بهنام ما، بهکام دیگران...: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۷: | سطر ۱۷: | ||
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]] | [[رده:کتاب جمعه ۳۶]] | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | :::::::::::::::این بخشی است ازکتاب مشهور خانم دمیتیلا باریوس دو چونگا - زنی از معادن بولیوی - به نام «بگذار سخن بگویم»، ترجمۀ احمد شاملو و ع. پاشایی که انتشارات مازیار به زودی آن را منتشر میکند. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | من در هفتم مه ۱۹۳۷ در سیگلو۲۰ به دنیا آمدم. سه ساله که بودم به پولاکایو رفتیم و دیگر تا بیست سالگی همان جا ماندم. از انصاف به دور است که سرگذشت خودم را بگویم و از آن دهکده که بسیار بهاش مدیونم اسمی به زبان نیارم. من آن جا را جزئی از زندهگی خودم میدانم. هم پولاکایو و هم سیگلو۲۰ تو قلب من جای مهمی دارند. پولاکایو را به این دلیل که درکودکی مرا پناه داد و من خوشترین سالهای عمرم را آن جا گذراندم. آخر، آدمیزاد تا وقتی بچه است همین قدر که تکه نانی گیر بیاورد وصلۀ شکمش کند و شندره پارهیی داشته باشد که تنش را از سرما بپوشاند احساس نیک بختی میکند. بچه ها راست راستی به واقعیتی که توش میلولند چندان توجهی ندارند. | ||
+ | |||
+ | پولاکایو، در بخش پتسی از استان کیخاروست و چهار هزار متری از سطح دریا ارتفاع دارد. منطقۀ معدنی مبارز و جنگاوری است که در انقلاب نهم آوریل ۵۲ هم به طور فعال شرکت داشت {{نشان|۱}} و نیروهای دولتی اویونی را خلع سلاح کرد. البته هرچند همین جوشش انقلابی طبقۀ کارگر دلیل اصلی بستن معدن شد، دهکده به علت ارادهی آهنین پسران و دخترانش هم چنان زنده ماند. دشمنان خلق، این دهکده را به شهرکی صنعتی تبدیل کردهاند و حالا در آن کارخانههای پشم و میخ سازی و ریختهگری به وجود آوردهاند که به جای خود بسیار مهم است، اما شهرک که پیش از این دو هزار کارگر داشت، امروزه فقط حدود چهارصد کارگر دارد. | ||
+ | |||
+ | مادرم از شهر اروئو بود و پدرم سرخ پوست. اما دیگر نمیدانم کچوآ بود یا آیمارا، چون که به این هردوتا زبان خیلی خوب و خیلی درست صحبت میکرد. فقط اینش را میدانم که متولد دهات تولدو بود. والدینم همدیگر را خیلی میخواستند. اما پدرم افتاد تو خط فعالیتهای سیاسی. از رهبران اتحادیه بود و به همین دلیل چه بدبختیها کشید. هم او و هم ما. | ||
+ | |||
+ | کار سیاسیش را پیش از آن که زن بگیرد شروع کرده بود. حتا مزۀ زندان را هم پیش از ازدواج چشیده بود. در ده درس خوانده بود و در معدن هم پشتش را ول نکرد. از جنگ هم کلی چیزها یاد گرفت. جنگ چاکو {{نشان|۲}} را میگویم. آن جا سلاح به دست جنگید و اولین چیزی که فهمید این بود که بولیوی احتیاج به یک حزب چپ دارد، و همین که MNR تشکیل شد عضوش شد. | ||
+ | |||
+ | دولت پدرم را که رهبر سیاسی و رهبر اتحادیه بود اول به جزیرۀ کوآتی - تو دریاچۀ تیتی کاکا - و بعد به کوراهوآرا در کارانکاس تبعید کرد. از تبعید که برگشت، آمد به سیگلو۲۰ و در آن جا دوباره توقیف شد، از کار بیکارش کردند و به عنوان تبعیدی فرستادندش به پولا کایو، گفتند: «بگذار همان جا از سرما بمیرد.» - آخر پولاکایو زمهریر است. آن جا هیچ جور کاری به پدرم ندادند، نه تو معدن نه جای دیگر، چون اسمش تو لیست سیاه بود. سال ۱۹۴۰ بود. پدرم بود و مادرم و من و خواهر شیر خورهام، و یک چنین روزگاری! | ||
+ | |||
+ | خوشبختانه حرفۀ آزاد پدرم خیاطی بود و شروع به کار کرد. اما درآمد بخور نمیری داشت و نان به نانمان نمیرسید. برای آن که کسب و کار خوبی راه بیندازد مایه دست میخواست تا خیاط خانۀ آبرومندی علم کند. یک بار که برای رفع عیب و ایراد لباس یکی از افسرها به منزلش رفته بود افسره برایش جور کرد که وارد نیروی پلیس معدن بشود. اونیفورمی بهاش دادند و قبولش کردند، گیرم آن جا هم ازش به عنوان خیاط باشی کار میکشیدند. گاهی لباسی بهاش میدادند که میبایست سه روزه قالش را بکند. آن وقت پدرم مجبور میشد شب و روز بچسبد به کار و سوزن بزند تا بتواند سروقت تحویلش بدهد. ولی چی؟ فکر میکنی دو پول سیاه اضافه دستمزد بهاش میدادند؟ کارش کار سگ بود. حقوقش حقوق فزنات یک پاسبان فلک زده. آه که چه روزگار سختی داشتیم! مادرم هم ناگزیر میشد کمک حال او. یک چیزهایی را برایش میدوخت، کوک میزد یا پس دوزی میکرد. همیشه تنگ دل او مشغول کار بود و علیرغم همه چیز، یادم میآید که ما چقدر هم دیگر را دوست میداشتیم. جانمان برای هم در میرفت و با آن تنگدستی و نداری چه قدر احساس خوشبختی میکردیم. | ||
+ | |||
+ | نمی دانم بعد از آن که به پولاکایو رفتیم پدرم باز هم درگیر کار سیاسی بود یانه، اما تازه مادرم یک خواهر کوچولوی دیگر برامان زائیده بود که، ناگهان پدرم غیبش زد. سال ۱۹۴۷ بود، یعنی همان سالی که زدند پرزیدنت ویاروئل Villarroel را کشتند. یک روز یکشنبه بود که ما خبرش را شنیدیم. مادر هنوز تو رختخواب زایمان بود: هیچ وقت یادم نمیرود که شب، نظامیها بیخبر ریختند تو خانهمان، هرچه را که بود و نبود به هم ریختند و همه چیز و همه جا را گشتند. سوراخ سمبهئی نماند که توش سر نکشند. حتا طفلکی مادرم را هم با آن حالی که داشت از تو رختخواب کشیدند بیرون، بیانصافها هر چه را داشتیم - مثلن یک دو کیلو برنج و آرد یا یکی دو مشت رشته - خوب، هرچه بود همان را هم نتوانستند به ما ببینند: همه را با هم قاطی کردند و ریختند رو زمین. میدانی؟ حتا سعی کردند با حقهبازی از من هم که سن و سال چندانی نداشتم زیر پا کشی کنند. بهام گفتند اگر بهشان راستش را بگویم که اسلحهیی تو خانه دیدهام یا نه بهام شیرینی و شکلات کشی میدهند. آن موقع من همهاش ده سالم بود و تازه گذاشته بودندم مدرسه. آخر تا پیش از آن به اندازۀ کافی پول نداشتیم و دستمان به دهنمان نمیرسید. | ||
+ | باری، پدرم تا مدت درازی غیبش زد و مادرم هرجا را که به عقلش میرسید پی او از پاشنه در کرد، تا این که بالاخره آبها از آسیاب افتاد و پس از چند ماه نگرانی و دلهرهی کشنده دوباره برگشت پیش ما. گویا چندتا از کامپانیهروها درست سر بزنگاه شستشان خبردار شده بود و به موقع درش برده بودند. | ||
+ | |||
