هربرت مارکوز، استاد آزادی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
[[Image:19-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۲۲]] | [[Image:19-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۲۲]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
− | هربرت مارکوز (یا بهتلفظی دیگر مارکوزه) در سی و یکم | + | هربرت مارکوز (یا بهتلفظی دیگر مارکوزه) در سی و یکم ژوئیه نهم مردادماه گذشته درگذشت. درمطبوعات فارسی، تنها «تهران مصور» بود که مقالهٔ مشروحی بدین مناسبت انتشار داد. اکنون ترجمهٔ مقالهئی از میشل بوسکه فرصت دیگری است تا یاد این آخرین بازمانده «مکتب فرانکفورت» را گرامی بداریم. |
هربرت مارکوز را جنبش دانشجوئی سالهای شصت بهجهانیان شناساند. در آن زمان بسیار بودند جوانان و دانشجویانی که تصویر نگرانی و خشم خود را در نوشتههای مارکوز و خاصه در کتاب او «انسان تک بعدی» بازیافتند. | هربرت مارکوز را جنبش دانشجوئی سالهای شصت بهجهانیان شناساند. در آن زمان بسیار بودند جوانان و دانشجویانی که تصویر نگرانی و خشم خود را در نوشتههای مارکوز و خاصه در کتاب او «انسان تک بعدی» بازیافتند. |
نسخهٔ ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۴:۴۸
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
هربرت مارکوز (یا بهتلفظی دیگر مارکوزه) در سی و یکم ژوئیه نهم مردادماه گذشته درگذشت. درمطبوعات فارسی، تنها «تهران مصور» بود که مقالهٔ مشروحی بدین مناسبت انتشار داد. اکنون ترجمهٔ مقالهئی از میشل بوسکه فرصت دیگری است تا یاد این آخرین بازمانده «مکتب فرانکفورت» را گرامی بداریم.
هربرت مارکوز را جنبش دانشجوئی سالهای شصت بهجهانیان شناساند. در آن زمان بسیار بودند جوانان و دانشجویانی که تصویر نگرانی و خشم خود را در نوشتههای مارکوز و خاصه در کتاب او «انسان تک بعدی» بازیافتند.
درمطبوعات فارسی، نخستین بار در مجلهٔ نگین بود که از مارکوز گفتگو شد (مرداد ۴۷). در همان زمان یکی ازرنگیننامهها هم ادعا کرد که خبرنگارش، برزگر نامی، با مارکوز مصاحبهئی کرده است و متن مصاحبه را انتشار داد: مارکوز از انقلاب سفید هواداری کرده بود. این تنها جعل مطبوعات در دوران آریامهر نبود.
یک کتاب دربارهٔ مارکوز (ترجمهٔ حمید عنایت، انتشارات خوارزمی) و دو کتاب از آثار مارکوز (یکی توسط همان ناشر و دیگر توسط امیرکبیر) بهفارسی انتشار یافته است در این مختصر توجه بهچند نکته ضروری است:
۱. برای درک مارکوز نباید فراموش کرد که او از اعضای «مکتب فرانکفورت» بود. تحلیل او از «سرمایهداری پیشرفته» مکمل و متمم آثار مکتب انتقاد رادیکال در این زمینه است.
۲. درمقالهٔ بوسکه، اشارهئی بهتأثیر مارکوز درانقلاب ماه مه فرانسه شده است. این واقعیتی است که کتاب «انسان تکبعدی» دراوائل ماه مه درفرانسه منتشر شد و این هم واقعیتی است که در طی دو ماه بیش از ۳۵۰ هزار نسخه از این کتاب بفروش رسید (لوموند، ۱۳ ژوئیه ۱۹۶۸).
درهرحال اگر نمیتوان گفت که مارکوز در پیدایش «انقلاب مه» مؤثر بود امّا باید گفت که در قوام بخشیدن بهاین جنبش انقلابی هم بیتأثر نبود.
۳. مقالهٔ بوسکه در زمانی نوشته شده است که رودلف بارو، فیلسوف کمونیست هنوز در کشور خود آلمان شرقی در زندان بود. از آن پس بارو آزاد شدهاست و اکنون در آلمان غربی زندگی میکند. کتاب او «راه حل جانشین» یکی از جالبترین و بحثانگیزترین نوشتههائی است که در سالهای اخیر دربارهٔ دورنمای تحول نظامهای اروپای شرقی نوشته شده است.
