هفت نظریهٔ اشتباه دربارهٔ آمریکای لاتین: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز |
||
سطر ۶۱: | سطر ۶۱: | ||
۱- توسعه بخش جدید، که لزوماً توسعه طلب است، به طور خود بخودی توسعهٔ بخش باستانی یا سنتی را بهدنبال میآورد؛ | ۱- توسعه بخش جدید، که لزوماً توسعه طلب است، به طور خود بخودی توسعهٔ بخش باستانی یا سنتی را بهدنبال میآورد؛ | ||
− | ۲-«انتقال» (طبق واژهٔ مورد استفاده برخی از | + | ۲-«انتقال» (طبق واژهٔ مورد استفاده برخی از محققین) از سنتگرائی به تجدّد تحولی است امروزین، مداوم و اجتنابناپذیر که تمام جوامع سنتی جهان به طور گریز ناپذیری در آن ادغام میشوند؛ |
۳-خود مراکز تجددگرا نیز حاصل اشاعه عناصر «تجددگرائی» (فن، تکنولوژی، روحیه کارفرمایی و طبیعتاً سرمایهها) هستند که از کشورهای توسعه نیافته فعلی آمدهاند. | ۳-خود مراکز تجددگرا نیز حاصل اشاعه عناصر «تجددگرائی» (فن، تکنولوژی، روحیه کارفرمایی و طبیعتاً سرمایهها) هستند که از کشورهای توسعه نیافته فعلی آمدهاند. |
نسخهٔ ۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۴:۰۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
رودلفو استاونهاگن
R. Stavenhagen
در مجموعهٔ آثاری که در چند ساله اخیر به مسائل توسعه و توسعه نیافتگی اقتصادی و اجتماعی آمریکای لاتین پرداختهاند. بسیاری نظریه ها و نتیجهگیریهای نادرست، اشتباه و مبهم به چشم میخورد. اما این خود مانع از آن نشده است که بسیاری از این نظریهها مثل پول رایج قبول شده و بعنوان جزیی از مجموعهٔ مفاهیم توسعه روشنفکران، سیاستمداران، دانشجویان و حتی بسیاری از محققین و استادان بکار گرفته شوند. اگر چه این نظریهها در رویارویی با واقعیتها رد شدهاند و بیشتر مطالعات جدید هم ثابت میکند که اشتباه بودهاند، یا لااقل باید در درستی آنها تردید داشت، لیکن فقط به این علت که در بسیاری از آثار و مقالات خارجی (خارج از منطقه آمریکای لاتین) مورد استفاده قرار گرفتهاند. هنوز با اهمیت تلقی میشوند و در مواردی نیز همچون حقایق غیرقابل تردید و اعتقادات جزمی جلوه میکنند.
برخی ازین نظریههای اشتباه که جنبه اقتصادی دارند به کرات توسط اقتصاددانان مورد بحث قرار گرفته و مردود شدهاند و از اینرو ما در این مقاله تنها به نظریههائی میپردازیم که جنبه جامعهشناختی دارند.
نظریهٔ اول: کشورهای آمریکای لاتین جوامع دوگانهاند.
