زایش: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴۲: | سطر ۴۲: | ||
«- شب، مرا بطلب، بسوزان | «- شب، مرا بطلب، بسوزان | ||
− | + | مرا و درد مرا خاکستر کن!» | |
نسخهٔ ۷ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۲۳
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
مادیان سرخ یال، تنها میماند
غروبِ تنش بر سراسر سبزهزار گسترده
خوشههای گندم
آخرین شعاعِ آفتابِ خود را به شب سپرد،
شبِ بلعنده
جسمِ درد
«کُرّهام چه خوب میدود!»
درد، درد، درد...
رگهای زن ناله می کنند
پیچکها به شاخههای شب میپیچند
پیشانی زمین از عرق خیس است
زن، تنها نگرانِ خورشید تیرۀ شب، فریاد میزند:
«ای داغتر از همیشه
شب را بسوزان!
مرا و دردِ مرا به مرگ بسپار!»
جانداران زمین یک صدا می خوانند
زن خسته فریاد میزند، بلندتر
«- شب، مرا بطلب، بسوزان
مرا و درد مرا خاکستر کن!»
مادیان مینالد
اسبها هنوز برسواحلِ ظهر دوانند
«دریا، دلِ من است
و کُرّههای من تیزپاترین کُرّههای زمینند.»
زن در فواصل درد به خواب میرود
خواب بلند، خواب زمین، خواب ستارهها
خواب خونف خواب سنگین نور
«- آه، خستهام فرزندانِ من.»
که درد ناگهان باز میگردد
گَلّۀ مادیان در تن زن
به تک بر چهارسوی زمین می تازد
آه، فرزندِ من! رگهای آبیِ تُرا از آسمان صبح بیشتر دوست میدارم
شب، صبح شو!»
مادیان از پشتِ شاخههای وحشی
امواج خشم را میخواند
امواج زایش، از درد، کف می کنند
«- دریای من بگوئید کی آرام میشود
تا کرههای تیزپا بر سواحل آفتابی
کنارِ آبِ آرام بدوند؟»
فریادِ مادیان، از دور، بر موج گم شد
شاخهها درد می کشند
پیچکا به زمین میریزند
شاخهها پیچک میشوند
درخت بر تنِ زن میپیچد
درخت که ریشه در قلب خونین زمین دارد.
زن بلندتر از خورشید فریاد میزند:
«- رها کنید مرا، میمیرم!»
از شکاف پلکهای مرگ
سایۀ زندگان بی شمار را محو میبیند
پسران زمین
دریا کی به تنِ بسیار خسته و کوچک مادیان آمد؟
اسبها بی دریا چه میکنند؟
موجهای خون و کف
یالها در چهار سور شب میتازند.
رگها، پرخونتر از همیشه میجهند
خورشید سرخ، شب را از جرقه پُر می کند
حس عضلات و گوتِ تمامی زندگان زمین
زیر پلک های زن
«- چه سنگین است، پلکهایم چه سنگین است!»
فریاد می زند فریاد مرگ
«- دیگر نمیتوانم خداحافظ!»
سلام!
آرام، ساحلِ روشن روزِ آفتابی
رگهای آبی ترا دیدم
دستهایت هوای صبح را نوازش کرد.
زن به خواب میرود، خواب میبیند
برتیزپاترین مادیان نشسته است یا سوارِ جوانِ سرخ
و از پشت یالهای آفتاب
گاهی امواج پر خروش را میبینند میرانند
فاطمه ابطحی