۴. مارکوز را که دانشجویان ایتالیا همردیف مارکس و مائو، میمهای سهگانهٔ زمانهٔ خود میدانستند بهتر باید شناخت و «مکتب فرانکفورت» را هم. این آشنائی برای درک ریشههای فکری چپ امروز در دنیای غرب ضرورت دارد. بحث از مارکوز فرصت دیگر میخواهد.
ناصر پاکدامن
ما همه فرزندان مارکوزیم. چه از طریق هانری لوفور[۱] یا ژان بودریار[۲] و ژاک آتالی[۳] باشد، چه از طریق آلن تورن[۴] و ژان فرانسوابیزو[۵] یا بریس لالوند[۶] و ادمون مر[۷] و یا از طریق روژه گارودی[۸]، این از مارکوز است که هم مضامین حاکمی که حساسیت این دوران را میسازند و هم قابلیت وحدت دادن بهآنها در اندیشه، بهما رسید. بسیار نادرند مؤلفانی که هم آثارشان چنین کم خوانده شده و هم تقریباً هرگز مورد استناد قرار نگرفتهاند و هم این چنین عمیق بر زمان خود اثر گذاشتهاند.
ما همه فرزندان مارکوزیم. پرورش و شکلپذیری ما، حدود ۱۹۶۲، در منطقهٔ بوستون آغاز شد زمانی که بهاستاد فلسفهٔ بسیار متبحرّی خبر دادند که بهزودی بازنشسته خواهد شد. این متخصص افلاطون، مارکس، هگل و فروید هرگز جمع کثیری را بهدانشگاه کوچکی که در آن تدریس میکرد جلب نکرده بود. از این گذشته بیش از آن ستیزنده بود و دانشمند و سختگیر با دانشجویان، برای آنکه بتواند داعیهٔ «استاد عالیمقام شدن» را داشتهباشد. خصوصاً که همواره مقامپرستان و مرشدرفتاران را هم هدف طنز بسیار تند و گزندهٔ خود قرار میداد.
نزدیکی بازنشستگی – آن هم با حقوق کاملاً ناکافی برای زندگی – مارکوز را در شصت و چهار سالگی مصمم کرد که پیکار آخرین خود را آغاز کند. با تشویق، توصیه، حمایت و انتقاد همسرش اینج[۹] میرفت تا وصیتنامهٔ معنوی خود را تدوین کند. این بار میرفت تا مخاطبان خود را تغییر دهد. در عوض مخاطب قرار دادن فیلسوفان و دانشگاهیان، میرفت بکوشد با تودهٔ وسیع آنان که کتاب خواندن میدانستند ارتباط برقرار کند. میرفت تا توانائی خود را در تلفیق اندیشههای ناهمگن استادانش (هایدگر، مارکس و فروید) بهکار ببندد و مردمان را یاری دهد که مثله شدن زندگی خویشرا دریابند و در اطراف خود تضاد اعجابآور میان امکانات آزادیبخشی جهانی را با مقاصد نکبتبار و خجلتانگیزی که بهخاطرشان این امکانات سرکوب شده بود درک کنند. میرفت، تا نشاندهد که ما از همهٔ مسایل مادی خوشبختی برخورداریم و با این وجود بهمیزان بیسابقهئی طعمهٔ سلطه، ترس و نومیدی تام و تمام هستیم.
همچنان شاداب و جوان
این رسوائی را توضیح دادن، از آن بحث کردن و تا ریشهٔ ترسها و هم عصیانهای ما رفتن. آن هم بدون فراموش کردن این که ستمدیدگان فقط قربانیانی سرکش نیستند. اگر آزادی ایشان علیرغم همه چیز و همه کس انفجار نمییابد از آنروست که چیزی در اساس بشر هست که اجازه میدهد تا بشر را از خود منحرف سازد و با آنچه او را بهپستی میکشاند شریک و همدست شود*. امّا هرگز هم فراموش نکردن که نیازهای بشر، ساخت و بافت درونی او بهوسیلهٔ جامعه تولید، تشکیل، دستکاری و قلب شده است. جامعه را تغییر دهید بیآنکه در عین حال بشر طبیعت، نیازها، تکنیکها مناسبات خود با جنس دیگر و با طبیعت را تغییر دهد و میبینید که «همان کثافت گذشته» بهصور دیگر دوباره پیدا میشود.
