قوهای وحشی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۲۶: | سطر ۲۶: | ||
{{وسطچین}} | {{وسطچین}} | ||
'''هانس کریستین آندرسن''' | '''هانس کریستین آندرسن''' | ||
+ | |||
'''ترجمهٔ محمد قاضی''' | '''ترجمهٔ محمد قاضی''' | ||
{{پایان وسطچین}} | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | در سرزمینهای دور، که پرستوها زمستان بهآنجا میروند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، بهنام الیزا. | ||
+ | |||
+ | یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر بهکمر بهمدرسه میرفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین مینوشتند، و آنقدر زیرک بودند که همهٔ درسها را از بر میکردند و همه با دیدنشان فوراً پی میبردند که شاهزادگان واقعیاند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که بهبهای نصف کشور تمام شده بود در خانه میماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشهئی مینشست. | ||
+ | بیشک بچهها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را بهزنی گرفت که هنوز نیامده از بچهها کینه بهدل گرفت. و بچهها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچهها مهمان بازی میکردند، ولی ملکهٔ بدجنس مثل همیشه بهآنها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست میداشتند نداد، تازه ماسهٔ نرم توی فنجان چایخوریشان ریخت و بهآنها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است! | ||
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]] | [[رده:کتاب جمعه ۲۳]] | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
[[رده:محمد قاضی]] | [[رده:محمد قاضی]] | ||
[[رده:هانس کریستین آندرسن]] | [[رده:هانس کریستین آندرسن]] |
نسخهٔ ۳۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۵۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
هانس کریستین آندرسن
ترجمهٔ محمد قاضی
در سرزمینهای دور، که پرستوها زمستان بهآنجا میروند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، بهنام الیزا.
یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر بهکمر بهمدرسه میرفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین مینوشتند، و آنقدر زیرک بودند که همهٔ درسها را از بر میکردند و همه با دیدنشان فوراً پی میبردند که شاهزادگان واقعیاند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که بهبهای نصف کشور تمام شده بود در خانه میماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشهئی مینشست.
بیشک بچهها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را بهزنی گرفت که هنوز نیامده از بچهها کینه بهدل گرفت. و بچهها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچهها مهمان بازی میکردند، ولی ملکهٔ بدجنس مثل همیشه بهآنها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست میداشتند نداد، تازه ماسهٔ نرم توی فنجان چایخوریشان ریخت و بهآنها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است!