خونخواهی! ۱: تفاوت بین نسخهها
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (اضافه کردن الگوی بازنگری) |
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱۵: | سطر ۱۵: | ||
{{بازنگری}} | {{بازنگری}} | ||
− | {{ | + | {{چپچین}} |
'''اثر «تامس دیوئی»''' | '''اثر «تامس دیوئی»''' | ||
ترجمهٔ ضمیر | ترجمهٔ ضمیر | ||
− | {{پایان | + | {{پایان چپچین}} |
==۱== | ==۱== | ||
تقریباً شب بود که بخانهاش بازگشت. راه خاکی و تنگی که در پیش داشت بر اثر آن بهار خشک و بی باران مثل سنگ سخت شده بود. میکی فیلیپس وقتی که اتومبیل خود را در این سمت براه انداخت ناگهان بیاختیار بدوبیراه گفتن آغاز کرد. بخصوص هر وقت که از ساعت ۱۸ تا نیمه شب مأمور خدمت بود، بیش از هر وقت دیگر متوجه میشد که خانهاش چهقدر از مرکز شهر پرت افتاده است .... در واقع، میکی فیلیپس یگانه پاسبان ناحیه بود که باین ترتیب در بیرون شهر گوشه گرفته بود. | تقریباً شب بود که بخانهاش بازگشت. راه خاکی و تنگی که در پیش داشت بر اثر آن بهار خشک و بی باران مثل سنگ سخت شده بود. میکی فیلیپس وقتی که اتومبیل خود را در این سمت براه انداخت ناگهان بیاختیار بدوبیراه گفتن آغاز کرد. بخصوص هر وقت که از ساعت ۱۸ تا نیمه شب مأمور خدمت بود، بیش از هر وقت دیگر متوجه میشد که خانهاش چهقدر از مرکز شهر پرت افتاده است .... در واقع، میکی فیلیپس یگانه پاسبان ناحیه بود که باین ترتیب در بیرون شهر گوشه گرفته بود. |
نسخهٔ ۶ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۴۱
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۱
تقریباً شب بود که بخانهاش بازگشت. راه خاکی و تنگی که در پیش داشت بر اثر آن بهار خشک و بی باران مثل سنگ سخت شده بود. میکی فیلیپس وقتی که اتومبیل خود را در این سمت براه انداخت ناگهان بیاختیار بدوبیراه گفتن آغاز کرد. بخصوص هر وقت که از ساعت ۱۸ تا نیمه شب مأمور خدمت بود، بیش از هر وقت دیگر متوجه میشد که خانهاش چهقدر از مرکز شهر پرت افتاده است .... در واقع، میکی فیلیپس یگانه پاسبان ناحیه بود که باین ترتیب در بیرون شهر گوشه گرفته بود.
ماشین خود را جلو انبار قدیمی و مخروبهئی که بدان «گاراژ» لقب داده بود نگهداشت. گرچه این «ارتقاء مقام» هم موضوعی صددرصد مجازی بود زیرا که هنوز هم، با داشتن لقب «گاراژ» پر بود از مشتی اسباب و اشیاء کهنه و فرسوده ... زنش «کتی» که در مقابل حرفهای کفرآمیز همیشه از کوره در میرفت، با خشم به او گفته بود:
ـ عجب! اسباب و اشیاء کهنه!.... همه این چیزها اسباب و اثاثهٔ قدیمه است و جز تعمیز بچیزی احتیاج ندارد.
رایحهٔ چمنی که تازه آبپاشی شده بود و عطر گلهائی که کتی با عشق و علااقه بسیار در آغوش این زمین بایر پرورش میداد، در آن هوای گرم موج میزد درست است که میکی فیلیپس یگانه پاسبانی بود که باین ترتیب در نقطهای بیرون از شهر زندگی میکرد، اما در عوض یگانه پاسبانی هم بود که زنی مثل «کتی» داشت. این مزرعه، رؤیای کتی و مظهر گرامیترین آرزوهای او بود. و اگر کتی ماه آسمان زا هم از او خواستار میشد، میکی هیچگونه تردیدی بخود راه نمیداد و برای آنکه ماه آسمان را برای کتی خود بیاورد، بسوی فضای بیکران بحرکت درمیآمد.
خوشبختانه کتی هم جز «میکی» و خانهای در بیرون شهر و خلاصه ده دوازده بچه «پر داد و فریاد» چیز دیگری از خدای آسمان و زمین نمیخواست ...
وقتی که میکی از پلههای کرم خورده و چوبی جلو عمارت بالا میرفت در دل خود میگفت که اجرای این سومین آرزوی کتی، بسته با ساعت و شاید دقیقه است! و وقتی که قیافه نازنین و دلفریب کتی در چهارچوب در پدیدار شد این اندیشه بصورت حقیقت درآمد.
هماندم چشمش به پیراهن تازهٔ او افتاد اما پیش از آنکه مطابق رسم و آئین به اظهار محبت شامگاهی دست زده باشد، کلمهای دربارهٔ پیراهن تازه بزبان نیاورد. و کتی که عاقبت از آغوش شوهر خود بیرون آمد، از فرط لذت چون گل سرخ شده بود .... بشدت نفس میزد و کمی آزرده شده بود.
