کِرمی در اُرکستر: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۳۸: سطر ۳۸:
 
تنها کسی که مهر اندوه و ملال برچهره‌اش نقش نمی‌بست زارو بود. بر رخسار او حتی اندک اثری از ویرانی و نفرت مشاهده نمی‌شد. این ویرانی و نفرت را برچهرهء دیگر نوازندگان - که در دست‌های رهبر ارکستر جز یک ساز سمفونی آسمانی چیزی نبودند- بارها و بارها دیده بودم. زارو بعد ختم جلسهء تمرین چوب‌های طبلش را با احتیاط جمع می‌کرد. گرد و غبار <توپ> را با یک تکه جیر به دقت می‌زدود و با دهانش ضرب می‌گرفت: <داـ دا ـ دی، داـ داـدی …>و در همان حال،‌چشم‌های سیاهش پرفروغ می‌شد. در این گونه مواقع رو می‌کرد به یکی از نوازندگان و می‌گفت: «خدایا چه تمی؟ خدای بزرگ ، چه تم قشنگی؟»
 
تنها کسی که مهر اندوه و ملال برچهره‌اش نقش نمی‌بست زارو بود. بر رخسار او حتی اندک اثری از ویرانی و نفرت مشاهده نمی‌شد. این ویرانی و نفرت را برچهرهء دیگر نوازندگان - که در دست‌های رهبر ارکستر جز یک ساز سمفونی آسمانی چیزی نبودند- بارها و بارها دیده بودم. زارو بعد ختم جلسهء تمرین چوب‌های طبلش را با احتیاط جمع می‌کرد. گرد و غبار <توپ> را با یک تکه جیر به دقت می‌زدود و با دهانش ضرب می‌گرفت: <داـ دا ـ دی، داـ داـدی …>و در همان حال،‌چشم‌های سیاهش پرفروغ می‌شد. در این گونه مواقع رو می‌کرد به یکی از نوازندگان و می‌گفت: «خدایا چه تمی؟ خدای بزرگ ، چه تم قشنگی؟»
 
اما در آن میان کسی را نه حالی بود نه مجالی تا دربارهء »تم« با او جروبحث بنشیند.لاجرم خودش را مخاطب قرار‌ می‌داد و با خود می‌گفت: »محشره؟ واقعا که محشره؟«
 
اما در آن میان کسی را نه حالی بود نه مجالی تا دربارهء »تم« با او جروبحث بنشیند.لاجرم خودش را مخاطب قرار‌ می‌داد و با خود می‌گفت: »محشره؟ واقعا که محشره؟«
 +
  
 
گاهی اوقات به تماشای تمرین‌های انفرادیش می رفتم. او در خانه‌اش طبل نداشت، اما با وجود این به تمرین می‌پرداخت. رو به روی دفترچهء نت می‌نشست، سرش را با وزن موسیقی به حرکت در می‌آورد و سرگرم شمردن می‌شد. در این حال انسان می‌توانست آرزوهای او را توی چشم‌هایش بخواند. در عالم خیال، چوب‌های کوتاه نامرئی و بشقاب‌های برنجی را به دست می‌گرفت و می‌نواخت. در این گونه مواقع چنا‌چه به اتاقش پا می‌نهادم. آرام و خاموش روی صندلی می‌نشستم تا مگر سمفون صامتی را که به زعم زارو طنین آن در فضای اتاقش پیچیده بود و کلبهء محقرش را به تالارپرنور کنسرت ماننده می‌کرد قطع نکنم. مرغ سعادت آشکارا بر اتاقش بال و پر می‌گشود. این سعادت در کلبهء محقر او - کلبه‌ئی که در عین حا به عنوان آشپزخانه نیز مورد استفاده قرار می‌گرفت و میز ناهار خوریش پوشیده از خرده نان و هوایش آکنده از بوی کالباس و پیاز خام بود - به شکل گنبد کلیسا و آسمان پرستاره جلوه‌گر می‌شد.  
 
