با آن سوار سرخ: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۷: سطر ۷:
 
{{بازنگری}}
 
{{بازنگری}}
  
عبدالله کوثری
+
'''عبدالله کوثری'''
  
با آن سوار سرخ
+
'''با آن سوار سرخ'''
  
 
تاریخ مرهمی است
 
تاریخ مرهمی است

نسخهٔ ‏۳۰ سپتامبر ۲۰۱۰، ساعت ۰۹:۴۶

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۱

عبدالله کوثری

با آن سوار سرخ

تاریخ مرهمی است بر زخم تو دلاور! غوغایی از ستاره برانگیخت بر بام شب عبور صدایت.

آواز گام اسبت شلاق رعد بود بر آسمانی که گردهٔ کبودش از ماندنِ بسیار آماس کرده بود. آه ای سوار گیسوی تو در دست هر نسیم که بر خاوران خزید تمثیل عصیان بود گیسوی تو آری ای عاشق سترگ که می تاختی بر جاده‌های سنگ و شقایق و یال خونچکان اسبت گلتاج سرخ بر تارک سپیدهٔ پادر راه. ××× آنجا که جز استقامت نمی خیزد بالای قامت توست پیچیده در توفان پا تا به‌سر آتش روئیده بر ویران از خون و خاکستر. پس شاخ و برگ رها کردی از کوی تا به کوه. ای ارغوان پای کدام دریچه گیسوی سرخ نیفشاندی و با کدام ساقهٔ پا در هول از رُستن و بودن از بودن و رُستن نخواندی؟ آه ای همیشه بیدار در ذهن سبز برگ باران به یاد تُست که بر جنگل گیسو می افشاند. ××× انکار خون سرخ تو حاشا! حاشا که خاک چندین فراموشگر تواند بود و باد باد که در هر سپیده دم در زخم خونچکان تو تن می شست. آه ای سوار بر ما چه رفته است؟ بر ما که دیر گاهی در بازتاب ضربهٔ نبض تو زیستیم و هر سپیده دم وقتی که خون تو در خاک داغ تشنه فرو می‌رفت در سوگ خود گریستیم.

بر ما چه رفته است که گستاح و ناسپاس بر زخم دوست از نو خنجر کشیده‌ایم. × نه! من خاک را دیری‌ست می‌شناسم من باد را دیری‌ست می‌شناسم با عاشقی چنان که تو بودی با عاشقی چنان که تو هستی بیدادی این‌چنین هرگز نرفته است. اما آن را که بی‌دریغ بر خون خویش تا آفتاب تاخته‌ست از این غبار حاشا گردی به سمّ اسب نشیند. باری گو تا هزار سنگ به دشنام گو تا هزار سنگ به یغما آه ای سوار ای رانده تا نهایت بودن چاووش‌خوانِ رُستن و رَستن! بالاتر از غبار تن شسته در هشیاری باران و سر رها کرده در موج موج نور جنگل به یاد تُست وین جنگل است می‌ماند. تابستان ۵۸