این چنین بود مضامینی که از ۱۹۳۰ مارکوز دربارهٔ آنها کار میکرد و بازهم کار میکرد و در حدود ۱۹۶۲ تصمیم گرفت آنها را عامه فهم سازد. اثری که دو سال بعد بهوسیلهٔ ناشری التقاطی مسلک منتشر شد منتقدان را گمراه و ناراحت کرد. این کتاب بهنفع هیچ کس نبود: نه چپیها، نه راستیها، نه مارکسیستها، نه فرویدیها، نه جامعهشناسها و نه فلاسفه. چنان رسوائی انگیز بود و بیرون از همهٔ طبقهبندیهای مرسوم که بهندرت و با دست پاچگی مورد نقد و بررسی قرار گرفت.
امّا در آن سوی ایالات متحده آمریکا، در اکتبر همان سال، دانشجویان برکلی بهاعتصاب دست زدند. «جنبش دانشجوئی» آمریکا درحال تکوین بود. این جنبش خیلی زود مارکوز را پیامبر خود شناخت و کتاب تازهٔ او را یکی ازمتون اصلی خود کرد. هم زمان با عصیان دانشجویان، شهرت مارکوز بهتدریج بهنقاط دیگر آمریکا و سپس از ۱۹۶۱ بهبعد، بهآلمان که رهبر دانشجویانش، رودیدوچکه[۱۰] شاگرد او شد، رسید. در عوض در فرانسه تنها نام او را میشناختند. انقلاب مه ۱۹۶۸ که بعدها مارکوز بهعنوان الهام بخش آن شناخته شد، لااقل از جهت دانشجویان، بهمارکوز هیچ دینی نداشت. دلیلش هم ساده است: در ۱۹۶۳، تنها یک کتاب مارکوز بهزبان فرانسه ترجمه شده بود و کتابی که مارکوز را در سراسر جهان مشهور کرد شش ماه پس از انفجار ماه مه در فرانسه انتشار یافت.
برای استاد پیرفلسفه که بیافتخار و هیاهو بازنشسته شده بود، در ۱۹۶۵، در شصت و هفت سالگی زندگی جدیدی آغاز شد. نوجوانانی که میتوانستند نوهٔ او باشند در نزد او ابزار فکری اعتراض قاطع و بنیانی خود را مییافتند و با این پیرمرد شپیدموئی که با آنها ازخودشان سخن میگفت همچون برادر بزرگتری رفتار میکردند. برای فهم این داستان عاشقانه عجیب که مرزهای سن و سال را از میان برمیداشت کتاب «انسان تک بعدی» که سرآغاز زندگی دوّم هربرت مارکوز بود، را دوباره بخوانید. خاصه مقدمه، فصول اول و ششم و آخر را دوباره بخوانید. در این کتاب حساسیت، ارزشها، رادیکالیسم انتقادی و الزامات آیندهنگر همهٔ آنچه را بعدها آلن تورن «جنبشهای اجتماعی جدید» نامید مییابید: جنبشهای زنان، جوانان، اقلیتها، مخافان نیروگاههای اتمی و خاصه جنبش مدافعان محیط زیست، مخافان تولیدپرستی و ضد فن سالاری.
از همان مقدمه، میخوانید که در «جوامع پر توسعه یافته» ما، افزایش تولید بیش از آنچه میآفریند خراب میکند، فقز و وابستگی اشخاص را موجب میشود و برای تکمیل سلطهٔ نظام بر مردم، دانسته و عامداً احتیاجات را توسعه میدهد.
علمی که خفقان میآورد
البته آنچه مورد بحث است سرمایهداری است، امّا این اصطلاح نزد مارکوز فقط استثمار سرمایه از کار را مشخص نمیکند: این یک «فاجعه همهٔ وجود بشری است»، یک تمدن، یک فرهنگ، یک رابطه با زندگی و مرگ است که مبنای همهٔ استنباط ما از «عقلانیت» و حتی از «علم محض» است. مارکوز یکی از نخستین کسانی است که تصور بیطرفی علم و عقلانیت تکنیک رادرهم شکست. وی میگوید علم ما تنها علم ممکن نیست. این علم آکنده از احکام مقدم بر تجربهٔ غیر عقلانی است و بالأخره باید بهوراجیهای توخالی دربارهٔ «استفادهٔ ناصحیح سرمایهداری» از علم و تکنولوژی که فینفسه «خوب» هستند خاتمه داد.
