دفاعیهٔ ممنوعهٔ شریف رستم‌آبادی*: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴۰: سطر ۴۰:
  
 
:::دوباره تو اتاق‌ها سَرک می‌کشی. برمی‌گردی می‌روی به باغ زیتون. درخت‌ها کوچکند. قد '''نازبانو''' از درخت‌ها بلندتر است. اگر در باغ باشد او را خواهی دید، مگر اینکه نشسته باشد رو زمین. چمبک می‌زنی و با همان یک چشمت لای درخت‌ها را می‌کاوی. '''نازبانو''' را که ندیدی، داد می‌زنی: «'''نازبانو''' هایّ‌یّ‌یّ...». جوابت را که نداد، بلند می‌شوی می‌ایستی و بلندتر داد می‌زنی: «'''نازبانو!''' خیر ندیده!»- و از باغ که بیرون زدی ریحان را می‌بینی، دم درگاه حیاط‌تان با کیسهٔ پر از زیتونش، که از زیتون چینی برگشته.
 
:::دوباره تو اتاق‌ها سَرک می‌کشی. برمی‌گردی می‌روی به باغ زیتون. درخت‌ها کوچکند. قد '''نازبانو''' از درخت‌ها بلندتر است. اگر در باغ باشد او را خواهی دید، مگر اینکه نشسته باشد رو زمین. چمبک می‌زنی و با همان یک چشمت لای درخت‌ها را می‌کاوی. '''نازبانو''' را که ندیدی، داد می‌زنی: «'''نازبانو''' هایّ‌یّ‌یّ...». جوابت را که نداد، بلند می‌شوی می‌ایستی و بلندتر داد می‌زنی: «'''نازبانو!''' خیر ندیده!»- و از باغ که بیرون زدی ریحان را می‌بینی، دم درگاه حیاط‌تان با کیسهٔ پر از زیتونش، که از زیتون چینی برگشته.
 
  
 
::::-'''نازبانو'''رو ندیدی؟
 
::::-'''نازبانو'''رو ندیدی؟
 
::::-نه.
 
::::-نه.
 
[[رده:کتاب جمعه ۳۱]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۳۱]]

نسخهٔ ‏۲۷ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۱۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰


کامبوزیا پرتوی:


غروب که می‌شود، روی عادت، آخرین تکّهٔ تلخی را هم تو کاغذ می‌پیچی می‌دهی به قجر، پول را که گرفتی از دکانش می‌زنی بیرون سوار موتورت می‌شوی روشنش می‌کنی و از راه باریکهٔ لات جاده خودت را می‌رسانی به‌جاده، تا پاسگاه یک بند با یک دنده می‌آئی. غروب جاده خلوت است اگر آن چندتا ماشین جا مانده را به حساب نیاری.
به‌پاسگاه که برسی سرکار رسولی پول را ازت خواهد گرفت و به‌ات خواهد گفت: «شریف! یه گروهبان تازه فرستاده‌ن.» و تو خواهی دانست که باید به باج سبیل پاسگاه بیست‌تومن دیگر اضافه کنی: «اونی که خرش نمیره باس باج بده.»
از پاسگاه که زدی بیرون، دوباره می‌افتی رو زینِ موتورت و جاده را صاف می‌آئی تا دوراهی و می‌افتی رو جادهٔ خاکی. حالا دیگر تا محله راهی نیست.
به محله که رسیدی، از دکانِ خاتون یک بسته چائی سازمان و یک بسته سیگار اطوئی می‌گیری و دوباره تا آخرِ محله، دمِ آن راه باریکه که سربالائی است، یک بند می‌گازی. اگر سربالائی مزاحم نبود، تا بالای تپه، تا دمِ درِ خانه‌ات، سواره می رفتی.
چینهٔ بلند دورِ خانه نمی‌گذارد ببینی که تو حیاط، منقلِت روشن نیست و نَمدرو ایوان پهن نیست و نازبانو کنار سماور و قوری لم نداده و انتظارت را نمی‌کشد.- برای همین است که دیگر، وقتی به آخر چینه رسیدی و حیاط و ایوان و جای خالی ناز بانو را دیدی، انگار نه انگار که تمام این سربالائی را پیاده آمده‌ای و موتورت را هم با خودت کشیده‌ای. دیگر موتور را به طویله نمی‌بری. همان جا وسط حیاط ولش می‌کنی می‌روی روی ایوان. درِ هردوتا اتاق‌ها باز است.سَرت را از در اتاق اولی می‌کنی تو. رو به رو، پنجره باز است و روشنی غروب فضای اتاق را در سایه روشن نگاه داشته. نازبانو را نمی‌بینی. می‌روی به اطاق دوم. از نازبانو خبری نیست. برمی‌گردی به ایوان. یک بار قشنگ همه جا را نگاه می‌کنی، کُنج به کُنج حیاط را. و فکر می‌کنی که اگر هر دو تا چشمت می‌دید خیلی بهتر بود. یک بار خودت به نازبانو گفته بودی «گاهی پیش میاد که به این یکی چشمم اطمینان ندارم.» همان شبی که داشتی اشتباهی یک تکّه زغال را جای تلخی به بافور می‌چسباندی و نازبانو و مستر اسمیت می‌خندیدند.- آن وقت‌ها دو هفته‌ئی می‌شد که با مستر روهم ریخته بودی: «شاید بتونه واسه غفور و وانِتِش تو شرکت کاری دست و پا کنه»- و تعارفش کرده بودی که بیاید خانه. او هم آمده بود. نشسته بودید حرف زده بودید:
- سّد، خوب. کارگر، خوب. زود تمام شد. تا پارسال طول کشید.
نازبانو حسابی خندیده بود که: تا «سال دیگه» طول می‌کشه نه تا «پارسال».
-این دختر شما؟
-نه، زنِ منه... زن... خانم.
-اوه نه... شما خیلی کهنه... اون جوان، نو.
-آخه زنِ دوّم منه.
و بعد هم شام خورده بودید.
-زیتون، خیلی خوب... اینجا خیلی زیتون، تهران زیتون کم.
بعد از شام هم تریاک کشیده بودید و نازبانو هم برای‌تان چائی پرمایه ریخته بود و بعد از آن شب دیگر مستر اسمیت هر شب می‌آمد پیش شما.
دوباره تو اتاق‌ها سَرک می‌کشی. برمی‌گردی می‌روی به باغ زیتون. درخت‌ها کوچکند. قد نازبانو از درخت‌ها بلندتر است. اگر در باغ باشد او را خواهی دید، مگر اینکه نشسته باشد رو زمین. چمبک می‌زنی و با همان یک چشمت لای درخت‌ها را می‌کاوی. نازبانو را که ندیدی، داد می‌زنی: «نازبانو هایّ‌یّ‌یّ...». جوابت را که نداد، بلند می‌شوی می‌ایستی و بلندتر داد می‌زنی: «نازبانو! خیر ندیده!»- و از باغ که بیرون زدی ریحان را می‌بینی، دم درگاه حیاط‌تان با کیسهٔ پر از زیتونش، که از زیتون چینی برگشته.
-نازبانورو ندیدی؟
-نه.