ـ بسیار خوب، سرکار پاسبان .....
میکی در راه مثل گردن کلفتی بضرب پاشنه بست و شوخی کنان گفت:
ـ بیا ببینم، زن ... به مرد خودت نزدیکتر شو ... بپر ببینم!..
زن دستهایش را پیش آورد و او را از خود دور ساخت.
ـ میکی، دست بردار!..
میکی در اطاق به تعقیب او پرداخت. کتی روی کاناپه جست و پشتی کاناپه را میان خود و او حائل ساخت. میکی فیلیپس که به زور خود اطمینان داشت لبخندی زد. کتی که از نفس افتاده بود، زبان گلگون خود را از میان دو رشته دندان سفید نمایان ساخت .... با دست خود حلقههای آشفته موی انبوه و قهوهای رنگ خود را سامانی داد و خوش و خندان گفت:
ـ پیراهن تازهام را دیدی؟
چشمهایش او را میخورد .... کتی از پناهگاه سست و ناپایدار کاناپه بیرون آمد و پیش بند خود را در آورد و بسوی او پیش رفت. دامن خود را با دستش هموار ساخت، بالای پیراهنش را درست کرد و با قیافه شیطنت باری خرامان خرامان براه افتاد.
ـ خوب؟ بگو ببینم میپسندی؟
ـ عجب حرفی میزنی!... اما بگو ببینم کجا قصد داری این پیراهن را بپوشی؟
ـ میخواهم بهمین ترتیب در خانه بپوشم ....
ـ چه بهتر از این .... برای آنکه این پیراهن وسوسه انگیز را جلو چشم مردم نمیتوان بتن کرد .... راستی بگو ببینم، این پیراهن زیبا را بچه ترتیبی باید درآورد؟
ـ اگر عاقل باشی و همه اسفناجهای خود را بخوری شاید بتوانم نشانت بدهم.
کتی، با احتیاط به پشت کاناپه رفت و شتابان بسمت آشپزخانه براه افتاد. میکی که تیز تر از او بود، در حین عبور، با کف دست خود ضربت سختی به «پشت» او نواخت.
کتی پشت در ناپدید شد و مثل کسی که به سکسکه افتاده باشد، دادش درآمد:
ـ اوی ـ اوی ـ اوی !...
میکی به اطاق خود رفت. کت و رولور و کفش خود را درآورد. پیراهن شسته و رفتهای بتن کرد و آنوقت چشمش به تختخواب بزرگ افتاد و بروی سعادتی که در انتظار وی بود لبخند زد ...
وقتی که نصف غذای خود را خورد با اضطراب پرسید:
ـ پس آن اسفناجها که گفتی چه شد؟
کتی گفت:
ـ حرفی بود که زدم ... برای هر گونه اعتراضی درباره غذا خواهشمند است به مدیر مهمانخانه مراجعه فرمائید.
ـ اما من میخواهم که این معامله را دست بدست با زن ارباب خاتمه بدهم!
ـ عزیزم، کمی صبر و حوصله داشته باش. تمام شب فرصت داریم ... و تمام فردا در اختیار ما است!
ـ میترسم که اینطور نباشد، جانم ... فردا، روز پاسداری من است.
کتی از کوره در رفت:
ـ چه گفتی! فردا روز تعطیل تو است. اکنون که بخانه آمدهای بیشتر از بیست ساعت اضافه کار کردهای!
میکی توضیح داد:
ـ عده کم است ... دو نفر از افراد ما ... ناخوش هستند.
کتی روی خود را برگرداند. از دروغ مقدسی که میکی برای پنهان داشتن حقایق تلخ شغل خود بزبان میآورد آگاه بود. در حقیقت آن دو پاسبان بدبخت ناخوش نبودند. یکی از ایشان بنام گروهبان دوفی کشته شده بود و دیگری پاسبانی باسم روسو، پس از آنکه در جریان مخمصهای نزدیک راه آهن چندین زخم برداشته بود، در بیمارستان ناحیه وضع وخیمی داشت.
میکی از اینکه در خانه خودش بود، خود را بسیار خوشبخت میدانست. نتیجهٔ این تقلیل افراد برای او این شده بود که نیمی از بیست و چهار ساعت تعطیل او از میان برود.
و چون با وجود همهٔ این چیزها، شانس این را داشت که در کانون خانوادگی خود باشد، لازم بود که حداکثر استفاده را از این شانس خود بکند، «کتی» اندکی اخم درهم کرد. اما وقتی که نوبت خوردن بستنی دسرش رسید، «کتی» تصمیم خود را گرفته بود.
وقتی که میخواست ظرفها را از روی میز بردارد، میکی گفت:
ـ میخواهم بتو کمک کنم.
با دست محکمی او را بسوی صندلی چرمی، نزدیک رادیو، راند و گفت:
ـ نه، عزیزم .. تو آنجا بنشین و استراحت کن.
