، اما من نمیتوانم جزئیاتش را برای شما بگویم. بهتر است نزد کس دیگری بروید مثلا خدمت آقای دکتر شهرمان بروید. او پزشک معالج آن مرحوم بودو گمان میکنم از همه چیز خبر داشته باشد.
 +
 
 +
راه خانهٔ دکتر را در پیش گرفتم و او را در حیاط منزلش یافتم. دکتر روی صندلی کوچک سه پایه‌ای نشسته بود و داشت خیار شور میانداخت. کنارش نشستم و گفتم:
 +
 
 +
- آقای دکتر، انگار مرحوم استوئیچ را که تمام شهر ما بمناسبت مرگش گریان است، شما معالجه میکردید.
 +
 
 +
- بله من معالجه میکردم. اما چکار میتوانستم بکنم؟ من سبک‌ترین غذاها را برای او تعیین کرده بودم، ولی او دیروز شکمش را با لوبیا پخته پر کرد. می‌فهمید؟ سه بشقاب پر لوبیا
  
  

نسخهٔ ‏۱۵ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۳۴

کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۲

این واقعه روز دوشنبه یعنی عادی ترین روز هفته که عادی‌ترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام:‌ اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبه‌ای رخ می‌دهد.

اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادی‌تر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت نتوانستم کنجکاویم را کتمان کنم. ژاندارم چنین آغاز کرد:

- آقای...

در حالیکه قطرات اشکش را دانه بدانه می‌شمردم، گفتم:

- بله؟

با صدای لرزانی جواب داد:

- آقای رئیس ژاندارمری مرا خدمت شما فرستاده است...

- خدمت من؟ خوب، اما نگفتید چرا!

- ... مرا خدمتتان فرستاده است تا شما را همراه خودم به اداره ببرم.

و پس از اتمام جمله‌اش، گریه را سر داد.

با شنیدن آخرین کلمات او، چشمان منهم پر از اشک شد، زیرا بالاخره منهم پی بردم که احضار شدن از طرف ادارهٔ ژاندارمری واقعاً غصه دارد. دستم را به‌پشت ژاندارم زدم و با صدای مرتعشی پرسیدم:

- برادر جان، آیا اطلاع نداری آقای رئیس چکارم دارد؟

تقریباً می‌دانم. دیشب ژوزف استوئیچ [۱] بازرگان معروف شهر ما عمرش را بشما داد... مرگ او ناگهانی بود. سر شب زنده بود، تا دو دقیقه قبل از مرگش هم زنده بود، اما بعد مرد.

- خوب، خدا رحمتش کند! اما بگو ببینم: آقای رئیس با من چکار دارد؟

- کارش بهمین مسأله مربوط است.

- با این مسأله؟ چطور؟ برادر جان، شاید منظورت این است که این آقای بازرگان بمرگ طبیعی نمرده است، اما بهرحال همه میدانند که من در عداد اقوام و وراث او نیستم.

ژاندارم جواب داد:

- این موضوع را میدانم. اما تمام شهر دارد تدارک می‌بیند مراسم تدفین ژوزف استوئیچ را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند، علت احضار شما هم همین است...

- خوب، این عیبی ندارد...، بهتر بود این را از همان اول میگفتی...

و من با قلبی آرام و چشمانی اشکبار باتفاق آقای ژاندارم بادارهٔ ژاندارمری محل رهسپار شدم.

تمام شهر به هیجان آمده بود. تا بیکی از آشنایانت برمیخوردی، جلو میآمد، دستش را روی شانه‌ات میگذاشت و با صدای لرزانی میگفت:

- حیف، صد حیف! ژوزف استوئیچ زندگی را بدرود گفته است. در دور و زمانهٔ ما مردانی چون او زاده نمیشوند.

آقای رئیس ژاندارمری با خوشروئی از من استقبال کرد، مرا دعوت به نشستن نمود و در تمام مدت مذاکراتمان صدایش می‌لرزید.

میتوان بجرأت ادعا کرد که در آنروز همهٔ اهالی شهر با صدای مرتعش حرف میزدند. گمان میکنم آن روز صبح زن صاحبخانه هم شوهرش را با صدای لرزان بفحش بسته بود، منتهی من بعلت عدم اطلاع از مصیبتی که دامنگیر شهر شده بود، متوجه لرزش صدایش نبودم.

