مَسْتَک: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه{{نشان|1}} میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. | ||
+ | اسد میبایست آب را طوری در این ایشهها تقسیم کند که خاک را نشوید و نبرد و تلهای{{نشان|2}} دوطرف، نرم نرم نرم بکشد تا نشاها در آن بگیرند. اسد کمحوصله و درواقع گرسنه بود. صبح زود دو لقمه نانِ باقیمانده را جویده فقط دو پیاله چای را سر کشیده بود و علیالطلوع آمده بود به توتونزار که وقتی زنها سر کار میآیند لااقل یک وِجال{{نشان|3}} زمین را آب داده باشد که معطل نمانند. زنها سرراه نشاها را از تخم زار درآورند و روپلها بسته بسته میچیدند. هوا هنوز سرد بود و شبنم به فراوانی رو علفها نشسته بود. جنگل بهاره، سبز و سرزنده، تمام کوه دو طرف را میپوشاند. درختهای کوه شمالی در بخاری لطیف فرو رفته بود. خاک نمور، به رنگ قهوهای سیر و سوخته در برابر گاوآهن چاک میخورد و آب در باریکهی جوی ها تقسیم میشد و مانند هزارپایی تنبل لابهلای هر چاله و زیر هر کلوخی سر میکشید و آن را میبلعید. نسیم ملایمی از دره جنوبی میغلتیدو از چاک پیراهن اسد داخل میشد، زیربغلش میپیچید و تن عرق کردهاش را خشک و خنک میکرد. اسد حال خوشی نداشت. به زیباییهای طبیعت و سبزهزار، وزش نسیم و پیشرفت کار بیتوجه بود و هر از چندی چشم به راه میدوخت. چندتایی از کومهها، لای درختهای توت سرچشمه، در انتهای راه دیده میشد. سوت و کور و بی دود و دم. اسد چشم به راه سید بود که می بایست نان بپزد و چای بیاورد که چاشت بخورند. | ||
+ | |||
+ | ولی از سید خبری نبود و گرسنگی کم کم شدت می گرفت. | ||
+ | |||
+ | سه ساعتی از بالا آمدن آفتاب گذشته بود که کلاهی و سری از بالای بته های غلدرقان{{نشان|4}} که هنوز به خوبی قد نکشیده بودند و بین تمشکهای زیرچشمه پیدا شد. اسد امیدوار شد زیرا کلاه و سر بسیار کند حرکت میکرد. لابد دستش بند بود و چای و سفرهی نان و کاسهها و قند نمیگذاشتند تندتر راه بیاید. نیرویی در دست و پای اسد دوید. رمضان هم گاهبهگاه به اسد و جاده چشم میانداخت و بعد با هایوهوی گاوها را در طول سرازیری و سربالایی میراند. دسته ی ازال{{نشان|5}}را کج و راست میکرد تا سر سوک از ریشهی بتهها و درختچهها رهایی یابد. اکنون اسد صداهای اطراف، نفیر دم به دم گاوها را در تلاششان و وراجی زنها و جیغ و داد و بچهها را میشنید. نمیخواست سید را در حال آمدن تماشا کند و ناچار سرش را به کار بند کرد: تند و مصمم جلوی جویها را میبست و آب را نخ نخ به ایشههای بعدی هدایت میکرد. راه نشتاک را میگرفت و با پشت بیل به خاک سرِبند میکوفت. تا وقتی که میبایست سید، قاعدتا در درخت انجیر کنار توتونزار رسیده باشد.میبایستی آب را به دست سید میداد و خودش با رمضان چاشت میکردند. | ||
+ | سرش را بلند کرد. سید در چند قدمی او ایستاده بود. سر به زیر و دست خالی... | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==پاورقیها== | ||
+ | #{{پاورقی|1}} جویهای باریکی که با نوک بیل یا گاوآهن تعبیه میکنند. | ||
+ | #{{پاورقی|2}} پشتههای خاکی در فواصل ایشهها | ||
+ | #{{پاورقی|3}} مساحتی از مین که با جفت گاو میتواند در یکی دو ساعت شخم زد. | ||
