خونخواهی! ۸: تفاوت بین نسخهها
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (الگوی در حال ویرایش) |
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (تایپ تا پایان ۱۴۰) |
||
سطر ۲۰: | سطر ۲۰: | ||
==۸== | ==۸== | ||
− | ''' ''' | + | '''سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی نجات یافته شخصاً به جستوجوی قاتل میپردازد... ''' |
+ | |||
+ | '''میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارد، ساکن میشود و پس از چند روزی درمییاد که «ایرن» قبلا رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. ''' | ||
+ | |||
+ | '''میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «ایرن» با زنان ولگرد تماس میگیرد و با استفاده از اطلاعات آنان، به «میکی» خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه میگذارد و به تنهائی به طرف «لورل فلاتز» به راه میافتد. نزدیک مهمانخانه اتومبیل خود را در محلی میگذارد و مشاهده میکند زن و مردی روی پلهها در حال خداحافظی هستند. سپس زن سوار اتومبیلی شده به راه میافتد و مرد به درون هتل باز میگردد. ''' | ||
+ | |||
+ | '''میکی به مهمانخانه مراجعه میکند و «لو ـ رابرتز» را میشناسد. از او اتاقی کرایه میکند و به بهانهء این که آمده است اینجا ملکی بخرد، از «لو» که در آنجا تنهاست میخواهد که همراهیش کند تا زمینهای اطراف را ببیند... آنگاه به اتفاق او به سر چاههای متروک معادن قدیمی میروند و باز میگردند و در «بار» هتل مینشینند و میکی به «لو» میگوید زن مرا کشتهئی و من آمدهام از تو انتقام بگیرم. ''' | ||
+ | |||
+ | '''«لو» ناگهان تیغ سلمانی برندهئی از جیب بدر آورده به جانب میکی حملهور میشود و زد و خورد میان آنان درمیگیرد.... ''' | ||
+ | |||
+ | {{پایان کوچک}} | ||
+ | |||
+ | میکی باز هم عقب رفت. چون رقاصگان به روی صحنه، هر دم تغییر مکان میداد. گوئی مشغول رفص مرگ بود: دو قدم به عقب... دو قدم به جلو... دو قدم به عقب... و ناگهان خشکی دیوار را در پشت خود احساس کرد... اکنون نزدیک در مهمانخانه بود، و مسأله، به دقیقه و ثانیه بستگی داشت. | ||
+ | |||
+ | ناگها مشت حریف، در منتهای خشونت بر شکم او فرود آمد و رودههای او را در هم پیچید. اما میدانست که این ضربت، ضربتی تصنعی بیش نیست؛ و ضربهء مرگبار از دستی خواهد خود که تیغ در آن برق میزند؛ همان تیغی که در مسیر مرگبار خود متوجه گلوی او بود. | ||
+ | |||
+ | میکی که چشم از تیغ برنمیداشت، در یک آن، به عنوان دفع حمله، با حرکت تندی جلو بازوی رابرتز را گرفت و با دست راست خویش ضربهء سوزانی که چون صاعقه فرود آمد، به شکم رابرتز فرود آورد. | ||
+ | |||
+ | رابرتز که از شدت درد دو تا شده بود، لرزان و افتان پس رفت. در صدد برآمد که کمر راست کند اما نتوانست به روی چهار گوش نرده افتاد، از کله او که بر پله فرود آمده بود صدای خشکی برخاست یکبار دیگر نیز برخود پیچید و دیگر حرکتی نکرد. | ||
+ | |||
+ | میکی هنوز نمیتوانست درست نفس بکشد. پس از لحظهای به رابرتز نزدیک شد، پلکهایش را باز کرد و نبض او را به دست گرفت. تپشی از آن آشکار نبود ظاهر امر حکایت از آن داشت که حریف مرده است. | ||
+ | |||
+ | ناگهان، سرمای سرسرا، سراپای میکی را به لرزه درآورد... | ||
+ | |||
+ | {{وسط چین}} | ||
+ | '''۱۲''' | ||
+ | {{پایان وسط چین}} | ||
+ | |||
+ | چنین به نظرش رسید که مدت درازی گذشته و او هنوز نتوانسته است تصمیمی بگید.... باز هم نگاهی به حریف خود کرد، که روی پله پائین افتاده بود. دیگر مسلک بود که رابرتز مرده است به خود گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ در هر صورت، غیر از من کسی از این موضوع خبر ندارد..... و قضیه به این صورت در آمده..... | ||
+ | |||
+ | از پلهها گذشت و به اطاق رابرتز رفت. چمدانی در آنجا یافت و تمام لباسهائی را که به دستش رسید در چمدان ریخت. رابرتز اهل قمار بود و به این ترتیب گمان میرفت که هوسی به سرش زده و از مهمانخانه گریخته، اشیائی را هم که در دسترسش بوده است با شتاب برده، چیزی به جا نگذاشته است. | ||