آقای رئیس ژاندارمری گفت:

- آقا، یقین شما هم از مصیبتی که شهر ما را در ماتم فرو برده است، اطلاع یافته‌اید. دیشب ژوزف استوئیچ، انسانی که خدمات برجسته‌اش برکسی پوشیده نیست و از احترام عمیق همهٔ مردم شهر برخوردار بود، دار فانی را بدرود گفت. گمان میکنم خود شما هم از خدمات آن مرحوم و از عشق و احترام پرحرارتی که همهٔ ما نسبت بدو احساس میکنیم، اطلاع دارید. علاوه بر کارهائی که صورت خواهد گرفت، لازم است یکی از اهالی شهر در مراسم تدفین او سخنرانی کند. من خبر دارم که شما نمایشنامهٔ کوچک و نشاط‌ آوری نوشته‌اید و بهمین علت میتوان بدین نتیجه رسید که تا حدودی ادیب هستید، بنابراین گمان میکنم هیچ کسی بهتر از شما نتواند از عهدهٔ انجام این کار برآید.

آقای رئیس همهٔ این مطالب را جدی و بدون مکث بیان کرد. با کمی دستپاچگی جواب دادم:

- آقای رئیس بنده اعتراف میکنم که میتوان مرا کم و بیش ادیب نامید، اما میدانید این... این نطقهای سر قبر با آن اصطلاحات مخصوصش...

با عجله توی حرفم دوید و گفت:

- خیر، خیر! من بشما آزادی کامل میدهم، خودتان شیوهٔ دلخواهتان را انتخاب کنید. علی‌الاصول از شما نمیخواهم نطقتان حتماً جنبهٔ کلاسیک داشته باشد، چون میدانید این سخنرانی که برای صحنهٔ نمایش نیست، بلکه...

اما در اینجا آقای رئیس کمی دست و پایش را گم کرد و صندلی خود را جابجا نمود.

- بسیار خوب، جناب آقای رئیس، موافقم. اما میدانید بنده اطلاعات کافی دربارهٔ آن مرحوم ندارم.

- چطور؟ شما از خدمات آن مرحوم مطلع نیستید؟

- نخیر.

- آها، متوجه شدم، شما تازگیها بشهر ما آمده‌اید...

- لطفاً خدمات آن مرحوم را لااقل بطور اختصار برای بنده بفرمائید...

و یک برگ کاغذ و یک مداد از جیبم بیرون آوردم.

- بله، بله، حتماً... بشما خواهم گفت...

در اینجا آقای رئیس بفکر فرو رفت، سرش را خاراند و باز کمی دستپاچه شد. بعد روی صندلی خود جابجا شد و معلوم نبود بچه علت قیچی کاغذبری را بدست گرفت و لحظه‌ای با آن بازی کرد و بالاخره با صدای گناهکارانه‌ای گفت:

- حقیقتش را بخواهید، خود من فقط سه سال است ساکن این شهرم... البته میتوانم خدمات آن مرحوم را ذکر کنم، اما اظهارات من فقط شامل عبارات کلی خواهد بود، در حالیکه برای این مورد بخصوص، شما محتاج بجزئیات هستید، اینطور نیست؟

- کاملا صحیح است، ولی این جزئیات را از چه کسی میتوانم بپرسم؟

آقای رئیس که جواب سؤالم را آماده کرده بود باعجله و مسرت گفت:

- میدانید چیه؟ نزد آقای مطران بروید؛ بله، بهتر از همه این است که نزد ایشان بروید.

با آقای رئیس ژاندارمری خداحافظی کردم و در حالیکه دربارهٔ مقدمهٔ سخنرانی خود میاندیشیدم بملاقات مطران رفتم.

آقای مطران را در خانه‌اش یافتم. او با جورابهای سفید و دمپائیهای گلدار در صندلی راحتی لمیده بود. کتابی تحت عنوان «کتاب بزرگ طباخی ملی صربستان» در دستش مشاهده میشد. مؤلف این کتاب خانم کاترین پوپویچ - میجینا [۲] آنرا بمادر خود نانچیک- پتروویچ پورگمایستر[۳] هدیه کرده بود.

وقتی منظورم را با آقای مطران در میان نهادم، بی‌آنکه تحسین خود را کتمان کند گفت:

- عالی است! عالی است!

- البته شما بعنوان مطران، بیش از هرکس دیگری میتوانید اطلاعاتی دربارهٔ خدمات آن مرحوم که لازم است در سخنرانی مراسم تدفین به آنها اشاره شود، در اختیار بنده بگذارید.

آقای مطران پای راستش را روی پای چپش انداخت و در حالیکه با نگاه مغرورانه‌ای دمپائیهای خود را تماشا می‌کرد، جواب داد:

- البته، البته! میدانید تا آنجائیکه به کلیسا مربوط میشود، مرحوم ژوزف خدمت خاصی برای آن انجام نداده است. مسلماً او فرد مسیحی شایسته‌ای بود، اما مهمتر از همه شخص بسیار ثروتمند و در واقع ثروتمندترین فرد شهر ما بود. ولی... چطور بشما بگویم... بهتر است شما به آقای رئیس انجمن شهر مراجعه کنید، او حتماً خدمات آن مرحوم را از سیر تا پیاز برای شما بر خواهد شمرد.