+ | خلاصه، دوباره اوضاع و احوال عادی شد، پدرم برگشت سر کارش و من هم توانستم مدرسهام را بروم. اما از آنجایی که برای ما مردم زحمتکش باید از در و دیوار بدبختی ببارد، مادرم که پا به ماه بود و انتظار بچهی ششمش را میکشید به خاطر سختیهایی که برش آمده بود و لطمههای جوراجوری که خورده بود ناگهان از پا در آمد. ناخوش سخت شد، یک کله افتاد و سرش را گذاشت زمین، و پنج تا دختر بچهی قد و نیمقد یتیم و بیباعثوبانی را به امید خدا گذاشت که من بزرگترینشان بودم. خوب، چاره چی بود؟ میبایست هر جور شده از خواهرهای کوچکام نگهداری کنم. ناچار دور درس و مشق و مدرسه را قلم گرفتم تا بتوانم بار آن زندگی وحشتناک را به دوش بکشم. | ||
+ | پدرم که غصهی مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خرخره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور به مهمانیهایی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست به خانه آمدن و ما را به کتک گرفتن. ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنایی، نه یار و غمخواری. یک وقت، سر آشغالها یک خرس کوچولوی پارچهئی جستم که غژمه و غرق کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش به خانه، حسابی شستمش و هر جور که میشد راست و ریست کردمش. شد تنها اسباببازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشیمان تو زندگی. همگیمان باش بازی میکردیم. یادم نمیرود که چه «اسباببازی» نفرتانگیزی بود. اما - خوب دیگر- تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ میتوانستیم باش بازی کنیم، و اگر بهاش دل نمیبستیم چه میکردیم؟ | ||
+ | |||
+ | عید کریسمس که میآمد، با دلدلها کفش پارههامان را میگذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دلهای معصوممان از دریافت چندتا هدیهی کوچک ناامید نبود، هرچند که «گداها میگرفتند» و برای بچه یتیمهایی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام. بعد میرفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را میدیدیم که با عروسکهای قشنگشان بازی میکردند. دلمان پر میزد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی به آن بکشیم. اما پاداشمان کت و کلفتی بود که بارمان میشد.: «دستتو بکش کنار، توله سرخپوست نکبتی!» | ||
+ | از مطلب سر درنمیآوردم. نمی توانستم علت دشمنانه تا کردن بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم. | ||
+ | |||
+ | مادرم شبی که داشت میمرد پدرم را صدا کرد ازش قول گرفت که هرگز دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی نشود. چون حس کرده بود که خودش یک پاش آن دنیاست، و ناچار فقط پدرم میبایست از ما نگهداری کند. به پدرم گفت: «بچههای ما دخترند. چراغ من که خاموش شد کی از آنها سرپرستی میکند؟ دیگر سرت را تو هر سوراخی فرو نکن. تا همین جاش هم به اندازهی کافی بدبختی و بیخانمانی کشیدهایم.» - و آن وقت پدرم را واداشت قسم بخورد که دیگر تو هیچ مسالهئی دخالت نکند. | ||
+ | |||
+ | بعد از آن دیگر پدرم فعالیت سیاسی را بوسید و گذاشت کنار، اما همیشه از کنار تماشا میکرد و حسرتش را میخورد. مثلن انقلاب ۱۹۵۲ که به ثمر رسید انگار دنیا را بهاش دادند، اما آتش به جگرش بود که چرا نباید جزو آنهایی باشد که برای دیدن پرزیدنت پازاستن سورو میرفتند. | ||
+ | من دختر عقل برسی بودم و میفهمیدم که آن چه مانع فعالیت سیاسی او شد، وجود ماها است. البته او به کلی هم از شرکت در فعالیتها یا کمک به دیگران در فهم و درک مسائل دست نکشیده بود. با دیگران در خانه گروهی تشکیل داده بود، اجتماعات سیاسی راه میانداخت و تو کارهای سیاسی شرکت میکرد اما نه مثل سابق. دیگر آن جورها نبود. جلو صف نبود. | ||
+ | |||
+ | انقلاب ۱۹۵۶ در تاریخ بولیوی یک حادثهی بزرگ بود. واقعن پیروزی مردم بود. اما سرنوشتش چه شد؟ - هیچ. تودهی مردم، طبقهی زحمتکش، دهقانها، برای به دست گرفتن قدرت آمادگی نداشتند و از بابت قانون و راه و چاه حکومت کردن بر یک کشور چیزی بارشان نبود. ناچار جز این چارهئی ندیدند که قدرت را بسپرند دست کسانی از خورده بورژواها که خودشان را دوست ما و موافق عقاید ما جا زده بودند. ما مجبور شدیم حکومت را مفت و مسلم تقدیم کنیم خدمت یک دکتر - یعنی ویکتور پازاستن سورو - و همپالکیهایش. خوب، گاو را به هزار زحمت پوست کندیم و پوست کندیم، به دمش که رسیدیم تحویل یک مشت قالتاقش دادیم که: آنها هم، از خدا خواسته، فی الفور یک بورژوازی نوکیسه ساختند و یک مشت نورسیده را به نان و نوا رساندند. آستینها را زدند بالا و هنوز هیچی نشده، هنوز خون انقلابی ها خشک نشده، شروع کردند به برچیدن و نابود کردن انقلاب و خواندن فاتحهاش و برچیدن ختمش. و روزگار ما کارگران و دهقانان از آن چه بود هم سیاهتر و رقتبارتر شد. | ||
+ | |||
+ | برای چه باید چنین اتفاق مسخرهئی بیفتد؟ - برای این که همیشۀ خدا این فکر را تو مخ ما فرو کرده بودند که فقط کسی میتواند بر یک کشور حکومت کند که درس خوانده باشد، که پول داشته باشد، که دانشگاه رفته باشد. میبینی؟ به جای آموزش دادن مردم، آنها را به شکل قازورات نگاه میکنند. ما آمادگی نداشتیم که خودمان قدرت را دست بگیریم، علیرغم این حقیقت که، بله، خود ما بودیم که انقلاب را شروع کردیم و پختیم و سر سفره آوردیم. در نتیجه، آن افراد طبقهی متوسط که بهشان اعتماد کردیم و مهارهای قدرت را تو مشتشان گذاشتیم، روراست در تمام زمینهها به آرمانهای طبقهی زحمتکش خیانت کردند. مثلن گفتند معادن متعلق به مردم است و دهقانها هم صاحب زمینهایی میشوند که روش عرق میریزند. - درست است: اصلاحات ارضی را انجام دادند و معادن را هم ملی کردند، اما کو؟ دزد حاضر و بز حاضر. تا الانش که نه معدنچیها «مالک» معادناند نه دهقانها «صاحب» زمین. دریغ از یک وجبش! – تو همه کار و همه جا و همه چیز خیانت کردهاند. فقط برای این که چشممان کور! ندیده و نفهمیده و نسنجیده، قدرت را به دست مردمی حریص و چشم و دل گرسنه دادیم. | ||
+ | |||