وقتی که «کتی» با دستهائی پر از ظرف بسوی آشپزخانه میرفت، میکی رادیو را باز کرد تا به اخبار مسابقهای که در جریان بود گوش بدهد. اما از بس در اندیشه سرنوشت گروهبان دوفی و «تصادف» این روسو بدبخت بود، نتوانست چندان توجهی به اخبار مسابقه داشته باشد. و در دفعهٔ سوم وقتی که کتی از آشپزخانه بازگشت، بزحمت میتوانست باو بگوید که مسابقه چند بر چند است.
وقتی کتی شوهر خود را دید که دستهایش بحال تشنج آمیزی روی دستهٔ صندلی افتاده و قیافهاش از شدت خشم تغییر یافته است، ناگهان از حرکت باز ماند.
میکی بخود فشار آورد و لبخندی زد. اما «کتی» گول این لبخند را نخورد. روی زانوهای او نشست و از روی محبت لبهای خود را بر چشمهای او و پس از آن بر دهان او نهاد و گفت:
ـ عزیزم، بزودی شانس بتو روی خواهد آورد. اول آنکه تو مثل دیگران پاسبان سادهای نیستی ...: تو میکی فیلیپس هستی. دوم آنکه از لحاظ هوش و فراست بالاتر از همه پاسبانهای دنیا هستی. ـ و آنوقت با انگشت خود استخوان بینی و پس از آن خط منحنی ابروان پرپشت و قهوهای رنگ او را نوازش داد، دستش در موهای سیخسیخ وی که مثل بروس کوتاه زده شده بود از حرکت بازماند ـ خودم میدانم، تو آن قدر هوش و فراست داری که نگذاری پیر و فرسوده شوی ... وانگهی دهان ظریف تو آنقدر زیبا است که نباید خرد و خمیر و خستهاش کنی.
ـ شاید بتوانم با یک کلاه خود در این شهر بگردم تو چه عقیدهای داری؟
ـ هر طور که دلت میخواهد، گلیم خود را از آب در بیار اما بشرط آنکه صحیح و سالم نزد من برگردی ... من همین را از تو میخواهم و بچهها نیز همین را میخواهند.
میکی زیر لب گفت:
ـ بچهها؟ کدام بچهها؟
ـ خوب، خودت میدانی
لبهای کتی بجستجوی لبهای او پرداخت و میکی زبان او را به نرمی دندان گرفت.
کتی ـ دست و پا زنان جیغ زد:
ـ چه میکنی!
ـ خوب ... راجع به بچهها ... حرف میزدی ...
ـ آره ... خیال میکنی که من مادر خوبی باشم؟
ـ برای آنکه بتوانم اظهار عقیده کنم شاید لازم باشد که موضوع را از نزدیک ببینم. میل داری مختصری نشانم بدهی ...
«کتی» نفس زنان گفت:
ـ این دیگر جزء بازی نبود!
و خود را از میان بازوان میکی نجات داد ... و چون هوس و هیجان شوهر خود را دید گفت:
ـ در اینصورت بیا به سالون خلوت من برویم. ـ و خود جلو افتاد و با ناز و دلبری پائین دامن خود را بدست گرفت.
در آن لحظهای که کتی میخواست وارد اطاق خوا بشود بتندی بطرف در رفت و اطمینان یافت که چفت در انداخته شده است. در این گوشه دور افتاده، بندرت مهمانی بخانهشان میآمد. اما ناگزیر همیشه انتظار میرفت که میسیز کرال کنجکاو که با گربههای خود در مسافتی کمتر از یک کیلومتر منزل داشت ناگهان احتیاج مبرمی به ملاقات همسایهها پیدا کند.
از آستانه اطاق کتی را دید که، پشت بسوی او، سرگرم در آوردن پیراهن خویش است. چشم به آئینه دوخت و لبخند زد، از آن لبخندها که باید پیروزمندانه بحساب بیاید.
و با وجود این، آنشب نیز، میکی فیلیپس مثل هر روز، در عرض این دو سال که با کتی ازدواج کرده بود، باز هم با تعجب از خود پرسید که دختری مثل کتی چطور شد که میان همه مردانی که بپایش افتاده بودند، او را انتخاب کرد.
با مهر و محبت در دل خود گفت:
ـ کتی، بسیار نازنین، کتی بسیار گرم و بسیار خوب من ...
و اما کتی همچنان پرگوئی میکرد.
ـ میبینی که پیراهن بسیار سادهای است و زیپی بآن دوخته شده ...
انگشتهایش عاقبت زیپ را زیر پستان راستش پیدا کرد و بتندی آن را تا کمر پائین کشید ...
میکی فیلیپس بعنوان ارزیابی گفت:
ـ بسیار حقهبازانه است. تازه بعش چه؟ از شکاف پیراهن بیرون میلغزی؟
ـ نه، احمق... باید پای دامن را گرفت و آن را از سر درآورد.
ـ پس در انتظار چه هستی؟
لبانش بشکل قابل پرستشی، بعلامت اخم، گرد شد.
ـ او! سرکار پاسبان، من هرگز جرات این کار را ندارم.
میکی بطرف او رفت و گفت:
ـ با وجود این میل نداری که این پیراهن زیبا را مچاله کنی.