+ | |||
+ | پس از آنکه چمدان را بست در صدد برآمد که آثار دستهایش را بادقت از روی تمام اشیاء پاک کند. در حدود یکساعت از وقت خود را صرف این کار کرد. سپس به اطاق خودش رفت، پالتوش را پوشید و بقیه اشیاء را همانجا گذاشت. آن وقت چمدان رابرتز را به سرسرا آورد و از مهمانخانه بیرون آمد و به طرف گاراژ رفت. برف میبارید. او از دیدن برف چندان تعجب نکرد... برف ریز و بیصدائی بود که میان او و آسمان شبانه حائل گشته بود و صورت سوزانش را خنک میکرد..... | ||
+ | |||
+ | سوار جیپ شد، موتور را به کار انداخت و تا جلو مهمانخانه رفت به سرسرا بازگشت و به جستجوی تیغ پرداخت. عاقبت آن را یافت، سلاح خود را در جیبش جای داد، چمدان رابرتز را روی صندلی جلو گذاشت و دنبال جسد رفت. | ||
+ | |||
+ | جسد سنگینتر از حد تصور بود. ناگزیر آن را به دوش خود انداخت تا بتواند از مهمانخانه بیرون ببرد و در عقب جیب قرار بدهد. سپس برگشت و در مهمانخانه را بست. | ||
+ | |||
+ | آن وقت سوار ماشین شد و همان راهی را که چند ساعت پیش باتفاق رابرتز پیموده بود، آهسته آهسته طی کرد. وقتی که به جنگل رسید، ناگزیر با دندهء یک حرکت کرد تا بتواند سر دوراهی که نزدیکترین جا به دهانهء آن معدن متروک بود، پیچ بخورد. چراغهای ماشین را روشن گذاشت، با وجود این چراغ دستی را برداشت و چمدان را از ماشین در آورد تا در چاه معدنی بیندازد که چند ساعت پیش دیده بود. | ||
+ | |||
+ | ناچار بار دیگر نیز این راه را پیمود و جسد رابرتز را که به دوش گرفته بود، تا دهانه چاه معدن برد. دوبار نزدیک بود که میان برف سست به زمین بخورد در داخل نقب از روی تیرهائی که به زمین افتاده بود جست و عجیب بود که بار سنگین از دوشش به زمین نیفتاد. | ||
+ | |||
+ | وقتی که به لبه پرتگاه رسید، بیاختیار دو سه قدم عقب رفت. نزدیک بود که بر اثر سنگینی جسد، خودش نیز در آن مغاک فرو افتد.... بیشک، هیچکس ممکن نبود طالب مرگ در چنان غار تاریک مهیبی باشد. | ||
+ | |||
+ | رابرتز هم، مسلماً دوست نمیداشت که در «آخرت» چنین منزلی نصیبش بشود... اما، هر چه بود، سزایش همین بود... | ||
+ | |||
+ | آهسته زانو به زمین زد و جسد را روی خاک گذاشت. سپس، همانطور که زانو زده بود، جسد را سخت هل داد. گوئی آن غار دهان گشوده مرده را به کام خود کشید. میکی برخاست و گودال را با چراغ دستی روشن کرد. جسد دشمنش به طرزی رقت بار در عمق سه چهار متری در ته چاه افتاده بود. | ||
+ | |||
+ | به خود گفت: | ||
+ | |||
+ | «کمتر احتمال میرود که کسی در فصل زمستان به این چاه معدن سر بزند... از طرف دیگر هوا در داخل نقب آنقدر سرد نیست که جسد محفوظ بماند... در فصل بهار، یقین، جز مشتی استخوان چیز دیگری در اینجا دیده نخواهد شد.» | ||
+ | |||
+ | ناگهان فکری به خاطرش رسید. جیب خود را جستجو کرد و تیغ را هم در آورد و در پرتگاه انداخت. سپس سوار جیپ شد و به مهمانخانه برگشت. | ||
+ | |||
+ | وقتی که به گاراژ رسید، همه آثار و علائم گردش خود را، که ممکن بود روی ماشین مانده باشد از میان برد، مخصوصاً فرمان ماشین و چیزهای دیگری که ممکن بود دستش به آن خورده باشد پاک کرد. سپس سوار ماشین خود شد و عقب عقب از گاراژ بیرون رفت.... میکی شک نداشت، که «لیز پیبادی» در مرگ عاشق خود میگریست. اما میکی در این باره شک داشت که این زن برای یافتن رابرتز به پلیس متوسل شود. | ||
+ | |||
+ | او در گاراژ را بست، سوار ماشین خود شد و تا جلو در مهمانخانه رفت. یکسره به «بار» داخل شد.... رشتههائی را که رابرتز از چرم کاناپه بریده بود، به آسانی میشد نشانهء مستی شمرد اما لکههای خون را هم تا آنجا که میتوانست پاک کرد. | ||
+ | |||
+ | در سرسرا نیز مدتی از وقت خود را صرف کرد تا اینکه علائم و آثار زد و خورد را از میان ببرد. وقتی که همه این کارها را تمام کرد، ساعت پنج صبح بود. دو ساعت | ||
+ | |||
نسخهٔ ۲۵ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۶
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۸
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی نجات یافته شخصاً به جستوجوی قاتل میپردازد...
