قصهٔ ابراهیمِ اَدْهَم یا پیرِ پارهْدوز: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴: | سطر ۴: | ||
[[Image:3-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۵۰]] | [[Image:3-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۵۰]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
قصهی ابراهیم اَدهم یا پیرِ پارهدوز | قصهی ابراهیم اَدهم یا پیرِ پارهدوز |
نسخهٔ ۱ مهٔ ۲۰۱۰، ساعت ۱۵:۱۹
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
قصهی ابراهیم اَدهم یا پیرِ پارهدوز
یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
در زمان های قدیم، در شهر بلخ پیرمرد فقیری زندگی میکرد که بهاش پیر پارهدوز میگفتند. نه بازار بزرگ شهر، کنار دروازه دکهی کوچکی داشت که توش کار میکرد و بخور و نمیری در میآورد، چون هیچکس را نداشت همان جا توی پستوی دکه هم میخوابید. و روزگارش بههمین شکل میگذشت تا این که روزی از روزها جارچی انداختند توی شهر که به فرمان قبله عالم باید فردا صبح همهی دکاندارها دکانهاشان را بازبگذارند و خودشان بروندتو خانههاشان درها را روی خودشان ببندند، که اهل حَرَمِ شاهی به تماشای بازار و خیابان میآیند.
فرمان اجرا شد و کاسبها و دکاندارها بازار را قُروق کردند. پیرپارهدوز هم رفت تو پستو پشت پردهای که دکه و پستو را از هم جدا میکرد گرفت نشست.اما از شما چه پنهان، از پارگی پرده بیرون را نگاه میکرد که، یک بار چشمش افتاد به جمال دختر پادشاه. هوش از سرش بدر رفت و یک دل نه صد دل عاشق او شد. به طوری که آرام و قرار برایش نماند و از آن روز به بعد، دیگر نه خوابش را میفهمید نه خوراکش را. از قضای اتفاق، هنوز هفتهای از این جریان جریان گذشته بود که، زد و پادشاه ناخوشی سختی گرفت. سرشبی تب تندی کرد و پس افتاد، هر چنددوا ارمان کردند فایده نداد و دم صبح خبر آمد که دختر، در عین جوانی، به رحمت خدا رفته!
پادشاه و اعیان شهر با چشم گریان و دل بریان نعش بیچاره دختر را برداشتند بردند قبرستان، شستند و خاکشان کردند و با دل داغدار برگشتند رفتند رد کارشان. اما از آنجا بشنوید که پیرپارهدوز هرچه از غصهی دختر اشک ریخت و گریه کرد دلش آرام نگرفت. با خودش گفت: «حالا که آن نازنین ناکام دستش از زندگی کوتاه شده، چه بهتر که بروم پیش از آن که تن بلورینس خوراک مار و مور بشود یک دل سیر نگاهش کنم، بوسهای از لبهای قشنگش بردارم وسرم را بگذارم روی سینهاش شاید خدای عالم دلش بهرحم بیاید و جان مرا هم بگیرد تا دست کم در آن دنیا بتوانم همدم او بشوم.»
این را گفت و تو تاریکی شب بلند شد رفت قبرستان. گور دختر را شکافت وکفن را از صورتش پس زد. اما همین که لبهایش را روی لب های دختر گذاشت. دید باللعجب، تن دختر هنوز گرم است! شستش خبردار شد که نخیر دختر نمرده. فیالفور قبر را با خاک و سنگ پر کرد، دختر را به کول کشید برد تو پستوی دکانش. درفش پینه دوزیش را برداشت رگ دختر را زد، همین که چند قطره خونی از تنش رفت، به قدرت خدا عطسهای زد. چشمهایش را باز کرد، بلند شد نشست. این رو و آن روش را نگاه کرد و با حیرت پرسید: «من کجام؟ اینجا کجاست؟»
پیر پاره دوز شکر خدا را به جا آورد، جلو دختر نشست همهی حال و حکایت را از سیر تا پیاز برایش گفتو از روزی که دختر با حرمسرای شاهی به سیاحت بازار آمده بود تا عاشق شدن خود و مردن دختر و باقی حال و حکایت را. و دختر که اینها را شنید آهی کشید و گفت: «خوب، پیداست که قسمت اینبوده و خدای عالم اینجور میخواسته. من هم زندگی دوبارهام را از تو دارم. چارهئی نیست، همینجا پیش تو میمانم و زنت میشوم.»