این نظریه براین اساس قرار گرفته که در کشورهای آمریکای لاتین دو جامعه متفاوت وجود دارد و این دو جامعه گرچه ضرورتاً بهم مرتبطاند لیکن تا اندازهای از یکدیگر مستقل هستند. یکی از این دو جامعه باستانی، سنتی، کشاورزی، در حال سکون و ارتجاعی است و جامعهء دیگر متجدد، شهری، صنعتی، پویا، پیشرو و در حال توسعهٔ سریع است. خصوصیات «جامعه باستانی» بدین ترتیب ترسیم می شود: روابط اساساً خانوادگی و شخصی؛ نهادهای سنتی (قوم و خویشی، برخی اشکال کار جمعی، برخی اشکال تسلط فردی و مرجعیت سیاسی و...)؛ قشربندی اجتماعی غیرقابل نفوذ؛ موقعیتهای از پیش تعیین شده (یعنی موقعیت شخصی در مقیاس اجتماعی از بدو تولد تعیین شده و احتمال تغییر آن در طول زندگی بسیار ناچیز است)؛ اصول و ارزشهائی که وضعیت موجود (یعنی نیروهای زندگی بارث رسیده از نیاکان) را که مانعی در راه تفکر اقتصادی «عقلانی» هستند، تشویق یا حداقل قبول میکند. جامعهٔ متجدد برعکس از روابط معروف به «ثانوی» تشکیل میشود. این روابط توسط عوامل زیر تعیین میگردند: کُنشهای غیرشخصی که منظور آن نیل به هدفهای عقلانی و سودآور است؛ نهادهای کارکردی، قشربندی اجتماعی قابل نفوذ (یعنی با تحرک اجتماعی) که در آن موقعیت اجتماعی در اثر تلاش شخصی به دست میآید و به وسیلهٔ شاخصهای مقداری (مانند میزان درآمد یا مدارج تحصیلی) یا وظائف اجتماعی (چون شغل و حرفه) تعیین میشود. در«جامعهٔ متجدد»، معیارها و ارزشهای افراد بهسوی تغییر، پیشرفت، ابتکار، عقلانیت اقتصادی (یعنی محاسبه برپایه حداکثر سود با حداقل هزینه) گرایش دارد.
مطابق این نظریه هر دو جامعه بالا- در هر کشور آمریکای لاتین- که بههم برخورد کرده و در مقابل هم قرار گرفتهاند از پویایی خاص خود بهرهمند است. جامعهٔ باستانی از عصر استعماری و حتی پیش از آن آغاز شده و بیشتر عناصر فرهنگی و اجتماعی قدیم را حفظ کرده است. تغییر آن معمولاً هیچ یا بسیار کند است و در هر صورت این تغییر از خارج، «جامعهٔ متجدد»، وارد شده و ریشهٔ داخلی ندارد، جامعهٔ دیگر یعنی «جامعهٔ متجدد» جهتش بهسوی تغییر است. تغییرات خود را خود باعث میشود و طبیعتاً مرکز توسعهٔ اقتصادی است. در حالیکه جامعهٔ باستانی مانعی در راه توسعه بهحساب میآید.
در سطحی بالاتر و شاید بههمین خاطر هم اشتباه انگیزتر، نظریهٔ جامعه دوگانه بهصورت بهاصطلاح دوگانگی بین فئودالیسم وسرمایهداری در کشورهای آمریکای لاتین بیان میگردد. بر طبق این نظریه، یک ساخت اجتماعی و اقتصادی نیمه فئودال در قسمت اعظم آمریکای لاتین باقی است که پایگاه گروههای اجتماعی و اقتصادی مرتجع و محافظهکار یعنی اشرافیت ارضی، الیگارش و کاسیک (روسای) سیاسی محلی و غیره را تشکیل میدهد. از سوی دیگر هستههائی از اقتصاد سرمایهداری وجود دارد که در داخل آنها طبقات متوسط کارفرما مآب، پیشرو و شهرنشین عمل میکنند. این نحوهٔ استدلال براین فرض است که «فئودالیسم» مانعی در راه توسعهٔ کشورهای آمریکای لاتین است و باید از میان برداشته شود تا سرمایهداری مترقی که بهوسیلهٔ گروههای اجتماعی سرمایهدار توسعه خواهد یافت برای تأمین منافع کلی کشور جایگزین آن شود.
بیشک در تمام کشورهای آمریکای لاتین تفاوت فاحشی بین مناطق روستائی و شهری، بومی و غیربومی، تودههای روستائی و اقلیت سرآمدان شهری و روستائی، مناطق بسیار عقبمانده و مناطق نسبتاً توسعه یافته وجود دارد. و باز هم شکی نیست که در برخی مناطق عقبمانده و دور افتاده املاک وسیعی هست که در آنها روابط کار و روابط اجتماعی بین دهقان و مالک ( یا نماینده او) تمام ویژگیهای روابط ارباب-رعیتی یا حتی بردگی را دارد. لیکن این تفاوتها نمیتواند به دو دلیل به کار بردن مفهوم «جامعه دوگانه» را توجیه کند:
- ۱- دو قطبی مورد بحث حاصل یک فرآیند تاریخی واحد، هستند؛
- ۲- روابط متقابلی که بین مناطق و گروههای «باستانی» یا «فئودال» و «متجددان» یا «سرمایهداران» وجود دارد نمایشگر طرز عمل یک جامعه واحد است که این دو قطب اجزاء غیرقابل تفکیک آنند.
