مکتوب یکی از مخدرات: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
 
مکتوب یکی از مخدرات
 
مکتوب یکی از مخدرات
  
آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم بباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.
+
آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم باباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.
  
 
یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلدنیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!
 
یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلدنیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!

نسخهٔ ‏۲۶ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۵۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱

پرسه در متون

مکتوب یکی از مخدرات

آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم باباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.

یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلدنیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!


کمینه: اسیرالجوال