+ | از هر جا راه بیفتیم به این جا میرسیم که ما مردم، باید خودمان را برای به دست گرفتن قدرت آماده کنیم. چرا باید به چند تن انگشت شمار اجازه بدهیم که از همۀ منابع ثروت بولیوی استفاده کنند و تا ابد همین جور عین شتر عصاری خار بخوریم و دور خودمان چرخک بزنیم بدون این که بتوانیم آیندۀ قابل قبولی برای بچههامان فراهم کنیم؟ چرا ما باید تنها به «آرزوی چیزهای بهتر» دلمان را خوش کنیم، حال آن که بولیوی در اثر فداکاریهای ما در ناز و نعمت غوطه میخورد؟ | ||
+ | |||
+ | به این دلایل است که من معتقدم اگر انقلابی را برای آینده تدارک میکنیم، شعار و مضمونش فقط و فقط باید «حکومت تودهها، حکومت طبقهی زحمتکش، حکومت کارگران و دهقانان» باشد. ما باید از پیش یقین کامل داشته باشیم خودمانیم که قدرت را به چنگ میآوریم، و دلیل این امر هم بسیار ساده است: ما باید قدرت را قبضه کنیم، چون فقط آنهایی که میدانند کندن سنگ در اعماق پر از غبار و پر از رطوبت یعنی چه، فقط آنهایی که میدانند عرق ریختن برای هر یک لقمۀ نان خالی یعنی چه، میتوانند و حقش را دارند که قوانینی در خور شئون و شرافت انسانی وضع کنند، اجرای دقیق و وسواس آمیز آن قوانین را زیر نظر بگیرند و مراقب دلسوز سعادت و نیکبختی اکثریت عظیم مردم، یعنی تودههای استثمار شده باشند. | ||
+ | |||
+ | من تازه امروز، با تجربیاتی که از سر گذراندهام و شناختی که به دست آوردهام، پی میبرم که MNR آن چیزی نبود که پدرم سراسر زندگیش را فدای به دست آوردنش کرد. مثلن هرگز فراموش نمیکنم که وقتی معادن بولیوی ملی شد ا ز شادی به رقص آمد. اما با خشم و پافشاری گفت: «به عنوان خسارت یا هر چیز دیگر، کوفت کاری هم به بارنهای قلع {{نشان|۳}} نباید بپردازند.» – و آن وقت با اعتراض، خطاب به آنهایی که در خانۀ ما جمع میشدند میگفت: «آخر به چه مناسبت باید به آنها غرامت بپردازیم؟» – میگفت به هیچ وجه نباید به آنها اجازۀ چنین کاری را داد. | ||
+ | |||
+ | شاید موقعی که کامپانیهروها با هم سرگرم بحث و مجادله بودند پدرم فکر میکرد ما خوابیدهایم، اما من غالب اوقات، حتا اوقاتی که درست نمیتوانستم بفهمم جار و جنجال آنها بر سر چیست، بیدار میماندم و به حرفهایی که گفته میشد گوش میدادم. | ||
+ | |||
+ | یک روز درآمدم ازش پرسیدم: «بابا، این موضوع غرامت چیه که تو همهاش میگی مخالفم و تو کتم نمیره؟» – و پدرم، با آن که من آن موقع هنوز یک دختر بچه بودم و چیزی از سیاست حالیم نمیشد سعی کرد با سر هم کردن یک مشت فرض و مثل، آن را برایم توضیح بدهد. – گفت: «فرض کن من برات یه عروسک خوشگل بخرم. یکی از اون عروسکای خواب و بیدار، یا از اونایی که میتونن حرف بزنن یا راه برن. یکی از اون عروسکایی که تو بتونی باهاش خودتو بگیری و باهاش پز بدی و بازی کنی... خب، حالا فرض کنیم یکی اومده با هزار دوز وکلک عروسکتو ورداشته رفته، افتاده دوره و با نمایش دادن اون کلی پول به جیب زده و، هروقتم تو، بهاش گفتهئی عروسکتو به خودت پس بده، عوض این که بگه چشم، گرفته یه فصل حسابی هم کتکت زده، که چی؟ که زورش زیاده! – و این جنگ میون تو (که حقتو میخوای) و اون (که حق تو رو نمیده) مدتها طول کشیده و طول کشیده، تا این که بالاخره یه روز، بعد از سالهای سال تو اون حرومزاده رو گیرش میاری، تا میخوره میزنی تو سرش، و دست آخر هم عروسکتو پس میگیری، و اون عروسک، دوباره بر میگردد پیش صاحاب اصلیش. گیرم حالا دیگه بعد از اون همه سال، اون عروسک خوشگله چیزی شده کهنه و شکسته و درب و داغون، و دیگه مثل اون وقتا که نو نو بود قشنگ و به درد خور نیست... خب، حالا خوب حواستو جمع کن: آیا تو، بعد از این که به هزار مشقت تونستی عروسکتو از چنگ اون مردک در بیاری، با این که رنگ و روش رفته و چیزی ازش باقی نمونده، باید یه پولی هم دستی بهاش بدی؟ یعنی تو نمیدونی که نباید همچی کاری بکنی؟... ها: این درست عین قضیۀ ماس با بارنهای قلع که با معدنهای ما و با جون کندنهای ما برای خودشون قصرهای یه خشت طلا یه خشت نقره درست کردهن. – حالا معدنها، پس از اون همه جنگ و خونریزی به مردم برگشته که صاحبای اصلی اونان. خب، اما چه اتفاقی داره میافته؟ - همین دولت فلان فلان شده میخواد پس از همۀ اون بچاپ بچاپها دس کنه و از جیب این ملت فقیری که تا استخوان چریده شده یه چند ملیونی هم به عنوان غرامت به اون دزدای سرگردنه دستی بده. این دیگه خیلی حرفه. دارن به اونایی که این همه بدبختی و فلاکت و ویرونی برای ما ارمغون آوردهن یه چیزی هم باج میدن!... اون چیزی که من تو کتم نمیره و زیر بارش برو نیستم، یه همچین چیزیه.» | ||
+ | |||
+ | آن روز من خیلی به زحمت توانستم از آن چه پدرم میگفت سر در آورم. اما فقط امروز و از طریق تجربیات شخصی خودم است که میفهمم وقتی مادۀ ۵۳ مربوط به پرداخت غرامتها منتشر شد چرا پدرم آن جور تا مغز استخوان آتش گرفت. | ||
+ | |||
+ | ملی شدن معادن، فقط معنیش سپردن آنها بود به دست یک مشت مالک دیگر، تا این بار آنها از نتیجۀ رنج و زحمت ما پول پارو کنند. پس چیزی عوض نشده، و در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته. در ۱۹۴۲ و ۱۹۴۹، حکومت برای حمایت از بارنهای قلع که غاصبان معادن بودند دو بار سیگلو۲۰ را تبدیل به کشتارگاه مردم بیگناه کرد. بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که پیروزیش به آن گرانی به دست آمد، حکومت جدید هم دوبار – یک بار به سال ۶۵ و بار دوم به سال ۶۷ – چنان کشتاری در همین سیگلو ۲۰ از ما کرد که صد رحمت به کفن دزد اولی!... از این گذشته، پس از به اصطلاح «ملی شدن» معادن، کار بهرهکشی از کامپانیهروهای ما با همان ماشین آلات فرسودۀ سابق ادامه پیدا کرد و وضع، از بد هم بدتر شد. آن ها هم که غمشان نیست، چوبش را معدنچیها میخورند و تاوانش را ما میدهیم. | ||
+ | |||
+ | حالا بگو پس معدنها را چرا ملی کردند.- آنهایی که با حکومت شریکاند و از توبرۀ شرکت چاق میشوند آدمهای خنگی نیستند. اقتصاددان و جامعهشناس و قانوندان و همهچیز دانند. یعنی میشود آنها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟ ممکن است آنها ندانند چه جوری میشود بدون سرکوبی و کشتار مردم گرفتاریهاشان را حل کرد؟ - البته که میدانند. چهطور میشود ندانند؟ گیرم موضوع این است که آنها مشتی افراد خودفروختهاند، و اگر فساد تا مغز استخوانشان رسوخ کرده دلیل عمدهاش این است که جوشان از آخور دیگران تامین میشود. | ||
+ | |||