باری دختر همانجور که گفته بود زن پیرپارهدوز شد و همان جا تو پستوی دکه پینهدوزی پیش او ماندو پس از چندی هم از او آبستن شد و نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه که گذشت براش پسری آورد که اسمش را گذاشتند ابراهیم ادهم.
سالها گذشت. ابراهیم بزرگ شد و گذاشتندش مکتب تا اینکه به دهسالگی رسید. از آنجا بشنوید که یک روز زن پادشاه تو حمام چشمش به مادر ابراهیم افتاد و بس که دید شبیه بیچاره دخترش است مهرش جنبید و از کار و بارش پرسید، و وقتی فهمید زن یک پارهدوز فقیر است اِلا و للا که باید با من بیائی به قصر و ندیمهی من بشوی. و او را خواهی نخواهی همراه خودش برد به قصر شاهی، و به فرمان او قصری هم کنار قصر شاهی برای او بنا کردندکه از آن به بعد با شوهر و پسرش آن تو زندگی کنندو پیر پارهدوز هم شد مونس و همدم پادشاه ، که از آنپس فقط شبی و بالینی از هم جدا بودند.
یک شب که پادشاه به یاد دخترش افتاده بود و دلش گرفته بود رو کرد به پیر پارهدوز و گفت نقلی برای من بگو. پیرقبول کرد و گفت:«قبله عالم به سلامت بادا بدان و آگاه باش که روزی روزگاری پیش از این، پادشاه مهربان مردم دوستی که در یک گوشه از زمین خدا با عدل و داد به شهر بزرگی سلطنت داشت هوس کرد که با اهل حرمش در قلمرو خودش گردشی بکند. این بود که فرمان داد جارچی انداختند توی شهر که هر کاسبی به فرمان قبلهی عالم دکهاش را باز بگذاردو خودش برود تو خانهاش در را به رویش ببندد که اهل حرم بتوانند آزادانه در بازار شهر گردش کنند...» دختر پادشاه که دید شوهرش میخواهد سرگذشت خودشان را بگوید پرید وسط حرف که : «نه، این قصهی زشت بیسروته چه گفتن دارد؟ قصهی دیگری بگو!»- اما پادشاه که سخت کنجکاو شده بود درآمد که :«الاو للا باید همین قصه را بگوید!»
پیرپارهدوز گفت:«قبلهی عالم بهسلامت بادا... از قضای اتفاق در آن شهر پیرمرد پارهدوزی زندگی میکرد که جز پستوی دکهی خودش جائی را نداشت. رفت تو پستو و پردهاش را انداخت، اما از سوراخ پارگی پرده بیرون را نگاه میکرد و همین که چشمش به جمال دلارای دختر پادشاه افتاد آه از نهادش برآمد و به یک دل نه به صد دل عاشق و شیدای او شد...» دختر که دید کار از کار میگذرد و ای بسا شوهرش با نقل این سرگذشت خودش را به باد بدهد باز افتاد وسط که:«آخر این قصهی مهمل چه گفتن دارد!»- و باز پادشاه که حس کرده بود کاسهای زیر نیم کاسه پنهان است اصرار کرد که:«الا و للا که باید همین قصه را برایم بگوید!»- که باز پیرپارهدوز دنبال سرگذشت خودش را گرفت و گفت و گفت، و باز جابهجا دختر کوشید جلوش را بگیرد و پادشاه نگذاشت،و پیر پارهدوز قصه را دنبال کرد تا آنجا که گفت:
«ای سرور عالم!بدان و آگاه باش که آن پیر پارهدوز منم، و آن دختر هم همین است که زن من و دختر از دست رفتهی شماست. حالا اگر میکشی بکش اگر میبخشی ببخش!»
پادشاه و زنش که کم کم از قضیه بو برده بودند اما هنوز باورشان نمیشد، وقتی فهمیدند که دختر یکی یکدانهشان زنده است و نوهای هم مثل ابراهیم ادهم دارند آنها را به آغوش گرفتندو شادی فراوانی کردند. شهر آینهبندان و چراغان شد و هفت شبانهروز زدند و کوبیدند و رقصیدند. و بعد، از آنجا که دیگر پادشاه به سن پیری رسیده بود به دست خودش تاج را از سر برداشت و به سر نوهاش گذاشت تا خودش به شکرانهی این سعادت باقی عمر را به عبادت خدا بگذراند.
