فرمانروائی سرمایه و پیدایش دموکراسی ۲: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(پایان تایپ.)
سطر ۱۳۹: سطر ۱۳۹:
  
  
این هفده کشور مورد نظر فقط بعد از تاریخ به‌دست آوردن استقلال در این جدول گنجانیده شده‌اند، به‌اشتثنای نروژ که قبل از سال ۱۹۵۰ جزئی از سوئد نبود بلکه صرفاً شریک کوچکی در اتحاد سلطنتی بود. ایتالیا و آلمان فقط بعد از وحدت ملی در این جدول گنجانده شده‌اند؛ و اطریش هم بعد از '''اوسگلیش''' (Ausgleich) [پادشاهیِ «دوگانهٔ» اطریش و مجارستان] سال ۱۸۶۷ و بعد از دورهٔ استبداد؛ ژاپن بعد از دورهٔ بازگشت می جی (MEIJI RESTORATION) تا زمانی که این تغییرات رخ داد، همهٔ این کشورها به‌روشنی به‌دنیائی از رژیم‌های گوناگون تعلق داشتند (مثلاً امپراطوری هابسبورگ هیچ وقت یک دولت بورژوائی مطلق نبود).
+
این هفده کشور مورد نظر فقط بعد از تاریخ به‌دست آوردن استقلال در این جدول گنجانیده شده‌اند، به‌استثنای نروژ که قبل از سال ۱۹۵۰ جزئی از سوئد نبود بلکه صرفاً شریک کوچکی در اتحاد سلطنتی بود. ایتالیا و آلمان فقط بعد از وحدت ملی در این جدول گنجانده شده‌اند؛ و اطریش هم بعد از '''اوسگلیش''' (Ausgleich) [پادشاهیِ «دوگانهٔ» اطریش و مجارستان] سال ۱۸۶۷ و بعد از دورهٔ استبداد؛ ژاپن بعد از دورهٔ بازگشت می جی (MEIJI RESTORATION) تا زمانی که این تغییرات رخ داد، همهٔ این کشورها به‌روشنی به‌دنیائی از رژیم‌های گوناگون تعلق داشتند (مثلاً امپراطوری هابسبورگ هیچ وقت یک دولت بورژوائی مطلق نبود).
  
  

نسخهٔ ‏۱۴ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۴۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۹۵

گوران تربورن


۳. الگوهای دمکراتیزه کرده

در تاریخ دمکراتیزه کردن، فقدان دو مشخصه شگفت‌انگیز است. اوّل: این واقعیت که هیچ یک از انقلاب‌های بزرگِ بورژوائی درواقع دمکراسی بورژوائی را مستقر نکرد. این فقط دربارهٔ انقلاب‌های قدیمی هلند و انگلستان صدق نمی‌کند: قانون اساسی دمکراتیکی که ثمرهٔ انقلاب فرانسه بود، از آغاز تا آخر عمر کوتاهش ورق‌پاره‌ئی بیش نبوده است. انقلاب ژوئیه حتی نتوانست یک پیش‌نویس قانون اساسی تهیه کند، معذلک باعثِ ترغیبِ رشدِ جنبشِ دمکراتیک مردان در سوئیس شد. قیام توده‌ئیِ بین‌المللی سال ۱۸۴۸ را بی‌درنگ ارتجاعِ فئودالی دودمانی و نیز خودِ بورژوازی سرکوب کردند. مثلاً، در سال ۱۸۵۰ دومین جمهوری فرانسه ۲٫۵ میلیون نفر مرد بالغ را با عرضهٔ یک لایحهٔ جدید در باب لزوم ارائهٔ مدارک کامل محل سکونت، از حق رأی دادن محروم کرد. در سال ۱۸۶۰ حزبِ ناسیونال لیبرال‌های بورژوای دانمارک مصرّانه کوشید که از مجلس مردمی سلبِ قدرت کند. جمهوری آمریکائی را آقایان سفیدپوستِ صاحب ملک مستقر کردند، و تا زمانِ جنگِ داخلی فقط مردان سیاه‌پوست شمال حق رأی داشتند. ایتالیای وحدت یافته، از حق رأی بسیار محدود ساردنی اقتباس کرد. و زمانی که بیسمارک، علی‌رغم بداقبالی بورژوالیبرال‌ها، در انتخابات رایش به‌مردان حق رأی عمومی داد، نه هدفش رژیمی با دمکراسی پارلمانی بود و نه نتیجه‌اش چنین شد.