+ | باری، در ۱۹۴۵، مدرسهها که باز شد، جور به جور گرفتاری جلو درس خواندن من بود. یکیش این که خانهی ما یک آلونک فسقلی بود. بدون حیاط و بدون یورت. نه جایی داشتیم که بچهها را بریزیم توش برای خودشان بازی کنند، نه کسی را داشتیم که بگذاریمشان پیش او. ناچار راه افتادم رفتم پیش مدیر مدرسه باهاش صحبت کردم، وقتی دید آن جور مشتاق ادامۀ درسام بهام اجازه داد که خواهر کوچولوهایم را هم با خودم بیارم به مدرسه. مدرسه صبح و بعدازظهر بود، و من چارهئی جز این نداشتم که همه چیز را با هم قاتی کنم: خانه و مدرسه را. خواهر کوچکه را بغل می کردم و آن یکی دیگر به دست و دامن ام آویزان می شد. مارینا بطری شیر و پستانک بچه و خرت وخورت دیگر را می آورد و خواهر کوچولوی دیگرم دفتر و دستک درس و مشقم را، و این شکلی – آتا و اوتا بلند و کوتاه - راه میافتادیم طرف مدرسه. یک سبد کوچک داشتیم که موقع درس بچه را می گذاشتیم توش و هروقت عرش بلند می شد شیشهی شیرش را میدادیم دهناش. خواهرهای دیگرم هم تو کلاس پرسه میزدند و از این نیمکت میرفتند به آن نیمکت. مجبور بودم تنگ درس و مشق را همان جا تو مدرسه خرد کنم.، چون که تو خانه فرصت سر خاراندن برایم باقی نمیماند. میبایست غذا بپزم، رفت و روب کنم، به وصله پینهی لباسها و بشور و بمال اطوکشی هم برسم و هوای بچهها را هم داشته باشم. یک دستم به این کار بود یک دستم به آن کار، یک چشمم به اجاق و دیگ بود یک چشمم به بچهها. خدا میداند چه قدر دلم میخواست بازی کنم، و مثل هر دختر بچۀ دیگری چه قدر دلم لک میزد که ساعتی برای خودم بگردم و بچرخم! | ||
+ | |||
+ | دوسالی به این وضع گذشت، تا بالاخره معلممان از دست بچهها که مدام سروصدا میکردند و گاهی امان همه را میبریدند جان به سر شد و قدغن کرد که دیگر آنها را با خود به مدرسه نیارم – پول خدمتکار که چه عرض کنم، دستمزد پدرم حتا به مخارج خوراک و لباس خانواده هم نمیرسید. مثلن خود من همیشه تو خانه پا برهنه راه میرفتم و کفشام را فقط برای مدرسه رفتن پا میکردم. هوای پولاکایو را هم که گفتم: زمهریر! – مدام پشت دستهایم از زور سرما ترکیده بود و از دست و پایم خون میآمد. لپها و لبهایم هم ترک میخورد، و ترکیدگی لپهایم همیشه خونی بود. لباس کافی نداشتیم که از پس سرما برآییم. | ||
+ | |||
+ | بیچاره معلممان که تقصیری نداشت. ناچار شدم بچهها را مدرسه نبرم. در اتاق را قفل میکردم و بچهها مجبور بودند بیرون بمانند. چون خانه پنجره نداشت، چهار تا دیوار بود و یک سقف و یک در، که وقتی میبستیش مثل گور تاریک میشد. اگر بچه ها را میگذاشتم آن تو و در را به رویشان میبستم از ترس زهره ترک میشدند. جای دیگر هم نبود بگذارمشان. آخر آن جا که ما مینشستیم غیر از خودمان فقط یک مرد زندگی میکرد که او هم سرش به کار و بدبختی خودش بود. پدرم بهام گفت بهتر است دور مدرسه را قلم بگیرم و از خیرش بگذرم. تا آن موقع تو کار خواندن پیشرفت کرده بودم و اگر میخواستم میتوانستم پیش خودم چیز بخوانم و چیزهای دیگر یاد بگیرم، اما گوش به حرفش ندادم، رفتم مدرسه و دنبال درس خواندن را گرفتم تا این که اتفاق وحشتناکی برامان پیش آمد. یک روز در نبود من، خواهر کوچکهام خاکه کاربید{{نشان|۴}}ی را تو سطل آشغال بود خورد و مسموم شد. پس ماندۀ غذایی را ریخته بودند تو سطل زباله، روی خاکه کاربیدها، و خواهر کوچکهام از زور گرسنگی آنها را از سطل در آورده خورده بود. عفونت رودۀ وحشتناکی کرد و مرد. همهاش سه سالش بود. مرگش را تقصیر خودم میدانستم و بار غم دنیا به دلم بود. حتا پدرم بم گفت: «اگر تو خانه پیش بچهها مانده بودی این وضع پیش نمیآمد.» – طفلکی را از وقتی به دنیا آمد خودم زیر بال گرفته بودم و تر وخشکش کرده بودم. مرگش جگرم را سوزاند. | ||
+ | |||
+ | از آن به بعد بیشتر مواظب بچهها بودم. وقتی هوا سرد میشد و چیزی نبود که بچهها را باش بپوشانم لباس کهنههای پدرم را میپیچیدم به پرو پا و شکمشان، بغلشان میگرفتم و سعی میکردم یک جوری سرشان را گرم کنم، خودم را سراپا وقف دخترها کرده بودم. | ||
+ | پدرم آن قدر به این در و آن در زد، تا شرکت معدن پولاکایو خانهئی به ما بدهد که حیاط کوچکی داشته باشد. چون آن جا که مینشستیم، دیگر واقعن برایمان امکان زندگی کردن نبود. و بالاخره مدیر شرکت که پدرم برایش لباس میدوخت دستور داد جایی برایمان زیر سر کردند که مجموعن یک اتاق بود و یک آشپزخانه که با راهرو کوچکی از هم جدا میشد. این بود که ما هم به اردوگاه معدنچیها کوچ کردیم و راهرو، شد محل بازی و وقت گذراندن بچهها. | ||
+ | |||
+ | ==پاورقیها== | ||
+ | #{{پاورقی|۱}} اگر چه این انقلاب منتج به برنامۀ اصلاحات ارضی شد که بر اساس آن زمینها را به سرفها دادند که تا آن هنگام از اربابان فئودال به عاریت در اختیار داشتند، معذلک خصلت این انقلاب «بورژوازی-ملی» بود که MNR یعنی (Nationalista Revolucionario Movimento) یا «جنبش انقلاب ملی» را تحت رهبری پازاستن سورو به قدرت رساند. این انقلاب که به انقلاب بولیوی معروف شد، به موضوع حق رای عمومی نیز گسترش داد. | ||
+ | #{{پاورقی|۲}} محلی است واقع در میان بولیوی و پاراگوئه (از ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵). فقدان خط مرزی مشخص میان این دو کشور منتهی به نزاعی بر سر منافع نفتی در منطقۀ میان آن دو شد که منافع ایالا ت متحد (استاندارد اویل) و انگلیس-هلند (رویال داچ) در پشت آن قرار داشت. | ||
+ | #{{پاورقی|۳}} استعمار کنندگان معدن چیان قلع بولیوی. بارن به معنای ارباب است. | ||
+ | #{{پاورقی|۴}} کاربید Carbide از ترکیب کربن و هر یک از فلزات، خصوصن کلسیم، به وجود میآید و از آن به عنوان سوخت در نوعی چراغ (چراغ کاربیدی) استفاده میشد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
[[رده:احمد شاملو]] | [[رده:احمد شاملو]] | ||
[[رده:ع. پاشائی]] | [[رده:ع. پاشائی]] |
نسخهٔ ۷ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۰۰
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
- این بخشی است ازکتاب مشهور خانم دمیتیلا باریوس دو چونگا - زنی از معادن بولیوی - به نام «بگذار سخن بگویم»، ترجمۀ احمد شاملو و ع. پاشایی که انتشارات مازیار به زودی آن را منتشر میکند.