گاهی اوقات به تماشای تمرین‌های انفرادیش می رفتم. او در خانه‌اش طبل نداشت، اما با وجود این به تمرین می‌پرداخت. رو به روی دفترچهء نت می‌نشست، سرش را با وزن موسیقی به حرکت در می‌آورد و سرگرم شمردن می‌شد. در این حال انسان می‌توانست آرزوهای او را توی چشم‌هایش بخواند. در عالم خیال، چوب‌های کوتاه نامرئی و بشقاب‌های برنجی را به دست می‌گرفت و می‌نواخت. در این گونه مواقع چنا‌چه به اتاقش پا می‌نهادم. آرام و خاموش روی صندلی می‌نشستم تا مگر سمفون صامتی را که به زعم زارو طنین آن در فضای اتاقش پیچیده بود و کلبهء محقرش را به تالارپرنور کنسرت ماننده می‌کرد قطع نکنم. مرغ سعادت آشکارا بر اتاقش بال و پر می‌گشود. این سعادت در کلبهء محقر او - کلبه‌ئی که در عین حا به عنوان آشپزخانه نیز مورد استفاده قرار می‌گرفت و میز ناهار خوریش پوشیده از خرده نان و هوایش آکنده از بوی کالباس و پیاز خام بود - به شکل گنبد کلیسا و آسمان پرستاره جلوه‌گر می‌شد.  
  
 
زارو معمولا می‌گفت:  
 
زارو معمولا می‌گفت:  
 +
 
- این که نوازنده‌ها خاکستری رنگ شده‌اند و از موسیقی هم لذتی نمی‌برند تقصیر خود آن‌ها است. پیش از آن که جای خودشان را توی ارکستر پیدا بکنند می‌روند زن می‌گیرند، و تا بیایند به خودشان بجنبند بچه‌دار می‌شوند. بعدش هم هی باید زور بزنند تا پول لباس و اجارهء خانه و خرج تحصیل بچه هایشان را در بیاورند. به این ترتیب ناچار می‌شوند به درس خصوصی دادن و ساز زدن توی کافه‌ها رو بیاورند و استعداد خودشان را تباه کنند. اول استعدادشان را به باد می‌دهند بعد هم آرزوهاشان را. وقتی شش دانگ حواس انسان پیش اجاره خانه باشد البته که موسیقی در وجودش می‌میرد. هنر، تا دلت بخواهد بوالهوس است و احتیاج به رنگ‌های درخشان دارد. اگر هنر فقط با رنگ خاکستری نفس بکشد خاموش می‌شود و می‌میرد. به من و اتاقم نگاه کن؟ درست است که مثل قصر نیست اما در عوض اجاره‌اش ارزان و مناسب است. از این وضع راضیم، چون که شب و نصف شب مجبور نمی‌شوم بی خوابی بکشم و فکر این که می‌توانم سر برج اجاره خانه را کف دست مالک ساختمان بریزم یا نه پدرم را بسوزاند. خوشم از این که می‌توانم با خیال راحت دراز بکشم و به نغمه‌های پنج ضربی موسیقی ملی سرزمین روسیه فکر بکنم و از کمال‌شان لذت ببرم. یک چنین لذتی، رنگین کمانی است از یاقوت و زمرد. در این حال موسیقی درست مثل یک لالائی وجودم را نوازش می‌دهد. گرفتاری‌های روزمره با آن  رنگ‌های خاکستری و کثیف‌شان قادر نیستند این موسقی را تیره و کدر کنند. این کلبه‌ئی که می‌بینی قصر رنگین‌کمان من است. اما لازم است بدانی که هیچ زنی به این قصر راه ندارد.آخر وقتی که عشق به صورت عادت در بیاید و تازگی خودش را از دست بدهد،‌اجاره خانه و پول شیرفروش این جور حرف‌ها در ردیف اول اهمیت قرار می‌گیرد و درست در همین وقت است که انسان رنگ خاکستری را استنشاق می‌کند و هنر هم لاجرم می‌میرد؛ و غالبا عشق هم همراه هنر جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.  
 