در مورد فرآیند تاریخی باید گفت که تسخیر آمریکای لاتین که توسط چند شرکت بزرگ تجاری و بهلطف سرمایههای بزرگ خصوصی با شرکت دولت تحقق یافت، از همان ابتدا دارای خصلت تجاری بود. بدیهی است که در برخی مناطق بهکمک امتیازنامه ، املاکی بهوجود آمد و طبق معمول بومیان بهوسیله اسپانیاییها به زیر وحشیانهترین اشکال ستم و استثمار کشانده شدند ولی همانطور که استفاده از بردههای سیاه وارداتی از آفریقا در مزارع بزرگ نیشکر کارائیب و برزیل عمدتاً جوابگوی احتیاجات اقتصاد تجاری جهت یافته بهسمت بازارهای مصرفی اروپا بود، «فئودالیسم» مناطق بومی آمریکا نیز، بدون داشتن خصوصیات یک اقتصاد بسته خودکفا (همچون فئودالیسم کلاسیک اروپا)، بهنوبه خود پاسخگوی نیازهای زیر بود:
- ۱- استخراج معادن صادرتی، ۲- ایجاد کشاورزی که نیازهای مراکز معدنی، شهرها یا بازارهای اروپایی را برآورده میکرد.
بدین ترتیب، طی تمام دورهٔ استعماری، نظام سرمایهداری تجاری رشد یابنده نیروی محرکه آمریکای لاتین بود. مستعمرات اسپانیائی و پرتغالی، تنها منابع بزرگ مواد اولیه بودند که بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بازارهای مختلف اروپائی را تغذیه میکردند و از این طریق در توسعهٔ اقتصاد اروپای غربی شرکت مینمودند. حتی اگر اقتصاد «فئودالی» نیز وجود داشت این اقتصاد تنها به صورت عامل کمکی مراکز پویای معدنی و کشاورزی صادراتی عمل میکرد، مراکزی که بهنوبه خود پاسخگوی نیازهای متروپلهای استعمارگر بودند. تنها چیز عمدهای که در اقتصاد استعماری تغییر نمیکرد جستجو و جذب کارگر ارزان برای شرکتهای استعماری بود: ابتداء با برده کردن بومیها آغاز کردند سپس از بردههای آفریقایی استفاده نمودند و بالاخره موفق شدند با استفاده از انواع حیل نیروی کار بومی را به کار بکشند. شرائط کار و زندگی «فئودالی» اکثریت بومیان روستائی دقیقاً در خدمت به حداقل رساندن هزینههای تولید معادن و کشاورزی استعماری قرار داشت. بنابراین فئودالیسم را میتوان در روابط کار بهعنوان نهادی تلقی نمود که در خدمت توسعهٔ اقتصاد استعماری است، اقتصادی که خود جزئی از نظام تجاری جهانی بود.
اقتصاد استعماری تحتتأثیر نوسانات بزرگ ادواری قرار داشت. در استخراج ابتدایی چوب، در تولید شکر در کشتگاههای بزرگ بردهدار شمال شرقی، در استخراج معادن مرکز، در استخراج معادن کائوچو منطقهٔ آمازون و بالاخره، در همین قرن، در تولید قهوه جنوب و جنوب شرقی برزیل رونق و رکود مداوم را دیدهایم. هر یک از این ادوار اقتصادی در مناطق مورد عمل دورهئی از رونق و شکوفائی بهدنبال آورد که هریک از آنها، در برههئی از زمان، پاسخگوی تقاضای خارج بود و با بهپایان رسیدن هر کدامشان، اقتصادی خفه شده، توسعه نیافته، عقبمانده با ساخت اجتماعی باستانی بهجای ماند. بهدین ترتیب در قسمت بزرگی از برزیل توسعه نیافتگی نه مقدّم بر توسعه، بلکه بهدنبال آن آمده است. توسعه نیافتگی کنونی این مناطق غالباً نتیجهٔ توسعهٔ قبلی کوتاه مدت و گسترش فعالیتهای جدید در سایر نقاط کشور است.