من در هفتم مه ۱۹۳۷ در سیگلو۲۰ به دنیا آمدم. سه ساله که بودم به پولاکایو رفتیم و دیگر تا بیست سالگی همان جا ماندم. از انصاف به دور است که سرگذشت خودم را بگویم و از آن دهکده که بسیار بهاش مدیونم اسمی به زبان نیارم. من آن جا را جزئی از زندهگی خودم میدانم. هم پولاکایو و هم سیگلو۲۰ تو قلب من جای مهمی دارند. پولاکایو را به این دلیل که درکودکی مرا پناه داد و من خوشترین سالهای عمرم را آن جا گذراندم. آخر، آدمیزاد تا وقتی بچه است همین قدر که تکه نانی گیر بیاورد وصلۀ شکمش کند و شندره پارهیی داشته باشد که تنش را از سرما بپوشاند احساس نیک بختی میکند. بچه ها راست راستی به واقعیتی که توش میلولند چندان توجهی ندارند.
پولاکایو، در بخش پتسی از استان کیخاروست و چهار هزار متری از سطح دریا ارتفاع دارد. منطقۀ معدنی مبارز و جنگاوری است که در انقلاب نهم آوریل ۵۲ هم به طور فعال شرکت داشت [۱] و نیروهای دولتی اویونی را خلع سلاح کرد. البته هرچند همین جوشش انقلابی طبقۀ کارگر دلیل اصلی بستن معدن شد، دهکده به علت ارادهی آهنین پسران و دخترانش هم چنان زنده ماند. دشمنان خلق، این دهکده را به شهرکی صنعتی تبدیل کردهاند و حالا در آن کارخانههای پشم و میخ سازی و ریختهگری به وجود آوردهاند که به جای خود بسیار مهم است، اما شهرک که پیش از این دو هزار کارگر داشت، امروزه فقط حدود چهارصد کارگر دارد.
مادرم از شهر اروئو بود و پدرم سرخ پوست. اما دیگر نمیدانم کچوآ بود یا آیمارا، چون که به این هردوتا زبان خیلی خوب و خیلی درست صحبت میکرد. فقط اینش را میدانم که متولد دهات تولدو بود. والدینم همدیگر را خیلی میخواستند. اما پدرم افتاد تو خط فعالیتهای سیاسی. از رهبران اتحادیه بود و به همین دلیل چه بدبختیها کشید. هم او و هم ما.
کار سیاسیش را پیش از آن که زن بگیرد شروع کرده بود. حتا مزۀ زندان را هم پیش از ازدواج چشیده بود. در ده درس خوانده بود و در معدن هم پشتش را ول نکرد. از جنگ هم کلی چیزها یاد گرفت. جنگ چاکو [۲] را میگویم. آن جا سلاح به دست جنگید و اولین چیزی که فهمید این بود که بولیوی احتیاج به یک حزب چپ دارد، و همین که MNR تشکیل شد عضوش شد.
دولت پدرم را که رهبر سیاسی و رهبر اتحادیه بود اول به جزیرۀ کوآتی - تو دریاچۀ تیتی کاکا - و بعد به کوراهوآرا در کارانکاس تبعید کرد. از تبعید که برگشت، آمد به سیگلو۲۰ و در آن جا دوباره توقیف شد، از کار بیکارش کردند و به عنوان تبعیدی فرستادندش به پولا کایو، گفتند: «بگذار همان جا از سرما بمیرد.» - آخر پولاکایو زمهریر است. آن جا هیچ جور کاری به پدرم ندادند، نه تو معدن نه جای دیگر، چون اسمش تو لیست سیاه بود. سال ۱۹۴۰ بود. پدرم بود و مادرم و من و خواهر شیر خورهام، و یک چنین روزگاری!
خوشبختانه حرفۀ آزاد پدرم خیاطی بود و شروع به کار کرد. اما درآمد بخور نمیری داشت و نان به نانمان نمیرسید. برای آن که کسب و کار خوبی راه بیندازد مایه دست میخواست تا خیاط خانۀ آبرومندی علم کند. یک بار که برای رفع عیب و ایراد لباس یکی از افسرها به منزلش رفته بود افسره برایش جور کرد که وارد نیروی پلیس معدن بشود. اونیفورمی بهاش دادند و قبولش کردند، گیرم آن جا هم ازش به عنوان خیاط باشی کار میکشیدند. گاهی لباسی بهاش میدادند که میبایست سه روزه قالش را بکند. آن وقت پدرم مجبور میشد شب و روز بچسبد به کار و سوزن بزند تا بتواند سروقت تحویلش بدهد. ولی چی؟ فکر میکنی دو پول سیاه اضافه دستمزد بهاش میدادند؟ کارش کار سگ بود. حقوقش حقوق فزنات یک پاسبان فلک زده. آه که چه روزگار سختی داشتیم! مادرم هم ناگزیر میشد کمک حال او. یک چیزهایی را برایش میدوخت، کوک میزد یا پس دوزی میکرد. همیشه تنگ دل او مشغول کار بود و علیرغم همه چیز، یادم میآید که ما چقدر هم دیگر را دوست میداشتیم. جانمان برای هم در میرفت و با آن تنگدستی و نداری چه قدر احساس خوشبختی میکردیم.
نمی دانم بعد از آن که به پولاکایو رفتیم پدرم باز هم درگیر کار سیاسی بود یانه، اما تازه مادرم یک خواهر کوچولوی دیگر برامان زائیده بود که، ناگهان پدرم غیبش زد. سال ۱۹۴۷ بود، یعنی همان سالی که زدند پرزیدنت ویاروئل Villarroel را کشتند. یک روز یکشنبه بود که ما خبرش را شنیدیم. مادر هنوز تو رختخواب زایمان بود: هیچ وقت یادم نمیرود که شب، نظامیها بیخبر ریختند تو خانهمان، هرچه را که بود و نبود به هم ریختند و همه چیز و همه جا را گشتند. سوراخ سمبهئی نماند که توش سر نکشند. حتا طفلکی مادرم را هم با آن حالی که داشت از تو رختخواب کشیدند بیرون، بیانصافها هر چه را داشتیم - مثلن یک دو کیلو برنج و آرد یا یکی دو مشت رشته - خوب، هرچه بود همان را هم نتوانستند به ما ببینند: همه را با هم قاطی کردند و ریختند رو زمین. میدانی؟ حتا سعی کردند با حقهبازی از من هم که سن و سال چندانی نداشتم زیر پا کشی کنند. بهام گفتند اگر بهشان راستش را بگویم که اسلحهیی تو خانه دیدهام یا نه بهام شیرینی و شکلات کشی میدهند. آن موقع من همهاش ده سالم بود و تازه گذاشته بودندم مدرسه. آخر تا پیش از آن به اندازۀ کافی پول نداشتیم و دستمان به دهنمان نمیرسید. باری، پدرم تا مدت درازی غیبش زد و مادرم هرجا را که به عقلش میرسید پی او از پاشنه در کرد، تا این که بالاخره آبها از آسیاب افتاد و پس از چند ماه نگرانی و دلهرهی کشنده دوباره برگشت پیش ما. گویا چندتا از کامپانیهروها درست سر بزنگاه شستشان خبردار شده بود و به موقع درش برده بودند.