اما بشنوید از ابراهیم ادهم، که چند سالی با قدرت تمام پادشاهی کرد. روزها روی تخت مینشست و به کار مملکت و رعیت میرسید و شبها به حرمسرا میرفت و از عاداتش یکی این بود که هر شب چهل دختر باکره، لخت مادرزاد میآمدندو مشت و مالش میدادند. تا این که یک روز، وقتی وارد حرمسرا میشد از پشت پردهای شنید که یکی از آن چهل دختر به دخترهای دیگر میگفت:«هرچه فکر میکنم نمیفهمم کجای این کار لذت دارد. من ابراهیم ادهم میشوم، شما لخت بشوید مرا مشت و مال بدهید شاید چیزی از این کار دستگیرم بشود!»
دخترهای دیگر خندیدند و قبول کردند و مشغول او شدند که ابراهیم پرده را کنار زد و با اوقات تلخ فرمان داد دخترها را بگیرند و در حضور خودش به هر کدام چهل تازیانه بزنند.
بعد از آن که فرمان اجرا شد، دختر اول با چشم گریان جلوی ابراهیم ایستاد و گفت:-وای بر تو ابراهیم! هیچ فکر کردهای جواب خدا را چه بدهی؟...من و این دخترها با هم محرمیم، و با وجود این خدای عالم در مقابل این گناه هرکداممان را با چهل تازیانه کیفر داد. تو که سالها ست هر شب چهل دختر نامحرم را وامیداری لخت و عور به خوابگاهت بیایند خدا میداند چه کیفری در انتظارت است!»
به شنیدن این حرف، ابراهیم از خواب غفلت بیدار شد و نقاب جهل از پیش چشمش به کنار رفت. تاج شاهی را از سر برداشت. لباس درویشی پوشید و سر به کوه و بیابان گذاشت. هفت سال تمام آوارهی دشت و صحرا بود. برگ و ریشهی علفهای بیابان را می خورد و عبادت خدا را میکرد تا اینکه پس از هفت سال یک روز به شهر آمد تا موهای سرش را که مثل جوکیها شده بود اصلاح کند.بس که بد هیبت شدهبود استاد سلمانی رغبت نکرد دست به او بزند. شاگرد سلمانی دلش به رحم آمد و او را کنار کوچه نشاند و به راه رضای خدا مشغول اصلاح سرو موی او شد...همان طور که ابراهیم زیر دست شاگرد سلمانی نشسته بودشنید جارچیها توی شهر جار میکشند که«هرکس خبری از ابراهیم ادهم بیاوردهفت شتر بار طلا و جواهر پاداش میگیرد!» -ابراهیم رو به شاگرد سلمانی کرد و گفت:«این پاداش انسانیت توست، برو نشانی مرا بده و توانگر شو!»
باری، ابراهیم را پیش مادرش بردند، از دیدار او شادمانی ها کرد و او را به آغوش گرفت. گفت:«پسرجان، حیفت نیامد پشت پا به تخت و تاج پادشاهیت بزنی و مثل جوکیها به غارهای کوه پناه ببری؟»
ابراهیم خندهای کرد و گفت: «مادر! سلطنتی را که امروز دارم با هزار از آن جور پادشاهیها عوض نمیکنم!»
مادرش با تعجب پرسید:«از کدام سلطنت حرف میزنی؟»
ابراهیم دست مادرش را گرفت و او را به کنار رودخانهای بردکه از وسط باغ میگذشت. بعد سنجاق موی مادرش را برداشت به رودخانه انداخت و ندا داد:
-ماهیها! سنجاق موی مادر ابراهیم را بیاورید!
ناگهان روی رودخانه از هزارها ماهی پوشیده شد که هر کدام سنجاق جواهر نشانی بهدهان گرفته بودند، قیمت هر یکی خراج یکسالهی کشوری!
ابراهیم گفت:«نه، من سنجاق اصلی مادرم را میخواهم!»
که به یک چشم به هم زدن ماهی بسیار کوچکی روی آب آمد که سنجاق مادر ابراهیم به دهنش بود. ابراهیم رو به مادرش کرد و گفت:«آن سلطنت واقعی ای است!»
و دوباره به دنبال عبادتش سر به صحرا گذاشت.
ظبط کننده عباسپور قدیری(نقل به معنی)
چنان که پیدا ست، قصهی پیرپارهدوز روایتی عامیانه است، ساخته و پرداخته بر اساس آنچه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری از زندگانی ابراهیم ادهم بهدست داده است، در تذکره الاولیا. مطلب قابل ذکر این است که عطار از گذشتهی ابراهیم سخنی نمیگوید، و «ابتدای حال او را تنها از آنجا نقل میکند- و آن هم به همین اختصار- که«او پادشاه بلخ بود و عالمی بهزیر فرمان داشت، و چهل سیر زرین دو پیش و چهل گرز زرین در پس او میبردند. یک شب برتخت خفتهبود، سقف خانه بجنبید، چنان که کسی بربام بُوَد.