دوّمین فقدان شگفت‌آورِ تاریخ دمکراسی بورژوائی همانا فقدان یک جریان صلح‌آمیز و موزون به‌همراه رشدِ ثروت، سواد و شهری کردن است. در آغاز جنگِ جهانی اول فقط سه دولتِ سرمایه‌داری دور از معرکهٔ جنگ، یعنی استرالیا، زلاندنو، نُروژ می‌توانستند واجد ویژگی‌های دمکراسی باشند. اگر جنسیت گرائی [Sexisn، مثلاً بهره‌کشی مردان از زنان. م.] را کنار بگذاریم دو نمونهٔ دیگر قابل توجه دمکراسی، یعنی فرانسه و سوئیس را می‌توانیم در این منظومه بگنجانیم. میان سال‌های ۱۸۴۷ و ۱۸۷۴ سوئیس از دو جنگِ داخلی به‌سلامت جسته بود، حال آن که فرانسه انقلاب‌ها و ضدِانقلاب‌ها و نیز شکست نظامی امپراطوری دوّم را تجربه کرده بود، و این خود سرآغاز یک جمهوری دمکراتیک بود. رژیم پر سابقهٔ پارلمانی بریتانیا هنوز به‌تمام طبقهٔ کارگر مرد حق رأی نداده بود، و تازه بعد از سرکوب نخستین جنبش توده‌ئی دمکراتیکِ تاریخ بود که این امر به‌کندی انجام گرفت. ایالاتِ متحدهٔ آمریکا در جریان دمکراتیزه کردن از دو حرکت معکوس زیان دید. یکی در شمال، یعنی از [ندادن حق رأی] به‌مهاجران تازه واردِ بی‌سواد، و دیگری در جنوب، علیه سیاهپوستان و مخالفان سفیدپوست فقیر. در ایتالیا، آژدان‌ها و مازیری [MAZZIERI: لات‌های چماق به‌دست]، و نخست‌وزیر لیبرال جیولیتی (GIOLLITI) هنوز قسمت اعظم انتخابات را در کنترل داشتند، و در سایر کشورها هم. - مالکان بزرگ و کولاک‌ها [دهقان‌های زمیندار] و متفقان بورژوای آن‌ها، قدرتِ امتیاز را به‌دست گرفته بودند. اکنون برای آن که نمائی از عوامل موقتی درگیرِ در فرایند دمکراتیزه کردن را به‌دست داده باشیم باید الگوی سیاسی این هفده کشور را در زمان‌های مشخص جدول‌بندی کنیم.


دمکراسی‌ها انحصارجوی دمکرات انحصارجوی قدرت‌طلب دیکتاتوری
دههٔ ۱۸۵۰
بلژیک نروژ فرانسه
دانمارک سوئد
هلند
(سوئیس)
بریتانیا و ایرلند
ایالات متحده
۱۹۱۴
استرالیا بلژیک اطریش
زلاندنو کانادا آلمان
نروژ دانمارک ژاپن
فرانسه
ایتالیا
هلند
سوئد
سوئیس
بریتانیا
ایالات متحده
۱۹۲۰
استرالیا بلژیک ژاپن
اطریش فرانسه
(کانادا) ایتالیا
دانمارک سوئیس
(فنلاند) بریتانیا
آلمان ایالات متحده
هلند
زلاندِنو
نروژ
سوئد
۱۹۳۹
استرالیا بلژیک اطریش *
(کانادا) فنلاند آلمان
دانمارک فرانسه ایتالیا
هلند سوئیس ژاپن
زلاندنو ایالات متحده
بریتانیا
دههٔ ۱۹۵۰
استرالیا سوئیس
اطریش ایالات متحده
بلژیک
کانادا
دانمارک
فنلاند
آلمان (بعد از ۱۹۵۶)
سوئد
نروژ
ایتالیا
ژاپن
هلند
زلاندنو
بریتانیا
*^  ۳۸ - ۱۹۳۴، بعد به‌آلمان ملحق شد.


این هفده کشور مورد نظر فقط بعد از تاریخ به‌دست آوردن استقلال در این جدول گنجانیده شده‌اند، به‌استثنای نروژ که قبل از سال ۱۹۵۰ جزئی از سوئد نبود بلکه صرفاً شریک کوچکی در اتحاد سلطنتی بود. ایتالیا و آلمان فقط بعد از وحدت ملی در این جدول گنجانده شده‌اند؛ و اطریش هم بعد از اوسگلیش (Ausgleich) [پادشاهیِ «دوگانهٔ» اطریش و مجارستان] سال ۱۸۶۷ و بعد از دورهٔ استبداد؛ ژاپن بعد از دورهٔ بازگشت می جی (MEIJI RESTORATION) تا زمانی که این تغییرات رخ داد، همهٔ این کشورها به‌روشنی به‌دنیائی از رژیم‌های گوناگون تعلق داشتند (مثلاً امپراطوری هابسبورگ هیچ وقت یک دولت بورژوائی مطلق نبود).