خلاصه، دوباره اوضاع و احوال عادی شد، پدرم برگشت سر کارش و من هم توانستم مدرسهام را بروم. اما از آنجایی که برای ما مردم زحمتکش باید از در و دیوار بدبختی ببارد، مادرم که پا به ماه بود و انتظار بچهی ششمش را میکشید به خاطر سختیهایی که برش آمده بود و لطمههای جوراجوری که خورده بود ناگهان از پا در آمد. ناخوش سخت شد، یک کله افتاد و سرش را گذاشت زمین، و پنج تا دختر بچهی قد و نیمقد یتیم و بیباعثوبانی را به امید خدا گذاشت که من بزرگترینشان بودم. خوب، چاره چی بود؟ میبایست هر جور شده از خواهرهای کوچکام نگهداری کنم. ناچار دور درس و مشق و مدرسه را قلم گرفتم تا بتوانم بار آن زندگی وحشتناک را به دوش بکشم. پدرم که غصهی مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خرخره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور به مهمانیهایی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست به خانه آمدن و ما را به کتک گرفتن. ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنایی، نه یار و غمخواری. یک وقت، سر آشغالها یک خرس کوچولوی پارچهئی جستم که غژمه و غرق کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش به خانه، حسابی شستمش و هر جور که میشد راست و ریست کردمش. شد تنها اسباببازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشیمان تو زندگی. همگیمان باش بازی میکردیم. یادم نمیرود که چه «اسباببازی» نفرتانگیزی بود. اما - خوب دیگر- تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ میتوانستیم باش بازی کنیم، و اگر بهاش دل نمیبستیم چه میکردیم؟
عید کریسمس که میآمد، با دلدلها کفش پارههامان را میگذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دلهای معصوممان از دریافت چندتا هدیهی کوچک ناامید نبود، هرچند که «گداها میگرفتند» و برای بچه یتیمهایی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام. بعد میرفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را میدیدیم که با عروسکهای قشنگشان بازی میکردند. دلمان پر میزد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی به آن بکشیم. اما پاداشمان کت و کلفتی بود که بارمان میشد.: «دستتو بکش کنار، توله سرخپوست نکبتی!» از مطلب سر درنمیآوردم. نمی توانستم علت دشمنانه تا کردن بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم.
مادرم شبی که داشت میمرد پدرم را صدا کرد ازش قول گرفت که هرگز دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی نشود. چون حس کرده بود که خودش یک پاش آن دنیاست، و ناچار فقط پدرم میبایست از ما نگهداری کند. به پدرم گفت: «بچههای ما دخترند. چراغ من که خاموش شد کی از آنها سرپرستی میکند؟ دیگر سرت را تو هر سوراخی فرو نکن. تا همین جاش هم به اندازهی کافی بدبختی و بیخانمانی کشیدهایم.» - و آن وقت پدرم را واداشت قسم بخورد که دیگر تو هیچ مسالهئی دخالت نکند.
بعد از آن دیگر پدرم فعالیت سیاسی را بوسید و گذاشت کنار، اما همیشه از کنار تماشا میکرد و حسرتش را میخورد. مثلن انقلاب ۱۹۵۲ که به ثمر رسید انگار دنیا را بهاش دادند، اما آتش به جگرش بود که چرا نباید جزو آنهایی باشد که برای دیدن پرزیدنت پازاستن سورو میرفتند. من دختر عقل برسی بودم و میفهمیدم که آن چه مانع فعالیت سیاسی او شد، وجود ماها است. البته او به کلی هم از شرکت در فعالیتها یا کمک به دیگران در فهم و درک مسائل دست نکشیده بود. با دیگران در خانه گروهی تشکیل داده بود، اجتماعات سیاسی راه میانداخت و تو کارهای سیاسی شرکت میکرد اما نه مثل سابق. دیگر آن جورها نبود. جلو صف نبود.
انقلاب ۱۹۵۶ در تاریخ بولیوی یک حادثهی بزرگ بود. واقعن پیروزی مردم بود. اما سرنوشتش چه شد؟ - هیچ. تودهی مردم، طبقهی زحمتکش، دهقانها، برای به دست گرفتن قدرت آمادگی نداشتند و از بابت قانون و راه و چاه حکومت کردن بر یک کشور چیزی بارشان نبود. ناچار جز این چارهئی ندیدند که قدرت را بسپرند دست کسانی از خورده بورژواها که خودشان را دوست ما و موافق عقاید ما جا زده بودند. ما مجبور شدیم حکومت را مفت و مسلم تقدیم کنیم خدمت یک دکتر - یعنی ویکتور پازاستن سورو - و همپالکیهایش. خوب، گاو را به هزار زحمت پوست کندیم و پوست کندیم، به دمش که رسیدیم تحویل یک مشت قالتاقش دادیم که: آنها هم، از خدا خواسته، فی الفور یک بورژوازی نوکیسه ساختند و یک مشت نورسیده را به نان و نوا رساندند. آستینها را زدند بالا و هنوز هیچی نشده، هنوز خون انقلابی ها خشک نشده، شروع کردند به برچیدن و نابود کردن انقلاب و خواندن فاتحهاش و برچیدن ختمش. و روزگار ما کارگران و دهقانان از آن چه بود هم سیاهتر و رقتبارتر شد.
برای چه باید چنین اتفاق مسخرهئی بیفتد؟ - برای این که همیشۀ خدا این فکر را تو مخ ما فرو کرده بودند که فقط کسی میتواند بر یک کشور حکومت کند که درس خوانده باشد، که پول داشته باشد، که دانشگاه رفته باشد. میبینی؟ به جای آموزش دادن مردم، آنها را به شکل قازورات نگاه میکنند. ما آمادگی نداشتیم که خودمان قدرت را دست بگیریم، علیرغم این حقیقت که، بله، خود ما بودیم که انقلاب را شروع کردیم و پختیم و سر سفره آوردیم. در نتیجه، آن افراد طبقهی متوسط که بهشان اعتماد کردیم و مهارهای قدرت را تو مشتشان گذاشتیم، روراست در تمام زمینهها به آرمانهای طبقهی زحمتکش خیانت کردند. مثلن گفتند معادن متعلق به مردم است و دهقانها هم صاحب زمینهایی میشوند که روش عرق میریزند. - درست است: اصلاحات ارضی را انجام دادند و معادن را هم ملی کردند، اما کو؟ دزد حاضر و بز حاضر. تا الانش که نه معدنچیها «مالک» معادناند نه دهقانها «صاحب» زمین. دریغ از یک وجبش! – تو همه کار و همه جا و همه چیز خیانت کردهاند. فقط برای این که چشممان کور! ندیده و نفهمیده و نسنجیده، قدرت را به دست مردمی حریص و چشم و دل گرسنه دادیم.