آقای مطران مرا تا دم در مشایعت کرد و درحالیکه دستم را بعنوان خداحافظی می‌فشرد، گفت:

- رویهمرفته عالی است، عالی است!... مرحوم ژوزف بیش از اینها استحقاق دارد. ما قادر نخواهیم بود احترام و امتنان خود را از خدمات او بیان کنیم.

آقای رئیس را در ساختمان انجمن شهر یافتم. درست در همان لحظه‌ای که به‌اتاق وی داخل میشدیم، او داشت بجا یا نابجا بپدر و مادر یک قصاب خاطی فحش میداد. برای اینکه آقای رئیس تصور نکند که برای امور مربوط به انجمن شهر مراجعه کرده‌ام و بمنظور اینکه از رفتار بی‌ادبانه‌اش در امان مانم، باعجله گفتم:

- آه، لابد شما از مصیبتی که دامنگیر شهرمان شده است اطلاع دارید و از اندوه عمیقی که مرگ مرحوم ژوزف برای همهٔ ما به وجود آورده است مسبوقید! به بنده تکلیف شده است در مراسم تدفین او نطقی ایراد کنم.

آقای رئیس قبل از اینکه دست از سر قصاب بکشد، یکبار دیگر پدر و مادرش را به فحش بست و بعد خطاب بمن با صدای مرتعشی گفت:

- بله، مرحوم ژوزف، حیف شد!

- شما او را از قدیم میشناسید؟

- من؟ البته! ما با هم بزرگ شده‌ایم...

- میخواستم از حضورتان خواهش کنم تمام خدمات او را از ب بسم‌الله گرفته تا ت تمت تعریف کنید تا در سخنرانی‌ام بگنجانم...

- بله، بله، سخنرانی کاملا ضرورت دارد و من شخصاً حتی خواهش میکنم نطق مفصل‌تری تهیه کنید... بگذارید همه بدانند که ما با او همانطوریکه لازم بوده و همانطوریکه واقعاً استحقاقش را داشته وداع گفته‌ایم. من دستور داده‌ام همین امروز همهٔ اعضای انجمن شهر برای تشکیل جلسه حاضر شوند... شاید انجمن شهر امکان یابد تاج گلی از طرف خود نثار آن مرحوم کند...

کاغذ و مدادم را بیرون آوردم و گفتم:

- پس لطفاً آنچه را که دربارهٔ آن مرحوم میدانید بفرمائید.

- آنچه را که میدانم؟ اولا تصور میکنم بهتر بود دو سخنرانی تهیه شود - حیف اشخاص مناسبی نداریم، وگرنه میشد نطقهای بیشتری ایراد کرد - بله، یک نطق در برابر خانهٔ آن مرحوم، یک نطق در برابر ساختمان انجمن شهر، یکی در جلوی کلیسا و نطق شما در سر قبر آن مرحوم.

- ولی آقای رئیس توجه بفرمائید، من هنوز نمیدانم دربارهٔ چه چیزهایی باید صحبت کنم...

- نمیدانید؟ بله، اگر شما بتوانید حتی آنچه را که واقعاً در شأن مرحوم ژوزف است بیان کنید، یقین بدانید که باز هم کم گفته‌اید.

در اینجا آقای رئیس انجمن شهر بسرعت از روی صندلی بلند شد و چون جملهٔ اخیر بنظرش بطور موفقیت آمیزی بیان شده بود، تکرارش کرد.

- بنده باز خواهش میکنم، آنچه را که دربارهٔ مرحوم ژوزف میدانید برایم تعریف کنید.

- مسلماً از سیر تا پیاز خدماتش را خواهم گفت در این مورد جایز نیست مطلبی ناگفته بماند.

آقای رئیس نشست، کمی فکر کرد و بعد در حالیکه کلمات را میکشید گفت:

- مرحوم ژوزف شخصی بسیار متمولی بود...

- این مطلب را بنده قبلا هم یادداشت کرده‌ام...

- اما راجع به بقیهٔ مطالب... خودم هم نمیدانم تا چه اندازه بتوانم مفید واقع شوم. بنظرم بهتر بود قبل از هر کاری به آقای رئیس...

- ایشان نتوانستند چیزی بمن بگویند و مدعی هستند اطلاعاتشان بعلت اینکه فقط سه سال از مدت اقامتشان در شهر ما میگذرد، ناچیز است.

- این موضوع کاملا حقیقت دارد. این است نمونهٔ انسان عاقل! او نمیخواهد در اموریکه مربوط بماست دخالت کند.