- این که نوازنده‌ها خاکستری رنگ شده‌اند و از موسیقی هم لذتی نمی‌برند تقصیر خود آن‌ها است. پیش از آن که جای خودشان را توی ارکستر پیدا بکنند می‌روند زن می‌گیرند، و تا بیایند به خودشان بجنبند بچه‌دار می‌شوند. بعدش هم هی باید زور بزنند تا پول لباس و اجارهء خانه و خرج تحصیل بچه هایشان را در بیاورند. به این ترتیب ناچار می‌شوند به درس خصوصی دادن و ساز زدن توی کافه‌ها رو بیاورند و استعداد خودشان را تباه کنند. اول استعدادشان را به باد می‌دهند بعد هم آرزوهاشان را. وقتی شش دانگ حواس انسان پیش اجاره خانه باشد البته که موسیقی در وجودش می‌میرد. هنر، تا دلت بخواهد بوالهوس است و احتیاج به رنگ‌های درخشان دارد. اگر هنر فقط با رنگ خاکستری نفس بکشد خاموش می‌شود و می‌میرد. به من و اتاقم نگاه کن؟ درست است که مثل قصر نیست اما در عوض اجاره‌اش ارزان و مناسب است. از این وضع راضیم، چون که شب و نصف شب مجبور نمی‌شوم بی خوابی بکشم و فکر این که می‌توانم سر برج اجاره خانه را کف دست مالک ساختمان بریزم یا نه پدرم را بسوزاند. خوشم از این که می‌توانم با خیال راحت دراز بکشم و به نغمه‌های پنج ضربی موسیقی ملی سرزمین روسیه فکر بکنم و از کمال‌شان لذت ببرم. یک چنین لذتی، رنگین کمانی است از یاقوت و زمرد. در این حال موسیقی درست مثل یک لالائی وجودم را نوازش می‌دهد. گرفتاری‌های روزمره با آن  رنگ‌های خاکستری و کثیف‌شان قادر نیستند این موسقی را تیره و کدر کنند. این کلبه‌ئی که می‌بینی قصر رنگین‌کمان من است. اما لازم است بدانی که هیچ زنی به این قصر راه ندارد.آخر وقتی که عشق به صورت عادت در بیاید و تازگی خودش را از دست بدهد،‌اجاره خانه و پول شیرفروش این جور حرف‌ها در ردیف اول اهمیت قرار می‌گیرد و درست در همین وقت است که انسان رنگ خاکستری را استنشاق می‌کند و هنر هم لاجرم می‌میرد؛ و غالبا عشق هم همراه هنر جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.  
 +
 
چنین بود سخنان زارو.
 
چنین بود سخنان زارو.

نسخهٔ ‏۳۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۰۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۶۱

در آن روزگاری که من کارمند ارکستر سمفونیک بودم، زارو در شمار نوازندگان >ضربی< ارکستر بود. سازهای ضربی و به عبارت دیگر >توپخانهء ارکستر< را چندین طبل با بشقابهای مسینی که به دو طرفشان آویخته و چند عدد چوب کوتاه و بلند که می توانند به آرامی زمزمه سر دهند و یا به سختی غرش آغاز کنند تشکیل می‌دهد. هیچ کس جز خود زارو حق نداشت به >توپخانه< دست بزند. تنها خود او بود که طبل ها را پاک و مرتب می‌کرد، پوشش آن‌ها را برمی‌داشت و بار دیگر همچون کودکان قنداق پیچ‌شان میکرد. اکثر نوازندگان آرزو دارند روزی به صف استید واقعی در آیند. در واقع همهء آن‌ها چنین‌اند، اما گرفتاری‌های زندگی این گونه آرمان‌ها را برباد می‌دهد و خود نوازندگان را به سازهائی فرمانبر مبدل می‌کند. در آن میان تنها زارو بود که هنرمند ملهمی باقی ماند. روح موسیقی، روح خود او بود. یادم می‌آید که به من می‌گفت: - تو همه اش از ویلون و پیانو حرف می‌زنی، حال آن که >توپخانه< خودش به تنهایی یک پا سمفونی است؟ البته من به هیچ روی مدعی آن نیستم که موسیقی را به خوبی درک می‌کردم؛ از این جهت در جوابش گفتم: - من فقط متصدی حرارت مرکزی تالار هستم و وظیفه‌ام این است که نگذارم انگشت‌های‌تان یخ بزند. اما تا حالا شنیده بودی ادعا کنم حرارت مرکزی هم خودش یک‌پا سمفونی است؟ به هرتقدیر جروبحث کردن با زارو و نیز با ویلونیست اول ارکستر کار عبثی بود تازه فیس‌وافاده و ادعاهای ویولونیست اول را می‌شد توجیه، چرا که یک رهبر ارکستر پرآوازه در برابر چشم همهء تماشاگران فقط دست اورا می‌فشارد و به نام او از همهء اعضای ارکستر ابراز تشکر می‌کند.

این ویولونیست اول است که از جانب همهء نوازندگان ارکستر، باحجب و تبختر لبخند بر لب می‌آورد و در همان حال، احساس حقارتی را که همهء آن‌ها به هنگام تمرین‌ها تحمیل کرده‌اند و انزجاری را که از رهبر ارکستر که در جریان تمرین‌ها بدترین ناسزاها را بارشان می‌کند به دل دارند به بوتهء فراموشی می‌سپارد.

اما این حالت در مورد همه، یا دقیق‌تر بگویم در مورد زارو مصداق پیدا نمی‌کرد.

