واگن سیاه: تفاوت بین نسخهها
جز |
|||
سطر ۴۴: | سطر ۴۴: | ||
«راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟» | «راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟» | ||
− | با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس میفروشن، موغدوسیها دعا میخونن، حضرت مسیح رو تماشا میکنن، | + | با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس میفروشن، موغدوسیها دعا میخونن، حضرت مسیح رو تماشا میکنن، اونا بچههای خود خدان.» |
+ | |||
+ | یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «گاسترونومی چییه؟» | ||
+ | |||
+ | گفت: «نمیدونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.» | ||
+ | |||
+ | و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بیخیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سرقرار اومده بودن؟» | ||
+ | |||
+ | سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.» | ||
+ | |||
+ | پرسیدم: «چند نفرن؟» | ||
+ | |||
+ | گفت: «همه، همه قرار میذارن و میزنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بی خیال دارن راه میرن.» | ||
+ | |||
+ | دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابهپاش میرفتم، گاهی ازش جلو میزدم. گاهی عقب میموندم،و هر لحظه بیشتر خاطرجمع میشدم که کار هجوی میکنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمیآد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم بهجلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار میکنی؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «هیچ چی، منم.» | ||
+ | |||
+ | پرسید: «تو کی هستی؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «همونی که با هم گپ میزدیم؟» | ||
+ | |||
+ | گفت: «کی با هم گپ میزدیم؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «همین چند دقیقه پیش.» | ||
+ | |||
+ | گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمیزدم.» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «خیله خب، چرا دعوا میکنی؟» | ||
+ | |||
+ | لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من، پوست زبر و انگشتای پیچ خوردهئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچوقت با هیشکی دعوا نمیکنم، من آدم خیلی خوبی هستم.» | ||
+ | |||
+ | منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «میدونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.» | ||
+ | |||
+ | گفت: «چشم بسته غیب میگی؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «مگه نیستی؟» | ||
+ | |||
+ | گفت: «نه که نیستم.» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «اختیار داری.» |
نسخهٔ ۹ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۰۵:۴۹
غلامحسین ساعدی
نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همهی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش میکردن، تو راهآهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لالهزار: میرزا بوغوس، تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا روخشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده، از کی به کلهش زده...
چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه میشناختنش، و همیشهی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش میشد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لالهزار،یازده استانبول،و همین جوری تا غروب. قیافهی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون، صورت لاغر و استخوانی، دهن بیدندون، اندام بلند و خمیده، پای راستش که میلنگید و شونهی چپش که تاب میخورد، شاپوی کثیف و ژندهئی روسر، عینک گرد پروفسوری رودماغ، بارونیی بلندی که تا مچ پایش میرسید، و تموم سال با کولهباری از کتابای جورواجور با بند و تسمه به پشت بسته، همینجوری میگشت، چرت و پرت میگفت، مسخرهبازی میکرد و شکلک در میآورد. هیچ وقت گدائی نمیکرد، اما هرچی بهش میدادن میگرفت، خیلی راحت، بیاون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه میخورد، زیادم میخورد، همه چیز میخورد، با دهن بیدندون گردو و فندق میشکست، تو کافهها، پیالهفروشیها سر هر میز که میرسید، استکانی بهش میدادن که میانداخت بالا، و متلکی میگفت و رد میشد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضیها خیال میکردن که خل بازی در میآره و خودشو ارمنی جا میزنه. دمدمههای ظهر سایهئی یا گوشهی دنجی گیر میآورد،کتاباشو باز میکرد، جابهجا میکرد، ورق میزد،سرسری نگاهی میانداخت و دوباره جمع و جورشون میکرد. به هر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی،آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکیم از هر زبونی چیزی سرش میشد. چه میدونم شایدم چاخان پاخان میکرد. میگفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. به آدمای باسواد و درسخونده که میرسید، جدی میشد و خیلی زود سر صحبت رو باهاپون وا میکرد، و آخرشم طرفو مچل میکرد و راه میافتادو چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشیی میترا،سر چار راه سیمتری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. به نظر من یه دیوونهی حسابی بود.
اولین گزارشی که رسید، من خندهم گرفت؛ خیال کردم واسه رفع بیکاری دارن واسهمون کار میتراشن. و خود منم مامور این قضیه شدم، یعنی که بفهمم چه کارهس، کجاها میره، کجاها میآد، کی هارو میبینه. اتفاقاً بدمم نمیاومد. با خودم گفتم: بیست و چار ساعت زندگی بایه دیوونه باهاس خیلی بامزه باشده.
روز بعد با سروپز عوضی رفتم راهآهن. میدونستم که تو آلونکهای اون طرفا زندگی میکنه، و میدونستم که سرو کلهش از کجاها پیدا میشه مدتی منتظرش شدم، بالا پایی رفتم، چند سیگار پشت سرهم دود کردم که پیدا شد، باهمون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابهجا کرد و آفتابو تماشا کرد و راه افتاد. همچی بیخیال بیخیال که انگار غیر ازون تو دنیا تنابندهئی نفس نمیکشه. نرسیده بهمن خم شد و لنگه کفش پارهئی رو از زمین ورداشت و وارسی کرد و انداخت دور. یه لحظه تو فکر رفت و برگشت دوباره همون لنگه کفشو ورداشت و انداخت اون ور خیابون. خندهی غریبی زیرلب کرد و تا رسید پیش پای من، چشمکی بهم زد و آهسته پرسید: «چه طوری؟»
گفتم : «خوبم، تو چه طوری؟»
تهدیدآمیز نگام کرد و گفت: «خوبی؟ معلومه که خوبی.»
پرسیدم: «انگار اوقاتت تلخه؟»
گفت: «معلومه که تلخه، چرا دیشب نیومدی سر قرار؟»
شک ورم داشت که نکنه منو جای کس دیگه گرفته. خودمو زدم بهیه راه دیگه گفتم: «والله محل قرار یادم رفته بود.»
گفت: «ای خنگ خدا.»
و راه افتاد، سر صحبترو اون باز کرده بود، خیلی راحت. و کار من آسون شده بود. پابهپاش راه افتادم، چند قدم که رفتیم پرسیدم:
«راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟»
با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس میفروشن، موغدوسیها دعا میخونن، حضرت مسیح رو تماشا میکنن، اونا بچههای خود خدان.»
یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟»
گفتم: «گاسترونومی چییه؟»
گفت: «نمیدونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.»
و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بیخیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سرقرار اومده بودن؟»
سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.»
پرسیدم: «چند نفرن؟»
گفت: «همه، همه قرار میذارن و میزنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بی خیال دارن راه میرن.»
دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابهپاش میرفتم، گاهی ازش جلو میزدم. گاهی عقب میموندم،و هر لحظه بیشتر خاطرجمع میشدم که کار هجوی میکنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمیآد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم بهجلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار میکنی؟»
گفتم: «هیچ چی، منم.»
پرسید: «تو کی هستی؟»
گفتم: «همونی که با هم گپ میزدیم؟»
گفت: «کی با هم گپ میزدیم؟»
گفتم: «همین چند دقیقه پیش.»
گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمیزدم.»
گفتم: «خیله خب، چرا دعوا میکنی؟»
لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من، پوست زبر و انگشتای پیچ خوردهئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچوقت با هیشکی دعوا نمیکنم، من آدم خیلی خوبی هستم.»
منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «میدونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.»
گفت: «چشم بسته غیب میگی؟»
گفتم: «مگه نیستی؟»
گفت: «نه که نیستم.»
گفتم: «اختیار داری.»