گفت: -کیست؟
گفت: -آشنایم. شترگم کردهام.
گفت: -ای نادان! شتر بر بام میجوئی؟ شتر بربام چه گونه باشد؟
گفت: - ای غافل! تو خدای را بر تخت زرین و در جامهی اطلس میجوئی. شتر بربام از آن عجبتر است؟
آتشی در دل وی پیدا گشت.»
ماجرای ابراهیم و شاگرد سلمانی هم تحریفی از این جزء تذکره است:
«روزی مُزَیِنی موی او راست میکرد. مریدی از آنِ او بگذشت. گفت: « چیزی داری؟» همبانی از زر آنجا بنهاد. برگرفت و به مُزَیِن داد. سایلی برسید و از مُزَیِن چیزی خواست. مُزَیِن گفت: «این همبان برگیر» ابراهیم گفت: «این همبان زر است« گفت:«ای بطال! به آنکس که میدهم میداند که چیست!» ابراهیم گفت هرگز آن شرم با هیچ چیز مقابل نتوانم کرد.»
و آخرین ماجرای قصه نیز در تذکره الاولیا چنین آمدهاست:
«نقل است که روزی برلب دجله نشسته بود و خرقهی ژندهی خود را بخیه میزد. یکی بیامد و گفت::«در گذاشتنِ مُلکِ بلخ چهیافتی؟
سوزن در دجله انداخت، به ماهیان اشارت کرد که سوزنم بازدهید. هزار ماهی سر از آب برآورد هریکی سوزنی زرین در دهان گرفته!
ابراهیم گفت:-سوزن خود میخواهم.
ماهیکی ضعیف سوزن او به دهان گرفته برآورد.
ابراهیم گفت: - کمترین چیزی که یافتم به ماندنِ ملکِ بلخ این بود، آن دیگرها تو دانی!»
حکایت اخیر را جلالالدین محمد بلخی نیز به نظم آورده است:
هم از ابراهیم ادهم آمدهست
کاو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت بر ساحل روان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
کان امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشت خُلق و خلق او
کاو رها کرد او چنان ملک شگرف
برگزید آن فقرِِ بس باریک حرف!
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
(شیخ چون شیر است دلها بیشهاش)
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند،
صدهزاران ماهیِ اللهبی (؟)
سوزن زر در لب هر ماهیای
سر بر آوردند از دریای حق
که »بگیر ایشیخ، سوزنهای حق!»
روبدو کرد و بگفتش ای امیر
«ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟»
مثنوی معنوی، کتاب دوم
نام و نسب ابراهیم ادهم را پارهای ابراهیم بن ادهم بن منصور بن زید بلخی نوشتهاند، و پارهای به اشتباه ابراهیم بن ادهم بن منصور بن نوح سامانی، که پیداست از نام ابراهیم بن احمد سامانی به خطا افتاده ادهمی بر آن افزوده هر دو را یکی شمردهاند. به ویژه مه شهرت هر دو نیز ابواسحاق بودهاست . حال آنکه مرگ شاهزادهی سامانی به سال ۳۳۶ هجری روی داده و مرگ ابراهیم ادهم را بعض تذکره نویسان ۱۶۲ ضبط کردهاند و بعض دیگر میان سالهای ۱۶۰ تا ۱۶۶.
آنچه در شرح حال ابراهیم ادهم نوشتهاند، از کراماتش که چشم بپوشیم، نسخهی شبیه به اصلی از افسانهی زندگی سیدارتا بهدست میدهد. شاهزادهای که کاخ پادشاهی پدر را وانهاد و در جستجوی حقیقت به تفکر پرداخت و بودا شد! - تمامی آنچه در ترجمهی زندگی ابراهیم آمده است، از چگونگی «بیدار باش» شنیدن او در بیابان (چنان که فریدالدین عطار باز نموده) تا سخنان او و دیگر چیزها- نکته به نکته «عبرت بودا» در «بیداری سیدارتا» را به خاطر میآورد. و از یاد نباید برد که زادگاه ابراهیم ادهم شهر بلخ است، از مهمترین مراکز آئین بودا و جایگاه معبد بزرگ بوداتی(؟) نوبهار.
آیا از درآمیختن افسانهی ابراهیم ادهم و ابراهیم احمد- شاهزادهی دربهدر سامانی چه در نظر داشتهاند؟ برای حقیقی جلوهدادن افسانهی خود شاهزادهای واقعی میجستند؟