دمکراسی‌های ناشی از شکست [در جنگ]

بعد از جنگ جهانی اول، تعداد کشورهای دمکراتیک از سه گروه به‌ده کشور (بالزوم برخی توضیحات در مورد کانادا و فنلاند) و کشورهای دارای دمکراسی مردان از ۵ کشور به‌چهارده کشور افزایش یافت. با فرا رسیدن سال ۱۳۳۹، تعداد این کشورها به‌ترتیب به‌هشت و یازده کشور کاهش یافت. رشد عظیم دمکراسی در اثر پیامدهای جنگ جهانی دوم به‌وجود آمد. تنها سوئیس به‌خاطر جنسیت گرائی و ایالات متحده به‌خاطر تعصب نژادی تا سال ۱۹۷۰ در این مجموعه نبودند. ظاهراً نتیجهٔ کار این است که دمکراسی بورژوائی تا حد زیادی یک دستاورد جزئی است.

کشورهای فاتح دو جنگ جهانی از بیان دمکراتیک استفادهٔ شایانی کردند و بیش از همه کشوری که از دیگران کم‌تر دمکراتیک بود، یعنی ایالات متحده آمریکا از این نمد کلاهی برد. امّا هرگز هیچ مورخِ جدی‌ئی مدعی نشده است که عامل به‌وجود آورندهٔ جنگ‌ها، مبارزه‌های لَهْ یا علیه دمکراسی بورژوائی بوده است، یا اگر آلمان و متحدانش جنگ را باختند برای این که رژیم‌شان دمکراتیک نبود. وانگهی نقش مهم تاریخی جنگ‌های خارجی سخت این نظر را تأئید می‌کند که [وجود] دمکراسی بورژوائی، اصولاً مشروط است به‌فرمانروائی رشد یافتهٔ سرمایه. اگر این درست باشد، ضعفِ دمکراسی بورژوائی در آمریکای لاتین احتمالاً تا حدّی به‌این واقعیت بستگی دارد که این منطقه هرگز به‌عرصهٔ کشت و کشتار عظیم جنگ‌های جهانی کشانده نشده است.

به‌هرحال، احتمال دارد به‌این ترتیب باشد که منشأ اتفاقی دمکراسی بورژوائی، خود یک اتفاق باشد زیرا، حتی اگر تعداد معدودی از آن‌ها [دمکراسی‌های بوژوائی] درشمار قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری باشند، معذلک سه‌کشور قبل از وقوع جنگ جهانی اول رژیم‌های دمکراتیک داشتند و تا به‌حال هم آن را حفظ کرده‌اند (بدون آن که اشغال نروژ را توسط آلمان سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ در نظر بگیریم.) پس، به‌نظر می‌رسد که در جنگ جهانی، حداقل، شرایط ناگزیر دمکراسی بورژوائی نیستند. شاید حتی جریان‌های داخلی دمکراتیزه کردن نیز درکار بوده، و فقط به‌طور اتفاقی بعد از دو جنگ جهانی شکفته شده باشد. به‌هرحال باید به‌حوزهٔ تحلیل‌های همبسته را کورد علاقهٔ شدید جامعه شناسان سیاسی است رد کنیم و نیروهای ناپیوسته‌ئی را نیز که در کار بود در نظر بگیریم. همچنین باید دست به‌دامنِ تعدادی فرضیات خلاف واقع شده، تاریخ را چنان مرور کنیم که انگار جنگ‌های جهانی اتفاق نیفتاده است. یا اگر افتاده نتایج دیگری هم داشته است.