کتی بتندی گفت:
ـ خوب، خوب ... چون از قرار معلوم به آن علاقه داری ....
پائین دامن را گرفت و با دو دستش آن را بالا آورد. در نیمه راه وقتی که رفته رفته رانهای گوشتالود و ورزیدهاش را نمایان میساخت، دست نگهداشت و پرسید:
ـ آیا خط جوراب من راست است.
ـ هنوز نمیتوانم بگویم.
پیراهن را کمی بالاتر برد.
میکی خواستار شد:
ـ باز هم بالاتر! ... حداقلا باید پنجاه سانیمتر دیگر هم بالاتر ببری ...
ـ اوه! گردن کلفت خشن!...
دامن همچنان، سانتیمتر به سانتیمتر، بالا میرفت و هیجانی به میکی دست میداد که لحظه بلحظه و بتدریج که آن بدن دلفریب، آن پوست لطیف، آن انحنای شهوت انگیز سرین و آن پشت نرم، و آن دوشهای زنانه در برابر چشمهای او پدیدار میشد، شدت بیشتری مییافت. عاقبت پیراهن را از سر خود در آورد و سرپا ماند. سرش را پائین انداخت و لباس را در دستش نگهداشت. میکی خاموش شد. کمال این بدن که هر روز زیبائی تازهای داشت، نفس او را بند آورده بود.
با محبت بیکرانی دوشهای کتی را گرفت. زن زیبا که کمی شرمسار شده بود، صورت خود را در سینه او پنهان ساخت. کتی را کشان کشان به طرف تختخواب برد. روی لبهٔ آن نشست، دستهای او را بملایمت گرفت و به سر گیسوان زیبا و هوس انگیزش بوسه داد. کتی بر اثر این بوسه و نوازش دستخوش ارتعاش و هیجان شد و موهای او را نوازش داد.
- کتی نازنینم ...
ـ خوب، چه داشتی میگفتی، میکی؟ بنظرم صحبت از بچه بود ...
ـ هوم ... آره ... پسر یا دختر؟
ـ اول، پسر ... از دستت بر میآد؟
ـ تا چشم بهم بزنی ... سادهتر از «چوب پنبه» بازی ...
ـ و بسیار خوشمزهتر ...
ـ نمیخواهم بگوئی ...
همچنانکه در برابر میکی سراپا ماندده بود، وظیفه خود دانست که جلو پیراهن او را باز کند. میکی دستهای خود را در اطراف بدن بینقص او حلقه کرد و سر خود را در فرورفتگی کمرگاه او فرو برد. و درست در همین وقت بود که در را زدند ...
دست کتی در موهای اون به تشنج افتاد .. زمزمه کرد:
ـ هیچی نگو، خودشان از در زدن خسته میشوند میروند ...
همچنانکه کتی را در آغوش خود میفشرد، صبر کرد. در بشدت بیشتری زده شد. غرغرکنان گفت:
ـ از قرار معلوم باز هم باید این میسیز کرال باشد که جز مزاحمت هیچ کاری از دستش بر نمیآید ... برای آنکه از سر بازش کنم، میخواهم بگویم که تو ناخوش هستی.
ـ مبادا مبادا این حرف را بزنی!... آنوقت بهانهای بدستش میافتد که برود و یکربع دیگر با یک کاسه سوپ گرم برگردد.
ضربههای دیگری در را بلرزه درآورد.
میکی غرغرکنان بسوی در روانه شد:
ـ آمدم! آمدم!...
دستگیره را چرخ داد و در را خوب باز کرد. موهای سرش راست ایستاد. دو نفر در آستانه در ایستاده بودند. یکی مرد بلند قق و تنومندی بود که شاپو نمدی خاکستری رنگی بسر داشت. و دیگری مرد خپله و مسنتری بود که عینک شیشه کلفت بچشم و کلاه «بره»ای به سر داشت:
آنکه بلندتر بود پرسید:
ـ خانهٔ میکی فیلیپس اینجاست؟
ـ چه کاری با او داشتید؟
آنکه خپلهتر بود کارتی از جیب بغل خود درآورد و بسوی او دراز کرد. در همان لحظهای که میکی بسوی کارت خم شده بود، مرد بلند قد بجلو رفت و مشتی به شکم او زد که پشتش دو تا شد. میکی در صدد برآمد که ضربهای به سر دومی بزند اما تعادل خود را از دست داد و مشت دیگری به شکمش خورد.
بر اثر این مشت به زمین افتاد. دست راهزن، در مقابل چشمش از نو بالا رفت و بصورت مشتی پائین آمد. خواست که از این ضربت بگریزد اما مشت به گلوی او خورد و نفسش را بند آورد. از نو دو مشت دیگر نیز باو خورد ... در آن هنگام که بر اثر این ضربتها از پای افتاده بود، کوشش کرد چیزی خطاب به کتی بگوید. اما هیچگونه صدائی از گلویش بیرون نیامد. بیهوش و بیجان جلوی پای آن دو مرد به زمین افتاد.
