دل فولادم: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
 
ول کنید اسب مرا
 
ول کنید اسب مرا
  
راه توشه‌ی سفرم را، نمد زینم را
+
راه توشه‌ی سفرم را، نمدزینم را
  
 
و مرا، هرزه درا
 
و مرا، هرزه درا
سطر ۱۷: سطر ۱۷:
  
 
به‌در‌خانه کشانده‌ست مرا.
 
به‌در‌خانه کشانده‌ست مرا.
 +
  
 
میرسم من از
 
میرسم من از
سطر ۲۷: سطر ۲۸:
  
 
می‌ نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
 
می‌ نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
 +
  
 
فکر میکردم در راه عبث،  
 
فکر میکردم در راه عبث،  
سطر ۴۷: سطر ۴۹:
  
 
و خراب و خذلان
 
و خراب و خذلان
 +
  
 
ولی‌ اکنون به‌‌ همان جای بیابان هلاک
 
ولی‌ اکنون به‌‌ همان جای بیابان هلاک
سطر ۵۷: سطر ۶۰:
  
 
هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌‌سوزد.
 
هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌‌سوزد.
 +
  
 
از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست
 
از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست
سطر ۶۸: سطر ۷۲:
 
همه چیزم دل من بود و کنون می‌‌بینم
 
همه چیزم دل من بود و کنون می‌‌بینم
  
دل فولادم را بی‌شکی انداخته ست
+
دل فولادم را بی‌شکی انداخته است
  
 
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم
 
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم
سطر ۸۰: سطر ۸۴:
 
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
 
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
  
{{چپ‌چین}}
+
 
  
 
  {{کوچک}}  
 
  {{کوچک}}  
 +
{{چپ‌چین}}
  
 
یوش، تابستان ۱۳۳۱
 
یوش، تابستان ۱۳۳۱
  
 +
{{پایان چپ‌چین}}
 
  {{پایان کوچک}}  
 
  {{پایان کوچک}}  
  
{{پایان چپ‌چین}}
 
  
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته]]

نسخهٔ ‏۱۶ دسامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۸:۳۱

کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱

نیمایوشیج


ول کنید اسب مرا

راه توشه‌ی سفرم را، نمدزینم را

و مرا، هرزه درا

که خیالی سرکش

به‌در‌خانه کشانده‌ست مرا.


میرسم من از

سرزمین‌های دوری،

جای آشوب‌کنانی

کارشان کشتی‌ و کشتار که از هر طرف و گوشهٔ آن

می‌ نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.


فکر میکردم در راه عبث،

که ازین جای بیابان هلاک

می‌ تواند گذرش باشد هر راهگذر

باشد او را دل فولاد اگر

و برد سهل نظر

در بد و خوب که هست

و بگیرد مشکل، آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

و خراب و خذلان


ولی‌ اکنون به‌‌ همان جای بیابان هلاک

بازگشت من می‌‌باید با زیرکی من که بکار

خواب پر هول و تکانی که ر‌ه‌آورد من از این سفرم هست و، هنوز

چشم بیدارم هر لحظه بر آن می‌‌دوزد

هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌‌سوزد.


از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست

منم از هر که در این ساعت، غارت‌زده‌تر

همه چیز از کف من رفته بدر

دل فولادم با من نیست

همه چیزم دل من بود و کنون می‌‌بینم

دل فولادم را بی‌شکی انداخته است

دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم

وین زمان فکرم اینست که در خون برادر‌هایم

ناروا در خون بیجان،

بی‌گنه غلطان در خون،

دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.


 

یوش، تابستان ۱۳۳۱