از هر جا راه بیفتیم به این جا میرسیم که ما مردم، باید خودمان را برای به دست گرفتن قدرت آماده کنیم. چرا باید به چند تن انگشت شمار اجازه بدهیم که از همۀ منابع ثروت بولیوی استفاده کنند و تا ابد همین جور عین شتر عصاری خار بخوریم و دور خودمان چرخک بزنیم بدون این که بتوانیم آیندۀ قابل قبولی برای بچههامان فراهم کنیم؟ چرا ما باید تنها به «آرزوی چیزهای بهتر» دلمان را خوش کنیم، حال آن که بولیوی در اثر فداکاریهای ما در ناز و نعمت غوطه میخورد؟
به این دلایل است که من معتقدم اگر انقلابی را برای آینده تدارک میکنیم، شعار و مضمونش فقط و فقط باید «حکومت تودهها، حکومت طبقهی زحمتکش، حکومت کارگران و دهقانان» باشد. ما باید از پیش یقین کامل داشته باشیم خودمانیم که قدرت را به چنگ میآوریم، و دلیل این امر هم بسیار ساده است: ما باید قدرت را قبضه کنیم، چون فقط آنهایی که میدانند کندن سنگ در اعماق پر از غبار و پر از رطوبت یعنی چه، فقط آنهایی که میدانند عرق ریختن برای هر یک لقمۀ نان خالی یعنی چه، میتوانند و حقش را دارند که قوانینی در خور شئون و شرافت انسانی وضع کنند، اجرای دقیق و وسواس آمیز آن قوانین را زیر نظر بگیرند و مراقب دلسوز سعادت و نیکبختی اکثریت عظیم مردم، یعنی تودههای استثمار شده باشند.
من تازه امروز، با تجربیاتی که از سر گذراندهام و شناختی که به دست آوردهام، پی میبرم که MNR آن چیزی نبود که پدرم سراسر زندگیش را فدای به دست آوردنش کرد. مثلن هرگز فراموش نمیکنم که وقتی معادن بولیوی ملی شد ا ز شادی به رقص آمد. اما با خشم و پافشاری گفت: «به عنوان خسارت یا هر چیز دیگر، کوفت کاری هم به بارنهای قلع [۳] نباید بپردازند.» – و آن وقت با اعتراض، خطاب به آنهایی که در خانۀ ما جمع میشدند میگفت: «آخر به چه مناسبت باید به آنها غرامت بپردازیم؟» – میگفت به هیچ وجه نباید به آنها اجازۀ چنین کاری را داد.
شاید موقعی که کامپانیهروها با هم سرگرم بحث و مجادله بودند پدرم فکر میکرد ما خوابیدهایم، اما من غالب اوقات، حتا اوقاتی که درست نمیتوانستم بفهمم جار و جنجال آنها بر سر چیست، بیدار میماندم و به حرفهایی که گفته میشد گوش میدادم.
یک روز درآمدم ازش پرسیدم: «بابا، این موضوع غرامت چیه که تو همهاش میگی مخالفم و تو کتم نمیره؟» – و پدرم، با آن که من آن موقع هنوز یک دختر بچه بودم و چیزی از سیاست حالیم نمیشد سعی کرد با سر هم کردن یک مشت فرض و مثل، آن را برایم توضیح بدهد. – گفت: «فرض کن من برات یه عروسک خوشگل بخرم. یکی از اون عروسکای خواب و بیدار، یا از اونایی که میتونن حرف بزنن یا راه برن. یکی از اون عروسکایی که تو بتونی باهاش خودتو بگیری و باهاش پز بدی و بازی کنی... خب، حالا فرض کنیم یکی اومده با هزار دوز وکلک عروسکتو ورداشته رفته، افتاده دوره و با نمایش دادن اون کلی پول به جیب زده و، هروقتم تو، بهاش گفتهئی عروسکتو به خودت پس بده، عوض این که بگه چشم، گرفته یه فصل حسابی هم کتکت زده، که چی؟ که زورش زیاده! – و این جنگ میون تو (که حقتو میخوای) و اون (که حق تو رو نمیده) مدتها طول کشیده و طول کشیده، تا این که بالاخره یه روز، بعد از سالهای سال تو اون حرومزاده رو گیرش میاری، تا میخوره میزنی تو سرش، و دست آخر هم عروسکتو پس میگیری، و اون عروسک، دوباره بر میگردد پیش صاحاب اصلیش. گیرم حالا دیگه بعد از اون همه سال، اون عروسک خوشگله چیزی شده کهنه و شکسته و درب و داغون، و دیگه مثل اون وقتا که نو نو بود قشنگ و به درد خور نیست... خب، حالا خوب حواستو جمع کن: آیا تو، بعد از این که به هزار مشقت تونستی عروسکتو از چنگ اون مردک در بیاری، با این که رنگ و روش رفته و چیزی ازش باقی نمونده، باید یه پولی هم دستی بهاش بدی؟ یعنی تو نمیدونی که نباید همچی کاری بکنی؟... ها: این درست عین قضیۀ ماس با بارنهای قلع که با معدنهای ما و با جون کندنهای ما برای خودشون قصرهای یه خشت طلا یه خشت نقره درست کردهن. – حالا معدنها، پس از اون همه جنگ و خونریزی به مردم برگشته که صاحبای اصلی اونان. خب، اما چه اتفاقی داره میافته؟ - همین دولت فلان فلان شده میخواد پس از همۀ اون بچاپ بچاپها دس کنه و از جیب این ملت فقیری که تا استخوان چریده شده یه چند ملیونی هم به عنوان غرامت به اون دزدای سرگردنه دستی بده. این دیگه خیلی حرفه. دارن به اونایی که این همه بدبختی و فلاکت و ویرونی برای ما ارمغون آوردهن یه چیزی هم باج میدن!... اون چیزی که من تو کتم نمیره و زیر بارش برو نیستم، یه همچین چیزیه.»
آن روز من خیلی به زحمت توانستم از آن چه پدرم میگفت سر در آورم. اما فقط امروز و از طریق تجربیات شخصی خودم است که میفهمم وقتی مادۀ ۵۳ مربوط به پرداخت غرامتها منتشر شد چرا پدرم آن جور تا مغز استخوان آتش گرفت.
ملی شدن معادن، فقط معنیش سپردن آنها بود به دست یک مشت مالک دیگر، تا این بار آنها از نتیجۀ رنج و زحمت ما پول پارو کنند. پس چیزی عوض نشده، و در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته. در ۱۹۴۲ و ۱۹۴۹، حکومت برای حمایت از بارنهای قلع که غاصبان معادن بودند دو بار سیگلو۲۰ را تبدیل به کشتارگاه مردم بیگناه کرد. بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که پیروزیش به آن گرانی به دست آمد، حکومت جدید هم دوبار – یک بار به سال ۶۵ و بار دوم به سال ۶۷ – چنان کشتاری در همین سیگلو ۲۰ از ما کرد که صد رحمت به کفن دزد اولی!... از این گذشته، پس از به اصطلاح «ملی شدن» معادن، کار بهرهکشی از کامپانیهروهای ما با همان ماشین آلات فرسودۀ سابق ادامه پیدا کرد و وضع، از بد هم بدتر شد. آن ها هم که غمشان نیست، چوبش را معدنچیها میخورند و تاوانش را ما میدهیم.