زیرا، بهنظر مارکوز، علم غربی با نحوهٔ پرداختن خود بهطبیعت بهعنوان دادهٔ بیحرکتی که انسان بر آن مسلط میشود و بهمیل خود شکلش میدهد مادر سرمایهداری است. از همان آغاز، علم، تکنولوژی کنونی ما را در خود داشت: همین تکنولوژی که «از طریق سلطه بر طبیعت، سلطهٔ بیش از بیش مؤثر انسان بر انسان را ممکن میسازد.» و بیش از پانزده سال پیش، مارکوز این جملات را مینویسد که میتواند سرلوحهٔ نوشتههای طرفداران محیط زیست و دیگر جنبشهای اجتماعی جدید گردد: «امروزه دیگر، سلطه نه تنها بهوسیله بلکه بهشکل و در قالب تکنولوژی اعمال میشود و دوام مییابد؛ قدرت برای حقانیت بخشیدن بهتقویت خود، از تکنولوژی مدد میگیرد.» تکنولوژی در عین حال سلاح مادی و ایدئولوژیک ستمگری فن سالارانهئی است که «حتی خود ستمگران را نیز جذب میکند».
من این فصل ششم را ذکر میکنم زیرا که یکی از غنیترین و پیشگویانهترین و الهامبخشترین سطوری است که مارکوز نوشته است. و با وجود سلاحهای مهیبی که در اختیار معترضان بهفن سالاری قرارمیدهد یکی از ناشناختهترین نوشتههای مارکوز است. هرگز نشنیدم که دربارهٔ این موضوع، با مارکوز بهبحث و ایراد پرداخته باشند. مارکوز را نظریه پرداز ادغام طبقهٔ کارگر، شورش حاشیهنشینها اجتماع، جنبش ضد اقتدار و قدرت قلمداد کردهاند در حالی که او هیچ یک از اینها نبود. و نخستین کسانی که متوجه این امر شدند کسانی بودند که بیاین که آثارش را خوانده باشند فکر میکردند که میتوانند ازاو، بهعنوان «ستارهٔ اول» برای گرم کردن تودهٔ جوانانی که بهشنیدنش میآمدند استفاده کنند.
تعلیم دانستن
مارکوز که حرفهائی برای گفتن داشت بهندرت طفره میرفت. امّا آنچه میگفت دلنشین نبود. از جمعیت انبوه، ازمیتینگ و از شعار نفرت داشت. جنبشتودهئی از وحشت آکندهاش میساخت. هنگامی که در برلن، برکلی، مکزیکو، یا در رم بهپشت میز خطابه میرفت نه برای گرم کردن که برای سرد کردن افراد بود. برای کسب وجهه نبود بلکه برای گفتن همهٔ حقیقت بود آن هم بدون تعارف و حتی بهقیمت محو شدن خودش. او آخرین «پرفسور» بهمعنای آلمانی کلمه بود. معتقد بود که با افکار ساده بینانه و استدلالهای تقریبی و مبهم نیست که میتوان دعاوی حقه را بهپیروزی رساند.
از «ابتدائیگرائی»[۱۱]، «خلقگرائی»[۱۲]، و «کارگرائی»[۱۳] و از این ضد روشنفکر گرائی مازوخیستی دانشجویان مائوئی مسلک، که میپنداشتند افکار صحیح میباید از تودهها برخیزد نفرت داشت. همهٔ این حرفها، احمقانه بود. درست فکر کردن بهکارآموزی نیاز دارد، نظم و ترتیب و مجاهدهٔ با خود را ایجاب میکند. آری، کسانی هستند که باید یاد بدهند و کسانی که باید یاد بگیرند. مهم از میان برداشتن نابرابری در نظم دانستن نیست – این بهتسطیح از پائین میانجامد، بهکتابسوزان، بهاستبداد حمقاء (همهٔ آنچه در نظام هیتلری دیده شد) – بلکه باید همهٔ دانش را قابل دسترسی و عرضه ساخت تا نتواند در راه هدفهای سلطهانگیز بهکار گرفته شود. برای مارکوز، «تخریب دانشگاه» شعاری احمقانه بود: درنظر او، دانشگاه یکی از نادرترین فضاهای آزادی بود که در آن میشد اندیشیدن علیه نظم مستقر را فرا گرفت و شکوفائی «حساسیت جدیدی» را تشویق کرد.