همین روند در سایر کشورهای آمریکای لاتین و بهویژه در مناطق معدنی نیز مشاهده میشود. در مناطق اخیر اقتصاد بدواً در دورهئی شکوفان شده و سپس در رکود فرو رفته است. ادوار اقتصادی در آمریکای استعماری عمدتاً تابع ادوار اقتصادی جهانغرب بود. بسیاری از جماعتهای بومی که اکنون در آمریکای مرکزی منزوی، بسته و خودکفایند همیشه چنین نبودهاند. بومیان ابتدا، بهوسیله استعمارگران بهسمت محرومترین مناطق رانده شدند و در آنجا شرائط زندگیشان به فقیرانهترین وضعی تنزل نمود، سپس در دورههای رکود اقتصادی این جماعتها، که پیش از آن تقریباً جزیی از اقتصاد کل شده بودند، بسته شدند و زندگیشان اجباراً در سطح حداقل معیشت قرار گرفت. میبینیم که توسعهٔ یک منطقه مستلزم توسعه نیافتگی منطقهئي دیگر است. همچنین میبینیم که شرائط «فئودالی» عمدتاً پاسخگوی نیازهای متروپل استعمارگر و اقلیت استعمارنشین بود که هیچ خصوصیت فئودالی نداشتند.
در حال حاضر هم همان رابطهئی که در بالا گفتیم برقرار است. وجود دو «جامعه» یعنی دوقطب که با توجه به شاخصهای اقتصادی- اجتماعی در مقابل هم قرار گرفتهاند اهمیتی ندارد. مهم روابط متقابل این دو جهان است. نظر به اینکه توسعهٔ متمرکز شده در برخی نواحی آمریکای لاتین برپایه استفاده از نیروی کار ارزان است (آیا این همان عامل اصلی جذب سرمایه خارجی نیست؟). مناطق عقبماندهئی که تهیه کننده این نیروی کار هستند نقش ویژهئی در جامعه ملی ایفاء میکنند نه نواحی که بهدلایلی فرآیند توسعه در آنها نفوذ نکرده است. مضافاً باین که این مناطق «باستانی» معمولاً صادرکننده مواد اولیه ارزان قیمت بهسوی مناطق شهری وخارجه هستند. بهاین دلائل و به دلائل دیگر، نواحی عقبمانده به سمت توسعه نیافتگی بیشتر گرایش دارند، روندی که گونارمیردال آنرا روند علیت دورانی تکاملی مینامد. بهعبارت دیگر آن چیزی که در مناطق «باستانی» یا سنتی آمریکای لاتین میگذرد، همان چیزی است که در روابط بین متروپل و کشورهای مستعمره (مثلاً در آفریقا) جریان دارد. در واقع مناطق عقبمانده آمریکای لاتین نقش مستعمرات داخلی را بازی میکنند و بهتر است بهجای اینکه مسأله را به صورت «جامعه دوگانه» مطرح کنیم از استعمار داخلی گفتگو نمائیم.
نظریهٔ دوم: توزیع محصولات صنعتی در مناطق عقبمانده باستانی و سنتی باعث پیشرفت آنها خواهد بود
نظریهٔ مربوط به توزیع در چند سطح مطرح میشود. برخی از یک فرهنگ شهری (یا غربی) صحبت میکنند که مانند یک لکه روغن از یک کانون اصلی حرکت و گسترش پیدا میکند و بالاخره کسانی دیگر میگویند که هر گونه تغییر و تحول در مناطق روستائی ضرورتاً از شهرها میآید. برای مدلّل ساختن این استدلالات اشاره بهاین مطلب میشود که درحال حاضر رادیو ترانزیستوری، دوچرخه، خمیردندان و کوکاکولا در دور افتادهترین نواحی جهان مشاهده میشود. فرضیات دیگری نیز حول این نظریه دور میزند که چندان روشن نیستند مانند:
۱- توسعه بخش جدید، که لزوماً توسعه طلب است، به طور خود بخودی توسعهٔ بخش باستانی یا سنتی را بهدنبال میآورد؛
۲-«انتقال» (طبق واژهٔ مورد استفاده برخی از محققین) از سنتگرائی به تجدّد تحولی است امروزین، مداوم و اجتنابناپذیر که تمام جوامع سنتی جهان به طور گریز ناپذیری در آن ادغام میشوند؛
۳-خود مراکز تجددگرا نیز حاصل اشاعه عناصر «تجددگرائی» (فن، تکنولوژی، روحیه کارفرمایی و طبیعتاً سرمایهها) هستند که از کشورهای توسعه نیافته فعلی آمدهاند.