***
عاقبت بیدار شد. دستخوش کابوسی چنان خوفانگیز بود که بدون شک با هیچ یک از فجایعی که میتوانست بتصور درآورد، به مقایسه در نمیآمد. خون بنحو دردناکی بر شقیقههای اون میکوفت و دنیا از میان هالهٔ خونینی بچشم تارش دیده میشد. دهانش آنقدر سفت و سخت بسته شده بود که جوراب نایلونی که پشت سرش گره خورده بود،گونههایش را متورم میکرد و بوضع جگر خراشی گوشه لبهایش را میدرید. هر دو دستش را دستبند زده، به وسیلهٔ طنابی از مچ دست به یکی از تیرهای کهنهٔ سقف آویزانش کرده بودند. در آن وضع دردناک که فقط نوک پاهایش بزمین میخورد، بجلو خم شده بود و همهٔ سنگینی بدنش بنحو کشندهای روی مفصلهای تاب خوردهٔ دوشهایش فشار میآورد.
اما همهٔ خونخواری و ستمگری در این مختصر پایان نمیپذیرفت ... آنچه نشانهٔ خونخواری و دردندگی بود روی زمین، زیر چشمهای میکی افتاده بود ... و قربانی این فاجعه کس دیگری نبود، جز ... کتی!
فریادی کشید... فریادی که گوئی از گلوی او بیرون نیامده است. و دهانبندی که باو زده شده بود، بزودی آن را در سینهاش خفه کرد. برای آنکه خود را از بندهائی که بدست داشت نجات بدهد کوششهای نومیدانهای کرد اما درد شدید و جگرخراشی چنان دوشهای او را آزاد داد که نزدیک بود دوباره از هوش برود. چشمهایش را بست. خواست خودش را قانع سازد که این منظرهٔ وحشتناک رؤیای زشتی بیش نیست و هم اکنون از خواب بیدار خواهد شد ... اما وقتی که چشمهایش را دوباره باز کرد، از دیدن این صحنه وحشت بار که جلو چشمش قرار داشت، تمام وجودش بلرزه درآمد...... خیال کرد که به سالون تشریح دهشتناکی انتقال یافته است.
کتی! کتی نازنین او!...
در ابتدای امر آنچه را که با چشمهای خود دیده بود نتوانست باور کند. اما بزودی ناگزیر شد که در مقابل آنچه عیان بود، تسلیم شود. تمام بدنش که بیحس شده بود، تمام وجودش که به عصیان درآمده بود، بانگ میزد که این صحنه به هر اندازه که وهم آور باشد، حقیقت دارد ....
دو راهزن ناشناس ـ که بیشک در جستوجوی چیزی اینطرف و آنطرف پرسه میزند ـ با نظم و ترتیب و در کمال سکوت به عمل کثیف و زشتشان ادامه میدادند.
آنکه جوانتر و بلندتر بود گاهبگاه خنده تمسخر آمیزی میکرد و تنفس تند و بریده بریدهاش از هیجان زشت و مرگ آوری که مشغله شوم و پلیدش در او ببار آورده بود، حکایت داشت. آلت کارش کارد عجیبی بود که به تیغ سلمانیها شباهت داشت.
و اما درباره دیگری، آن مرد شکم گندهای که «بره» بسر گذاشته بود، باید بگوئیم که در منتهای قساوت به این صحنه مینگریست و هیچگونه تأثری در قیافهاش خوانده نمیشد... و نور چراغ که در شیشههای کلفت عینکش انعکاس مییافت، نقاب شیطانی پلیدی برای او بوجود میآورد.
میکی نمیتوانست بگوید که این کابوس از چه مدتی دوام داشت اما بنحو مبهمی احساس میکرد که اگر حادثهای به این کابوس خاتمه ندهد، یک لحظه دیگر بسیار دیر خواهد شد.... و چنان دیر خواهد شد که هیچ فرصتی در دست نباشد.... نگاه کتی به نگاه او دوخته شده بود. چشمهایش که از شدت وحشت از حدقه بیرون آمده بود، بهزار اضطراب و تشویش، از وی مدد میخواست اما او قدرت نداشت که به این دعوت گنگ و خاموش جواب بدهد.
خشم و کین ناگهان در گلوی او به غرش درآمد... در حاشیهٔ میدان دید خود چشمش به تیغ افتاد...... تیغ روی شکم کتی چرخی زد. میکی، در منتهای نومیدی جستی زد و خود را با تمام نیروئی که داشت بجلو انداخت....... شانههایش از جا در رفت، یکی از مچهایش شکست و درد جگرخراش بندهائی که بر اثر سنگینی او میگسست، تمام وجودش را به لرزه درآورد. و درست در همان لحظهای که چراغ عمر کتی خاموش میشد، او نیز از هوش رفت.
***
مرد خپله سیگار سوختهاش را دور انداخت دوربین عکسبرداری را که مجهز به فلاش بود، برداشت و مدت عکسبرداری را تنظیم کرد.... و وقتی که عکس برمیداشت مرد بلند قد که همچنان تیغ در دستش بود، از روی تمسخر داد زد:
ـ مواظب باش که تیرت بخطا نرود!