حالا بگو پس معدنها را چرا ملی کردند.- آنهایی که با حکومت شریکاند و از توبرۀ شرکت چاق میشوند آدمهای خنگی نیستند. اقتصاددان و جامعهشناس و قانوندان و همهچیز دانند. یعنی میشود آنها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟ ممکن است آنها ندانند چه جوری میشود بدون سرکوبی و کشتار مردم گرفتاریهاشان را حل کرد؟ - البته که میدانند. چهطور میشود ندانند؟ گیرم موضوع این است که آنها مشتی افراد خودفروختهاند، و اگر فساد تا مغز استخوانشان رسوخ کرده دلیل عمدهاش این است که جوشان از آخور دیگران تامین میشود.
باری، در ۱۹۴۵، مدرسهها که باز شد، جور به جور گرفتاری جلو درس خواندن من بود. یکیش این که خانهی ما یک آلونک فسقلی بود. بدون حیاط و بدون یورت. نه جایی داشتیم که بچهها را بریزیم توش برای خودشان بازی کنند، نه کسی را داشتیم که بگذاریمشان پیش او. ناچار راه افتادم رفتم پیش مدیر مدرسه باهاش صحبت کردم، وقتی دید آن جور مشتاق ادامۀ درسام بهام اجازه داد که خواهر کوچولوهایم را هم با خودم بیارم به مدرسه. مدرسه صبح و بعدازظهر بود، و من چارهئی جز این نداشتم که همه چیز را با هم قاتی کنم: خانه و مدرسه را. خواهر کوچکه را بغل می کردم و آن یکی دیگر به دست و دامن ام آویزان می شد. مارینا بطری شیر و پستانک بچه و خرت وخورت دیگر را می آورد و خواهر کوچولوی دیگرم دفتر و دستک درس و مشقم را، و این شکلی – آتا و اوتا بلند و کوتاه - راه میافتادیم طرف مدرسه. یک سبد کوچک داشتیم که موقع درس بچه را می گذاشتیم توش و هروقت عرش بلند می شد شیشهی شیرش را میدادیم دهناش. خواهرهای دیگرم هم تو کلاس پرسه میزدند و از این نیمکت میرفتند به آن نیمکت. مجبور بودم تنگ درس و مشق را همان جا تو مدرسه خرد کنم.، چون که تو خانه فرصت سر خاراندن برایم باقی نمیماند. میبایست غذا بپزم، رفت و روب کنم، به وصله پینهی لباسها و بشور و بمال اطوکشی هم برسم و هوای بچهها را هم داشته باشم. یک دستم به این کار بود یک دستم به آن کار، یک چشمم به اجاق و دیگ بود یک چشمم به بچهها. خدا میداند چه قدر دلم میخواست بازی کنم، و مثل هر دختر بچۀ دیگری چه قدر دلم لک میزد که ساعتی برای خودم بگردم و بچرخم!
دوسالی به این وضع گذشت، تا بالاخره معلممان از دست بچهها که مدام سروصدا میکردند و گاهی امان همه را میبریدند جان به سر شد و قدغن کرد که دیگر آنها را با خود به مدرسه نیارم – پول خدمتکار که چه عرض کنم، دستمزد پدرم حتا به مخارج خوراک و لباس خانواده هم نمیرسید. مثلن خود من همیشه تو خانه پا برهنه راه میرفتم و کفشام را فقط برای مدرسه رفتن پا میکردم. هوای پولاکایو را هم که گفتم: زمهریر! – مدام پشت دستهایم از زور سرما ترکیده بود و از دست و پایم خون میآمد. لپها و لبهایم هم ترک میخورد، و ترکیدگی لپهایم همیشه خونی بود. لباس کافی نداشتیم که از پس سرما برآییم.
بیچاره معلممان که تقصیری نداشت. ناچار شدم بچهها را مدرسه نبرم. در اتاق را قفل میکردم و بچهها مجبور بودند بیرون بمانند. چون خانه پنجره نداشت، چهار تا دیوار بود و یک سقف و یک در، که وقتی میبستیش مثل گور تاریک میشد. اگر بچه ها را میگذاشتم آن تو و در را به رویشان میبستم از ترس زهره ترک میشدند. جای دیگر هم نبود بگذارمشان. آخر آن جا که ما مینشستیم غیر از خودمان فقط یک مرد زندگی میکرد که او هم سرش به کار و بدبختی خودش بود. پدرم بهام گفت بهتر است دور مدرسه را قلم بگیرم و از خیرش بگذرم. تا آن موقع تو کار خواندن پیشرفت کرده بودم و اگر میخواستم میتوانستم پیش خودم چیز بخوانم و چیزهای دیگر یاد بگیرم، اما گوش به حرفش ندادم، رفتم مدرسه و دنبال درس خواندن را گرفتم تا این که اتفاق وحشتناکی برامان پیش آمد. یک روز در نبود من، خواهر کوچکهام خاکه کاربید[۴]ی را تو سطل آشغال بود خورد و مسموم شد. پس ماندۀ غذایی را ریخته بودند تو سطل زباله، روی خاکه کاربیدها، و خواهر کوچکهام از زور گرسنگی آنها را از سطل در آورده خورده بود. عفونت رودۀ وحشتناکی کرد و مرد. همهاش سه سالش بود. مرگش را تقصیر خودم میدانستم و بار غم دنیا به دلم بود. حتا پدرم بم گفت: «اگر تو خانه پیش بچهها مانده بودی این وضع پیش نمیآمد.» – طفلکی را از وقتی به دنیا آمد خودم زیر بال گرفته بودم و تر وخشکش کرده بودم. مرگش جگرم را سوزاند.
از آن به بعد بیشتر مواظب بچهها بودم. وقتی هوا سرد میشد و چیزی نبود که بچهها را باش بپوشانم لباس کهنههای پدرم را میپیچیدم به پرو پا و شکمشان، بغلشان میگرفتم و سعی میکردم یک جوری سرشان را گرم کنم، خودم را سراپا وقف دخترها کرده بودم. پدرم آن قدر به این در و آن در زد، تا شرکت معدن پولاکایو خانهئی به ما بدهد که حیاط کوچکی داشته باشد. چون آن جا که مینشستیم، دیگر واقعن برایمان امکان زندگی کردن نبود. و بالاخره مدیر شرکت که پدرم برایش لباس میدوخت دستور داد جایی برایمان زیر سر کردند که مجموعن یک اتاق بود و یک آشپزخانه که با راهرو کوچکی از هم جدا میشد. این بود که ما هم به اردوگاه معدنچیها کوچ کردیم و راهرو، شد محل بازی و وقت گذراندن بچهها.
پاورقیها
- ^ اگر چه این انقلاب منتج به برنامۀ اصلاحات ارضی شد که بر اساس آن زمینها را به سرفها دادند که تا آن هنگام از اربابان فئودال به عاریت در اختیار داشتند، معذلک خصلت این انقلاب «بورژوازی-ملی» بود که MNR یعنی (Nationalista Revolucionario Movimento) یا «جنبش انقلاب ملی» را تحت رهبری پازاستن سورو به قدرت رساند. این انقلاب که به انقلاب بولیوی معروف شد، به موضوع حق رای عمومی نیز گسترش داد.
- ^ محلی است واقع در میان بولیوی و پاراگوئه (از ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵). فقدان خط مرزی مشخص میان این دو کشور منتهی به نزاعی بر سر منافع نفتی در منطقۀ میان آن دو شد که منافع ایالا ت متحد (استاندارد اویل) و انگلیس-هلند (رویال داچ) در پشت آن قرار داشت.
- ^ استعمار کنندگان معدن چیان قلع بولیوی. بارن به معنای ارباب است.
- ^ کاربید Carbide از ترکیب کربن و هر یک از فلزات، خصوصن کلسیم، به وجود میآید و از آن به عنوان سوخت در نوعی چراغ (چراغ کاربیدی) استفاده میشد.