در جدول چهار دولت داریم که مراحل دمکراتیک را به‌طور متناوب طی کرده‌اند. بگذارید در اینجا هر یک از آن‌ها را به‌عنوان دو دولت به‌حساب آوریم. بنابراین مجموع دولت‌های مورد نظرمان اکنون به‌جای ۱۷ دولت ۲۱ دولت است. در ۹ دولت، رژیم دمکراسی بورژوائی، نتیجهٔ شکستِ نظامیِ یک حکومت غیر دمکراتیک بود (اطریش، فنلاند، آلمان هر یک دوبار، و ایتالیا، ژاپن و سوئد یک بار) در دو مورد (فنلاند ۱۹۱۸ تا ۱۹۱۹ و سوئد ۱۹۱۸) سقوط رژیم‌های خارجی (یعنی آلمان ویلهلماین و قبل از آن امپراطوری رُمانوف) بود که در روند دمکرانیزه کردن تأثیر نامستقیم داشت. در مورد کشور فنلاند از رشد مذاکرات در باب قانون اساسی بعد از پیروزی سفیدها در جنگ داخلی [جنگ داخلی فنلاند بین سرخ‌های (شوروی) و سفیدها (ملیّون) به‌رهبری ژنرال مانِرهَیم و به‌یاری سپاهیان آلمانی پیروز شد] چنان برمی‌آید که اگر به‌خاطر استقرار یک جمهوری دمکراتیک در آلمان نبود، یک سلطنت مشروطه ولی غیر پارلمانی در فنلاند روی کار می‌آمد. شش ماه پس از سقوط رایش هنوز این سؤال مطرح بود که آیا جمهوری دمکراتیک مورد قبول سران دولت، ژنرال مانِرهَیم، و نیروهای دست راستی قرار خواهد گرفت یا نه.

در مورد سوئد استفاده از یک استدلال خلاف واقعی خطرناک‌تر است. در اواخر پائیز ۱۹۱۸ این مملکت در موقعیتی قیام نزدیک به‌انقلاب بود. نیروهای دست چپی که تحتِ تأثیر انقلاب کبیر روسیه برای یک انقلاب سوسیالیستی پیکار می‌کردند، اقلیت قابل توجه جنبش کارگری را تشکیل می‌دادند، معذلک فشار مردم برای یک دمکراسی بورژوائی فوق‌العاده قوی بود. به‌هر ترتیب، دست راستی‌ها جای خود را در مجلس غیر دمکراتیکِ اوّل مستحکم کردند و از پشتیبانی زمینداران، دهقانان مرفه و [تولیدکنندگان] مختلط عظیم چوب و آهن متعلق به‌دوران پیش از صنعتی شدن و هم چنین وفاداری افسران ارشد و پلیس برخوردار بودند. بدون شک، وحشت شاه از تاج و تخت، به‌علاوهٔ سایر نگرانی‌هایش بود که بالأخره سیاستمداران دست راستی را مجبور به‌چشم پوشی از امتیازاتی کرد که مصرانه به‌آن‌ها چسبیده بودند. به‌نظر حتمی می‌رسد که اگر آلمان پیروز شده بود جریان دمکراتیزه کردن برای مدتی به‌تعویق می‌افتاد. تعیین این که اگر اصلاً جنگی در کار نبوداوضاع چگونه می‌شد، بسیار مشکل‌تر است. با گرد آمدن ابرهای سیاه در سال ۱۹۱۲ اطراف اروپا، دست راستی‌های سوئد قوی‌تر و جسورتر شده بودند و اگر رایشِ ویلهلماین عزیزشان سقوط نکرده بود، احتمالِ موافقت آن‌ها با یک رژیم دمکراتیک در اواخر سال ۱۹۱۸ بسیار ضعیف است.

همچنین نمی‌توان با یقین تعیین کرد که اگر دورهٔ امپراطوری‌های هابسبورگ و هوهِن زولِرن یک دورهٔ صلح‌آمیز بود، آن‌ها چه مسیری را طی می‌کردند در صورت پیروزی نظامی نیز یونکرها به‌هیچ وجه حاضر به‌صَرفِ نظر از امتیازات خود یا عقب‌نشینی در مقابلِ نیروهای داخلی دمکراسی نبودند.

در نتیجه، می‌توان گفت که در هشت مورد از ۲۱ مورد (یا در ۵ مورد از ۱۷ مورد) حاصل جنگ‌های جهانی به‌طور اتفاقی در استقرار دمکراسی بورژوائی نقشی تعیین کننده داشت. و در یک مورد دیگر (سوئد) این جنگ‌ها تعیین‌کنندهٔ زمان بندی این جریان بود. فرانسه را می‌توان به‌شش کشوری افزود که منشأ دمکراسی‌شان شکست نظامی بود. زیرا پیش شرطِ جمهوری دمکراتیک مردان در فرانسه، همانا، سقوط ناپلئون سوّم در جنگ فرانسه و پروس بود.

