نطق مراسم تدفین: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۵: | سطر ۱۵: | ||
این واقعه روز دوشنبه یعنی عادی ترین روز هفته که عادیترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام: اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبهای رخ میدهد. | این واقعه روز دوشنبه یعنی عادی ترین روز هفته که عادیترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام: اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبهای رخ میدهد. | ||
− | اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادیتر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت | + | اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادیتر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت نتوانستم کنجکاویم را کتمان کنم. ژاندارم چنین آغاز کرد: |
+ | - آقای... | ||
+ | در حالیکه قطرات اشکش را دانه بدانه میشمردم، گفتم: | ||
+ | |||
+ | - بله؟ | ||
+ | |||
+ | با صدای لرزانی جواب داد: | ||
+ | |||
+ | - آقای رئیس ژاندارمری مرا خدمت شما فرستاده است... | ||
+ | |||
+ | - خدمت من؟ خوب، اما نگفتید چرا! | ||
+ | |||
+ | - ... مرا خدمتتان فرستاده است تا شما را همراه خودم به اداره ببرم. | ||
+ | |||
+ | و پس از اتمام جملهاش، گریه را سر داد. | ||
+ | |||
+ | با شنیدن آخرین کلمات او، چشمان منهم پر از اشک شد، زیرا بالاخره منهم پی بردم که احضار شدن از طرف ادارهٔ ژاندارمری واقعاً غصه دارد. دستم را بهپشت ژاندارم زدم و با صدای مرتعشی پرسیدم: | ||
+ | |||
+ | - برادر جان، آیا اطلاع نداری آقای رئیس چکارم دارد؟ | ||
+ | |||
+ | تقریباً میدانم. دیشب ژوزف استوئیچ {{نشان|۱}} بازرگان معروف شهر ما عمرش را بشما داد... مرگ او ناگهانی بود. سر شب زنده بود، تا دو دقیقه قبل از مرگش هم زنده بود، اما بعد مرد. | ||
+ | |||
+ | - خوب، خدا رحمتش کند! اما بگو ببینم: آقای رئیس با من چکار دارد؟ | ||
+ | |||
+ | - کارش بهمین مسأله مربوط است. | ||
+ | |||
+ | - با این مسأله؟ چطور؟ برادر جان، شاید منظورت این است که این آقای بازرگان بمرگ طبیعی نمرده است، اما بهرحال همه میدانند که من در عداد اقوام و وراث او نیستم. | ||
+ | |||
+ | ژاندارم جواب داد: | ||
+ | |||
+ | - این موضوع را میدانم. اما تمام شهر دارد تدارک میبیند مراسم تدفین ژوزف استوئیچ را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند، علت احضار شما هم همین است... | ||
+ | |||
+ | - خوب، این عیبی ندارد...، بهتر بود این را از همان اول میگفتی... | ||
+ | |||
+ | و من با قلبی آرام و چشمانی اشکبار باتفاق آقای ژاندارم بادارهٔ ژاندارمری محل رهسپار شدم. | ||
+ | |||
+ | تمام شهر به هیجان آمده بود. تا بیکی از آشنایانت برمیخوردی، جلو میآمد، دستش را روی شانهات میگذاشت | ||
[[رده:کتاب هفته ۱]] | [[رده:کتاب هفته ۱]] | ||
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | [[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | ||
[[رده:کتاب هفته]] | [[رده:کتاب هفته]] |
نسخهٔ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۰۶
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این واقعه روز دوشنبه یعنی عادی ترین روز هفته که عادیترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام: اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبهای رخ میدهد.
اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادیتر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت نتوانستم کنجکاویم را کتمان کنم. ژاندارم چنین آغاز کرد:
- آقای...
در حالیکه قطرات اشکش را دانه بدانه میشمردم، گفتم:
- بله؟
با صدای لرزانی جواب داد:
- آقای رئیس ژاندارمری مرا خدمت شما فرستاده است...
- خدمت من؟ خوب، اما نگفتید چرا!
- ... مرا خدمتتان فرستاده است تا شما را همراه خودم به اداره ببرم.
و پس از اتمام جملهاش، گریه را سر داد.
با شنیدن آخرین کلمات او، چشمان منهم پر از اشک شد، زیرا بالاخره منهم پی بردم که احضار شدن از طرف ادارهٔ ژاندارمری واقعاً غصه دارد. دستم را بهپشت ژاندارم زدم و با صدای مرتعشی پرسیدم:
- برادر جان، آیا اطلاع نداری آقای رئیس چکارم دارد؟
تقریباً میدانم. دیشب ژوزف استوئیچ [۱] بازرگان معروف شهر ما عمرش را بشما داد... مرگ او ناگهانی بود. سر شب زنده بود، تا دو دقیقه قبل از مرگش هم زنده بود، اما بعد مرد.
- خوب، خدا رحمتش کند! اما بگو ببینم: آقای رئیس با من چکار دارد؟
- کارش بهمین مسأله مربوط است.
- با این مسأله؟ چطور؟ برادر جان، شاید منظورت این است که این آقای بازرگان بمرگ طبیعی نمرده است، اما بهرحال همه میدانند که من در عداد اقوام و وراث او نیستم.
ژاندارم جواب داد:
- این موضوع را میدانم. اما تمام شهر دارد تدارک میبیند مراسم تدفین ژوزف استوئیچ را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند، علت احضار شما هم همین است...
- خوب، این عیبی ندارد...، بهتر بود این را از همان اول میگفتی...
و من با قلبی آرام و چشمانی اشکبار باتفاق آقای ژاندارم بادارهٔ ژاندارمری محل رهسپار شدم.
تمام شهر به هیجان آمده بود. تا بیکی از آشنایانت برمیخوردی، جلو میآمد، دستش را روی شانهات میگذاشت