+ | #{{پاورقی|4}} نوعی گیاه شبیه نی که در اراضی جنگلی بسیار بلند میشود. | ||
+ | #{{پاورقی|5}} دسته و تنهی گاوآن که به مالبند بسته میشود. | ||
+ | |||
[[رده:کتاب جمعه ۱۲]] | [[رده:کتاب جمعه ۱۲]] | ||
+ | [[رده:قصه]] | ||
[[رده:کتاب جمعه]] | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۵:۳۶
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه[۱] میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. اسد میبایست آب را طوری در این ایشهها تقسیم کند که خاک را نشوید و نبرد و تلهای[۲] دوطرف، نرم نرم نرم بکشد تا نشاها در آن بگیرند. اسد کمحوصله و درواقع گرسنه بود. صبح زود دو لقمه نانِ باقیمانده را جویده فقط دو پیاله چای را سر کشیده بود و علیالطلوع آمده بود به توتونزار که وقتی زنها سر کار میآیند لااقل یک وِجال[۳] زمین را آب داده باشد که معطل نمانند. زنها سرراه نشاها را از تخم زار درآورند و روپلها بسته بسته میچیدند. هوا هنوز سرد بود و شبنم به فراوانی رو علفها نشسته بود. جنگل بهاره، سبز و سرزنده، تمام کوه دو طرف را میپوشاند. درختهای کوه شمالی در بخاری لطیف فرو رفته بود. خاک نمور، به رنگ قهوهای سیر و سوخته در برابر گاوآهن چاک میخورد و آب در باریکهی جوی ها تقسیم میشد و مانند هزارپایی تنبل لابهلای هر چاله و زیر هر کلوخی سر میکشید و آن را میبلعید. نسیم ملایمی از دره جنوبی میغلتیدو از چاک پیراهن اسد داخل میشد، زیربغلش میپیچید و تن عرق کردهاش را خشک و خنک میکرد. اسد حال خوشی نداشت. به زیباییهای طبیعت و سبزهزار، وزش نسیم و پیشرفت کار بیتوجه بود و هر از چندی چشم به راه میدوخت. چندتایی از کومهها، لای درختهای توت سرچشمه، در انتهای راه دیده میشد. سوت و کور و بی دود و دم. اسد چشم به راه سید بود که می بایست نان بپزد و چای بیاورد که چاشت بخورند.
ولی از سید خبری نبود و گرسنگی کم کم شدت می گرفت.
سه ساعتی از بالا آمدن آفتاب گذشته بود که کلاهی و سری از بالای بته های غلدرقان[۴] که هنوز به خوبی قد نکشیده بودند و بین تمشکهای زیرچشمه پیدا شد. اسد امیدوار شد زیرا کلاه و سر بسیار کند حرکت میکرد. لابد دستش بند بود و چای و سفرهی نان و کاسهها و قند نمیگذاشتند تندتر راه بیاید. نیرویی در دست و پای اسد دوید. رمضان هم گاهبهگاه به اسد و جاده چشم میانداخت و بعد با هایوهوی گاوها را در طول سرازیری و سربالایی میراند. دسته ی ازال[۵]را کج و راست میکرد تا سر سوک از ریشهی بتهها و درختچهها رهایی یابد. اکنون اسد صداهای اطراف، نفیر دم به دم گاوها را در تلاششان و وراجی زنها و جیغ و داد و بچهها را میشنید. نمیخواست سید را در حال آمدن تماشا کند و ناچار سرش را به کار بند کرد: تند و مصمم جلوی جویها را میبست و آب را نخ نخ به ایشههای بعدی هدایت میکرد. راه نشتاک را میگرفت و با پشت بیل به خاک سرِبند میکوفت. تا وقتی که میبایست سید، قاعدتا در درخت انجیر کنار توتونزار رسیده باشد.میبایستی آب را به دست سید میداد و خودش با رمضان چاشت میکردند. سرش را بلند کرد. سید در چند قدمی او ایستاده بود. سر به زیر و دست خالی...