بهدلائل زیر این نظریه ها اشتباهند:
الف) اگر توسعه عبارت باشد از بهبود رفاه عمومی و اجتماعی و اگر درست باشد که در چند ساله اخیر تعداد بسیاری از اقلام مصرفی به نواحی توسعه نیافته رسیده است، این جریان هیچ دلیلی بر توسعه یافتن نواحی عقبمانده نیست بلکه غالباً بر رواج «فرهنگ فقر» در نواحی عقبمانده روستایی دلالت میکند؛
ب) رواج (DIFFUSION) محصولات صنعتی عقبمانده اغلب باعث انهدام صنایع دستی شکوفا شده، با یک ضربه شالوده اشتغال جمعیتی بزرگ را درهم کوبیده و باعث «پرولتریزه» شدن و مهاجرت روستائیان و رکود اقتصادی در برخی نواحی شده است؛
ج) همین «رواج» محصولات صنعتی به پدیدآمدن طبقهئی از تاجران، دلالان، رباخواران و محتکران در مناطق عقبماندهٔ روستایی کمک کرده است، طبقهئی که در حال انحصاری کردن هرچه بیشتر درآمد منطقه است و نه تنها عنصری در راه پیشرفت نیست بلکه برعکس مانعی است در راه توسعه و به کار افتادن سرمایهها در رشتههای مولد؛
د) «رواج» غالباً چیزی نیست جز گسترش انحصارات و الیگوپولها در محیط روستائی با تمام نتایج منفی آن بر توسعهئی متوازن و هماهنگ؛
ه) در رابطه با سرمایه باید گفت که «رواج» معمولاً از نواحی عقبمانده به نواحی متجدد رفته است؛ مناطق توسعه نیافته آمریکای لاتین با فرار مداوم سرمایه مواجه است و همراه با آن هم مهاجرت جمعیت فعال (و آمادهترین بخش آن از لحاظ اقتصادی یعنی جوانانی که دارای حداقل تحصیلات بوده و در جستجوی شغل در محل دیگر هستند) صورت میگیرد. این جریان مضر و این روند است که سطح توسعه نیافتگی ( یا توسعه یافتگی) نواحی عقبمانده را تعیین میکند، نه حضور یا عدم حضور محصولات صنعتی.
و) فراموش نکنیم «رواجی» که به آن نتایجی چنین سودمند نسبت میدهند، بیش از ۴۰۰ سال است که در آمریکای لاتین مشاهده میشود و اکنون به استثنای برخی کانونهای پویای رشد، بقیه قاره بیشتر از هر زمان دیگر توسعه نیافته است.
ز) در واقع نظریه را باید این طور بیان کرد: پیشرفت مناطق متجدد شهری و صنعتی آمریکای لاتین بهخرج مناطق عقبمانده بوده است. بهعبارت دیگر خروج سرمایه، مواد اولیه، مواد غذائی و نیروی کار از مناطق «عقبمانده» موجب توسعهٔ سریع «قطبهای رشد» شده است در حالی که خود این مناطق «عقبمانده» دچار بدترین نوع کسادی و رکود گردیده است. رابطهٔ مبادلهٔ مراکز شهری و متجدد و نواحی روستائی عقبمانده به زیان نواحی اخیر است همانگونه که رابطهٔ مبادله کشورهای توسعه نیافته و ممالک توسعه یافته به زیان کشورهای گروه نخست است.