در بدو امر چنین به نظر می‌رسد که نوای ساز ضربی کمترین وجه اشتراکی با اصل موسیقی ندارد چرا که مهمترین وظیفهء طبال چیزی جز شمردن نیست. او مدام می‌شمارد. چوب‌های بلند یا کوتاه را توی دستش می‌گیرد و آن‌ها را بر طبل می‌کوبد. ضربه‌ئی محکم یا ضربه‌ئی ملایم. او قادر است اصواتی شبیه غرش وعده‌های دوردست را که رفته‌رفته به غرش توپخانه مبدل می‌شود از بل بیرون بیاورد. می‌تواند بشقاب‌های برنجی طرفین طبل را توی دستش بگیردو از‌آن‌ها صدائی شبیه به پانگ یا پینگ - اصواتی دقیق و حساب شده- خارج کند. وظیفه دارد که بی وقفه و بدون احساس خستگی بشمارد و باز هم بشمارد.

من که به اقتضای شغلم موظف بودم همیشه و در جریان همهء تمرینها،‌در تالار حضور داشته باشم توفیق یافته بودم که درک معنای موسیقی را تا حدی فرا بگیرم، اما مهم‌ترین نکته‌ئی که دستگیرم شد دشواری و ناسپاسی این حرفه بود.

یک نوازندهء ارکستر نه تنها مغز و عضلاتش را به کار می‌گیرد، بلکه مساله آتیهء درخشانش نیز - دست کم در نخستین سال‌های آغاز کارش، یعنی در زمانی که گمان می‌برد در شمار مشاهیر عالم هنر در خواهد آمد - برایش مطرح می‌شود. و از همین روست که به حکم اجبار، درشتگوئی‌های مردی را که چوبی در دست دارد و آن را در فضا به هر سو حرکت می‌دهد تحمل می‌کند.

آری، نوازندگی حرفه‌ئی است تلخ و حقارت بار.

ما معمولا نوازندگان را در تالارهای غرقه در نور و آراستهء کنسرت مشاهده می‌کنیم که با اسموکینگ‌ها یا فراک‌های خوشدوخت‌شان روی صحنه جلوس کرده‌اند و آثار زیبای موسیقیدانان را جرا می‌کنند. اما به هنگام تمرین‌ها با کت و شلوارهای فرسوده‌شان - لباس‌هائی که هر روز بر تن دارند - در تالار حضور می‌یابند و بسته به میزان شهرت یا حرارت و حساسیت مردی که ارکستر را رهبری می‌کند، ساعت‌های متوالی- سه، چهار و گاه حتی پنج ساعت - می‌نوازند. این تمرین‌ها زیر نور کم فروغ و رنگ پردیدهء چراغ‌های مخصوص نت خوانی و در میان گرد و غبار سالن (چنین است وضع تالار کنسرت در روزهای عادی) آغاز می‌شود و انجام می‌گیرد. هر نوازنده‌ئی در ساعت غیرتمرین مشغله‌ئی دارد، که بعد از تمام تمرین ناگزیر است به سراغ آن بشتابد. اکثرشان عصرها یا شب‌ها در کافه و رستوران‌های مختلف شهر نوازندگی می‌کنند. برخی از آن‌ها نیز کلاس درس خصوصی دارند. بعد از پایان جلسات تمرین برچهره‌ های عرق کرده و خاکستری رنگ‌شان ممکن نیست حتی سایهئی از شوق و رضایت مشاهده شود. آن ها در لحظه ئی که رهبر ارکستر عرق از چهره می‌زداید و کتش را می‌پوشد و می‌گوید: <خوب، انگار برای امروز کافی است> از شدت خستگی و اندوه و نفرت، منگ و بهت‌زده به نظر می‌آیند.

تنها کسی که مهر اندوه و ملال برچهره‌اش نقش نمی‌بست زارو بود. بر رخسار او حتی اندک اثری از ویرانی و نفرت مشاهده نمی‌شد. این ویرانی و نفرت را برچهرهء دیگر نوازندگان - که در دست‌های رهبر ارکستر جز یک ساز سمفونی آسمانی چیزی نبودند- بارها و بارها دیده بودم. زارو بعد ختم جلسهء تمرین چوب‌های طبلش را با احتیاط جمع می‌کرد. گرد و غبار <توپ> را با یک تکه جیر به دقت می‌زدود و با دهانش ضرب می‌گرفت: <داـ دا ـ دی، داـ داـدی …>و در همان حال،‌چشم‌های سیاهش پرفروغ می‌شد. در این گونه مواقع رو می‌کرد به یکی از نوازندگان و می‌گفت: «خدایا چه تمی؟ خدای بزرگ ، چه تم قشنگی؟» اما در آن میان کسی را نه حالی بود نه مجالی تا دربارهء »تم« با او جروبحث بنشیند.لاجرم خودش را مخاطب قرار‌ می‌داد و با خود می‌گفت: »محشره؟ واقعا که محشره؟«