مردی که دوربین عکسبرداری را در دست داشت، عکس دیگری هم گرفت. همدستش در این اثناء تیغه خون آلود را به دقت با کهنهای پاک کرد و پس از آنکه کارش انجام یافت کهنه را به دور انداخت و پرسید:
ـ خوب تکلیف آن یکی چه میشود؟
و آنگاه تیغ را تا کرد و در جیب گذاشت.
شکم گنده کوتاه قد دوربین عکسبرداری را بدست رفیقش داد، رولور خودکاری از جیبش درآورد و بدن میکی را که پائین آمده بود هدف قرار داد. ماشه را فشرد و بدن بر اثر تصادم گلوله تکانی خورد.
عاقبت دستور داد:
ـ دستبند را از دستهایش باز کن. ممکن است شناخته شود.
مرد بلند قد اطاعت کرد و جسد میکی فیلیپس بوضع زنندهای بر زمین افتاد.
سپس بسرعت در اطاق چرخی زدند تا همهٔ علائم و آثار ورود خود را باین خانه از میان ببرند. پیش از آنکه بیرون بروند دستگیرهٔهای درها را بدقت پاک کردند. سپس در اتومبیل نوی که مارک متوسطی داشت سوار شدند و عقب عقب بطرف جادهٔ بیرفت و آمد حرکت کردند.
پس از اجرای وظیفه خودشان همچنانکه آمده بودند در تاریکی ناپدید شدند
اما اشتباه بزرگی کرده بودند، زیرا میکی فیلیپس نمرده بود... در سایه معجزهای پس از آن زخمها که خورده بود، زنده ماند و حافظه خود را که از کف داده بود کم کم باز یافت.
۲
مدت شش هفته، بیحرکت و نیمه بیهوش، در دنیائی پر از عذاب و درد زنده ماند... در صدفی از گچ که گردن او را تا حجاب حاجز در میان گرفته بود، محبوس بود. بالای سینهاش را شکافی داده بودند که در سایهٔ آن معالجه زخمش آسانتر باشد. بر اثر این گچگیری ناگزیر بود که دستهایش را روی سینهاش نگهدارد و برای آنکه گچ بهمان حال خود بماند در منتهای مهارت قرقرههائی بکار رفته بود. و با این ساز و برگ جز قسمت پائین بدن هیچیک از اعضای خود را نمیتوانست تکان دهد.
یگانه چیزی که گاه بگاه به زندگی یکنواخت او لطف و جذبهای میداد صدای زنانه یا مردانهای بود که تکتک بذهن او راه مییافت بدون آنکه کمترین انعکاسی در آن ببار آورد. با وجود این گاهبگاه پارهای از جملهها و گوشهای از صحبتها و انعکاس گفتگوئی را که میان چند نفر جریان داشت، میشنفت... «داستان بیربطی است... کمترین علتی نمیتوان برایش تراشید... اگر آن پیرزن همسایه سر نمیرسید، شاید اکنون مرده بود... باید علتی وجود داشته باشد...»
سپس صدای دیگری که شاید صدای دکتر بود، چنین میگفت:
ـ متاسفم، جناب سروان... اگر بیش از اندازه اصرار کنید بیم آن میرود که عقل خود را از دست بدهد... باید مجال داد که بحال بیاید.
ـ مگر ما وقت زیادی داریم که تلف کنیم...
***
در این زمان بود که کمکم از برزخ این دنیای عجیب و غریب بیرون آمد.
دو عامل رستاخیز او را بجلو انداخت. یکی آنکه نمیخواست به اختلال مشاعر گرفتار شود و دیگر آنکه صدای دوم را بعنوان صدای سروان آندریوز شناخته بود. لازم بود که با وی حرف بزند و این کار را هم بیدرنگ صورت بدهد. درست نمیدانست که درباره چه چیزی باید حرف بزند اما لازم بود که حرف بزند.
با وجود این وقتی که بهوش آمد و به مفهوم حقایق دست یافت، مایهٔ نگرانی دکترها و پرستارهای خود شد. تا آن روز، بر اثر حادثه شگرفی که در ضمیر باطن او روز داده بود حتی حوادث گذشته را نیز از یاد برده بود. بتدریج که روزها میگذشت، اضطراب و تشویش دکترها بیشتر میشد.
یکی از پرستارها پرسید:
ـ دکتر، آیا بنظرتان در تمام عمرش گرفتار فراموشی خواهد بود؟
دکتر رو برگرداند و گفت:
ـ نه... گمان نمیبرم که چنین شانسی داشته باشد...
میکی همچنان در صدف خود عرق میریخت و به اصول خفت بار بیمارستان گردن مینهاد. از تهدل همه آن پرستارهائی را که غذا بدهانش میگذاشتند، به حمامش میبردند و ملحفههایش را عوض میکردند و پاهایش را ماساژ میدادند، دشمن میدانست. تنها یکی از پرستاران شب، جائی در دل او برای خود پیدا کرده بود چه این پرستار میتوانست برای روح او سکون و صفائی فراهم بیاورد.