فقط در چهار جریان دمکراتیزه کردن با جنگ خارجی کاملاً بی‌ارتباط بود، یعنی در چهار کشور استرالیا، زلاندنو، نروژ و سوئیس. معذلک در شش دمکراسی از ۱۳ دمکراسی جدول ما، جنگ، تأثیری نامستقیم و یا فقط تأثیری در درجهٔ دوّم اهمیت در رشد آن‌ها داشته است. جنگ باعث شد که حکومت‌ها و احزاب موجود در مسیر دمکراسی حرکت کنند، نه این که نیروهای پیشین را تجزیه کرده نیروهای جدیدی ایجاد کنند. درواقع درست‌تر است این شکلِ تأثیر را تحت عنوان کلّی‌تری بررسی کنیم که دیگر گام‌های مهم این جریان را نیز در بر گیرد. ازاین‌رو، از دمکراسی‌های مطلقاً ناشی از جنگ یعنی دمکراسی‌های ناشی از شکست به‌بررسی دمکراسی‌هائی می‌پردازیم که ناشی از بسیج ملی [برای جنگ] بودند.


دمکراسی‌های بسیج ملّی.

بسیج ملی [برای جنگ] از دو سویهٔ اصلی با رشد دمکراسی ربط داده شده است. از یک سو دمکراتیزه کردن همچون وسیله‌ئی در خدمت رسیدن به‌این هدف یعنی بسیج ملی بوده است، از سوی دیگر دمکراتیزه کردن همچون نتیجهٔ جریان یگانه‌سازی وحدت نظامی و اقتصادی و ایدئولوژیکی در قالب بسیج مردمی به‌منظور کوشش ملی بوده است. دو روشن‌ترین نمونه از دمکراتیزه کردن که همچون وسیله‌ئی در خدمت بسیج ملّی است یکی اصلاح حق رأی توسط جیولیتی است در ایتالیا؛ و دیگری لایحهٔ انتخاباتِ دورانِ جنگ کانادا است در سال ۱۹۱۷، و هر دو این اقدامات بخشی از آماده‌سازی سیاسی برای جنگ [دمکراتیزه کردن همچون نتیجهٔ یگانه‌سازی در قالب بسیج ملی] در موارد زیر مشاهده می‌شود؛ دومین رابطه در استقرار دمکراسی مردان در بلژیک در اصلاحات هلندی در سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۸ در قبول دمکراسی توسط حقوق دانمارک در سال ۱۹۱۵، در لایحه اصلاحات بریتانیا در سال ۱۹۱۸، و حق رأی زنان در آمریکا در سال ۱۹۱۹ (و هم چنین در فرانسه و بلژیک بعد از جنگ جهانی دوّم). در تمام این موارد، جریان آغاز شدهٔ دمکراتیزه کردن توسطِ اتحاد مقدس (UNION SACRE) تسریع و تسهیل شد. آلبرت اول پادشاه بلژیک، تأثیرات بسیج ملی را بسیار خوب بیان کرده است. در سخنرانیش هنگام بازگشت به‌بروکسل در ۲۲ نوامبر ۱۹۱۸، و راجع به‌پارلمان چنین گفت: «برابری ستمدیدگی و تحمل باعث به‌وجود آمدن حقوق مساوی در گسترش آمال و آرزوهای مردم شده است. حکومت پیشنهاد می‌کند که هر دو مجلس، موانع پیشین را برای یک مسالمت وطن‌پرستانه از میان برداشته ابتکار همفکری ملی را بر اساس حق رأی مساوی کلیهٔ مردان بالغ برای اعمال حقوق مدنی عهده‌دار شود. در مواردِ دیگر نیز، بسیجِ ملّی نقش مهمی در گسترش حق رأی داشته است. مثلاً بیسمارک در خاطرات خود نوشته است: «قبول حق رأی عمومی سلاح مبارزهٔ علیهِ اُتریش و سایر قدرت‌های خارجی، یعنی سلاح در مبارزه برای اتحاد ملی بود». البته منظورش این بود که در جلب آرای توده‌ها فقط کاندیداهای طبقات مالک حق رقابت داشتند. در همین زمینه، یکی از دلایل موافقت امپراطورِ اتریش با حق رأی عمومی مردان در انتخابات مجلس دوم در سال ۱۹۰۷ این بود که او امیدوار بود از این طریق گرایش‌های تجزیه‌طلب را، که مایل به‌تجزیهٔ سلسلهٔ امپراطوری به‌ملت‌های سازندهٔ آن بود، حنثی کند. هم چنین بورژوازی دانمارک که مبارزه می‌کرد تا یک مرز غیر دودمانی در ساحل ایدر (Eider) را جایگزین دوک‌نشین‌های آلمانی پادشاه (به‌نام شِلسویگ و هولشتاین لوئن بورگ) کند، مجبور شد تفویض حق رأی عمومی را همچون وسیلهٔ زسیدن به‌این هدف به‌کارگیرد. در نروژ لزوم صف‌آرائی مردم در جنگ بر علیه اتحاد با سوئد ظاهراً یکی از دلائل اصلی موافقت احزاب چپ (لیبرال) در سال ۱۸۹۸ با خواست نیرومند جنبش کارگری برای حق رأی مردان است. در فنلاند تظاهرات طبقهٔ کارگر نیمه‌انقلابی، زمینهٔ گسترش حق رأی را در سال ۱۹۰۶ همچون بخشی از پیکار علیه تزار روسی تشکیل می‌داد.

