سکوت (آندرهیف): تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
[[Image:KHN007P128.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸|کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸]] | [[Image:KHN007P128.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸|کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸]] | ||
− | {{ | + | {{در حال ویرایش}} |
سطر ۲۷: | سطر ۲۷: | ||
[[رده:کاظم انصاری]] | [[رده:کاظم انصاری]] | ||
[[رده:مرتضا ممیز]] | [[رده:مرتضا ممیز]] | ||
+ | |||
+ | در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت: | ||
+ | |||
+ | - پدر، برویم پیش ورا! | ||
+ | |||
+ | ایگناتی بی آنکه سر برگرداند از بالای عینک زیرچشمی به همسرش نگریست و آنقدر به وی خیره شد که همسرش دست آزاد خود را حرکت داد روی نیمکت کوتاهی نشست و گفت: | ||
+ | |||
+ | -راستی شما دو نفر ..... چقدر بی رحمید! | ||
+ | |||
+ | کلمه آخر را با تاکید خاصی ادا کرد و چهره مهربان و گوشتالودش از حرکتی دردناک و ناگوار زشت و بد ترکیب شد، گوئی میخواست با حرکت عضلات صورت نشان دهد که این مردم بی رحم آیا باید چنین باشد؟ | ||
+ | |||
+ | آهنگ خشک ایگناتی لرزان بود گوئی صدا در گلویش میشکست. | ||
+ | |||
+ | اما ورا همچنان خاموش بود. ایگناتی با احتیاط بسیار به ریش خود دست میکشید، گوئی بیم داشت مبادا انگشتانش بر خلاف اراده در مبان تارهای مو گیر کند. | ||
+ | ایگناتی همچنان میگفت: | ||
+ | |||
+ | - تو بر خلاف میل من به پطرزبورگ رفتی. اما مگر من تو را به سبب این نافرمانی نفرین کردم؟ یا از دادن پول به تو مضایقه نمودم؟ راستی بگو بدانم که آیا من با تو مهربان نبودم؟ پس چرا خاموشی؟ به پطرزبورگ هم که رفتی!! | ||
+ | |||
+ | سخن به اینجا که رسید ایگناتی خاموش شد. شیئی سنگی بزرگ و وحشتناکی پر از مخاطرات مجهول و مردم بیگانه و بی اعتنا در نظرش مجسم گشت و در آنجا "ورای" خود را تنها و ناتوان دید، همانجا که او را به فساد و تباهی کشاندند. نفرتی پر کینه از این شهر وحشتناک و سیاه در دلش موج میزد. سکوت دختر، سکوت لجوجانهی او ایگناتی را خشمگین ساخت. | ||
+ | |||
+ | ورا سکوت را شکست و با قیافه عبوس گفت: | ||
+ | |||
+ | -پطرزبورگ در اینجا دخالتی ندارد. من هم غم و غصه ای ندارم.بهتر است شما بروید بخوابید که از موقع خفتن گذشته است. | ||
+ | |||
+ | و با این سخن چشم بر هم نهاد. | ||
+ | |||
+ | مادر ناله کنان گفت: | ||
+ | |||
+ | - ورا جان! دخترکم، راز دلت را به من بگو! | ||
+ | |||
+ | ورا تند و ناشکیبا سخن مادر را بریده گفت: | ||
+ | |||
+ | - آه، ماما! | ||
+ | |||
+ | ایگناتی بر صندلی نشست و خنده را سر داده با تمسخر پرسید: | ||
+ | |||
+ | - خوب، قربان! پس چیزی نیست؟ | ||
+ | |||
+ | ورا ار تختخواب برخاسته به لحن تندی گفت: | ||
+ | |||
+ | - پدر! تو میدانی که من مادر جان و تو را دوست میدارم. اما... خوب اندکی خسته و افسرده ام. تمام این ها خواهد گذشت. راستی شما بهتر است بروید بخوابید. من هم میخواهم بخوابم. فردا یا وقت دیگری باز گفتگو میکنیم. | ||
+ | |||
+ | به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: | ||
+ | - برویم! |
نسخهٔ ۱ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۱:۱۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت:
- پدر، برویم پیش ورا!
ایگناتی بی آنکه سر برگرداند از بالای عینک زیرچشمی به همسرش نگریست و آنقدر به وی خیره شد که همسرش دست آزاد خود را حرکت داد روی نیمکت کوتاهی نشست و گفت:
-راستی شما دو نفر ..... چقدر بی رحمید!
کلمه آخر را با تاکید خاصی ادا کرد و چهره مهربان و گوشتالودش از حرکتی دردناک و ناگوار زشت و بد ترکیب شد، گوئی میخواست با حرکت عضلات صورت نشان دهد که این مردم بی رحم آیا باید چنین باشد؟
آهنگ خشک ایگناتی لرزان بود گوئی صدا در گلویش میشکست.
اما ورا همچنان خاموش بود. ایگناتی با احتیاط بسیار به ریش خود دست میکشید، گوئی بیم داشت مبادا انگشتانش بر خلاف اراده در مبان تارهای مو گیر کند. ایگناتی همچنان میگفت:
- تو بر خلاف میل من به پطرزبورگ رفتی. اما مگر من تو را به سبب این نافرمانی نفرین کردم؟ یا از دادن پول به تو مضایقه نمودم؟ راستی بگو بدانم که آیا من با تو مهربان نبودم؟ پس چرا خاموشی؟ به پطرزبورگ هم که رفتی!!
سخن به اینجا که رسید ایگناتی خاموش شد. شیئی سنگی بزرگ و وحشتناکی پر از مخاطرات مجهول و مردم بیگانه و بی اعتنا در نظرش مجسم گشت و در آنجا "ورای" خود را تنها و ناتوان دید، همانجا که او را به فساد و تباهی کشاندند. نفرتی پر کینه از این شهر وحشتناک و سیاه در دلش موج میزد. سکوت دختر، سکوت لجوجانهی او ایگناتی را خشمگین ساخت.
ورا سکوت را شکست و با قیافه عبوس گفت:
-پطرزبورگ در اینجا دخالتی ندارد. من هم غم و غصه ای ندارم.بهتر است شما بروید بخوابید که از موقع خفتن گذشته است.
و با این سخن چشم بر هم نهاد.
مادر ناله کنان گفت:
- ورا جان! دخترکم، راز دلت را به من بگو!
ورا تند و ناشکیبا سخن مادر را بریده گفت:
- آه، ماما!
ایگناتی بر صندلی نشست و خنده را سر داده با تمسخر پرسید:
- خوب، قربان! پس چیزی نیست؟
ورا ار تختخواب برخاسته به لحن تندی گفت:
- پدر! تو میدانی که من مادر جان و تو را دوست میدارم. اما... خوب اندکی خسته و افسرده ام. تمام این ها خواهد گذشت. راستی شما بهتر است بروید بخوابید. من هم میخواهم بخوابم. فردا یا وقت دیگری باز گفتگو میکنیم.
به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: - برویم!