ابتدا هر داروی مسکنی را که باو داده میشد نمیخورد و بهانهاش این بود که احتیاجی بآن ندارد. حقیقت این است که از خواب وحشت داشت و ترسش از این بود که دوباره گرفتار رؤیائی بشود که آن هزار بار بیشتر از تلخترین و جگرخراشترین حقیقتها بود.
عاقبت وسیلهئی یافت که این خاطره را هر بار که بیادش بیاید، از خود دور سازد. باین ترتیب این خاطره را از خود دور میساخت و آن را مثل حیوان موذی و درنده و خاموشی در گوشهای از ذهن خود تعقیب میکرد. اما میدانست که این کار را ناگزیر و از زور بدبختی صورت میدهد. و اگر لحظهای دقت و توجه نداشته باشد حیوان وحشی دوباره بسوی او حمله خواهد آورد و اندک عقل و شعوری را نیز که برای او مانده است، از میان خواهد برد....
در جریان روز، بآسانی توفیق مییافت که این حیوان را در قفس نگهدارد. اما پس از آن، شبهای دراز تنهائی فرا میرسید... و آنوقت بود که پری مهربانش نرمنرم و آرام آرام پدیدار میشد. میکی از خواب پرهیجان میجست و او را خاموش و بیدار در پای تختخواب خود مییافت. گوئی رازی در میان آندو وجود داشت... و توافقی غریزی و فطری در میان بود که به حرف و کلام احتیاجی نداشت.
گاهی که جلو آن حیوان وحشی را که در درونش بود، نمیتوانست بگیرد و وقتی که از خواب بیدار میشد و در میان عرق سردی غوطه میخورد، دستهای خنک او را روی پیشانی و شقیقههای خود احساس میکرد. این دقایق، یگانه زمانی بود که خود را بدست فراموشی میسپرد، دقایقی که ناگهان در اثنای آن مثل بچهای، آرام و خاموش، اشک میریخت... آنوقت پری مهربان اشکهای او را آرام آرام پاک میکرد و هیچ تفسیر زائدی بمیان نمیآمد... و بدنبال این کار چنین میگفت:
ـ گریه کن... باز هم گریه کن.. کسی اطلاع نخواهد یافت.
میکی از روی غریزه میدانست که میتواند باو اعتماد داشته باشد و چون زمانی فرا رسید که میتوانست با حقایق روبرو شود، روزی از روزها به او گفت:
ـ من باید سروان آندریوز را هر چه زودتر ببینم...
ـ این موضوع را باو اطلاع میدهم... حالا سعی کن کمی بخوابی.
وقتی که آنشب میکی را ترک گفت، مثل این بود که با یکدیگر وداع میگویند...
۳
پیش از ملاقات سروان آندریوز، دو نفر از مأموران اداره آگاهی بدیدنش آمدند و آلبوم عکسهای تبهکاران را برای او آوردند. در مدت دو روز، میکی هزارات عکس را زیر و رو کرد اما از کسانی که در جستجویشان بود اثری ندید. ناگزیر بار دیگر قیافه هر دو مرد را برای نقاشی که در خدمت پلیس بود بتفصیل توصیف کرد. پس از آن، نقاش، مدت درازی با دقت بسیار بکار پرداخت. اما میکی در مقابل دو تصویری که نقاش ساخته و پرداخته بود سر خود را تکان داد: میان این دو تصویر و آن دو قامتی که میکی خاطرهشان را در دل نگهداشته بود جز شباهتی بسیار مبهم دیده نمیشد.
صبح آن روزی که سروان آندریوز بدیدنش آمد، از رختخواب بلندش کردند. پاهایش قوت تحمل بدن را نداشت و گذشته از زحمت و فشاری که زره گچی سنگین برای او بوجود آورده بود، برای آن که چند قدمی راه برود ناگزیر زیر بازوهایش را گرفتند.
سروان آندریوز مرد باریک اندام تحصیل کردهای بود که چشمانی خاکستری رنگ و نافذ و کنجکاو داشت و همه وجودش از اقتداری اعتراض ناپذیر حکایت میکرد.... سروان آندریوز روی صندلی کنار تختخواب او نشست و گفت:
ـ خوب، فیلیپس، میخواستید مرا ببینید؟
تشویش ناراحت کنندهای سراپای فیلیپس را فرا گرفته بود...
ـ بله جناب سروان.... ـ لحظهای مردد ماند و پس از آن، یکباره چنین گفت: ـ اگر موافقت کنید، میخواهم خودم مامور کشف این قضیه باشم.
چشمهای سروان آندریوز بحال معنی داری به زره گچی و پس از آن به پاهای بیمصرف یکی که اکنون زیر پتو پنهان بود خیره شد.
ـ بچه جان، من از این موضوع بسیار خوشحالم..... اما برای آنکه دست به تحقیق بزنید، چه عواملی در اختیار دارید؟
ـ بسیار خوب، پس گوش بدهید: پیش از هر چیز باید بگویم که این دو نفر از مردم طرفهای مغرب بودند.
ـ از کجا میدانید؟
ـ برای آنکه رنگ سوخته و بسیار سوختهای داشتند.
ـ با تاباندن نور مادون قرمز هم، هر کسی میتواند برای مدت کمی رنگ سوخته داشته باشد.