از این رو بسیج برای آزادی ملی و جنگ با خارجیان همزمان با شکست نظامی، از جمله مهم‌ترین موجبات رشد دمکراسی بوده است. امّا مسلم است که تعیینِ چگونگی تعیین‌کنندگی این نقش دشوار بوده است، امّا در زمان‌بندی دمکراتیزه کردن قاطعاً تعیین کننده بوده و یکی از دلائل همزمانی وقوع جنگ و دکراسی بوده است. اما آیا اگر این تهدیدهای خارجی نبود جریان‌های داخلی [دمکراتیزه کردن] متوقف می‌شد؟ در هلند و دانمارک، که اکثریت پارلمانی پیشنهادهای خود را کمی قبل از آغاز جنگ اول جهانی آماده کرده بود، آهنگ وقوع حوادث حتی در صورت فقدان یگانه‌سازی ملّی زمان جنگ، نیز احتمالاً همان گونه می‌بود. اگر اختلاف لاینحل میان نروژ و سوئد نبود مسلماً استقرار دمکراسی در نروژ به‌تأخیر می‌افتاد. در کانادا نیز که محدودیت‌های مالکیتی و مالیاتی (صندوق رأی) در سطح استان‌ها برای مدت مدیدی بعد از تصویب حق رأی فدرال سال ۱۹۲۰ ادامه داشت، جنگ به‌طور قطع در جریان [دمکراتیزه کردن] تأثیر داشت. امّا اگر به‌خاطر جنگ نبود دست راستی‌های کاتولیک بلژیک حاضر نبودند از خواست‌های خود صَرفِ‌نظر کنند و در بلژیک، فرانسه و هلند و احتمالاً ایالات متحدهٔ آمریکا گرفتن حق رأی برای زنان خیلی بیش‌تر به‌درازا می‌کشید.

در بریتانیا، اصلاحات در مرحلهٔ نسبتاً بالائی بود. حق رأی به‌نحو قابل توجهی در سال‌های ۱۸۶۷ و ۱۸۸۴ گسترش یافته بود، انتخابات آزاد تضمین شده بود، درست قبل از جنگ از مجلس اعیان تقریباً سلب قدرت شده بود؛ و لایحه‌ئی برای انحلال چند رأئی انتشار یافته بود. مع‌الوصف، تصمیمی دربارهٔ حق رأی عمومی مردان اتخاذ نشده بود، چه رسد به‌حق رأی کلی، و با این که جریان [دمکراتیزه کردن] حتی تحت شرایط صلح‌آمیز نیز ادامه داشت اما احتمالاً تکمیل آن طولانی‌تر می‌شده.

در جمع می‌توان گفت که بسیج ملی [برای جنگ] در صورت تهدید از خارج، در تاریخ دمکراتیزه کردن بورژوائی مهم‌ترین عامل بوده است. در دو کشور، یعنی دانمارک و هلند، [بسیج ملی] فقط در درجهٔ دوم اهمیت قرار داشته، فقط روش کم یا بیش توافقیِ اعمال گام‌های مهم را تحت تأثیر قرار داده است. در چهار مورد، یعنی بلژیک، بریتانیا، کانادا، و نروژ، به‌دست آوردن دمکراسی مردان را به‌گونه‌ئی متغیر، نامطمئن، امّا احتمالاً قابل ملاحظه تسریع کرده است. در پنج کشور، یعنی بلژیک، فرانسه، بریتانیا، هلند و ایالات متحدهٔ آمریکا [بسیج ملی] حقّ رأیِ زنان را تسریع کرده. (ضمناً باید یادآور شویم که در آمریکا حق رأی سیاهپوستان جنوبی برای نخستین بار ضمن جنگ ویتنام گرفته شد، و این به‌آحتمال زیاد در نتیحهٔ نگرانی دولت از شرایط وخیم داخلی بود که توسط قیام سیاهپوستان و جنبش‌های دانشجوئی و مخالفت با جنگ ابراز شده بود.) اما در مورد هیچ یک از کشورهای مورد نظر نمی‌توان اظهار داشت که بسیج ملی، شرط لازم دمکراسی بوده است.