آقای رئیس سکوت کرد و جیبهایش را برای یافتن دستمال کاوش نمود، اما نتوانست بیابد، پس زنگ زد و ژاندارمی را برای آوردن دستمال بخانه فرستاد. سکوتی که برای مدتی قلیل بین ما برقرار شده بود، برای او مفید واقع شد، زیرا در عرض این مدت موفق شده بود جوابی بیابد و در حالیکه بسرعت بسوی من میچرخید گفت:

- اصلا چرا شما بدنبال این و آن میروید؟ بنظر من آقای مطران در این زمینه مفیدترین فردی است که میتوان یافت! زود نزد ایشان بروید، من الان توصیه‌ای هم...

- متشکرم، بنده همین الان نزد پدر مقدس بودم و خود او مرا بحضور شما فرستاده است.

آقای رئیس گفت:

- پس اینطور!

و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت، اما بلافاصله ادامه داد:

- میدانید، هر چه از آن مرحوم بگوئیم باز هم کم گفته‌ایم. بنظر من اگر میتوانستیم ترتیبی بدهیم تا چهار سخنرانی ایراد شود، خیلی بهتر میشد؛ یکی جلوی خانهٔ مرحوم ژوزف، یکی در برابر ساختمان انجمن شهر، یکی در برابر کلیسا و آخری هم سر قبر آن مرحوم. اگر کسی میتوانست در برابر ساختمان نیز سخنرانی کند، در آنصورت تعداد سخنرانیها به پنج فقره میرسید، ولی خوب که بیندیشیم پنج نطق هم برای آن مرحوم کافی نیست...

من فوراً موافقت کردم:

- بله کافی نیست، اما جناب رئیس خواهش میکنم مطالبی را که بایستی در سخنرانی بگنجانم بیان بفرمائید.

- خواهم گفت، حتماً خواهم گفت.

و آقای رئیس پس از اینکه کوشید چیزی را بخاطر بیاورد، ادامه داد:

- میدانید چیه؟ دوست عزیز، بهتر است نزد یانکو ملادنویچ[۴] بازرگان معتبر شهر ما بروید، میشناسیدش؟ او سالهای متمادی رئیس انجمن شهر بود و از دوستان نزدیک مرحوم ژوزف بشمار میرفت. هیچکس قادر نخواهد بود بهتر و مفصلتر از او خدمات آن مرحوم را برای شما روشن کند. البته منهم میتوانستم مطالبی در اختیارتان بگذارم، اما توجه داشته باشید که همهٔ چیزها را نمیتوان فوراً بخاطر آورد.

آقای رئیس هم مرا تا دم در مشایعت کرد و پس از فشردن دستم گفت:

- وقتی خدمت آقای ملانویچ رسیدید، فراموش نکنید عقیده مرا باطلاع ایشان برسانید. بنظر من بد نیست به تعداد سخنرانیها افزوده شود؛ یک نطق در برابر خانهٔ مرحوم ژوزف، یکی در جلو ساختمان دبیرستان، یکی هم درست سر قبر. حتی بجا است که یک سخرانی هم جلو ساختمان انجمن شهر ایراد شود. بگذار آقای ملادنویچ در این باره کمی فکر کند، مثلا بد نیست...

یانکو ملادنویچ از من چنین استقبال کرد:

- برادر جان، اصلا نمی‌فهمم چرا آنها شما را نزد من میفرستند. والله من چیزی نمیدانم. مرحوم ژوزف مرد متمولی بود و بخاطر خدماتش نزد همه احترام داشت، اما کدام خدمات؟ نمیدانم. بروید نزد آقای رئیس...

- خدمت ایشان بودم...

- پس سری به آقای مطران بزنید.

- خدمت ایشان هم رسیده‌ام...

- خوب... پس نزد آقای رئیس انجمن شهر بروید...

- با ایشان هم ملاقات کرده‌ام...

- در اینصورت من نمیدانم... خدمات، خدمات! بدون تردید خدماتی وجود داشته است، آنهم چه خدماتی! و تازه لازم است بدون استثناء به همه این خدمات اشاره شود، اما من نمیتوانم جزئیاتش را برای شما بگویم. بهتر است نزد کس دیگری بروید مثلا خدمت آقای دکتر شهرمان بروید. او پزشک معالج آن مرحوم بودو گمان میکنم از همه چیز خبر داشته باشد.

راه خانهٔ دکتر را در پیش گرفتم و او را در حیاط منزلش یافتم. دکتر روی صندلی کوچک سه پایه‌ای نشسته بود و داشت خیار شور میانداخت. کنارش نشستم و گفتم:

- آقای دکتر، انگار مرحوم استوئیچ را که تمام شهر ما بمناسبت مرگش گریان است، شما معالجه میکردید.

- بله من معالجه میکردم. اما چکار میتوانستم بکنم؟ من سبک‌ترین غذاها را برای او تعیین کرده بودم، ولی او دیروز شکمش را با لوبیا پخته پر کرد. می‌فهمید؟ سه بشقاب پر لوبیا