گاهی اوقات به تماشای تمرین‌های انفرادیش می رفتم. او در خانه‌اش طبل نداشت، اما با وجود این به تمرین می‌پرداخت. رو به روی دفترچهء نت می‌نشست، سرش را با وزن موسیقی به حرکت در می‌آورد و سرگرم شمردن می‌شد. در این حال انسان می‌توانست آرزوهای او را توی چشم‌هایش بخواند. در عالم خیال، چوب‌های کوتاه نامرئی و بشقاب‌های برنجی را به دست می‌گرفت و می‌نواخت. در این گونه مواقع چنا‌چه به اتاقش پا می‌نهادم. آرام و خاموش روی صندلی می‌نشستم تا مگر سمفون صامتی را که به زعم زارو طنین آن در فضای اتاقش پیچیده بود و کلبهء محقرش را به تالارپرنور کنسرت ماننده می‌کرد قطع نکنم. مرغ سعادت آشکارا بر اتاقش بال و پر می‌گشود. این سعادت در کلبهء محقر او - کلبه‌ئی که در عین حا به عنوان آشپزخانه نیز مورد استفاده قرار می‌گرفت و میز ناهار خوریش پوشیده از خرده نان و هوایش آکنده از بوی کالباس و پیاز خام بود - به شکل گنبد کلیسا و آسمان پرستاره جلوه‌گر می‌شد.

زارو معمولا می‌گفت:

- این که نوازنده‌ها خاکستری رنگ شده‌اند و از موسیقی هم لذتی نمی‌برند تقصیر خود آن‌ها است. پیش از آن که جای خودشان را توی ارکستر پیدا بکنند می‌روند زن می‌گیرند، و تا بیایند به خودشان بجنبند بچه‌دار می‌شوند. بعدش هم هی باید زور بزنند تا پول لباس و اجارهء خانه و خرج تحصیل بچه هایشان را در بیاورند. به این ترتیب ناچار می‌شوند به درس خصوصی دادن و ساز زدن توی کافه‌ها رو بیاورند و استعداد خودشان را تباه کنند. اول استعدادشان را به باد می‌دهند بعد هم آرزوهاشان را. وقتی شش دانگ حواس انسان پیش اجاره خانه باشد البته که موسیقی در وجودش می‌میرد. هنر، تا دلت بخواهد بوالهوس است و احتیاج به رنگ‌های درخشان دارد. اگر هنر فقط با رنگ خاکستری نفس بکشد خاموش می‌شود و می‌میرد. به من و اتاقم نگاه کن؟ درست است که مثل قصر نیست اما در عوض اجاره‌اش ارزان و مناسب است. از این وضع راضیم، چون که شب و نصف شب مجبور نمی‌شوم بی خوابی بکشم و فکر این که می‌توانم سر برج اجاره خانه را کف دست مالک ساختمان بریزم یا نه پدرم را بسوزاند. خوشم از این که می‌توانم با خیال راحت دراز بکشم و به نغمه‌های پنج ضربی موسیقی ملی سرزمین روسیه فکر بکنم و از کمال‌شان لذت ببرم. یک چنین لذتی، رنگین کمانی است از یاقوت و زمرد. در این حال موسیقی درست مثل یک لالائی وجودم را نوازش می‌دهد. گرفتاری‌های روزمره با آن رنگ‌های خاکستری و کثیف‌شان قادر نیستند این موسقی را تیره و کدر کنند. این کلبه‌ئی که می‌بینی قصر رنگین‌کمان من است. اما لازم است بدانی که هیچ زنی به این قصر راه ندارد.آخر وقتی که عشق به صورت عادت در بیاید و تازگی خودش را از دست بدهد،‌اجاره خانه و پول شیرفروش این جور حرف‌ها در ردیف اول اهمیت قرار می‌گیرد و درست در همین وقت است که انسان رنگ خاکستری را استنشاق می‌کند و هنر هم لاجرم می‌میرد؛ و غالبا عشق هم همراه هنر جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.

چنین بود سخنان زارو.