ـ میدانم... اما رنگ سوختهٔ این دو نفر رنگ پوست آدمهائی بود که در هوای آزاد و زیر آفتاب زندگی کرده باشند.
ـ فیلیپس، شما خیلی صاحبنظر هستید... خوب، دیگر چه چیزهائی میدانید؟
میکی لبهایش را تر کرد؛ و مثل همهٔ دفعاتی که لازم میآمد آن شب وحشتناک را بیاد آورد، سرا پا به لرزه درآمد:
ـ به نظرم آن مرد بلند قد مدتها پیش سلمانی بوده.
آندریوز بآرامی پرسید:
ـ از کجا میدانید؟ برای آنکه تیغ در دستش بود؟
ـ نه.. اما طرز به دست گرفتن تیغ...
آندریوز در برابر قیافهٔ شکنجه دیدهٔ این مرد جوان و صاحب استعداد، با احتیاط جواب داد:
ـ ممکن است.
فوقالعاده به نجات او علاقمند بود؛ پیش از هر چیز برای آنکه میکی فیلیپس یکی از افراد انسان بود و پس از آن، به خاطر آنکه میکی را یکی از بهترین ماموران زیردست خود میدانست.
میکی در تختخواب خود بحرکت و به هیجان آمد و پیشانیش را طبقه نازکی از عرق فرا گرفت. میخواست بنشیند اما نتوانست، و سروان آندریوز، ناگزیر زیر بغل او را گرفت.
میکی در دنباله حرفهای خود گفت:
ـ اگر قبول کنیم که این مرد سلمانی بوده، باید فرض کنیم که در یکی از مدرسههای حرفهای درس خوانده است. و این موسسهها پروندهٔ شاگردان را نگه میدارند.
سروان آندریوز این مطلب را تصدیق کرد و گفت: ـ ما در همهٔ این آموزشگاهها از این سو تا آن سوی آمریکا به تحقیق خواهیم پرداخت... اما حالا از علل این جنایت...
ـ بسیار خوب... راجع به علل این جنایت حرف بزنیم.... من به مغز خود بسیار فشار آوردهام و همه اشخاصی را که در آن قضیه ـ همان قضیهای که من تازه فیصله دادهام پایشان در میان بود از نظر گذراندهام، اما بهیچ نتیجهای نرسیدهام.
میکی در مقابل نگاه تمسخر آمیز سروان آندریوز سرخ شد و حرفش را برید.
قضیهای که میکی فیلیپس بآن اشاره میکرد، قضیه مارونی بود... یگانه قضیهای که میکی، خود بتنهائی به کشف آن ماموریت یافته و در سایهٔ موقع شناسی، جسارت، و تحقیر خطرات، از میدان آن پیروز بیرون آمده بود، و توانسته بود در بیست و هشت سالگی، از درجهٔ پاسبانی ساده به سرپاسبان پلیس ترقی کند.... سروان اندریوز ناگزیر چنین خیال میکرد که میکی جز افتخاری که در قضیه مارونی بدست آورده بود، افتخار دیگری بدست نخواهد آورد.
سر خود را با حالتی اندیشناک تکان داد و عاقبت چنین گفت:
ـ ما ابتداء دربارهٔ احتمال این کار تحقیق کردهایم. مارونی حداقل مدت دهسال در زندان خواهد بود... و هیچگونه رابطهای هم با گانگسترها و تبهکارها ندارد... از این گذشته نه خانوادهای دارد نه پولی... و نه دوست و آشنائی که باو پولی برسانند... در واقع هیچکس در حال حاضر به فکر او نیست و باین ترتیب هیچ امکانی وجود ندارد که مارونی در این جنایت دخالت داشته باشد.
میکی گفت: ـ از این که در این باره حرفی زدم معذرت میخواهم.
سروان آندریوز که این عذرخواهی او را پذیرفته بود، گفت:
ـ میدانم...، میخواهید ببینید آیا کسی با شما خرده حسابی داشته یا نه... اما ما هم بنوبهٔ خودمان ماموریتهای گوناگونی را که تاکنون به شما محول شده و افرادی را که در این ماموریتها مورد تعقیب شما قرار گرفتهاند از نظر گذراندهایم. و باید بگویم که متاسفانه هیچگونه نتیجهای بدست نیامده است و من نسبت به صحت این فرضیه که در این پیشآمد پای انتقام کشی در میان بوده، سخت مشکوکم.
ـ با وجود این بالاخره باید هر کاری دلیلی داشته باشد، جناب سروان... ولی من شخصاً از وجود هیچ دشمنی خبر ندارم.
ـ و .......
سروان آندریوز که دهانش را برای گفتن چیزی باز کرده بود لحظهای مردد ماند و پس از آن بحرف خود ادامه داد:
ـ... زنتان کتی چطور؟
ـ کتی؟ حتی قدرت این را نداشت که مگسی را برنجاند... کتی بدبخت، جوهر نجابت و محبت بود.
بار دیگر میکی زن زیبای خود را بیاد آورد و پردهٔ اضطرابی در برابر نگاهش آویخته شد...
ناتمام