نظریهٔ سوم: وجود نواحی روستائی عقبمانده، باستانی، سنتی مانعی است در راه تشکیل بازار داخلی و توسعهٔ سرمایهداری ملی و مترقی
میگویند که بهدلیل فوق منافع سرمایهداری ملی و مترقی ( مستقر در نواحی شهری مدرن و صنعتی) در اینست که به انجام اصلاحات ارضی، افزایش حداقل دستمزد در روستا و اجرای برنامههایی از این قبیل اقدام ورزد. این نظریه بهدلائل زیر اشتباه است:
الف) در هیچ منطقه آمریکای لاتین، بجز نقاطی بسیار استثنائی، سرمایهداری ملی و مترقی وجود ندارد. شرائط بینالمللی برای توسعهٔ چنین سرمایهداری فراهم نیست.
ب) در حال حاضر، و در آیندهئی قابل پیشبینی، بازار داخلی شهری کافی است. بازار داخلی بازاری است که بدون وقفه رشد میکند، دارای ظرفیت بالقوه زیادی است و هزینه بهطور مناسب تغذیه نشده است. از سوی دیگر صنایع در مناطق شهری با نصف ظرفیت کار می کنند (مانند صنایع نساجی) و آنهم بهدلائلی که هیچ ربطی به بازار داخلی ندارد بلکه به میزان سود مربوط است. بدینترتیب برای مدتی طولانی باید به فکر تأمین مایحتاج نواحی شهری بود و این نشان میدهد که نواحی چون لیما، کالائو، سائوپولو، سانتیاگو و مکزیکو میتوانند بدون آنکه لزوماً تغییراتی عمیق در ساخت نواحی روستائی عقبمانده (در مستعمرات «داخلی») بهوجود آید، برای مدتی طولانی مدتی از لحاظ اقتصادی رشد کنند. بر خلاف نظریهٔ فوق، رشد نواحی مدرن دقیقاً بهخاطر ساخت اجتماعی و اقتصادی کنونی نواحی عقبمانده است.
نظریهٔ چهارم: منافع بورژوازی ملی ایجاب میکند که قدرت و تسلط الیگارشی ارضی را درهم بکوبد.
غالباً میگویند که سرآمدان جدید (یا طبقهٔ مسلط جدید) که مرکب ازصنعتداران و کارفرمایان مدرن است با سرآمدان سنتی یا طبقهٔ مسلط سنتی (که سلطهشان ناشی از مالکیت زمین است) تضاد منافع عمیق دارند. درست است که در برخی از کشورهای آمریکای لاتین، اشرافیت به طرق انقلابی ( که همواره ناشی از خلق بوده نه بورژوازی) از بین رفته است، ولی به نظر نمیرسد که این تضاد منافع در دیگر کشورهای قاره وجود داشته باشد. برعکس معمولاً منافع کشاورزی، مالی و صنعتی در همان گروههای اقتصادی، در همان شرکتها و گاهی در همان خانوادهها یکی بوده است.
برای نمونه بیشتر سرمایههائی که از املاک بزرگ باستانی شمال شرقی برزیل حاصل گردیدند توسط مالکینشان در امورتجملی سائوپولو سرمایهگذاری شدند. در پرو، خانوادههای بزرگ لیما که از نظر اقتصادی به سرمایههای خارجی وابستهاند، صاحب عمدهترین املاک «فئودالی»، منطقه کوردیلیرآندرا در تصاحب دارند. هیچ دلیل ساختی برای کنار نیامدن بورژوازی ملی با الیگارشی ارضی وجود ندارد، برعکس این دو طبقه خیلی خوب همدیگر را کامل میکنند. در مواردی هم که احتمالاً تضاد منافعی بروز میکند (مثلاً در مورد فلان قانونی که بهنفع یکی از دو طبقه و به ضرر دیگری تمام میشود) همواره یک دولت بورژوا یا نظامی پیدا میشود که با پرداخت خسارت هنگفت به بخشهای صدمه دیده، آشتی طبقاتی را فراهم کند.
از بین رفتن اشرافیت ارضی آمریکای لاتین همیشه بدون استثناء حاصل جنبشهای خلقی بوده است نه بورژوازی. بورژوازی معمولاً اشرافیت ارضی را متحدی تلقی میکند که به اتفاق آن استعمار داخلی را که در تحلیل نهائی به سود هر دو طبقه تمام میشود حفظ مینمایند.