دمکراسی‌های ناشی از تکامل درونی

فقط سه کشور هست که در آن‌ها دمکراسی، تنها، حاصل رشد درونی است: این کشورها عبارتند از استرالیا، زلاندنو و سویس. امّا، در کشورهائی که چنین جریان‌هائی در آن‌ها از اهمیت قابل توجهی برخوردار بوده‌اند را نیز مورد نظر داریم، یعنی، دانمارک، هلند و ایالات متحدهٔ آمریکا. در فرانسه استقرار دمکراسی، متکی بر ترکیب پیچیده‌ئی از شکست و تکامل داخلی بود. و بالأخره، از آنجا که چهار نمونه‌ئی که برای بسیج ملی [برای جنگ] ذکر کردیم، یعنی بلژیک، بریتانیا، کانادا و نروژ ضمناً نمایانگر گرایش‌های داخلی مهمی‌اند، لذا مجبوریم آن‌ها را نیز تحت این عنوان به‌حساب آوریم.

دو عامل داخلی ظاهراً از فوری‌ترین اهمیت استراتژیک برخوردار بوده‌اند: اوّل، قدرت مستقل مالکین خرده بورژوا و کوچک روستائی، و دوم: ناهمگونی درون جبههٔ طبقهٔ حاکم (صاحبان قدرت). این عبارت باید فوراً با ذکر نقش عظیم جنبش کارگری تکمیل شود. بین‌الملل دوم [گردهم‌آئی کمونیست‌ها] در سال ۱۹۱۴ با بی‌نظمی رسواکننده‌ئی انجام گرفت، اما نقشی را که در رشد دمکراسی بورژوائی داشت مسلماً نباید دست‌کم گرفت، بلکه این نقش باید از مهم‌ترین دستاوردهای تاریخی آن دانست. به‌هرحال، با این که جنبش کارگری تنها نیروی پیگیر دمکراتیک جهان بود، ولی در هیچ کجا تا آن حد قوی نبود که بتواند دمکراسی بورژوائی را به‌تنهائی بدون کمک ارتش‌های خارجی پیروزمند، یا بدون متحدان داخلی پرقدرت‌تر، و یا بدون وجود انشعاباتی در صفوفِ دشمن، به‌دست آورد. به‌هیچ وجه تعجب‌آور نیست که یک اقلیت کوچک صاحب امتیاز، مرکب از بورژوازی صنعتی و تجاری و فئودال‌های مالک و سرمایه‌دار همواره با دمکراسی دشمنی داشته باشندو نتایج انحصارطلبانهٔ انقلاب‌های بورژوائی مبین این واقعیت است. از طرف دیگر پیشه‌وران شهرنشین و خرده بورژوازی عمدتاً گرایش به‌دمکراسی داشته، نیروی حیرت‌آوری برای ژاکوبی‌ها و انقلاب‌های سال ۱۸۴۸ بودند. ولی همان‌گونه که از خود این نمونه‌ها برمی‌آید، این نیروها نیز برای مقابله با ارتجاع بورژوائی و فئودال ضعیف بودند. اما دهقانان، در قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم در کشورهای سرمایه‌داریِ مُتکی به‌کشاورزی، نیروی فوق‌العاده تعیین کننده بودند.البته درحال حاضر مفهوم «دهقانان» مفهمومی است بسیار دیگرگونه. زارعان بی‌زمین هنوز تحت چنان شرایط ظالمانه‌ئی به‌سر می‌برند که قادر به‌فعالیت یا اظهارنظر نبودند. لازم به‌یادآوری است که در فنلاند کارکنان مزارع به‌سرعت در جنبش کارگری درگیر شده، سپس در جنگ داخلی نقش دلاورانه‌ئی داشتند. گروه‌هائی که حقیقتاً مؤثر واقع شدند. دهقانانِ زمین‌دار متوسط و کوچک بودند و خانواده‌های پدرسالارانه‌ئی که احتیاجات خود را برآورده می‌کردند، بورژوازی دهقانی کوچک و متوسط (که از کارگر روزمزدی استفاده می‌کرد.)