ازاینرو، مارکوز، در طی تقریباً پانزده سال، استادی سیار و داوطلب بود. او که از ۱۹۶۵، در دانشگاه کالیفرنیا، در ساندیهگو استخدام شده بود، در حاشیهٔ دانشگاههای رسمی، عمدتاً مارکس را بهگروههائی ازمبارزان سیاسی جوان تدریس میکرد. از این قابلیت نادر برخوردار بود که هر فکری را جدی جلوه دهد بی آنکه خود را جدی گرفتهباشد. او که در دقت استدلالها و تحلیلها سختگیر بود و از هر کس میخواست که خود بپذیرد که ترجیحاتی را که اعلام میکند، هدفهائی را که میگوید دنبال میکند هرچقدر هم عام و تاریخی باشند، مبنای دیگری جز ذهنیت آزاد خودش ندارند: جستجوی مشترک خوشبختی. گرایشهای قشری و مسلکی را نخست با شوخی پاسخ میگفت و اگر مخاطب تن در نمیداد بهطنز تند میپرداخت. میخواست که هر انقلابی در آغاز بپذیرد که هدف، مردن نیست بلکه زندگی کردن است و کاری کردن که هر کس بتواند از زندگی کمال لذت را ببرد. اگر خرد برپایهٔ ارزش عالی لذت حیات استوار نباشد بهاسارت منطق تخریبی و جنون سلطه و مرگ در میآید. و اگر میپرسیدند «چه کسی تصمیم میگیرد که زندگی آزاد شده، وجود مسالمت یافته، احتیاج حقیقی یا کذب کداماست؟» پاسخ میداد: «خود افراد. امّا فقط در آخرین تحلیل، هنگامی که دیگر ارشاد نشده باشند و حتی تا حد غرایزشان، دستکاری نشوند. آن وقت است که در انتخاب آزاد خواهند بود.»
مارکوز از مدتها پیش اعلام میکرد که برای رهائی از «احتیاجهای کاذبی» که سرمایهداری درما مستقرکرده است، برای آن که دوباره بهخودمختاری خود دست یابیم به یک «دیکتاتوری تربیتی»[۱۴] احتیاج است: دیکتاتوری که نخستین اقدامش بستن تلویزیون است. بههمین فکر نزد کمونیست زندانی آلمان شرقی، رودلف بارو[۱۵] (که کتابش «راهحل جانشین»[۱۶] بهعقیدهٔ مارکوز یکی از مهمترین کتابهائی بود که در طول سالهای سال نوشته شده بود) بر میخوریم.
امّا دیکتاتوری تربیتی – کمونیستها بهعقیدهٔ بارو و فیلسوفان بهعقیدهٔ افلاطون و مارکوز بیشتر از آن حرفهائی بود که برای متأهل کردن و تحریک کردن مخاطب درست شده بود، طریقی بود برای برای مارکوز تا از مخاطب بپرسد: «آیا حاضرید که بهعنوان عامل خودمختار انتخاب انقلابی خودتان، مستقل از هرگونه «رسالت تاریخی» و «ضمانت متعالی»،کهبین خودمان باشد از آن حرفهائی است که مارکس عزیزمان خودش را با آنها مشغول میکرد، عمل کنید؟»
این جنبهٔ سقرلطی مارکوز بود. برای او اغلب طرح سؤالها مهمتر از جواب دادن بهآنها بود. فکر میباید همچون زندگی باز و گسترده بماند و همراه زندگی شکوفا شود و ادعای کمال و تمامیت نکند.
موفقیت مارکوز دراین بود: این فیلسوف توانست بشری را بوجود آورد، بشری که در خود و در دیگران همهٔ منابع نه تنها هوش و ادراک بلکه حساسیت، تأثرپذیری و احساس را بسیج کند. بشری که درعین حال که در همه جبههها میجنگید و از پیشرفتهای توحش در وحشت بود از همهٔ آنچه خوب و زیبا بود لذت میبرد. این هشتاد ساله مرد با نیمرخ پیر پرندهٔ خمیده که تا پایان توسط جوانان و نوجوانانی از همه جا و از همه قبیل، احاطه شده بود، طراوت، لطف و شیطنتهای کودکی را داشت. او در یگانگی زندگی و اندیشه موفق شد.
میشل بوسکه
پاورقیها
- در اینجا قرابت میان مارکوز و سارتر دوران نخست روشن است. هردو با ده سال فاصله، از شاگردان هایدگر بودهاند.