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارد، ساکن میشود و پس از چند روزی درمییاد که «ایرن» قبلا رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است.
میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «ایرن» با زنان ولگرد تماس میگیرد و با استفاده از اطلاعات آنان، به «میکی» خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه میگذارد و به تنهائی به طرف «لورل فلاتز» به راه میافتد. نزدیک مهمانخانه اتومبیل خود را در محلی میگذارد و مشاهده میکند زن و مردی روی پلهها در حال خداحافظی هستند. سپس زن سوار اتومبیلی شده به راه میافتد و مرد به درون هتل باز میگردد.
میکی به مهمانخانه مراجعه میکند و «لو ـ رابرتز» را میشناسد. از او اتاقی کرایه میکند و به بهانهء این که آمده است اینجا ملکی بخرد، از «لو» که در آنجا تنهاست میخواهد که همراهیش کند تا زمینهای اطراف را ببیند... آنگاه به اتفاق او به سر چاههای متروک معادن قدیمی میروند و باز میگردند و در «بار» هتل مینشینند و میکی به «لو» میگوید زن مرا کشتهئی و من آمدهام از تو انتقام بگیرم.
«لو» ناگهان تیغ سلمانی برندهئی از جیب بدر آورده به جانب میکی حملهور میشود و زد و خورد میان آنان درمیگیرد....
میکی باز هم عقب رفت. چون رقاصگان به روی صحنه، هر دم تغییر مکان میداد. گوئی مشغول رفص مرگ بود: دو قدم به عقب... دو قدم به جلو... دو قدم به عقب... و ناگهان خشکی دیوار را در پشت خود احساس کرد... اکنون نزدیک در مهمانخانه بود، و مسأله، به دقیقه و ثانیه بستگی داشت.
ناگها مشت حریف، در منتهای خشونت بر شکم او فرود آمد و رودههای او را در هم پیچید. اما میدانست که این ضربت، ضربتی تصنعی بیش نیست؛ و ضربهء مرگبار از دستی خواهد خود که تیغ در آن برق میزند؛ همان تیغی که در مسیر مرگبار خود متوجه گلوی او بود.
میکی که چشم از تیغ برنمیداشت، در یک آن، به عنوان دفع حمله، با حرکت تندی جلو بازوی رابرتز را گرفت و با دست راست خویش ضربهء سوزانی که چون صاعقه فرود آمد، به شکم رابرتز فرود آورد.
رابرتز که از شدت درد دو تا شده بود، لرزان و افتان پس رفت. در صدد برآمد که کمر راست کند اما نتوانست به روی چهار گوش نرده افتاد، از کله او که بر پله فرود آمده بود صدای خشکی برخاست یکبار دیگر نیز برخود پیچید و دیگر حرکتی نکرد.
میکی هنوز نمیتوانست درست نفس بکشد. پس از لحظهای به رابرتز نزدیک شد، پلکهایش را باز کرد و نبض او را به دست گرفت. تپشی از آن آشکار نبود ظاهر امر حکایت از آن داشت که حریف مرده است.
ناگهان، سرمای سرسرا، سراپای میکی را به لرزه درآورد...
۱۲
چنین به نظرش رسید که مدت درازی گذشته و او هنوز نتوانسته است تصمیمی بگید.... باز هم نگاهی به حریف خود کرد، که روی پله پائین افتاده بود. دیگر مسلک بود که رابرتز مرده است به خود گفت:
- ـ در هر صورت، غیر از من کسی از این موضوع خبر ندارد..... و قضیه به این صورت در آمده.....
از پلهها گذشت و به اطاق رابرتز رفت. چمدانی در آنجا یافت و تمام لباسهائی را که به دستش رسید در چمدان ریخت. رابرتز اهل قمار بود و به این ترتیب گمان میرفت که هوسی به سرش زده و از مهمانخانه گریخته، اشیائی را هم که در دسترسش بوده است با شتاب برده، چیزی به جا نگذاشته است.