قدرت این طبقات دهقانی، و درجهٔ استقلال آنان از اریستوکراسی (اقلیت حاکم) زمیندار و سرمایهٔ بزرگ شهری، عوامل حیاتی رشد دمکراسی بود. در ایالات سوئیس، قدرت این طبقات بیش‌تر از همه جا بود، زیرا آن‌ها قرن‌ها در مقابل امپراطوری هابسبورگ، استقامت کرده بودند. هم چنین بود در اجتماعات مهاجران استرالیا، زلاندنو، شمال ایالات متحدهٔ آمریکا، و کانادای غربی. از جمله گروه‌های دیگری که در مقابله با نیروی طبقات دهقانی ضعیف بودند عبارتند از: اشراف تاجر منزوی شدهٔ دبرن و زوریخ، گوسفند داران بزرگ از نقاط مختلف که به‌زور در محلی مستقر شده و خود را مالک آن می‌دانستند و متحدان آن‌ها که سرمایه‌داران شهرنشینِ نومتشکل بودند. نهاد دمکراسی مردان به‌دنبال شکوفائی جنبش کارگران در سویس و شمال ایالات متحده آمریکا صورت پذیرفت. در استرالیا و زلاندنو، سیاستمداران اتحادیه‌های کارگری (Trade - Union)، در ائتلاف دمکراتیک جای مهمی را اشغال کردند، امّا هیچ گونه تهدید سوسیالیستی برای سرمایه نبودند. اعتصابات عظیم و فوق‌العاده سرسختانهٔ اوایل دههٔ ۱۸۹۰ با مقابله با کمک دولت، منجر به‌شکست جدیِ اتحادیه‌های پشم چینان و کشتیرانان شد. (بد نیست یادآور شویم که در استرالیا حتی از سال ۱۸۸۰ پرولتاریای دهقانی فوق‌العاده قدرتمند و سازمان یافته بود). برعکس در کانادا مهاجران کوچک نمی‌توانستند با بورژوازی تجاری ثروتمند ساحل رود سن لوران، ملاکان توریِ اُنتاریو و اجتماع فرانسوی سنت‌گرای کِبِک، که مقامات کلیسا، رهبری‌شان می‌کردند، رقابت کنند.

فقر پیش از صنعتی شدن و وابستگی نیمه مستعمراتی‌ئی که قرن‌ها فنلاند و نروژ را جزئی از جوامع اروپائی نکهداشته بود، مانع تشکیل اریستوکراسی (اقلیت حاکم) بومی شد. تنها لایه‌ئی که رشد کرد، لایهٔ نازک و غالباً شهرنشینی بود از اعیان دانمارکی شده در نروژ، و یک لایهٔ نسبتاً قوی‌تر اریستوکرات‌های سوئدی در فنلاند. این لایه‌ها، ضعیف‌تر از آن بودند که از عهدهٔ پشتیبانی از استبداد، اریستوکراتیک، از نوعی که در مجارستان بعد از سقوط ویلهلماین آلمانی و پیروزی ضدانقلاب داخلی برقرار شد، برآیند.

در فرانسه، با این که اریستوکراسی بعد از جنگ واترلور (Waterloo) به‌موضع قدرت قبلی خود در دولت و در کلیسا بازگشت، امّا در اثر انقلاب کبیر ضربهٔ شدیدی خورده بود. از این رو، در اواسط قرن، دهقانان صاحب زمین (مجانی) به‌حد کافی قوی بودند که پشتیبانی توده‌ئی جهت «نهادی گردانیدن» زیرکانهٔ لوئی بناپارت برای حق رأی عمومی مردان را فراهم آورند.

در دانمارک، زمینداران، خیلی قوی‌تر از زمینداران سوئدی بودند. با این وصف جریان [ناشی از تکاملی] داخلی دمکراتیزه‌کردن در دانمارک خیلی سریع‌تر رشد کرد. بیش‌تر به‌دلیلِ دو تأثیر متفاوت از یک بحران، بحرانی که در نیمهٔ دوم قرن به‌کشاورزی اروپای مرکزی صدمه زد. پیروزی برنامهٔ جلوگیری از ضربات بحران در اواخر دههٔ ۱۸۸۰ باعث ایجاد انشعاب در حذب قدیمی گرومان (Groman) شد و اتحادی ظاهری (تقلبی) میان زمینداران و دهقانان مرفه وابسته به‌صنایع سنگین سنتی (چوب و آهن) را به‌وجود آورد. صنعت ماشینی مدرن، از قبیل «الکتروشیمی» در آلمان گرایشی لیبرال‌تر داشت. در دانمارک و هلند، دهقانان به‌تولید لبنیات پرداختند. آن‌ها یک جنبش تعاونی قوی ساختند تا از آن طریق منافع مشترک با زمینداران بزرگ را لغو کنند. اریستوکراسی دانمارکی، چون قدرت اقتصادی خود را در دهات از دست می‌داد، نتوانست با بورژوازی دهقانی که علاقه‌ئی به‌دمکراسی نداشت، توافق کند.

(ادامه دارد)