پس از آنکه چمدان را بست در صدد برآمد که آثار دستهایش را بادقت از روی تمام اشیاء پاک کند. در حدود یکساعت از وقت خود را صرف این کار کرد. سپس به اطاق خودش رفت، پالتوش را پوشید و بقیه اشیاء را همانجا گذاشت. آن وقت چمدان رابرتز را به سرسرا آورد و از مهمانخانه بیرون آمد و به طرف گاراژ رفت. برف میبارید. او از دیدن برف چندان تعجب نکرد... برف ریز و بیصدائی بود که میان او و آسمان شبانه حائل گشته بود و صورت سوزانش را خنک میکرد.....
سوار جیپ شد، موتور را به کار انداخت و تا جلو مهمانخانه رفت به سرسرا بازگشت و به جستجوی تیغ پرداخت. عاقبت آن را یافت، سلاح خود را در جیبش جای داد، چمدان رابرتز را روی صندلی جلو گذاشت و دنبال جسد رفت.
جسد سنگینتر از حد تصور بود. ناگزیر آن را به دوش خود انداخت تا بتواند از مهمانخانه بیرون ببرد و در عقب جیب قرار بدهد. سپس برگشت و در مهمانخانه را بست.
آن وقت سوار ماشین شد و همان راهی را که چند ساعت پیش باتفاق رابرتز پیموده بود، آهسته آهسته طی کرد. وقتی که به جنگل رسید، ناگزیر با دندهء یک حرکت کرد تا بتواند سر دوراهی که نزدیکترین جا به دهانهء آن معدن متروک بود، پیچ بخورد. چراغهای ماشین را روشن گذاشت، با وجود این چراغ دستی را برداشت و چمدان را از ماشین در آورد تا در چاه معدنی بیندازد که چند ساعت پیش دیده بود.
ناچار بار دیگر نیز این راه را پیمود و جسد رابرتز را که به دوش گرفته بود، تا دهانه چاه معدن برد. دوبار نزدیک بود که میان برف سست به زمین بخورد در داخل نقب از روی تیرهائی که به زمین افتاده بود جست و عجیب بود که بار سنگین از دوشش به زمین نیفتاد.
وقتی که به لبه پرتگاه رسید، بیاختیار دو سه قدم عقب رفت. نزدیک بود که بر اثر سنگینی جسد، خودش نیز در آن مغاک فرو افتد.... بیشک، هیچکس ممکن نبود طالب مرگ در چنان غار تاریک مهیبی باشد.
رابرتز هم، مسلماً دوست نمیداشت که در «آخرت» چنین منزلی نصیبش بشود... اما، هر چه بود، سزایش همین بود...
آهسته زانو به زمین زد و جسد را روی خاک گذاشت. سپس، همانطور که زانو زده بود، جسد را سخت هل داد. گوئی آن غار دهان گشوده مرده را به کام خود کشید. میکی برخاست و گودال را با چراغ دستی روشن کرد. جسد دشمنش به طرزی رقت بار در عمق سه چهار متری در ته چاه افتاده بود.
به خود گفت:
«کمتر احتمال میرود که کسی در فصل زمستان به این چاه معدن سر بزند... از طرف دیگر هوا در داخل نقب آنقدر سرد نیست که جسد محفوظ بماند... در فصل بهار، یقین، جز مشتی استخوان چیز دیگری در اینجا دیده نخواهد شد.»
ناگهان فکری به خاطرش رسید. جیب خود را جستجو کرد و تیغ را هم در آورد و در پرتگاه انداخت. سپس سوار جیپ شد و به مهمانخانه برگشت.
وقتی که به گاراژ رسید، همه آثار و علائم گردش خود را، که ممکن بود روی ماشین مانده باشد از میان برد، مخصوصاً فرمان ماشین و چیزهای دیگری که ممکن بود دستش به آن خورده باشد پاک کرد. سپس سوار ماشین خود شد و عقب عقب از گاراژ بیرون رفت.... میکی شک نداشت، که «لیز پیبادی» در مرگ عاشق خود میگریست. اما میکی در این باره شک داشت که این زن برای یافتن رابرتز به پلیس متوسل شود.
او در گاراژ را بست، سوار ماشین خود شد و تا جلو در مهمانخانه رفت. یکسره به «بار» داخل شد.... رشتههائی را که رابرتز از چرم کاناپه بریده بود، به آسانی میشد نشانهء مستی شمرد اما لکههای خون را هم تا آنجا که میتوانست پاک کرد.
در سرسرا نیز مدتی از وقت خود را صرف کرد تا اینکه علائم و آثار زد و خورد را از میان ببرد. وقتی که همه این کارها را تمام کرد، ساعت پنج صبح بود. دو ساعت